«لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا منخشية الله و تلک الامثال نضربها للناس لعلهم يتفکرون.» «اگراين قرآن را بر کوهى فرو ميفرستاديم، يقينا آن [کوه] را ازبيم خدا فروتن [و] از هم پاشيده ميديدي. و اين مثلها را برايمردم ميزنيم باشد که آنان بينديشند.»
اين کريمه که در باره قرآنشناسى است در حقيقت ناظر به عظمت و اهميت قرآن است. سراين عظمت هم آن است که هر کلامى به اندازه متکلمش عظيم و بزرگاست، لذا دليل حکمى که در اين آيه آمده است هم اجمالا در اينآيه ياد شده است هم به تفصيل در سه آيه بعد.
مفهوم متلاشى شدن کوهها
مضمون آيه اين است که اگر اين قرآن بر کوه نازل شود کوه رامتلاشى ميبينيد. کلمه «متلاشي» از شيئى مشتق نشده يعنى لا شيءميشود وگرنه باب تفاعلى نيست که يک ثلاثى مجرد داشته باشد.«تلاشي، يتلاشي» اين چنين نيست اين اصلش «لا يشيء» است. از اينکلمه «لا شيء» باب تفاعل ساخته شده متلاشى ميشود يعنى لا شيءميشود. «لرايته خاشعا متصدعا» يعنى متلاشى ميشود چرا متلاشيميشود؟ نفرمود:«من خشيتنا» فرمود: «من خشية الله» اينالتفات از يبتبه خطاب براى تامين دليل اين حکم است پس اصلحکم اين است که «لو انزلنا هذا القرآن على جبال لرايته خاشعا متصدعا» چرا «من خشيتنا» نفرمود، بلکه فرمود: «منخشية الله»، چون «الله» متکلم است هيچ موجودى نميتواند تجليالهى و کلام الهى را تحمل کند و همين معنا را در سه آيه بعد کهدر ميان اسماى حسناى حق استبازگو ميکند: «هو الله الذى لا اله الا هو» «هو الله الذى لا اله الا هو الملکالقدوس» «هو الله الخالق الباريء» که اين سه آيه پشتسر همدر بيان توصيف و شرح اسماى حسناى آن متکلم است و اگر متکلمعظيم بود قهرا کلام او هم عظيم است و کلام او آن چنان عظيم استکه کوه توان تحمل آن را ندارد. در اين جا سخن از «خشيت» استنه خوف، بين خشيت و خوف، تفاوت وجود دارد;
خشيت آن ترسى استکه با تاثر قلبى همراه باشد ولى خوف اين چنين نيست، لذا موحدان عالم فقط از خدا ميترسند از غير خدا خشيتى ندارند، موحدان هم مانند ديگران از هر چيز گزنده و آسيبرسانى خائفاند: از مار، عقرب گزندگان و درندگان و يا بياحتياطى ماشينها ميترسند اما از هيچ چيز خشيت ندارند. خوف آن ترتيب اثر عملياست، ولى خشيت آن چيزى است که انسان آن را مبدا اثر بداند واز او بهراسد. در اين جا هم سخن از خشيت الهى است، خشيت با شعور همراه است و نشانه آن است که کوهها هم شعور دارند.
براياثبات شعور کوهها و مانند آن چند دليل ميتوان اقامه کرد: دليلاول همان شعور عمومى است که خدا براى هر موجودى ثابت ميکند که«له اسلم من فى السموات»، «لله يسجد ما فى السموات»، «يسبح لله ما فى السموات»، «فقال لها و للارض ائتيا طوعا وکرها» که اين چند دسته از آيات قرآن کريم به خوبى دلالت ميکند بر سرايتشعور عمومي. درباره کوهها همان آياتى که در سوره مبارکه «ص» و مانند آنآمده است که خدا به کوهها دستور ميدهند که با داود هم نواباشند نشانه آن است که آنها هم درکى و تسبيحى دارند.آيه شانزده به بعد سوره «ص» اين است که: «انا سخرنا الجبالمعه يسبحن بالعشى و الاشراق» و هم چنين در بحثهاى ديگرميفرمايد: «يا جبال اوبى معه» اين که فرمود ما کوهها رامسخر داود کردهايم که صبح و شام همراه او تسبيح ميکنند مثل يکنماز جماعتى که مامومين به امامشان اقتدا ميکنند سلسله جبالبه داود سلام الله عليه اقتدا ميکردند.
و هم چنين «ياجبال اوبى معه» اين اوب يعنى رجوع تاويب يعنى آن شدت رجوع وکثرت رجوع است، اگر کسى چندين بار به خداى سبحان رجوع کندميشود «اواب»; يعنى کسى که پر رجوع باشد. «آب» يعنى «رجع،مآب» يعنى مرجع آن کسى که اهل رجوع مکرر استبه او ميگوينداواب: «يا جبال اوبى معه» پس نشانه اين است که کوهها اينشعور را دارند.
