۱۳۹۲/۰۷/۲۴
–
۱۸۳ بازدید
روز عرفه (نهم ذیالحجه) سال ۶۰ هجری «مسلم بن عقیل» فرستاده امام حسین (ع) به کوفه به شهادت رسید. گزارش چگونگی شهادت آن حضرت از زبان «سید بن طاوس» و «علامه مجلسی» نقل شده است.
علامه مجلسی (ره) در جلاءالعیون نقل میکند:
روز عرفه (نهم ذیالحجه) سال 60 هجری «مسلم بن عقیل» فرستاده امام حسین (ع) به کوفه به شهادت رسید. گزارش چگونگی شهادت آن حضرت از زبان «سید بن طاوس» و «علامه مجلسی» نقل شده است.
علامه مجلسی (ره) در جلاءالعیون نقل میکند:
هنگامی که حضرت «مسلم ابن عقیل» صدای پای اسبان را شنید، دانست که به طلب او آمدهاند. فرمود: اِنّا لله وَانّا اِلَیْه راجِعُونَ و شمشیر خود را برداشت،از خانه بیرون آمد، چون نظرش به آنها افتاد شمشیر خود را کشید و به آنها حمله کرد و جمعی از آنان را بر خاک هلاکت افکند و به هر طرف که رو میآورد از پیش او میگریختند، تا آن که چند نفر از آنها را به عذاب الهی واصل گردانید، تا آن که یکی از دشمنان ضربهای بر صورت او زد و لب بالای مسلم خونین شد، اما آن شیر خدا به هر سو که رو میآورد؛ کسی در برابر او نمیایستاد. چون از جنگ او عاجز شدند بر بامها برآمدند و سنگ و چوب بر او میزدند و آتش بر نی میزدند و بر سر ایشان میریختند، چون آن سید مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از زنده ماندن خود نا امید شد، شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد و جمعی را از پا درآورد. در این هنگام «ابن اشعث» دید که به آسانی دست بر او نمیتوان یافت. گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن میدهی! ما ترا امان میدهیم و به نزد ابنزیاد میبریم و او اراده قتل تو ندارد، مسلم گفت قول شما کوفیان را اعتماد نشاید و از منافقان بیدین وفا نمیآید.
سید بن طاووس نیز این روایت را اینگونه نقل میکند:
هر چند امان بر او عرض کردند قبول نکرده در مقاتله اعداء اهتمام مینمود تا آن که جراحت بسیار رفت و نامردی از عقب او درآمد و نیزه بر پشت او زد و او را به روی انداخت. آن کافران هجوم آوردند و او را دستگیر کردند. پس استری آوردند و آن حضرت را بر او سوار کردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشیر او را گرفتند. مسلم در آن حال از حیات خود مأیوس شد و اشک از چشمان نازنینش جاری شد و فرمود: این اول مکر و غدر است که با من نمودید.
محمدبناشعث گفت: امیدوارم که باکی بر تو نباشد. مسلم فرمود: پس امان شما چه شد؟! پس آه حسرت از دل پر درد برکشید و سیلاب اشک از دیده بارید و گفت: «اِنّالله وَانّا اِلًیْهِ راجِعُونَ».
عبداللهبنعباس سلمی گفت: ای مسلم چرا گریه میکنی؟ آن مقصد بزرگی که تو در نظر داری این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست. گفت: گریه من برای خود نیست بلکه گریهام برای آن سید مظلوم جناب امام حسین (ع) و اهل بیت او است که به فریت این منافقان غدار از یار و دیار خود جدا شدهاند و روی به این جانب آوردهاند. نمیدانم بر سر ایشان چه خواهد آمد.
پس متوجه ابناشعث گردید و فرمود: میدانم که بر امان شما اعتمادی نیست و من کشته خواهم شد، التماس دارم که از جانب من کسی بفرستی به سوی حضرت امام حسین (ع) که آن جناب به مکر کوفیان و وعدههای دروغ ایشان ترک دیار خود ننماید و بر احوال پسر عمّ غریب و مظلوم خود مطلع گردد، زیرا میدانم که آن حضرت امروز یا فردا متوجه این جانب میگردد و به او بگوید که پسر عمت مسلم میگوید که از این سفر برگرد، پدر و مادرم فدای تو باد که من در دست کوفیان اسیر شدم و مترصد قتلم و اهل کوفه همان گروهند که پدر تو آرزوی مرگ میکرد که از نفاق ایشان رهایی یابد. ابناشعث تعهد کرد. پس مسلم را به در قصر ابنزیاد برد و خود داخل قصر شد. احوال مسلم را به عرض آن ولدالزنا رسانید. ابنزیاد گفت: تو را با امان چه کار بود؟! من ترا نفرستادم که او را امان بدهی! ابن اشعث ساکت ماند. چون آن غریق بحر منت و بلا را در قصر بازداشتند، تشنگی بر او غلبه کرده بود و اکثر اعیان کوفه بر در دارالاماره نشسته و منتظر اذن بار بودند. در این وقت مسلم نگاهش افتاد بر کوزهای از آب سرد که بر در قصر نهاده بودند. رو به آن منافقان کرده و فرمود جرعه آبی به من دهید. مسلمبنعمرو گفت: ای مسلم! میبینی آب این کوزه را چه سرد است، به خدا قسم که قطرهای از آن نخواهی چشید تا حمیم جهنم را بیاشامی. جناب مسلم فرمود: وای بر تو! کیستی تو؟ گفت من آنم که حق را شناختم و اطاعت امام خود یزید نمودم، هنگامی که تو عصیان او نمودی، منم مسلم بن عمرو باهلی (علیه اللعنه).
حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزایت بنشیند! چقدر بدزبان و سنگیندل و جفاکار میباشی، هر آینه تو سزاوارتری از من به شرب حمیم و خلود در جحیم. پس جناب مسلم از غایت ضعف و تشنگی تکیه بر دیوار کرد و نشست، عمرو بن حریث بر حال مسلم رقتی کرد غلام خود را فرمان داد که آب برای مسلم بیاورد و آن غلام کوزه پرآب با قدحی نزد مسلم آورد و آب در قدح ریخت و به مسلم داد چون خواست بیاشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آب را ریخت و آب دیگر طلبید این دفعه نیز خوناب شد. در مرتبه سیم خواست که بیاشامد، دندانهای ثنایای او در قدح ریخت. مسلم گفت: «اَلْحَمْدُلله لَوْ کانَ مِنَ الرّزْقِ الْمَسُومِ لَشَرِبتُهُ». گفت: گویا مقدر نشده است که من از آب بیاشامم.
در این حال رسول ابن زیاد آمد. مسلم را طلبید. آن حضرت چون داخل مجلس ابن زیاد شد؛ سلام نکرد. یکی از ملازمان ابن زیاد بانگ بر مسلم زد که بر امیر سلام کن! فرمود: وای بر تو ساکت شو! سوگند به خدای که او بر من امیر نیست، و به روایت دیگر فرمود: اگر مرا خواهد کشت؛ سلام کردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد کشت؛ بعد از این سلام من بر او بسیار خواهد شد، ابنزیاد گفت: خواه سلام بکنی و خواه نکنی من ترا خواهم کشت. پس مسلم فرمود: چون مرا خواهی کشت؛ بگذار که یکی از حاضرین را وصی خود کنم که به وصیتهای من عمل نماید، گفت مهلت ترا تا وصیت کنی. پس مسلم در میان اهل مجلس رو به عمر بن سعد کرده، گفت: میان من و تو قرابت و خویشی است. من به تو حاجتی دارم! میخواهم وصیت مرا قبول کنی، آن ملعون برای خوش آمد ابن زیاد گوش به سخن مسلم نداد.
اولاً؛ من در این شهر هفتصد درهم قرض دارم، شمشیر و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا کن، دیّم؛ آن که چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زیاد رخصت بطلبی و دفن نمایی، سیّم؛ آن که به حضرت امام حسین (ع) بنویسی که به این جانب نیاید، چون که من نوشتهام که مردم کوفه با آن حضرتاند و گمان میکنم که به این سبب آن حضرت به طرف کوفه میآید. پس عمر سعد تمام وصیتهای مسلم را برای ابن زیاد نقل کرد، عبیدالله کلامی گفت که حاصلش آن است که ای عمر تو خیانت کردی که راز او را نزد من افشا کردی اما جواب وصیتهای او آن است که ما را با مال او کاری نیست هر چه گفته است چنان کن، و اما چون او را کشتیم در دفن بدن او مضایقه نخواهیم کرد.
