خانه » همه » مذهبی » ظهور؛ پس از یأس و نومیدى!

ظهور؛ پس از یأس و نومیدى!


ظهور؛ پس از یأس و نومیدى!

۱۳۹۳/۰۵/۲۰


۴۹ بازدید

ابوبکر محمد بن ابى دارم یمامى (۱) مى گوید: روزى خواهرزاده ابوبکر نخالى عطار (۲) را دیدم و گفتم: کجا هستى؟ و کجا مى روى؟ گفت: هفده سال است که در حال سفر هستم! گفتم: چه عجایبى دیده اى؟ گفت: روزى در اسکندریه در منزلى در کاروان سرایى گرفتم که بیشتر ساکنین آن غریب بودند، وسط آن کاروان سرا مسجدى بود که اهل کاروان سرا در آن نماز مى گزاردند، و امام جماعتى نیز داشتند. جوانى هم آنجا در حجره اى سکونت داشت که وقت نماز بیرون مى آمد و پشت سر امام جماعت نماز مى گزارد و باز مى گشت، و با مردم اختلاطى نداشت. چون ماندن من در آنجا به طول انجامید و او را جوانى پاک و لطیفى که عبادى تمیزى به دوش مى انداخت؛ یافتم.

ابوبکر محمد بن ابى دارم یمامى (1) مى گوید: روزى خواهرزاده ابوبکر نخالى عطار (2) را دیدم و گفتم: کجا هستى؟ و کجا مى روى؟ گفت: هفده سال است که در حال سفر هستم! گفتم: چه عجایبى دیده اى؟ گفت: روزى در اسکندریه در منزلى در کاروان سرایى گرفتم که بیشتر ساکنین آن غریب بودند، وسط آن کاروان سرا مسجدى بود که اهل کاروان سرا در آن نماز مى گزاردند، و امام جماعتى نیز داشتند. جوانى هم آنجا در حجره اى سکونت داشت که وقت نماز بیرون مى آمد و پشت سر امام جماعت نماز مى گزارد و باز مى گشت، و با مردم اختلاطى نداشت. چون ماندن من در آنجا به طول انجامید و او را جوانى پاک و لطیفى که عبادى تمیزى به دوش مى انداخت؛ یافتم. روزى به او گفتم: به خدا دوست دارم در خدمت و حضور شما باشم. من پیوسته در خدمت او بودم تا آن که کاملا با او مأنوس شدم. روزى به او گفتم: خدا تو را عزیز بدارد، تو کیستى؟ گفت: من صاحب حقم! عرض کردم: کى ظهور مى کنى؟ گفت: اکنون زمان آن فرا نرسیده است، و مدتى از زمان آن باقى مانده است. پس از آن همواره در خدمت او بودم و او به همان ترتیب در خلوت و مراقبت خویش بود و در نماز جماعت شرکت مى کرد و با مردم اختلاطى نداشت. تا این که روزى فرمود: مى خواهم به سفر بروم. عرض کردم: من هم همراه شما مى آیم. (در راه همانجا) عرض کردم: آقا جان! امر شما کى آشکار خواهد شد؟ فرمود: هنگامى که هرج و مرج و آشوب زیاد شود، به مکه و مسجدالحرام مى روم. آنجا گروهى خواهند گفت: رهبرى براى خود انتخاب کنید! و در این باره با یکدیگر گفت و گوى بسیار مى کنند. تا این که مردى از میان مردم بر مى خیزد و به من مى نگرد و مى گوید: اى مردم! این ((مهدى (علیه السلام))) است. به او نگاه کنید. آنگاه دست مرا مى گیرند و بین رکن و مقام مرا به رهبرى برگزیده و با من بیعت مى کنند در حالى که مردم از ظهور من ناامید شده باشند. با هم به کنار دریا رسیدیم، او خواست وارد آب شود، من عرض ‍ کردم: آقا جان! من شنا بلد نیستم. فرمود: واى بر تو! با من هستى و مى ترسى؟ عرض کردم: نه! اما شجاعت آن را ندارم. آنگاه خود بر روى آب حرکت کرد و رفت و من بازگشتم. (3)

——————————————————————————–

1- از مشایخ فرقه حشویه است.

2- صوفى است.

3- غیبه شیخ طوسى، ص 301 و 302، التوقیعات الوارده؛ بحار الانوار، ج 51، ص 319 و 320.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد