خانه » همه » مذهبی » «سِیلی که با خودش ساندویچ آورده ‌بود!»

«سِیلی که با خودش ساندویچ آورده ‌بود!»

مخصوصاً بعدازظهرها که بزرگ‌ترها استراحتکی ‌می‌کردند ما فرصت را غنیمت‌ می‌شمردیم و درچشم ‌به‌هم‌زدنی فاصلهٔ یک ‌کیلومتریِ خانه تا رودخانه را پرواز می‌کردیم و تنی به آب‌می‌زدیم و از ترسِ استنطاق جلدی برمی‌گشتیم. ‌در جوی آبی هم که پشتِ خانه‌مان و از زیر درختِ انجیرِ تنومندی می‌گذشت، همه چیز در جریان بود. مخصوصاً تخم‌‌های اردک‌های بی‌ملاحظهٔ همسایه. گاه این تخم‌ها در بسترِ جوی روانه‌ بودند و شنیده ‌بودیم اگر به سطحِ آب بیایند یعنی فاسد‌ شده‌اند.

یکی از آرزوهای آن دوره‌های ما آمدنِ سیل بود. سیل که می‌آمد با خودش ماهی هم می‌آورد. و ماهی‌های زمانِ سیل از بس گِل و لای در دل و درونشان می‌رفت گیج و منگ و تقریباً نیمه‌جان بودند. گاه حتی دست درازمی‌کردیم و جمع‌شان می‌کردیم. این اتفاق بیش‌تر آخرهای تابستان می‌افتاد. و روزی که آب با خودش ماهی می‌آورد، بوی ماهی هوا را پرمی‌کرد. صبح پلک باز که می‌کردی بوی ماهی مثل فنر از  جا می‌پراندت. و روسری یا چادر کهنهٔ مادر تور ماهی‌گیریِ ما بود.

یک‌سال آن‌قدر ماهیِ قدونیم‌قد گرفته‌بودم که چندتا از بزرگ‌ترهایش را سرخ‌کردیم و کنار غذا خوردیم‌. یادم هست آن روز کم‌و‌بیش احساس نان‌آوریِ خانه به من دست‌داده‌بود. چهل‌پنجاه‌تایی هم مانده‌بود که ریختمشان در ظرفِ بزرگِ سرکه که گوشهٔ حیاط زیر درختِ تنومندِ ازگیل افتاده‌بود. پدرم میوه‌فروشی داشت و حیاط خانه‌مان پر بود از جعبه و کارتن. جعبه‌ای را روی ظرفِ سرکه گذاشتم و چندتا آجر هم داخلش تا گربه یا کلاغ شکارشان نکند. تابستان بود و بعد هم پاییز و هرچه جعبه از مغازه می‌رسید تل‌انبارمی‌شد گوشهٔ حیاط. 
شش‌هفت‌ماهی گذشت. چند روز مانده‌به‌عید که مادرم افتاد به جان خانه، قرار شد من حیاط و جعبه‌ها و کارتن‌ها را مرتّب‌ کنم. هنوز چند تا جعبه را برنداشته ‌بودم که صداهای مبهمی شنیدم. با خودم گفتم شاید موشی مارمولکی چیزی باشد. اما چند جعبهٔ دیگر را که برداشتم چنان سروصدای شنیدم که نزدیک ‌بود قالب‌تهی ‌کنم. انگار کسی را داخل حوضی انداخته‌ باشند. آب شتک‌زد به سروصورتم. چندماهی می‌شد که ماهی‌ها جا خوش ‌کرده ‌بودند آن‌جا. کلّی برگ کاج و ازگیل روی ظرف را پوشانده ‌بود. ماجرا که یادم آمد تندتند جعبه ها را برداشتم تا رسیدم به جعبهٔ روی ظرفِ سرکه. آن را که برداشتم ماهی‌ها شروع‌ کردند به پشتک و وارو. صحنهٔ هیجان‌انگیزی بود. روی آب پر شده‌بود از برگ‌های سوزنیِ کاج. اما آب هنوز تقریباً صاف و تمیز بود. دست‌که زدم سرد بود. ماهی‌ها دو سه ‌برابری شده ‌بودند، بی‌هیچ غذایی. نمی‌دانم چه‌طور، اما بزرگ‌ترها می‌گفتند از حشرات و همان برگ‌ها تغذیه ‌کرده ‌بودند.

اولِ خیابانی که کوچهٔ ما به آن می‌رسید یک بقالی داشت و قبل از عید ماهی هم می‌فروخت. آن سال‌ها گویا ماهیِ هفت‌سین، قرمز یا غیرِ قرمز نداشت. ریختمشان در ظرفی و یک‌راست بردم فروختم به همان بقال. چندتا مغازه‌ آن‌طرف‌تر یک ساندویچی داشت و آن سال‌ها هرازچندگاه پولی که گیرم‌می‌آمد خرجِ همبرگر و کانادا می‌کردم. یادم هست با پولِ آن ماهی‌ها دوتا ساندویچ خریدم دوتا هم کانادا.

امروز با پسرم که رفتیم برای سفرهٔ هفت‌سین ماهی بخریم این خاطره برایم تداعی‌شد.

احمدرضا بهرامپور عمران

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد