مثل همینی که دچارشم، من راهی به جز دوست داشتن خودم و صبوری پیدا نکردم. به خودم اجازه میدم که زمینم بزنه. بعد به مغزم، بدنم و احساسم استراحت میدم و تکرار میکنم “میگذره، میگذره، میگذره… صبور باش، میگذره.”
.
الان که خوب فکرش رو میکنم میفهمم من اشتباه کردم برای ادامه زندگی آمریکای شمالی رو انتخاب کردم.
ایران که بودم کاملا مطمئن بودم توی یکی از زندگیهای قبلیم سرخپوستی بودم که سرم رو سر صلح از دست دادم. یعنی یه روز بعد از کشیدن چپق صلح، احتمالا فریب اعتمادم رو خوردم و به دام افتادم و از پوست سرم طبل درست کردن. با خودم میگفتم اگه در زندگی بعدی امکان انتخاب زندگی در گذشته رو داشته باشه بازم حاضرم برگردم به جسم سرخپوستم، با همه وجودم به صلح باور داشته باشم، بازم به چشمهای دشمن خیره بشم و چپق صلحم رو دود کنم… حتی اگه بدونم باز هم قراره پوست از سرم کنده بشه.
.
یا تا همین چند سال پیش فکر میکردم جای من اروپاست، جایی که مردم کتاب خوندن رو دوست دارن، از موسیقی کلاسیک سر در میارن، برای رفتن به اپرا وقت کنار میذارن و هزینه میکنن. هنر رو با وجودشون لمس میکنن. با خودم میگفتم اگه اروپا بودم شاید مثل اینجا بیهمزبون نمیموندم. حالا فکر میکنم با این اوضاع درهم ریخته دنیا اگه توی اروپا هم بودم، بازم همین حال الان رو تجربه میکردم.
.
الان فکر میکنم احتمالا جای من باید یه جایی توی امریکای جنوبی باشه. وسط مردمی که هیچی ندارن اما شادن. زندگی رو سادهتر نگاه میکنن. زیر شرشر بارون و برق آفتاب ترانه از لبشون نمیافته، میرقصن و دست میکوبن. جایی که ارزش زندگی به لحظهست نه فردایی که معلوم نیست چی میشه.
فکر میکنم شاید بتونم یه روزی خودم رو بتکونم، برم یه جایی توی یه شهر کوچیک ساحلی یه کافه کوچیک باز کنم و دلم خوش باشه به قصههایی که آدمها وقت خوردن سوپ برام تعریف میکنن.
فرنوش مهرفروزانی