و به روایت ابوالفرج ابن زیاد گفت: اما در باب جثه مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم کرد چون که او را سزاوار دفن کردن نمیدانم؛ به جهت آن که با من طاغی، در هلاک من ساعی بود.
اما حسین؛ اگر او اراده ما ننماید ما اراده او نخواهیم کرد پس ابن زیاد رو به مسلم کرد و به بعضی کلمات جسارت آمیز با آن حضرت خطاب کرد. مسلم هم با کمال قوت قلب جواب او را میداد و سخنان بسیار در میان گذاشت تا آخر الامر ابن زیاد علیه اللعنه ولد الزنا، ناسزا به او و حضرت امیر المومنین (ع) و امام حسین (ع) و عقیل گفت، پس بکر بن حمران را طلبید و ابن ملعون را مسلم ضربتی بر سرش زده بود پس او را امر کرد که مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن، مسلم گفت به خدا سوگند اگر در میان من و تو خویشی و قرابتی بود حکم به قتل من نمیکردی.
و مراد آن جناب از این سخن آن بود که بیاگاهاند که عبیدالله و پدرش زیاد بن ابیه زنا زادگانند و هیچ نسبی و نژادی از قریش ندارند. پس بکر بن عمران لعین دست آن سلاله اخیار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثنای راه زبان آن مقرب درگاه به حمد تو ثنا و تکبیر و تهلیل و تسبیح و استغفار و صلوات بر رسول خدا (ص) جاری بود و با حق تعالی مناجات میکرد و عرضه میداشت که بارالها! تو حکم کن میان ما و میان این گروهی که ما را فریب دادند و دروغ گفتند و دست از یاری ما برداشتند.
پس بکر بن حمران لعنةاللهعلیه آن مظلوم را در موضعی از بام قصر که مشرف بر کفشگران بود برد و سر مبارکش را از تن جدا کرد و آن سر نازنین به زمین افتاد. پس بدن شریفش را دنبال سر از بام به زیر افکند و خود ترسان و لرزان به نزد عبیدالله شتافت، آن ملعون پرسید که سبب تغییر حال تو چیست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سیاه مهیبی را دیدم در برابر من ایستاده بود و انگشت خویش را به دندان میگزید و من چندان از او هول و ترس برداشتم که تا بهحال چنین نترسیده بودم. آن شقی گفت چون میخواستی به خلاف عادت کار کنی، دهشت بر تو مستولی گردیده و خیال در نظر تو صورت بسته است.
علامه مجلسی (ره) در جلاءالعیون نقل میکند:
هنگامی که حضرت «مسلم ابن عقیل» صدای پای اسبان را شنید، دانست که به طلب او آمدهاند. فرمود: اِنّا لله وَانّا اِلَیْه راجِعُونَ و شمشیر خود را برداشت،از خانه بیرون آمد، چون نظرش به آنها افتاد شمشیر خود را کشید و به آنها حمله کرد و جمعی از آنان را بر خاک هلاکت افکند و به هر طرف که رو میآورد از پیش او میگریختند، تا آن که چند نفر از آنها را به عذاب الهی واصل گردانید، تا آن که یکی از دشمنان ضربهای بر صورت او زد و لب بالای مسلم خونین شد، اما آن شیر خدا به هر سو که رو میآورد؛ کسی در برابر او نمیایستاد. چون از جنگ او عاجز شدند بر بامها برآمدند و سنگ و چوب بر او میزدند و آتش بر نی میزدند و بر سر ایشان میریختند، چون آن سید مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از زنده ماندن خود نا امید شد، شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد و جمعی را از پا درآورد. در این هنگام «ابن اشعث» دید که به آسانی دست بر او نمیتوان یافت. گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن میدهی! ما ترا امان میدهیم و به نزد ابنزیاد میبریم و او اراده قتل تو ندارد، مسلم گفت قول شما کوفیان را اعتماد نشاید و از منافقان بیدین وفا نمیآید.
