عصراسلام: همسر من، پدر آنها، از یک سال قبل مبتلا به سرطان بود و با وجود پیشرفت سریع بیماری و افت شدید وضعیت جسمی در طی هفته های قبل از مرگش، آنها هیچ تصوری از آنچه در حال وقوع است نداشتند. هنگامی که خبر فوت پدرشان را به آنها دادم، برای چند ثانیه به من خیره شدند و بعد پرسیدند: “میتوانیم برویم و تلویزیون ببینیم؟ “. این دقیقا کاری بود که آنها انجام دادند.
بعد از چهار سال، هنوز هم یادآوری آن لحظه برای من گیجکننده است، اما اولین اتفاق از مجموعهی اتفاقاتی بود که به من نشان داد سوگواری در بچهها تا چه حد میتواند با بزرگسالان متفاوت باشد. واکنش آنها به این دلیل نبود که خبر مرگ پدر برایشان تکاندهنده نبود، بلکه میتوانست نشانهای از ناتوانی آنها در درک شدت احساساتشان باشد.
سوگ در کودکان، مانند یک برکهی گلآلود است که عمق واقعی آن قابل مشاهده و درک کردن نیست. پسرهای من هیچگاه برای پدرشان گریه نکردند اگرچه که میدانم فقدان او زندگی را برایشان دگرگون کرد و به شدت برای او دلتنگ میشوند.
مانند بسیاری از کودکان سوگوار، فرزندان من هم دربارهی احساسشان در زمان مواجهه با خبر مرگ پدر، صحبت زیادی نکردند. فقط یک بار، جوئل، صبحی را که در آن از رفتن همیشگی پدر با خبر شد، اینطور توصیف کرد که “آن خبر مثل یه شوک الکتریکی وارد بدن من شد.” اما هنگامی که از او خواستم بیشتر توضیح بدهد، موضوع بحث را عوض کرد.
تنها به این دلیل که یک کودک به طور کاملا مشهود سوگوار به نظر نمیرسد، نمیتوان از نبودن دردی غیرقابل تحمل در او مطمئن بود. در طی یک سال بعد از فوت همسرم، پسرهای من علائمی را نشان دادند که اکنون میدانم نشانههایی از سوگ در آنها بودهاست. یکی از آنها دچار اضطراب جدایی ناتوانکننده شد، طوریکه اگر فقط چند لحظه زودتر از او از ماشین پیاده میشدم و برای لحظاتی نمیتوانست من را ببیند فریاد میکشید. او همینطور ماهها از دردهایی در شکمش شکایت میکرد. پسر دیگرم عصبانیت های زیاد و پرخاشگریهای گهگاهی نسبت به همکلاسیهایش را نشان میداد، و برای هر دو، تمرکز در کلاس درس و یادگیری بسیار دشوار شده بود.
گاهی سعی می کردم با آنها درباره آنچه در حال اتفاق افتادن است حرف بزنم اما اشکهایم که نمیتوانستم کنترل کنم، آنها را سردرگم و حتی وحشتزده میکرد. یک بار یکی از آنها را در حیاط در حالی پیدا کردم که به آسمان خیره شده بود و میگفت:”کاش هنوز اینجا بودی که از هیچ چیز نمیترسیدم”. آنها میگفتند که شبها با پدرشان حرف میزنند و احساس میکنند که به آنها نگاه میکند و در آغوشش هستند. روزی یکی از آنها چوب زیربغل پدر را پیدا کرده بود؛ که بعد از قطع یکی از پاهایش در تلاش پزشکان برای نجات زندگی اش، از آن استفاده می کرد. مضطربانه گفت: “بابا عصایش را جا گذاشت”. در حالیکه نفس نفس میزد به او گفتم که مطمئن هستم در بهشت عصای دیگری به جای آن خواهد داشت.