انسان با عظمتتر است يا موجودات ديگر؟
قرآن يک تعبيرى در باره عظمت انسانها نسبتبه موجودات ديگرنظير آسمانها و زمين و سلسله جبال دارد و نيز تعبير ديگرى کهمقابل اين تعبير است، گاهى به عدهاى خطاب ميکند که شما بزرگتريد يا آسمان؟ خوب آسمان از شما بزرگتر است: «ا انتم اشدخلقا ام السماء بناها» اين دو دسته آيات در قرآن کريم مقابلهم هستند.
به عبارت ديگر، يک سلسله آياتى است که ميگويد ازانسان کارى برمى آيد که از آسمانها ساخته نيست چه رسد به زمينو سلسله جبال:«انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابين انيحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا» وآياتى مشابه اين. پس اين دسته از آيات دلالت ميکند براين که ازانسان کارى ساخته است که از آسمانها و زمين و سلسله جبالساخته نيست و هم انسان بزرگتر از آسمانها و زمين است. دستهديگر آياتى است که ميفرمايد آسمانها و زمين و کوهها از شمابزرگ ترند.
اين دو دسته آيات جمعشان چگونه است. در نصايحلقمان به فرزندش آمده است که: «انک لن تخرق الارض و لن تبلغالجبال طولا» هر چه گردنفرازى بکنى بالاخره قدرت ندارى کهزمين را بشکافى و به رفعت کوهها برسي. در سوره مبارکه مؤمن(غافر) اين چنين آمده است که:«لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس و لکن اکثر الناسلا يعلمون» آفرينش آسمانها و زمين از آفرينش مردم بزرگتر است،ولى اکثر مردم نميدانند. خوب اگر آسمانها و زمين بزرگتر ازمردماند و انسانها کوچکتر از آسمانها و زميناند، چرا ازآسمانها حمل بار امانتبرنيامده است؟
هم چنين در سوره مبارکهنازعات آيه 27 ميفرمايد: «ا انتم اشد خلقا ام السماء بنيها رفعسمکها فسويها و اغطش ليلها و اخرج ضحيها» پس اين دسته از آياتميفرمايد: آسمانها و زمين از انسانها بزرگ ترند. دسته ديگر ازآيات ميفرمايد: از انسان کارى ساخته است که از آسمانها و زمينساخته نيست. راه جمعش اين است انسان اگر منهاى آن روح و دين وعقل حساب بشود; يعنى همين بدن مادى باشد; هم چنان که کافر ومنافق خود را همين بدن مادى ميپندارد، و ميگويد: «ان هى الاحياتنا الدنيا نموت و نحيي» و ميگويد:«و ما يهلکنا الا الدهر» با همين بينش محدود مادى در برابروحى ميايستد.
پس اين انسان منهاى عقل است، انسان منهاى عقلميشود جرم مادي، قهرا زمين و کوه و آسمان از او بزرگتر است،لذا لقمان در نصيحتخويش ميفرمايد: «انک لن تخرق الارض و لنتبلغ الجبال طولا» اين طور که متبخترانه و مختالانه حرکت ميکنينميتوانى زمين را بشکافى و به گردن فرازى کوهها نميرسي، خداهم ميفرمايد: «لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس» خدا مي فرمايد: «ا انتم اشد خلقا ام السماء بنيها» و اين انسان استکه بار امانتحمل نميکند، اين همان است که «مثل الذين حملواالقرآن ثم لم يحملوها» «مثل الذين حملوا الانجيل ثم لميحملوها» همان است که «مثل الذين حملوا التوراة ثم لميحملوها» اگر کسى زير بار وحى نرود «مثل او کمثل الحماريحمل اسفارا» حمار و خلقت او هرگز از سلسله جبال و زمينبالاتر نيست، اين که وحى بر او نازل شد و «فنبذوه وراءظهورهم» اين انسان منهاى عقل، هرگز از آسمانها بالاتر نيست.
اما آن انسانى که وحى را ميپذيرد و ميفهمد و عمل ميکند اينيقينا از آسمانها بالاتر است، چون اين آسمانها جرم است و روزيبساط آنها برچيده ميشود: «و الارض قبضته يوم القيامة و السمواتمطويات بيمينه» و بدن انسان ميپوسد و دوباره خدا زنده ميکنداما روح که هرگز نميميرد، روح که هرگز از بين نميرود، آسمانهابساطشان برچيده ميشود و سلسله جبال بساطشان جمع ميشود.
عظمت قرآن در طرح موضوعات
اين که در باره قرآن فرمود: قرآن چيزى است که اگر بر کوه نازلشود کوه نميتواند تحمل کند، واقعش همين است، انسان وقتى نزديکبعضى از آيات ميرود از ترس برميگردد که اين آيه يعنى چه؟ هرچه هم تلاش و کوشش بکند به خودش اجازه ورود نميدهد، يک نمونهآن را در اين جا ميآوريم: در قرآن در باره کوهها آمده است که:اى پيامبر، از تو سؤال ميکنند که وضع کوهها چه خواهد شد:«يسئلونک عن الجبال فقل ينسفها ربى نسفا فيذرها قاعا صفصفالا ترى فيها عوجا و لا امتا» اين آيه را ميتوان فهميد. يعنيسؤال ميکنند در هنگام قيامت کوهها وضعش چگونه خواهد شد؟
شمادرجواب بگو: «خداوند اين کوهها را درهم ميکوبد و همه ايندرههاى ناصاف با ريزش کوهها صاف ميشود و هيچ اعوجاج و امت وکجى در صحنه قيامت نيست.» در دنيا يک انسان ممکن است در اثرخلاف کارى خود را به گونهاى پنهان کند و از شهرى به شهرى ديگريا از مجمعى به مجمعى ديگر برود، اما در صحنه قيامت هيچ جاييبراى استتار نيست نه تپهاى نه کوهى نه دامنهاى نه تلى و نهديوارى است:«لا ترى فيها عوجا و لا امتا». قاع و صفصف اين آيه را انسانميتواند بفهمد. يا اين آيه که: «يوم تکون الجبال کالعهنالمنفوش» اين کوهها که سنگين است ما سنگينى اينها را کم ميکنيم مثل پنبههاى ندافى شده مثل عهن و پنبه ندافى شده سبکميشوند. يا اين آيه که: روزى فرا ميرسد که جبال «کانت الجبالکثيبا مهيلا» اين کوهها که خيلى سفت و سخت است مثل يک تلى ازشن ميشود که شما يک گوشهاش را اگر با انگشتبرداريد بقيهميريزد، اين را ميگويند «کثيب مهيل» اين قبيل آيات را همميتوان فهميد اما ميرسيم به اين قسمت: «و سيرت الجبال فکانتسرابا» کوهها ميروند و ميروند و سراب ميشوند. اگر کسى نخواهدتوجيه کند، کوهها سراب ميشود يعنى چه؟سراب يعنى هيچ، انسان از دور خيال ميکرد کوه است وقتى نزديکرفت ميبيند کوه نيست.
چه قدر انسان بايد توجيه کند تا اين آيهرا بفهمد. بعد ازاين که چندين وجه توجيه کرد بهترين وجه ايناست که اعتراف کند که من نميفهمم. گاهى انسان در برابر بعضياز آيات قرار ميگيرد و از ترس برميگردد که اين يعنى چه، چقدرما توجيه کنيم سراب يعنى هيچ. نه اين که خرد يا ريز و يا سبکميشود بلکه «و سيرت الجبال فکانتسرابا» حالا ما «کانت» رابه «صارت» توجيه کرديم و حال اين که «کانت» معناى کانتاست نه معناى «صارت» حالا گيرم توجيه کرديم که آن جا سرابميشود، سراب يعنى هيچ، کوه چطور هيچ ميشود؟ اين فقط«در مورد» کوه است در مورد زمين و آسمانها نيز اين چنين است. اين از آن آياتى است که انسان واقعا حريم ميگيرد.
انسان و تحمل امانت الهى
در پايان سوره مبارکه احزاب مسئله عرض «امانت» مطرح شدهاست: «انا عرضنا الامانه على السموات و الارض و الجبال فابين انيحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا»اين امانتى که عرضه شد مصاديق فراوانى بر او ذکر کردهاند کهدر همه اين مصاديق حقيقت قرآن سهم دارد.گفتند منظور از اين امانت ولايتيا معرفتيا دين و يا قرآناست، هر کدام از اين مصاديق ذکر بشود بالاخره حقيقت قرآن سهميدارد، جداى از آنها نيست همان طورى که آنها جداى از ايننيستند اگر ولايتباشد که «ثقل اصغر» است و قرآن «ثقل اکبر»و اگر دين باشد که به اين ثقل اکبر وابسته است و مانند آن.اين که فرمود: ما اين امانت را بر سماوات، ارض و جبال عرضهکرديم، ذکر جبال بعد از ارض ذکر اعظم اجزا است نه ذکر خاص بعداز عام، ذکر اعظم اجزا استبعد از ذکر کل.
وقتى جبال نتوانديک بارى را تحمل کند يقينا ساير اجزاى زمين هم نميتوانند حملکنند.يک وقت است ذکر خاص بعداز عام است مثل «من کان عدوا لله وملائکته و رسله و جبريل و ميکال» که اين ذکر خاص بعد از عاماست، گاهى ذکر خاص بعد از عام نيست ذکر اعظم اجزاى کل است حالا يا بعد از ذکر کل يا بدون ذکر کل، مثل اين که زکريا -سلامالله عليه- عرض کرد: «رب انى و هن العظم منى و اشتعل الراسشيبا» به خدا عرض کرد من استخوان بدنم نرم و سستشد، استخوانچون محکمترين عضو بدن است اگر نرم و سستشود چيزى از بدن باقينميماند گوشت و ساير اعضا و عضلات هم ضعيف خواهد شد و اصولا چيزمهم را که عظيم ميگويند براى اين که استخواندار است از همينعظم گرفته شده مطلبى که استخواندار باشد يعنى مايهدار باشد، شخصى که مايهدار باشد، مقامى که مايهدار باشد از آن به عظيمياد ميکنند ميگويند استخواندار و مايهدار است.
خوب گاهى ذکرخاص بعد از عام است گاهى ذکر اعظم اجزا بعد از ذکر کل است،گاهى ذکر خود اعظم الاجزاست تا ساير اجزا فهميده شوند. مسئلهذکر جبال بعد الارض از باب ذکر اعظم اجزا بعد از ذکر کل است. اين ابا و سرپيچى که براى سماوات و ارض و جبال هست اباياستکبارى نيست تا مذموم باشد آن اباى استکبارى را قرآن ذکرکرد و مذموم شمرد که اباى شيطنت است:«ابى و استکبر و کان من الکافرين» سرپيچى استکبارى آن است کهانسان بتواند فرمان خدا را تحمل کند و عمدا ابا کند و تعدينمايد. اباى اشفاقى آن است که ابا کند و نپذيرد چون نميتواند، چون به شفقت ميافتد، اين جا شفقتبه معناى مشقت است: «فابينان يحملنها و اشفقن». اين ابا مذموم نيست و خداى سبحان هم ازسماوات و ارض و جبال با مذمتياد نکرده است، هر جا از اينهاسخن گفته با اطاعتشان توام است و از آنها به نيکى ياد ميکند:«فقال لها و للارض ائتيا طوعا او کرها قالتا اتينا طائعين»اما اين جا ميفرمايد مقدور سماوات و ارض و جبال نبود که اينرا تحمل کنند لذا اين کلمه اشفاق را بعد از کلمه ابا ذکر کردو فرمود: «فابين ان يحملنها و اشفقن منها» خوب بالاخره حقيقتقرآن يکى از مصاديق بارز آن امانت است.
پس در پايان سوره احزاب فرمود:مقدور آسمان و زمين و کوهها نبود که امانتخدا را تحمل کنند،چون تکليف ما لا يطاق است. حالا اگر بخواهند تحمل کنند چهميشوند؟ ريز ريز ميشوند اگر ما مسئله را پافشارى ميکرديم ازارض به «انزال» تبديل ميکرديم «انا عرضنا الامانه» را به«لو انزلنا هذا القرآن» مبدل ميکرديم و ميگفتيم بايد اين باررا بکشيد اينها ريز ريز ميشدند. «لو انزلنا» ما قبلا عرضهکرديم، اينها خواهش کردند مقدور ما نيست، اما الان اگر بخواهيمبالاتر از عرضه يعنى بر اينها انزال کنيم ريز ريز ميشوند: «لوانزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشية الله»اين ظاهر آيه است.
تجلى حق سر عدم تحمل کوهها
چرا قرآن طورى است که کوه نميتواند آن را تحمل کند؟ آيامعنايش آن است که يعنى اين الفاظ قرآن بما لها من المفاهيماين علوم حصوليه، درک معناى ظاهري، همين درک معانياى کهمفسران نوشتهاند اين قابل حمل کوهها نيست؟ يعنى همين طورى که ما از قرآن بهره ميبريم به همين اندازه کهقواعدى و سلسله علومى هست، اين قواعد را اگر کسى آشنا باشد واز علوم قرآن مدد ميگيرد، از تفسير قرآن سهم ميبرد، هميناندازه براى کوه مقدور نيست؟کوهها را ريز ريز ميکند يا چيز ديگرى است؟
از اين حقيقت قرآنکه اگر آن بر کوه نازل بشود کوه توان آن را ندارد؟ اصل قرآنرا وجود مبارک حضرت امير -سلام الله عليه- به عنوان تجليخواستحق ياد ميکند، صغرا را در نهج البلاغه ميخوانيم کبرى رادر قرآن کريم، اصل قرآن را در نهج البلاغه به عنوان تجلى حقياد ميکند: خداى سبحان وجود مبارک رسول اکرم -صلى الله عليهو آله و سلم- را بالحق فرستاده است:«ليخرج عباده من عبادة الاوثان الى عبادته و من طاعة الشيطانالى طاعته بقرآن قد بينه و احکمه ليعلم العباد بهم اذ جعلوه وليقروا به بعد اذ جحدوه و ليثبتوه بعد اذ انکروه» آن گاهفرمود: «فتجلى لهم سبحانه فى کتابه من غير ان يکونوا راوهبما اراهم من قدرته و خوفهم من سطوته و کيف محق من محقبالمثلات و احتصد من احتصد بالنقمات…»(خطبه 147) «خداوند،محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) را به حق به پيامبرى مبعوث داشت تا بندگانش را ازپرستش بتها برهاند و به پرستش او وا دارد و از فرمانبرداريشيطان منع کند و به فرمان او آورد. با قرآنى که معانى آن راروشن ساخت و بنيانش را استوار داشت تا مردم پروردگارشان را کهنميشناختند بشناسند و پس از آن که انکارش ميکردند به او اقرارآورند و پس از آن که باورش نداشتند وجودش را معترف شوند.
پس،خداوند سبحان در کتاب خود بى آن که او را ببينند، خود را بهبندگانش آشکار ساختبه آن چه از قدرت خود به آنان نشان داد واز قهر خويش آنان را ترسانيد که چگونه قومى را به عقاب خودنابود کرده و چه سان کشت هستى جماعتى را به داس انتقام دروکرده است». در بيانات امام صادق -سلام الله عليه- هم اين حديثشريف استکه فرمود: «ان الله سبحانه و تعالى تجلى لعباده فى کلامه او فيکتابه من غير ان يکون راوه». پس قرآن ميشود تجلى حق، اين صغراى مسئله، کبراى مسئله هماناست که در سوره اعراف آيه 143 آمده است که:«و لما جاء موسى لميقاتنا و کلمه ربه قال رب ارنى انظر اليک قال لن ترينى و لکن انظر الى الجبل فان استقر مکانه فسوفترينى فلما تجلى ربه للجبل جعله دکا و خر موسى صعقا فلما افاق قال سبحانک تبت اليک و انا اول المؤمنين». پس اگر خدا براى کوه تجلى کند کوه توان حمل اين جلى را ندارد.همه اين بحثها در مسئله آخرى از سوره مبارکه حشر ان شاء اللهروشن خواهد شد که اينها هيچ ارتباطى به مقام ذات اقدس اللهندارد چون بارها به عرض رسيد که انبيا در اين جا راه ندارندتا چه رسد به ديگران، صفات ذاتى هم که عين ذات حق است آن جاهم احدى راه ندارد.
تمام اين تجليات و ظهورات و امثال آن درمحور فعل است و تعينات فعلي، آن جا که کار خداست همه بحثها دراين محور است آن جا که ذات خداست اولين موحد و مولاى همهموحدان که حضرت امير -سلام الله عليه- استبه همه اعلان خطرکرد که آن جا منطقه ممنوعه است «لا يدرکه بعد الهمم و لا ينالهغوص الفتن» احدى آن جا راه ندارد انبيا آن جا راه ندارند تاچه رسد به شاگردان آنها. تمام اين بحثها در محور تعينات وظهورات فعلى ذات اقدس الهى است اين فعل اگر چنان چه بر کوهبتابد کوه متلاشى ميشود.
پس قرآن تجلى حق است و اگر حق برايکوه تجلى کند کوه توان آن را ندارد حالا شما نمونه هايش را درروايات پيدا ميکنيد: در کتاب «توحيد» صدوق بابى استبه نام«باب الرؤيه»، در آن جا زراره ظاهرا از امام صادق -سلامالله عليه- سؤال ميکند که: «ما تلک الغشيه التى کانت تصيبرسول الله -صلى الله عليه و آله-» آن غشيه، آن مدهوش نهبيهوشي، آن حالى که به حضرت دست ميداد در هنگام وحى چه بود؟حضرت ميفرمود: «ذاک اذا تجلى الله سبحانه له من غير ان يکونبينه و بين الله احد» ميفرمود آن وقتى که خدا بلا واسطه برايرسولش -صلى الله عليه و آله و سلم- تجلى ميکرد بدون اين کهبين خداى سبحان و بين رسول خدا فرشتهاى فاصله و واسطه باشد آنگاه آن حال به پيغمبر دست ميداد که نميتوانست تحمل کند، مدهوش ميشد، خوب يک درجه بالايش طورى است که اگر پيامبر (ص) ببيندمدهوش ميشود نه بيهوش.
درجات ديگرى دارد که مع الواسطه است تا برسد به آن مراحلنازله. در ذيل آيه 41 سورهنساء: «و جئنا من کل امه بشهيد وجئنا بک على هولاء شهيدا».
آن جا ظاهرا اين حديث هست که ابنمسعود ميگويد من روزى وارد مسجد شدم رسول خدا -صلى الله عليهو آله و سلم- تنها بود به من فرمود قرآن بخوان، قرآن رابازکردم و خواندم تا به اين آيه رسيدم که ما در قيامت از هرکسى يک شهيدى و شاهدى حاضر ميکنيم و رسول خدا -صلى الله عليه وآله و سلم- را شهيد شهدا قرار ميدهيم، هم شهيد بر انبيا واوليايند هم شهيد بر امتها. اين جا به اين آيه که رسيدم اشکدر چشمان حضرت ظاهر شد و فرمود: «بس است، من تعجب ميکنم کسى قرآن بخواند و پير نشود قرآن آدمرا پير ميکند». آيا همين علوم حصوليه و مفاهيم و همين الفاظبما لها من المعانى الموضوعه است که انسان را پير ميکند؟با اينها که ما مرتب سر و کار داريم و حال آن که اثرى در ماندارد، يا اين که چيز ديگرى در قرآن هست. آيه شريفه «لوانزلنا هذا القرآن… » سخنى بالاتر از مسئله تحدى است.
در قرآنشناسى از نظر خودقرآن کريم چند مسئله است: يکى اين که قرآن همه نيازهاى بشر راالى يوم القيامه به عنوان خطوط کلى ترسيم کرده است: «تبيانکل شيء». مسئله ديگر اين است که احدى نميتواند مثل اين قرآنرا بياورد، اين اعجاز قرآن است. اعجاز هم چندين فصل دارد: دربخش فصاحت و بلاغت، تبيين مسائل حقوقي، تبيين معارف، بازگويياخبار غيب، تبيين مسائل سياسى و امثال آن، قرآن معجزه است. کهخود معجزه يک کتابى است داراى فصولى يک بخش در اين است که اگرهمه جن و انس جمع بشوند هم فکرى کنند مثل اين نميتوانندبياورند اما يک بخش در اين است که ما اين قرآن را اگر بر کوهنازل ميکرديم کوه تحمل نميکرد ولى انسان تحمل ميکند، اين کدامانسان است؟ و کدام قسمت قرآن است که اگر بر کوه نازل ميشد اينکوه ريز ريز ميشد؟
معلوم ميشود که براى قرآن يک مرتبهاى هستکه آن مرتبه اگر بر کوه نازل بشود کوه را ريز ريز ميکند اماانسانها تحمل آن را دارند اين کدام انسان است که تحمل آن رادارد؟ در نهج البلاغه چند جا سخن از آن است که خداى سبحان برعقول و انديشههاى مردم تجلى کرده است، يکى در خطبه 185 است کهفرمود: «و تشهد له المرائى لا بمحاضره لم تحط به الاوهام بلتجلى لها بها» خداوند براى اين اوهام و عقول به وسيله خودعقول تجلى کرده است؛ يعنى اگر اين درجه نفس، خود را ببيندخدا را ميبيند نه اين که از خود پى به خدا ميبرد اين همانبرهان «اثر الاقدام يدل على المسير» است اين که معرفت نفسنيست.انسان خود را بشناسد بگويد من چون حادث هستم پس محدث ميخواهم،يا من چون متحرکم محرک ميخواهم، چون ممکنم واجب ميخواهم، چونفقيرم غنى ميخواهم، اينها که راههاى مدرسه است و راههاي«اشهدهم على انفسهم» نيست، اينها خودشان را ميشناسند وميگويند ما که ممکنيم واجب ميخواهيم. اما اين بيان حضرت امير(ع) آن است که ذات اقدس اله در آينه اوهام وعقول تابيد.
دربحثهاى «اشهدهم على انفسهم» گذشت که اگر کسى بتواند سر آينهرا خم بکند آينه را نشان خود آينه بدهد آن گاه از آينه سؤالبکند که چه ميبينى نميگويد خودم را ميبينم که از آينه صاحبصورت سؤال بکند که را ميبينى ميگويد تورا ميبينم، چون در آينهجز صاحب صورت چيز ديگرى که نيست. و منظور از آينه آن نيست کهدر بازار آينه فروشان است، بلکه منظور از مرآت همان است که درکتابهاى عقلى ميگويند مرآت، آن شيشه و جيوه و قاب را نميگويندمرآت آن مرآت بالقوه استبه وسيله او صورت ديده ميشود که اينمرآت نيست و وسيله صورت صاحب صورت ديده ميشود چون آن صورت مابه الرويت استبه وسيله او صاحب صورت ديده ميشود آن صورت راميگويند مرآت، نه آن شيشه جيوه، آن صورت هم که هيچ چيز نيستاگر از اين صورت سؤال بکنند چيست و کيست؟ ميگويد صاحب صورت، همين يک حرف دارد.
آيه «و اشهدهم عليانفسهم» نيز همين را بيان کرد در آن آيه آمده است که خدايسبحان از انسانها سؤال ميکند که را ميبينيد، نميگويند ماعبديم، تو ربى بلکه فقط ميگويند تو، نه اين که به عبوديتخودو ربوبيتحق اعتراف کنند تا بشود دو چيز. «و اذ اخذ ربک منبنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم ا لستبربکم»نه «ا لستم عبيدي» و «الستوا بربکم» نفرمود که: «مگر نهآن است که شما بندهايد و من خدايم» سؤال دو چيز نيست و جوابهم دو چيز نيست، هم سؤال يک چيز است و هم جواب: «ا لستبربکمقالوا بلي».اگر آن صورت هر آينه ميتوانستحرف بزند صاحب صورتاز او سؤال ميکرد که را نشان ميدهي؟ چه خبر است؟ ميگفت: تو،نميگفت من و تو. در مسئله تجلى هم اين چنين است نفرمود کهخداوند به وسيله آيات ديگر براى اين عقول و اوهام تجلى کردهاست که «تجلى لها بها» يعنى براى همين اوهام و نيروهايادراکى به وسيله خود نيروى ادراکى تجلى کرده است، همين؛ يعنيخود عقل مجلاى حق و مرآت حق است.
در خطبه 186 که خطبه توحيداست و مرحوم سيد رضى ميفرمايد: و تجمع هذه الخطبه من اصول العلمما لا تجمعه خطبه در آن جا ميفرمايد:«و تشيرالآلات الى نظائرهامنعتها منذ القدمة و حمتها قد الازليه و جنبتها لو لا التکملهبها تجلى صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العيون لا يجريعليه السکون و الحرکه» خدا که براى عقل تجلى کرده است ازديدهها مستور استخوب، پس تجلى خدا براى خود عقول هست منتهامثل آن استيک صاحب صورتى مثل اين که «ليس کمثله شيء» امااز باب تشبيه معقول به محسوس، مثل اين که آفتابى در برابرآينه تابيد، اما اين آينه را غبار گرفته است هيچ چيز را نشاننميدهد اين غبار گرفتن هم تعبير خود قرآن کريم است فرمود:«کلا بل ران على قلوبهم ما کانوا يکسبون» سر اين که نميفهمندبراى آن است که اين غذاهاى مشتبه، اين حرفهاى مشتبه، اينرفتارهاى مشتبه «رين» است، غبار و چرک است، اين چرک و رينصفحه دل را ميپوشاند، آينه دل که رين گرفته است چيزى را نشاننميدهد: «کلا بل ران على قلوبهم ما کانوا يکسبون» رين همهمين غبار چرک است.
پس تجلى از اين طرف هست لذا نه کوه متلاشيميشود نه انسانها براى آن که چيزى بر انسان نتابيد چهار تاالفاظ است و چهار تا مفهوم است و يادگرفته نه مفهوم آن وجودسنگين دارد نه اين الفاظ، وجود ذهنى که اثر ندارد علم است کهاثر دارد نه وجود ذهني، تا علم بشود طول ميکشد، واز وجود ذهنيکارى هم ساخته نيست. مفهوم ميشود که قرآن حقيقتى دارد که بهاين آسانى تحملپذير نيست.
تحمل ولايت اهل بيت(علیهم السلام)
ولايت اهل بيت ثقل اصغر استيعنى عترت پيامبر -عليهم السلامنيز همين گونه است؛ يعنى عترت با حقيقت قرآن يکى است. اگرچنان چه حقيقت ولايت هم در قلب کسى باشد او هم تحملپذير نيست.وقتى به حضرت امير -سلام الله عليه- گزارش رسيد که «سهل بنحنيف» رحلت کرد فرمود:«لو احبنى جبل لتهافت» کوه اگر بخواهد محبت مرا در دل بگيردريز ريز ميشود. اين معنا را که معادل و همسنگ و همترازويهمين آيه سوره حشر است که: «لو انزلنا هذا القرآن على جبللرايته خاشعا متصدعا من خشية الله».قرآن و اهل بيت عدلانند و هر کدام از ديگرى جدا نخواهد شد.
آنبيان «لو احبنى جبل لتهافت» همين بيان است، منتها مرحوم سيدرضى -رضوان الله عليه- اين چنين معنا ميکند که اگر کسى محبمن باشد آن قدر مسائل و مشکلات بر او وارد ميشود که از پا درميآيد. خوب آن معنا هم فى نفسه حق است اما نه آن معناى لطيفيکه از اين جمله متوقع است. واقع هم همين طور استيعنى اگر کسيبخواهد آن حقيقت را تحمل کند از پاى درميآيد چرا يک خبرسنگين باعثسکته بعضى ميشود؟ چون آن خبر سنگين است. حالا ماروزى در پيش داريم «يوما يجعل الولدان شيبا» و آن حقيقت راقرآن هم بيان کرده است. و الان هم هست.
از بيان امام هشتم-سلام الله عليه- به خوبى برميآيد فرمود: «از ما نيست کسى کهبگويد بهشت و جهنم الان خلق نشده است».اينها را قرآن براى انسان بازگو کرده است، چطور اين خبرهايسنگين هيچ اثرى در انسان ايجاد نميکند. همان بيان رسول الله-صلى الله عليه و آله و سلم- که فرمود: «من تعجب ميکنم کسيقرآن بخواند و پير نشود». خبر سنگين بعضى را از پا درميآوردو براى برخى هيچ تاثيرى ندارد، سرش هم اين است که «وجودذهني» اثر نميگذارد بلکه علم و علاقه اثرگذار است. منزلى آتشگرفته دو نفر اين خبر را ميشنوند: يکى مامور آتش نشانى وديگرى صاحب خانه، واکنش اين دو نفر در برابر اين خبر، يک ساننيست، مامور آتشنشانى با خونسردى به وظايف خود عمل ميکند تاهر چه زودتر آتش را مهار کند و از ضرر و زيان بيشتر جلوگيري نمايد.
اما صاحب خانه آن چنان ملتهب و نگران است که گاهى بهسکته و مرگ کشيده ميشود. چرا؟ علت آن علم و آگاهى نيست، چونهر دو ميدانند، بلکه علاقه و دلبستگى است. مامور آتشنشانيدلبسته نيست لذا کار خودش را انجام ميدهد. آن چه در انسان اثرميگذارد دلبستگى و علاقه شديد است، اگر آن علاقه بود انسانمينالد و اگر نبود باکش نيست، اين که فرمود:«لو احبنى جبللتهافت» اگر کوه بخواهد محبت مرا تحمل بکند ريز ريز ميشودهمين است.
انسان محبوبى به اين زيبايى داشته باشد و او رانبيند او واقع ما را آدم کرده استيعنى اين اهل بيت -عليهمالسلام- ما را آدم کردهاند، اين که ما قبر اين بزرگواران و درحرم اينها را ميبوسيم و ميبوئيم براى اين که اگر آنان نبودندما بايد همه الگوهاى خود را از کافران ميگرفتيم، اکنون ميبينيد که همه تمدنهاى جديد از يک طرف و همه امکانات روز ازطرف ديگر وقتى به مسائل اخلاقى ميرسند واقعا «کالانعام بل هماضل» هستند. ايران که متاسفانه در مقايسه با غربيها از نظرصنعت پيشرفتى نداشته، يعنى نگذاشتهاند که داشته باشد، با اينکه استعداد دارد.نياکان ما هم که قبل از اسلام در اين سرزمين آتش پرست بودند، پس نه سابقه مذهبى درخشانى داشتيم نه اکنون پيشرفت صنعتى وعلمى چشمگيرى داريم، بنابر اين اگر على و اولاد على در اينسرزمين نبودند ما چه ميشديم؟
ما هرچه داريم از برکت قرآن واهل بيت -عليهم السلام- است، آنان به ما حيات دادند. براى انسانمسافرتى به کشورهاى غربى و کفرآلود، لازم است تا وضع صنعت وپيشرفتهاى علمى آنان را ببيند بعد وضع اخلاقى آنها را همببيند. انسان گاهى بعضى بولتنهايى را که به قرآن کريم اهانتشده ميخواند کاملا احساس ميکند که اين اهانتکنندگان از هر سنگى سختترند:«و ان منها کالحجارة او اشد قسوة» يا «کالانعام بل هم اضل»هيچ چيزى براى آنها مطرح نيست الا درندگي. اين که ميبينيد بهلطف الهى مردم ايران از نظر اخلاق در مسير سعادتاند فقط و فقطبه برکت على و اولاد على است.
خوب انسان اين مسائل را ببيندبعد خواهد فهميد اهل بيت نسبتبه ما حق حيات دارند چون ما وپدران و اجداد ما را زنده کردند. ما که به آنها دسترسي نداشته باشيم اينها را نبينيم نه در خواب ببينيم نه در بيداري ببينيم اين است که انسان در فراق اينها ميسوزد: «لو احبنيجبل لتهافت» پس قرآن اگر بر کوه نازل بشود آن را متلاشى ميکندچنانچه محبت اهل بيت -عليهم السلام- هم در قلب کسى باشد اورا متلاشى ميکند. اين محبت، اختصاص به حضرت امير ندارد، بلکهمنظور از «لو احبني» «ولى خدا» است؛ يعنى معصومين-عليهم السلام- اميدواريم نصيب همه بشود.
نویسنده: آية الله جوادى آملى
منبع :پاسدار اسلام ، مرداد 1378، شماره 212