سید بن طاووس نیز این روایت را اینگونه نقل میکند:
هر چند امان بر او عرض کردند قبول نکرده در مقاتله اعداء اهتمام مینمود تا آن که جراحت بسیار رفت و نامردی از عقب او درآمد و نیزه بر پشت او زد و او را به روی انداخت. آن کافران هجوم آوردند و او را دستگیر کردند. پس استری آوردند و آن حضرت را بر او سوار کردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشیر او را گرفتند. مسلم در آن حال از حیات خود مأیوس شد و اشک از چشمان نازنینش جاری شد و فرمود: این اول مکر و غدر است که با من نمودید.
محمدبناشعث گفت: امیدوارم که باکی بر تو نباشد. مسلم فرمود: پس امان شما چه شد؟! پس آه حسرت از دل پر درد برکشید و سیلاب اشک از دیده بارید و گفت: «اِنّالله وَانّا اِلًیْهِ راجِعُونَ».
عبداللهبنعباس سلمی گفت: ای مسلم چرا گریه میکنی؟ آن مقصد بزرگی که تو در نظر داری این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست. گفت: گریه من برای خود نیست بلکه گریهام برای آن سید مظلوم جناب امام حسین (ع) و اهل بیت او است که به فریت این منافقان غدار از یار و دیار خود جدا شدهاند و روی به این جانب آوردهاند. نمیدانم بر سر ایشان چه خواهد آمد.
پس متوجه ابناشعث گردید و فرمود: میدانم که بر امان شما اعتمادی نیست و من کشته خواهم شد، التماس دارم که از جانب من کسی بفرستی به سوی حضرت امام حسین (ع) که آن جناب به مکر کوفیان و وعدههای دروغ ایشان ترک دیار خود ننماید و بر احوال پسر عمّ غریب و مظلوم خود مطلع گردد، زیرا میدانم که آن حضرت امروز یا فردا متوجه این جانب میگردد و به او بگوید که پسر عمت مسلم میگوید که از این سفر برگرد، پدر و مادرم فدای تو باد که من در دست کوفیان اسیر شدم و مترصد قتلم و اهل کوفه همان گروهند که پدر تو آرزوی مرگ میکرد که از نفاق ایشان رهایی یابد. ابناشعث تعهد کرد. پس مسلم را به در قصر ابنزیاد برد و خود داخل قصر شد. احوال مسلم را به عرض آن ولدالزنا رسانید. ابنزیاد گفت: تو را با امان چه کار بود؟! من ترا نفرستادم که او را امان بدهی! ابن اشعث ساکت ماند. چون آن غریق بحر منت و بلا را در قصر بازداشتند، تشنگی بر او غلبه کرده بود و اکثر اعیان کوفه بر در دارالاماره نشسته و منتظر اذن بار بودند. در این وقت مسلم نگاهش افتاد بر کوزهای از آب سرد که بر در قصر نهاده بودند. رو به آن منافقان کرده و فرمود جرعه آبی به من دهید. مسلمبنعمرو گفت: ای مسلم! میبینی آب این کوزه را چه سرد است، به خدا قسم که قطرهای از آن نخواهی چشید تا حمیم جهنم را بیاشامی. جناب مسلم فرمود: وای بر تو! کیستی تو؟ گفت من آنم که حق را شناختم و اطاعت امام خود یزید نمودم، هنگامی که تو عصیان او نمودی، منم مسلم بن عمرو باهلی (علیه اللعنه).
حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزایت بنشیند! چقدر بدزبان و سنگیندل و جفاکار میباشی، هر آینه تو سزاوارتری از من به شرب حمیم و خلود در جحیم. پس جناب مسلم از غایت ضعف و تشنگی تکیه بر دیوار کرد و نشست، عمرو بن حریث بر حال مسلم رقتی کرد غلام خود را فرمان داد که آب برای مسلم بیاورد و آن غلام کوزه پرآب با قدحی نزد مسلم آورد و آب در قدح ریخت و به مسلم داد چون خواست بیاشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آب را ریخت و آب دیگر طلبید این دفعه نیز خوناب شد. در مرتبه سیم خواست که بیاشامد، دندانهای ثنایای او در قدح ریخت. مسلم گفت: «اَلْحَمْدُلله لَوْ کانَ مِنَ الرّزْقِ الْمَسُومِ لَشَرِبتُهُ». گفت: گویا مقدر نشده است که من از آب بیاشامم.
در این حال رسول ابن زیاد آمد. مسلم را طلبید. آن حضرت چون داخل مجلس ابن زیاد شد؛ سلام نکرد. یکی از ملازمان ابن زیاد بانگ بر مسلم زد که بر امیر سلام کن! فرمود: وای بر تو ساکت شو! سوگند به خدای که او بر من امیر نیست، و به روایت دیگر فرمود: اگر مرا خواهد کشت؛ سلام کردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد کشت؛ بعد از این سلام من بر او بسیار خواهد شد، ابنزیاد گفت: خواه سلام بکنی و خواه نکنی من ترا خواهم کشت. پس مسلم فرمود: چون مرا خواهی کشت؛ بگذار که یکی از حاضرین را وصی خود کنم که به وصیتهای من عمل نماید، گفت مهلت ترا تا وصیت کنی. پس مسلم در میان اهل مجلس رو به عمر بن سعد کرده، گفت: میان من و تو قرابت و خویشی است. من به تو حاجتی دارم! میخواهم وصیت مرا قبول کنی، آن ملعون برای خوش آمد ابن زیاد گوش به سخن مسلم نداد.
اولاً؛ من در این شهر هفتصد درهم قرض دارم، شمشیر و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا کن، دیّم؛ آن که چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زیاد رخصت بطلبی و دفن نمایی، سیّم؛ آن که به حضرت امام حسین (ع) بنویسی که به این جانب نیاید، چون که من نوشتهام که مردم کوفه با آن حضرتاند و گمان میکنم که به این سبب آن حضرت به طرف کوفه میآید. پس عمر سعد تمام وصیتهای مسلم را برای ابن زیاد نقل کرد، عبیدالله کلامی گفت که حاصلش آن است که ای عمر تو خیانت کردی که راز او را نزد من افشا کردی اما جواب وصیتهای او آن است که ما را با مال او کاری نیست هر چه گفته است چنان کن، و اما چون او را کشتیم در دفن بدن او مضایقه نخواهیم کرد.
و به روایت ابوالفرج ابن زیاد گفت: اما در باب جثه مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم کرد چون که او را سزاوار دفن کردن نمیدانم؛ به جهت آن که با من طاغی، در هلاک من ساعی بود.
اما حسین؛ اگر او اراده ما ننماید ما اراده او نخواهیم کرد پس ابن زیاد رو به مسلم کرد و به بعضی کلمات جسارت آمیز با آن حضرت خطاب کرد. مسلم هم با کمال قوت قلب جواب او را میداد و سخنان بسیار در میان گذاشت تا آخر الامر ابن زیاد علیه اللعنه ولد الزنا، ناسزا به او و حضرت امیر المومنین (ع) و امام حسین (ع) و عقیل گفت، پس بکر بن حمران را طلبید و ابن ملعون را مسلم ضربتی بر سرش زده بود پس او را امر کرد که مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن، مسلم گفت به خدا سوگند اگر در میان من و تو خویشی و قرابتی بود حکم به قتل من نمیکردی.
و مراد آن جناب از این سخن آن بود که بیاگاهاند که عبیدالله و پدرش زیاد بن ابیه زنا زادگانند و هیچ نسبی و نژادی از قریش ندارند. پس بکر بن عمران لعین دست آن سلاله اخیار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثنای راه زبان آن مقرب درگاه به حمد تو ثنا و تکبیر و تهلیل و تسبیح و استغفار و صلوات بر رسول خدا (ص) جاری بود و با حق تعالی مناجات میکرد و عرضه میداشت که بارالها! تو حکم کن میان ما و میان این گروهی که ما را فریب دادند و دروغ گفتند و دست از یاری ما برداشتند.
پس بکر بن حمران لعنةاللهعلیه آن مظلوم را در موضعی از بام قصر که مشرف بر کفشگران بود برد و سر مبارکش را از تن جدا کرد و آن سر نازنین به زمین افتاد. پس بدن شریفش را دنبال سر از بام به زیر افکند و خود ترسان و لرزان به نزد عبیدالله شتافت، آن ملعون پرسید که سبب تغییر حال تو چیست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سیاه مهیبی را دیدم در برابر من ایستاده بود و انگشت خویش را به دندان میگزید و من چندان از او هول و ترس برداشتم که تا بهحال چنین نترسیده بودم. آن شقی گفت چون میخواستی به خلاف عادت کار کنی، دهشت بر تو مستولی گردیده و خیال در نظر تو صورت بسته است.