کوچک فرض کردن تاثیر چنین اتفاقی بر کودکان کار سادهای است. به خصوص به این دلیل که آنها همچنان زمانهای زیادی را شاد و سرزنده هستند و به طور شگفتانگیزی عادی رفتار میکنند. اما بدون شک، آنها هم برای درک و هضم چنین فقدانی نیاز به کمک دارند. کاری که بسیاری از اوقات از عهدهی والد بازمانده که غرق در سوگ خویش است، خارج است و نیاز به یک حامی از بیرون از محیط خانه دارد.
یک بار یکی از معلمهای آنها، جوئل و بندیکت را به گوشهی خلوتی برده بود و با ملایمت سوالهایی از آنها کرده بود که جواب هایشان شنیدنی بود؛ “از سرطان متنفرم، کاش میتوانستم او را ببینم و نابود کنم”، “این بدترین مریضی در همهی دنیاست. فقط اگر دکترهای خیلی زیادی داشته باشید میتوانید سرطان را شکست دهید. پدر من فقط ۱۰ یا ۱۱ دکتر داشت. شاید اگر سی نفر دکتر داشت زنده می ماند”، “یک روز صبح که از خواب بیدار شدم پدرم را صدا میکردم اما هیچ جوابی نمیآمد. فکر میکردم مثل همیشه برای خرید رفته است، اما اینطور نبود”
سوال های معلمشان همینطور به آنها فرصت داده بود که از سردرگمیشان هم صحبت کنند؛ “نمیدانم چرا اینقدر عصبانی هستم”، “نمیدانم چرا با اینکه پدرم مرده است گاهی میتوانم احساس خوشحالی کنم” “بعضی شب ها احساس میکنم که به من میگوید نگران نباشم، او در بهشت حالش خوب است”.
چیزی که اکنون میدانم این است که چقدر کمک کردن به کودکان سوگوار برای گفتن، شنیدهشدن و شنیدن جواب سوالهایشان، در محیطی که در آن احساس امنیت کنند، مهم است. ممکن است برای بعضی از کودکان هضم موضوع فقدان و عبور از آن با دشواری کمتری اتفاق بیفتد اما همیشه کودکانی هستند که در صورت عدم دریافت حمایت دچار مشکلات جدی در زندگی و آیندهشان میشوند.
این باور زمانی در من تقویت شد که همراه با دوقلوها، با یک موسسهی حمایت از کودکان سوگوار در ارتباط قرار گرفتم. جایی که برای اولین بار به آنها کمک شد که درباره درک خود از دوران بیماری و مرگ پدرشان حرف بزنند، قطعات پراکندهی خاطراتشان را کنار هم قرار دهند، و به یک داستان منسجم از اتفاقات رخ داده و احساساتشان برسند.
اکنون آنها هشت سال دارند و ما تقریبا هر روز از پدرشان حرف میزنیم، و در هر سالروز تولدش برای او نامه مینویسیم، با حس سبکی که تا قبل از این نداشته ایم. بندیکت اخیرا به من میگوید “به اینکه یک خانواده سه نفره باشیم عادت کردهام” اما جوئل همچنان از اضطراب جدایی و ترس از مردن من رنج میبرد.
ممکن است دیگران نتوانند هیچ چیزی را درون برکهی سوگ فرزندان من ببینند اما من میدانم که آبهای این برکه چه رنجی را در خود پنهان کرده است. رنجی که هر روز احساس میشود و برای همیشه به نوعی ادامه دارد. چه زمانی که در مدرسهی جدید باید توضیح بدهند که پدر ندارند، و چه زمانی که در رقابت فوتبال، پدرهای دوستانشان را در کنار آنها میبینند.
جوئل و بندیکت، با عنوان “کودکانی که پدر ندارند” بزرگ میشوند. عنوانی که همواره همراه آنها و بسیاری از اوقات برایشان آزاردهنده است. اما افراد بسیاری را میشناسم که با داستانی شبیه به فرزندان من آیندهی فوق العادهای داشتهاند. و آنها هم میتوانند مسیری را طی کنند که خود و همینطور پدرشان نسبت به آن احساس افتخار کنند.
Barbara Want
ترجمه توسط کانال علی نیکجو