خانه » همه » مذهبی » عقل، روح و دل

عقل، روح و دل


عقل، روح و دل

۱۳۹۳/۰۴/۲۱


۱۹۱۶ بازدید

لطفا به صورت مفصل و مبین تفاوت واژگان ذیل را تشریح نمایید:

الف) عقل با مغز(واژه هوش نیز تبیین گردد)،

ب) روح با روان(واژگان نفس و جان نیز تبیین گردد)،

ج) دل با قلب.

؟

مغز یک عضو مادی از بدن عنصری انسان است که در امر ادراک، ابزار نفس قرار می گیرد. اما عقل قوه ای از قوای نفس است که امر ادراک کلیات را بر عهده دارد و به تعبیر دقیقتر که در حکمت متعالیه مطرح است، در واقع مرتبه ای از نفس انسان و بیانگر نوعی از ادراک که توسط نفس انجام می گیرد، می باشد. بنابراین همان طور که نفس مجرد است، عقل نیز که از مراتب آن است مجرد است نه مادی. و حتی در برخی تعابیر روایی که عقل را به «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ- یعنی آنچه خداوند رحمان با آن عبادت می شود و بهشت بوسیله آن کسب می شود.» تعریف کرده اند، باز هم مراد مغز یعنی همان عضو مادی واقع در کاسه سر نیست بلکه مراد عقل عملی در مقابل عقل نظری است.در اصطلاح رایج در حکمت، عقل را به عقل نظری و عقل عملی تقسیم کرده اند. و گفته اند: کار عقل نظری علم به هست ها و نیست ها است. و کار عقل نظری علم به باید ها و نبایدها. و در تعبیر روایی فوق مراد از عقل، معنای دوم است که باید ها و نباید ها را به انسان نشان می دهد. چرا که این قسم از عقل است که انسان را به عبادت و بهشت سوق می دهد. بنابراین ممکن است انسانی از نظر عقل عملی قوی باشد اما در عقل نظری ضعیف.
البته در مورد عقل عملی و نظری اصطلاح دیگری هم هست که به نظر دقیق تر می رسد. طبق این اصطلاح هر دو قسمی که برای عقل ذکر شد، در واقع شاخه های عقل نظری هستند، یعنی هم هست ها و نیست ها و هم باید و نباید را عقل نظری درک می کند، چرا که بایدها و نبایدها، با یک فرایند تولیدی، از دل هستها و نیستها بیرون می آید و به عبارت دیگر این جهان بینی است که از دل آن ایدئولوژی زاییده می شود. بنابراین گفته اند: عقل نظری دو شاخه دارد: یکی حکمت نظری که کار آن علم به هستها و نیستها است و یکی حکمت عملی که کار آن علم به باید ها و نباید ها است. اما عقل عملی که به آن قوه عامله یا عماله هم می گویند در واقع قوه ای است که اراده و تصمیم و عزم و مانند آن از اموری که کارهای انسان را انجام می دهد، مربوط به آن است. و چه بسا شخصی در عقل نظری دارای قدرت ادراک بالایی باشد یعنی هم هست و نیست و هم باید و نباید را به خوبی درک کند، اما به دلیل سستی در اراده و انگیزه، در عمل موفق نباشد. و بعید نیست مراد از نفی عقل در روایت فوق همین قسم باشد و بلکه احتمال این معنا نسبت به معنای قبلی عقل عملی بیشتر به ذهن می رسد.
در روایت آمده است: «أَحْمَدُ بْنُ إِدْرِیسَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الْجَبَّارِ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا رَفَعَهُ إِلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قُلْتُ لَهُ مَا الْعَقْلُ قَالَ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ قَالَ قُلْتُ فَالَّذِی کَانَ فِی مُعَاوِیَةَ فَقَالَ تِلْکَ النَّکْرَاءُ تِلْکَ الشَّیْطَنَةُ وَ هِیَ شَبِیهَةٌ بِالْعَقْلِ وَ لَیْسَتْ بِالْعَقْلِ = به اما صادق عرض کردم: عقل چیست؟ فرمودند: آنچه خداوند رحمان با آن عبادت می شود و بهشت بوسیله آن کسب می شود، راوی می گوید پرسیدم: پس آنچه در معاویه بود چه بود؟ فرمودند: آن نیرنگست، آن شیطنت است، آن نمایش عقل را دارد ولى عقل نیست. ( اصول کافى ج 1 ص 11 )
به هر حال حتی اگر مراد از عقل عملی این معنا باشد، باز هم مجرد است، زیرا انگیزه و تصمیم و عزم و … همگی از قوای نفس انسان هستند و در نتیجه مجرد می باشند، اما مغز همانطور که گذشت یک عضو مادی است.
البته مجددا تاکید می شود که این نفس انسان است که ادراک و احساس را انجام می دهد و این نفس است که تصمیم می گیرد و عزم می کند و … ، منتهی تا زمانی که نفس در قید حیات مادی است، کارهای خود، از جمله ادراک را با ابزارهای مادی انجام می دهد، که مغز نیز یکی از این ابزارهاست و به دلیل ارتباط تنگاتنگ جسم و نفس، هر یک از این دو، در دیگری تاثیر می گذارد، لذا این که در علوم تجربی، ادراک هر دسته از مدرکات را به بخشی از مغز نسبت می دهند، و با از کار افتادن آن قسمت، توانایی ادراک بخش خاصی از معقولات از دست می رود، از نظر فلسفی ایرادی ندارد، چرا که وقتی ابزاری کارایی خود را از دست بدهد، دیگر نفس نمی تواند آن را به استخدام خود در آورد، لذا توان ادراک خود را از دست می دهد. بنابراین اینگونه نیست که نفس و بدن، دو امر جدا از هم باشند. منتهی آنکه اصل است و حالت حکومت و سلطه بر دیگری را دارد نفس است. و جسم با تمام اجزائش، ‌نقش ابزار برای نفس را بازی می کند. البته نیاز به این ابزار تا زمان حیات مادی و تعلق نفس به بدن مادی عنصری است چرا که بعد از مفارقت نفس از بدن، ادراک و تعقل باقی است با اینکه مغزی در کار نیست.
اما در مورد تفاوت معنای روح با قلب،
در تعبیرات عرفانی، گاهی این دو را مساوی هم دانسته اند و آنها را دو اسم برای حقیقت واحد شمرده اند. ( ر.ک: الرساله الدینیه تالیف ابوحامد محمد غزالی ص 7) . و گاهی آنها را دو امر جدا دانسته اند و گفته اند قلب جوهر نورانی مجردی است که واسطه روح بخاری و نفس ناطقه انسانی است. ( اصطلاحات الصوفیه قاسانی ص 145) هر چند این معنای دوم چندان صحیح به نظر نمی رسد، چرا که بی شک قلب امری داخل در وجود انسان است . از سویی بالوجدان انسان در می یابد که وجودش یک امر بسیط است نه مرکب از دو امر مجرد. بنابراین اینکه ما جوهر مجردی در وجود انسان غیر از نفس او قائل شویم، امری است خلاف وجدان. مگر آنکه قلب را مرتبه ای از مراتب نفس مجرد انسانی بدانیم.
از نظر قرآن و استعمالاتی که واژه قلب در قرآن دارد نیز قلب، به همان معنای نفس ناطقه انسانی به کار رفته است. به عبارت دیگر هر چند معنای اولی قلب همان عضو صنوبری داخل قفسه سینه است، اما به اعتبار اینکه حیات ابتداءا در قلب حاصل شده و تا قلب کار می کند، حیات بدن باقی است، از باب توسعه در معنا، لفظ قلب را بر نفس انسانی که منشاء حیات است، نیز اطلاق نموده اند. بنابراین اختلاف حقیقی بین قلب و روح یا همان نفس وجود ندارد و اختلاف در تعبیر ناشی از نوع نگاه به یک حقیقت واحد است. در ذیل عبارت علامه طباطبایی در المیزان در این زمینه تکرار می گردد:
ایشان در تحقیقی مفصل در ذیل آیه ( لا یُؤاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فی أَیْمانِکُمْ وَ لکِنْ یُؤاخِذُکُمْ بِما کَسَبَتْ قُلُوبُکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ حَلیمٌ = خدا شما را بخاطر سوگندهاى بیهوده [و بى توجه ] تان، باز خواست نخواهد کرد، و لیکن شما را بدانچه دل هایتان (از روى عمد) کسب کرده، باز خواست مى کند. و خدا بسیار آمرزنده بردبار است. بقره/225) در گفتارى پیرامون معناى قلب در قرآن کریم ، می فرمایند:
«آیه مورد بحث از شواهدى است که دلالت مى کند بر اینکه مراد از قلب خود آدمى یعنى خویشتن او و نفس و روح او است، براى اینکه هر چند طبق اعتقاد بسیارى از عوام ممکن است تعقل و تفکر و حب و بغض و خوف و امثال اینها را به قلب نسبت داد، به این پندار که در خلقت آدمى، این عضو است که مسئول درک است، هم چنان که طبق همین پندار، شنیدن را به گوش، و دیدن را به چشم، و چشیدن را به زبان، نسبت میدهیم، و لیکن مدرک واقعى خود انسان است، (و این اعضاء، آلت و ابزار درک هستند) چون درک خود یکى از مصادیق کسب و اکتساب است، که جز به خود انسان نسبت داده نمى شود.
نظیر آیه مورد بحث در شهادت به این حقیقت آیه( فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ = براى اینکه قلب و دل او گناه بود. بقره /283) و آیه شریفه: ( وَ جاءَ بِقَلْبٍ مُنِیبٍ = در صورتى که با دلى و قلبى خاشع به درگاه او باز آمد. ق / 33)
حال ببینیم چه عاملى باعث شده که ادراکات انسانى را به قلب نسبت مى دهند؟ ظاهرا منشا آن، این بوده که انسان وقتى وضع خود و سایر انواع حیوانات را بررسى کرده و مشاهده نموده که بسیار اتفاق مى افتد که یک حیوان در اثر بیهوشى و غش و امثال آن شعور و ادراکش از کار مى افتد، ولى ضربان قلب و نبضش هنوز زنده است، در صورتى که اگر قلبش از کار بیفتد دیگر حیاتى برایش باقى نمى ماند.
از تکرار این تجربه یقین کرد که مبدأ حیات در آدمى، قلب آدمى است، به این معنا که، روحى را که معتقد است در هر جاندارى هست نخست به قلب جاندار متعلق شده، هر چند که از قلب به تمامى اعضاى زنده نیز سرایت کرده، و نیز یقین کرد، که آثار و خواص روحى و روانى چون احساسات وجدانى یعنى شعور و اراده و حب و بغض و رجاء و خوف و امثال اینها، همه مربوط به قلب است، به همین عنایت که قلب اولین عضوى است که روح بدان متعلق شده است.
و این باعث نمیشود که ما هر یک از اعضا را مبدأ فعل مخصوص به خودش ندانیم، چون هیچ منافاتى بین این و آن نیست، در عین اینکه قلب را مبدأ حیات مى دانیم، دماغ را هم مبدأ فکر، و چشم را وسیله دیدن، و گوش را ابزار شنیدن، و شش را آلت تنفس، و هر عضو دیگر را منشا عمل خاص به خودش مى دانیم، چون همه اعضا (و حتى خود قلب) به منزله آلت و ابزارى است براى انجام کارى که به وساطت آن آلت محتاج است.
و چه بسا که تجربه هاى مکرر علمى هم این نظریه را تایید کند، چون بارها این آزمایش را در مرغان انجام داده اند که در یک عمل جراحى دماغ (مغز سر) مرغ را بیرون آورده اند، و دیده اند که حیوان هم چنان زنده است لیکن، هیچگونه درک و شعور و تشخیصى ندارد، (حتى نمى فهمد که گرسنه و یا تشنه است، و نمیداند که آب رفع تشنگى و دانه رفع گرسنگى مى کند، و اینکه این دانه و آن سنگ ریزه است)، و چون مواد غذایى به او نمى رسد قلبش از ضربان مى ایستد و مى میرد و همچنین چه بسا بتوان این نظریه را از این راه تایید کرد که تا کنون بحثهاى علمى طبیعى نتوانسته و موفق نشده مرکزى را در بدن کشف کند که تمامى دستوراتى که در بدن به وسیله اعضا انجام مى شود از آن مرکز صادر بشود، و اعضاى مختلف بدن همه مطیع فرمان آن باشند، ولى وجود چنین مصدر و مرکزى برایش مسلم شده است، زیرا مى بینید که اعضاى مختلف بدن با اینکه بسیار زیاد و بسیار مختلف است، هم خودشان اختلاف دارند و ساختمانشان متفاوت است، و هم اثر و کارشان و عملکردشان مختلف است، در عین حال همه در تحت یک لوا، و مطیع یک مرکز فرماندهى، و داراى وحدتى حقیقى هستند.
و نباید گمان کرد که اگر بشر نتوانسته به وجود چنین مرکز فرماندهى اى پى ببرد، براى این بوده که از اهمیت و حساسیت دماغ و ادراکات آن غافل بوده است، (و تمدن امروز تا حدى به اسرار آن پى برده، در نتیجه نمى تواند مرکز احساسات وجدانى از قبیل شعور و اراده و حب و بغض و خوف و رجا و امثال آن را قلب بداند).
زیرا بشر همانطور که به اهمیت قلب پى برده بود، به اهمیت سر، که جایگاه دماغ است نیز پى برده بود، به شهادت اینکه مى بینیم از قدیم ترین زمانها امت هاى مختلف و با زبانهاى مختلف مبدأ حکم و امر و دستورات جامعه را رأس و رئیس نامیده، و لغت هاى مختلفى از آن منشعب کرده است، نظیر رأس، و رئیس و رئاسه، و رأس الخیط، (سر نخ) و رأس المدة (سر رسید)، و رأس المسافة، و رأس الکلام، و رأس الجبل (سر کوه)، و همچنین سر جانداران و چهار پایان را رأس خوانده، و نوک شمشیر را رأس السیف نامیده است، (پس بشر از همان دیرباز به اهمیت دماغ پى برده بود، و لیکن به خاطر همان شواهدى که گفتیم، نمى توانست بپذیرد که دماغ مرکز فرماندهى بدن باشد).
و ظاهرا همین مسئله باعث شد که ادراک و شعور و هر چه که بویى از شعور در آن باشد، از قبیل: حب و بغض و رجاء و خوف و قصد و حسد و عفت و شجاعت و جرأت و امثال آن را به قلب نسبت دهند، و منظورشان از قلب، همان روحى است که به بدن وابسته است، و یا به وسیله قلب، در بدن جریان مى یابد، و لذا ادراکات نامبرده را، هم به قلب نسبت مى دهند، و هم به روح، و هم به نفس، گاهى مى گویند: فلانى را دوست دارم، و گاهى مى گویند روحم او را دوست مى دارد، و نیز مى گویند قلبم او را دوست مى دارد، و گاهى هم مى گویند نفسم او را دوست مى دارد، آن گاه این مجاز گویى آن قدر ادامه مى یابد که لفظ قلب را بر نفس اطلاق مى کنند، هم چنان که بسیار اتفاق افتاده که از این هم تجاوز نموده کلمه صدر را بر قلب اطلاق مى کنند چون قلب در سینه قرار دارد انحاء ادراکات و افعال و صفات روحى را به سینه نسبت مى دهند.
و در قرآن کریم از این قسم نسبت ها در موارد بسیارى آمده، از آن جمله فرموده: ( یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ= سینه اش را براى پذیرفتن معارف اسلام فراخ کرده و مى گشاید. انعام / 125) و نیز فرموده: ( أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ سینه ات تنگى مى کند. حجر /97 ) و نیز فرموده: ( وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ= دلها (جانها) به گلوگاه رسید. احزاب / 10) که در این آیه هم رسیدن دلها به گلوگاه کنایه است از تنگى سینه و نیز فرموده: ( إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ= خداوند به آنچه که از سینه ها مى گذرد، دانا است. مائده / 8) و بعید نیست که اینگونه موارد در کلام خداى تعالى اشاره باشد به تحقیق این نظریه، چیزى که هست متاسفانه تا کنون این نظریه آن طور که باید و شاید روشن نشده است.
شیخ ابو على ابن سینا، در این مسئله که مرکز ادراکات و صفات نفسانى در ساختمان بدن انسانى چیست؟ این احتمال را ترجیح داده است که همان قلب باشد، به این معنا که قلب مرکز همه ادراکات و شعور باشد و دماغ تنها جنبه ابزار را داشته باشد، (همانطور که چشم آلت بینایى و گوش آلت شنوایى است ولى آن عضوى که مى بیند و مى شنود قلب است)، پس همه ادراکات از قلب است و دماغ واسطه درک است.»

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد