۱۳۹۳/۰۷/۲۵
–
۲۲۲ بازدید
میخواستم بدونم بعد از واقع غدیر خم و تا زمانی که پیامبراکرم در قید حیات بودند از طرف بزرگان وسران دین به خواسته پیامبر اعتراضی شد یا نه؟
در پاسخ به سوال شما باید گفت: بله گروههای مخالفی وجود داشتند. و اقدامات متعددی نیز انجام میدادند. پیامبر نیز از وجود چنین گروههایی اطلاع داشت و از توطئه هاى سیاسى، نظامى آنان باخبر بود، و مى دانست که براى بدست گرفتن حکومت و قدرت سیاسى جامعه برخى پیمان سیاسى نظامى امضاء کردند و برخى دیگر با یکدیگر هم سوگند شده تا پس از پیامبر (صلی الله علیه و آله قدرت را بدست گیرند. به عنوان نمونه حضرت به گوشهای از عملکرد آنان در واقعه غدیر با این الفاظ اشاره می نماید: و سالت جبرئیل (علیه السلام) ان یستعفى لى عن تبلیغ ذلک الیکم ، ایها الناس لعلمى بقله المتقین ، و کثرة المنافقین ،و ادغال الاثمین، و حیل المستهزئین بالاسلام.(از جبرئیل «درود خدا بر او باد» در خواست کردم، تا مرا از اعلام ولایت على (علیه السلام) معاف بدارد، زیرا اى مردم مى دانم که تعداد پرهیزکاران اندک ، و شمار منافقان فراوان است ، و گنهکارانى پر فریب، و نیرنگ کارانى که اسلام را مورد استهزاء قرار مى دهند وجود دارند. کسانى که خداوند آنها را در کتابش اینگونه وصف نموده است: به زبان مى گویند آنچه را که در دلهایشان نیست، و آنرا آسان و کوچک حساب مى کنند در حالى که نزد خدا بزرگ است. آنان بسیار مرا اذیت کردند و حتی گاه مرا «اذن» یعنى گوش نامیدند، و گمان کردند که من چنین هستم و این از آن جهت بود که علىّ (ع) زیاد ملازم من بود و من به او روى مى آوردم. تا اینکه خداوند در این مورد این آیه را نازل فرمود: وَ مِنْهُمُ الَّذِینَ یُؤْذُونَ النَّبِیَّ وَ یَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ على الذین یزعمون انه اذن خیر لکم …
و اگر مى خواستم اسمهاى آنها را بگویم مى گفتم، و اگر مى خواستم به آن اشخاص اشاره بکنم، مى کردم، و اگر مى خواستم آنها را معرفى کنم، معرفى مى کردم و لکن من به خدا قسم در امور آنها بزرگوارى بخرج دادم …
– اولین برخورد و مخالفت با واقعه غدیر بلافاصله پس از اعلام امیرالمومنین به عنوان جانشین پیامبر رخ داد. شرح ماجرا از این قرار بود:
هنگامى که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (علیه السلام) را در روز غدیر خم به خلافت منصوب فرمود و درباره او گفت: من کنت مولاه فعلى مولاه هر کس من مولى و ولى او هستم على مولى و ولى اوست. چیزى نگذشت که این مساله در بلاد و شهرها منتشر شد. نعمان بن حارث فهرى خدمت پیامبر (صلی الله علیه و آله) آمد و عرض کرد: تو به ما دستور دادى شهادت به یگانگى خدا و اینکه تو فرستاده او هستى دهیم، ما هم شهادت دادیم، سپس دستور به جهاد و حج و روزه و نماز و زکات دادى ما همه اینها را نیز پذیرفتیم، اما با اینها راضى نشدى تا اینکه این جوان (اشاره به على (علیه السلام)) را به جانشینى خود منصوب کردى و گفتى: من کنت مولاه فعلى مولاه، آیا این سخنى است که از ناحیه خودت یا از سوى خدا؟پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: قسم به خدایى که معبودى جز او نیست این از ناحیه خدا است. نعمان روى بر گرداند در حالى که مى گفت: اللَّهُمَّ إِنْ کانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَةً مِنَ السَّماء، خداوندا! اگر این سخن حق است و از ناحیه تو، سنگى از آسمان بر ما بباران! اینجا بود که سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و او را کشت، همین جا آیه سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْکافِرینَ لَیْسَ لَهُ دافِعٌ نازل گشت.
2. دشمنان ولایت امیرالمؤ منین (ع ) که فکر مى کردند در بن بست کاملى قرار دارند تصمیم نهایى را گرفتند، و آن ترور پیامبر (ص ) بود که بگونه اى طبیعى با رم دادن شتر آن حضرت در ((عقبه )) که راه کوهستانى ، و دره هاى عمیق داشت به اهداف خود برسند، با یکدیگر گفتند: بر سر راه کوهستانى ((عقبه )) کمین کرده و با پرتاب سنگ و چوب و آلاتى که صداهاى وحشتناک تولید کند، شتر پیامبر (ص ) را رم مى دهیم تا سقوط کند و در آن دره هاى عمیق فرو غلطد، آنگاه از تاریکى شب بهره جسته فرار مى کنیم ، و فردا همه جا مى گوئیم که مرگ پیامبر یک حادثه طبیعى بود.
آنان رفتند و بر سر راه کمین کرده و منتظر رسیدن شتر پیامبر (ص ) و همراهان شدند. رسول گرامى اسلام به وسیله فرشته وحى از نقشه آنان آگاهى یافت ، چون به عقبه نزدیک شدند، به حذیفه بن یمان ، و عمار یاسر فرمود تا یکى عنان شتر را در دست گیرد، و دیگرى شتر را هدایت کند.
منافقان کمین کرده ، هر چه داشتند پرتاب نمودند، و با سر و صداهاى گوناگون سعى کردند، شتر را رم دهند که به امر خدا هیچ تزلزلى در حرکت شتر پدید نیامد، و ترور نافرجام ماند.
چون طراحان ترور پیامبر (ص ) نمى توانستند این فرصت طلایى را از دست بدهند لذا با شمشیرهاى برهنه، خود به پیامبر (ص ) حمله کردند، ولى با مقاومت بى نظیر عمار یاسر و حذیفه روبرو شدند.اگر اندکى درنگ مى کردند دیگر یاران پیامبر (ص ) که پیوسته و آهسته در یک کاروان بزرگ در حرکت بودند سر مى رسیدند و کار همه منافقان تباه مى شد. پس ناچار فرار کردند.
حذیفه گفت یا رسول الله آنها چه کسانى بودند؟پیامبر فرمود نگاه کن : در آن هنگام برقى جهید و چهره آنان آشکار دیده شد که حذیفه با شگفتى آنها را شناسایى کرد.
با این ترور نافرجام و افشاى اسامى دست اندرکاران ، زنگ خطر در امت اسلامى به صدا در آمد که مخالفان به آخر خط رسیدند، و از هیچگونه اقدامى دست بردار نیستند.
– تهیه و نگارش طومار نفاق
منافقان فکر تهیه طومارى افتادند تا مخالفت خود را با ولایت على (ع ) اعلام دارند، و بگویند که مخالفت ما سازمان یافته و مستحکم است . از این رو در خانه ابابکر گرد آمدند و پس از گفتگوهاى فراوان ، عهدنامه اى با خط سعیدبن عاص نوشتند که با بررسى امضاء تایید کنندگان این طومار، عمق کینه توزى قریش و مخالفان على (ع ) به اثبات مى رسد که نام : ابوسفیان ، و فرزند ابى جهل ، و صفوان بن امیه در راس همه امضاها به چشم مى خورد. یعنى سردمداران شرک و کفر دست در دست منافقان مسلمان نما گذاشته اند تا خورشید ولایت را انکار کنند.
این دست اقدامات آنان تا روزهای منتهی به رحلت پیامبر ادامه داشت که این مختصر را مجال ذکر بیش از این مقدار نیست. در پایان به یکی از آخرین اقدامات آنان اشاره میکنیم:
واقعه یوم الخمیس
در روز پنج شنبه و چهار روز پیش از درگذشت پیامبر (ص)، نگرانى از اجراى توطئه مخالفان جانشینى خلافت امیرمؤمنان (ع)، پیامبراکرم (ص) را بر آن داشت تا در زمانى که بسیارى از اصحاب در منزل وى جمع بودند، آوردن قلم و کاغذ را دستور دهد تا چیزى بنویسد که بعد از آن، امت گمراه نشوند. مخالفان حاضر در خانه پیامبر، به سرکردگى یک چهره شاخص، با اجراى این دستور مخالفت کرده، ضمن توهین به پیامبر (ص)، از نگارش این سند جلوگیرى کردند. درباره این ماجرا، که به واقعه «یوم الخمیس» شهرت یافت، نکات ذیل لازم به ذکر است:
1- تاریخ در این جا تنها از یک تن نام مى بَرد که به مخالفت برخاست و در برابر این دستور پیامبر (ع) ایستاد و گفت: بیمارى و تب بر پیامبر غلبه کرده، هذیان مى گوید؛ قرآن پیش شماست و کتاب آسمانى، ما را کافى است. او، همان خلیفه دوم بود[1] که موافقانى هم در آن جمع داشت. جابر بن عبداللَّه انصارى به مخالفت عمر و جلوگیرى از نوشتن وصیت پیامبراشاره مى کند[2]. امام بخارى در هفت جا از کتاب خود و مسلم در سه جا از کتاب خود نوشته اند که عمر بن الخطاب، این تعبیر را نسبت به پیامبر داشته است [3].
2- گروهى با عمر مخالفت کرده، گفتند حتماً باید دستور پیامبر اجرا گردد؛ بروید قلم و کاغذى بیاورید تا آن چه مورد نظر اوست، نوشته شود، و برخى جانب عمر راگرفتند و از آوردن قلم و دوات جلوگیرى کردند. پیامبر از اختلاف و سخنان جسارت آمیز آنان سخت ناراحت شد و گفت: برخیزید و بروید که نباید در حضور پیامبرى، نداى اختلاف برخیزد.
3- پیامبر (ص) تصمیم گرفت که موقعیت خلافت امیرمؤمنان (ع) را که در طول بیست سال گذشته، در غدیر خم و به صورت شفاهى اعلام داشته بود، به طور کتبى و صریح، تحکیم کرده، سندى زنده پیرامون موضوع خلافت به یادگار بگذارد. در دیدار خلیفه دوم و ابن عباس، چون سخن از امیرمؤمنان (ع) شد، عمر از وى پرسید: آیا [امیرمؤمنان ] بر این باور است که رسول خدا (ص) او را منصوب کرده است؟
ابن عباس گفت: آرى و علاوه بر این، من از پدرم عباس در این باره پرسیدم و او نیز تأیید کرد. عمر گفت: آرى از رسول خدا (ص) درباره وى مطلبى بود که حجت نتواند بود. آن حضرت در هنگام بیمارى، سر آن داشت تا به اسم او تصریح کند؛ اما من به خاطر اسلام، از این کار ممانعت کردم [4]!
تمامى مصیبت و بدبختى همان است که با اختلاف و شلوغ کارى خود، مانع از نوشتن کتاب توسط رسول خدا (ص) شدند و گفتند که رسول خدا هذیان مى گوید[5].
…………………………….
[1]. عبدالرحمن احمد البکرى، من حیاة الخلیفة عمربن الخطاب، تعلیق سید مرتضى رضوى، ص 101- 107.
[2]. هیثمى، مجمع الزوائد، ج 4، ص 390 و ج 8، ص 609.
[3]. صحیح بخارى، کتاب المرضى، باب 17؛ کتاب الجهاد، باب 172؛ کتاب مغازى، باب 78؛ کتاب الاعتصام باب 26؛ صحیح مسلم، کتاب وصیت، باب 5.
[4]. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 21.
[5]. ابن سعد، الطبقات الکبرى، ج 2، ص 242- 245.
و اگر مى خواستم اسمهاى آنها را بگویم مى گفتم، و اگر مى خواستم به آن اشخاص اشاره بکنم، مى کردم، و اگر مى خواستم آنها را معرفى کنم، معرفى مى کردم و لکن من به خدا قسم در امور آنها بزرگوارى بخرج دادم …
– اولین برخورد و مخالفت با واقعه غدیر بلافاصله پس از اعلام امیرالمومنین به عنوان جانشین پیامبر رخ داد. شرح ماجرا از این قرار بود:
هنگامى که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (علیه السلام) را در روز غدیر خم به خلافت منصوب فرمود و درباره او گفت: من کنت مولاه فعلى مولاه هر کس من مولى و ولى او هستم على مولى و ولى اوست. چیزى نگذشت که این مساله در بلاد و شهرها منتشر شد. نعمان بن حارث فهرى خدمت پیامبر (صلی الله علیه و آله) آمد و عرض کرد: تو به ما دستور دادى شهادت به یگانگى خدا و اینکه تو فرستاده او هستى دهیم، ما هم شهادت دادیم، سپس دستور به جهاد و حج و روزه و نماز و زکات دادى ما همه اینها را نیز پذیرفتیم، اما با اینها راضى نشدى تا اینکه این جوان (اشاره به على (علیه السلام)) را به جانشینى خود منصوب کردى و گفتى: من کنت مولاه فعلى مولاه، آیا این سخنى است که از ناحیه خودت یا از سوى خدا؟پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: قسم به خدایى که معبودى جز او نیست این از ناحیه خدا است. نعمان روى بر گرداند در حالى که مى گفت: اللَّهُمَّ إِنْ کانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَةً مِنَ السَّماء، خداوندا! اگر این سخن حق است و از ناحیه تو، سنگى از آسمان بر ما بباران! اینجا بود که سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و او را کشت، همین جا آیه سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْکافِرینَ لَیْسَ لَهُ دافِعٌ نازل گشت.
2. دشمنان ولایت امیرالمؤ منین (ع ) که فکر مى کردند در بن بست کاملى قرار دارند تصمیم نهایى را گرفتند، و آن ترور پیامبر (ص ) بود که بگونه اى طبیعى با رم دادن شتر آن حضرت در ((عقبه )) که راه کوهستانى ، و دره هاى عمیق داشت به اهداف خود برسند، با یکدیگر گفتند: بر سر راه کوهستانى ((عقبه )) کمین کرده و با پرتاب سنگ و چوب و آلاتى که صداهاى وحشتناک تولید کند، شتر پیامبر (ص ) را رم مى دهیم تا سقوط کند و در آن دره هاى عمیق فرو غلطد، آنگاه از تاریکى شب بهره جسته فرار مى کنیم ، و فردا همه جا مى گوئیم که مرگ پیامبر یک حادثه طبیعى بود.
آنان رفتند و بر سر راه کمین کرده و منتظر رسیدن شتر پیامبر (ص ) و همراهان شدند. رسول گرامى اسلام به وسیله فرشته وحى از نقشه آنان آگاهى یافت ، چون به عقبه نزدیک شدند، به حذیفه بن یمان ، و عمار یاسر فرمود تا یکى عنان شتر را در دست گیرد، و دیگرى شتر را هدایت کند.
منافقان کمین کرده ، هر چه داشتند پرتاب نمودند، و با سر و صداهاى گوناگون سعى کردند، شتر را رم دهند که به امر خدا هیچ تزلزلى در حرکت شتر پدید نیامد، و ترور نافرجام ماند.
چون طراحان ترور پیامبر (ص ) نمى توانستند این فرصت طلایى را از دست بدهند لذا با شمشیرهاى برهنه، خود به پیامبر (ص ) حمله کردند، ولى با مقاومت بى نظیر عمار یاسر و حذیفه روبرو شدند.اگر اندکى درنگ مى کردند دیگر یاران پیامبر (ص ) که پیوسته و آهسته در یک کاروان بزرگ در حرکت بودند سر مى رسیدند و کار همه منافقان تباه مى شد. پس ناچار فرار کردند.
حذیفه گفت یا رسول الله آنها چه کسانى بودند؟پیامبر فرمود نگاه کن : در آن هنگام برقى جهید و چهره آنان آشکار دیده شد که حذیفه با شگفتى آنها را شناسایى کرد.
با این ترور نافرجام و افشاى اسامى دست اندرکاران ، زنگ خطر در امت اسلامى به صدا در آمد که مخالفان به آخر خط رسیدند، و از هیچگونه اقدامى دست بردار نیستند.
– تهیه و نگارش طومار نفاق
منافقان فکر تهیه طومارى افتادند تا مخالفت خود را با ولایت على (ع ) اعلام دارند، و بگویند که مخالفت ما سازمان یافته و مستحکم است . از این رو در خانه ابابکر گرد آمدند و پس از گفتگوهاى فراوان ، عهدنامه اى با خط سعیدبن عاص نوشتند که با بررسى امضاء تایید کنندگان این طومار، عمق کینه توزى قریش و مخالفان على (ع ) به اثبات مى رسد که نام : ابوسفیان ، و فرزند ابى جهل ، و صفوان بن امیه در راس همه امضاها به چشم مى خورد. یعنى سردمداران شرک و کفر دست در دست منافقان مسلمان نما گذاشته اند تا خورشید ولایت را انکار کنند.
این دست اقدامات آنان تا روزهای منتهی به رحلت پیامبر ادامه داشت که این مختصر را مجال ذکر بیش از این مقدار نیست. در پایان به یکی از آخرین اقدامات آنان اشاره میکنیم:
واقعه یوم الخمیس
در روز پنج شنبه و چهار روز پیش از درگذشت پیامبر (ص)، نگرانى از اجراى توطئه مخالفان جانشینى خلافت امیرمؤمنان (ع)، پیامبراکرم (ص) را بر آن داشت تا در زمانى که بسیارى از اصحاب در منزل وى جمع بودند، آوردن قلم و کاغذ را دستور دهد تا چیزى بنویسد که بعد از آن، امت گمراه نشوند. مخالفان حاضر در خانه پیامبر، به سرکردگى یک چهره شاخص، با اجراى این دستور مخالفت کرده، ضمن توهین به پیامبر (ص)، از نگارش این سند جلوگیرى کردند. درباره این ماجرا، که به واقعه «یوم الخمیس» شهرت یافت، نکات ذیل لازم به ذکر است:
1- تاریخ در این جا تنها از یک تن نام مى بَرد که به مخالفت برخاست و در برابر این دستور پیامبر (ع) ایستاد و گفت: بیمارى و تب بر پیامبر غلبه کرده، هذیان مى گوید؛ قرآن پیش شماست و کتاب آسمانى، ما را کافى است. او، همان خلیفه دوم بود[1] که موافقانى هم در آن جمع داشت. جابر بن عبداللَّه انصارى به مخالفت عمر و جلوگیرى از نوشتن وصیت پیامبراشاره مى کند[2]. امام بخارى در هفت جا از کتاب خود و مسلم در سه جا از کتاب خود نوشته اند که عمر بن الخطاب، این تعبیر را نسبت به پیامبر داشته است [3].
2- گروهى با عمر مخالفت کرده، گفتند حتماً باید دستور پیامبر اجرا گردد؛ بروید قلم و کاغذى بیاورید تا آن چه مورد نظر اوست، نوشته شود، و برخى جانب عمر راگرفتند و از آوردن قلم و دوات جلوگیرى کردند. پیامبر از اختلاف و سخنان جسارت آمیز آنان سخت ناراحت شد و گفت: برخیزید و بروید که نباید در حضور پیامبرى، نداى اختلاف برخیزد.
3- پیامبر (ص) تصمیم گرفت که موقعیت خلافت امیرمؤمنان (ع) را که در طول بیست سال گذشته، در غدیر خم و به صورت شفاهى اعلام داشته بود، به طور کتبى و صریح، تحکیم کرده، سندى زنده پیرامون موضوع خلافت به یادگار بگذارد. در دیدار خلیفه دوم و ابن عباس، چون سخن از امیرمؤمنان (ع) شد، عمر از وى پرسید: آیا [امیرمؤمنان ] بر این باور است که رسول خدا (ص) او را منصوب کرده است؟
ابن عباس گفت: آرى و علاوه بر این، من از پدرم عباس در این باره پرسیدم و او نیز تأیید کرد. عمر گفت: آرى از رسول خدا (ص) درباره وى مطلبى بود که حجت نتواند بود. آن حضرت در هنگام بیمارى، سر آن داشت تا به اسم او تصریح کند؛ اما من به خاطر اسلام، از این کار ممانعت کردم [4]!
تمامى مصیبت و بدبختى همان است که با اختلاف و شلوغ کارى خود، مانع از نوشتن کتاب توسط رسول خدا (ص) شدند و گفتند که رسول خدا هذیان مى گوید[5].
…………………………….
[1]. عبدالرحمن احمد البکرى، من حیاة الخلیفة عمربن الخطاب، تعلیق سید مرتضى رضوى، ص 101- 107.
[2]. هیثمى، مجمع الزوائد، ج 4، ص 390 و ج 8، ص 609.
[3]. صحیح بخارى، کتاب المرضى، باب 17؛ کتاب الجهاد، باب 172؛ کتاب مغازى، باب 78؛ کتاب الاعتصام باب 26؛ صحیح مسلم، کتاب وصیت، باب 5.
[4]. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 21.
[5]. ابن سعد، الطبقات الکبرى، ج 2، ص 242- 245.