خانه » همه » مذهبی » غذاى بهشتى، و پذیرایى از دوستان!

غذاى بهشتى، و پذیرایى از دوستان!


غذاى بهشتى، و پذیرایى از دوستان!

۱۳۹۳/۰۷/۲۸


۹۹ بازدید

ابو محمد عیسى بن مهدى جوهرى مى گوید:سال ۲۶۸ هجرى قمرى به حج مشرف شدم اعمال حج را به جا آوردم، پس از پایان اعمال بیمار شدم. قبلا شنیده بودم که مى توان امام زمان (علیه السلام) را ملاقات نمود و این موضوع براى من ثابت شده بود به همین منظور، با این که بیمار بودم از ((قلعه فید)) که نزدیک مکه و اقامتگاهم بود به قصد مدینه به راه افتادم. در راه هوس ماهى و خرما کردم، ولى به جهت بیمارى نمى توانستم ماهى و خرما بخورم.

به هر نحوى بود خودم را به مدینه رساندم، در آنجا برادران ایمانى ام به من بشارت دادند که در محلى به نام ((صابر)) حضرت (علیه السلام) دیده شده است.

ابو محمد عیسى بن مهدى جوهرى مى گوید:سال 268 هجرى قمرى به حج مشرف شدم اعمال حج را به جا آوردم، پس از پایان اعمال بیمار شدم. قبلا شنیده بودم که مى توان امام زمان (علیه السلام) را ملاقات نمود و این موضوع براى من ثابت شده بود به همین منظور، با این که بیمار بودم از ((قلعه فید)) که نزدیک مکه و اقامتگاهم بود به قصد مدینه به راه افتادم. در راه هوس ماهى و خرما کردم، ولى به جهت بیمارى نمى توانستم ماهى و خرما بخورم.

به هر نحوى بود خودم را به مدینه رساندم، در آنجا برادران ایمانى ام به من بشارت دادند که در محلى به نام ((صابر)) حضرت (علیه السلام) دیده شده است.

من به عشق دیدار مولا به طرف منطقه صابر حرکت کردم، وقتى به آن حوالى رسیدم، چند راءس بزغاله لاغرى دیدم که وارد قصرى شدند.

ایستادم و مراقب قضیه بودم تا اینکه شب فرا رسید نماز مغرب و عشا را به جاى آوردم و پس از نماز رو به درگاه الهى آورده و بسیار دعا و تضرع نمودم، و از خدا خواستم که توفیق زیارت حضرت (علیه السلام) را نصیبم نماید.

ناگاه در برابر خود خادمى را دیدم که فریاد مى زند: اى عیسى بن مهدى جوهرى! وارد شو!

من از شوق تکبیر و تهلیل گفتم، خدا را بسیار حمد و ثنا نمودم، وارد حیاط شدم، دیدم سفره غذایى گسترده شده است. خادم به طرف آن رفت و مرا کنار آن نشاندو گفت: مولایت مى خواهد که از آنچه که در زمان بیمارى هنگام خروج از ((فید)) هوس کرده بودى، میل کنى.

من پیش خود گفتم: تا همین مقدار حجت بر تمام شد که مورد عنایت امام زمان (علیه السلام) قرار گرفته ام. اما چگونه غذا بخورم در حالى که مولایم را ندیده ام؟

ناگاه صداى حضرت (علیه السلام) را شنیدم که مى فرمود: اى عیسى! از طعامت بخور! مرا خواهى دید.

وقتى به سفره نگاه کردم، دیدم ماهى سرخ شده و کنار آن خرمایى که مثل خرماهاى شهر خودمان بود و مقدارى شیر نهاده شده است.

باز با خود گفتم: من مریضم چطور ماهى و خرما را با شیر بخورم؟ باز صداى حضرت (علیه السلام) را شنیدم که فرمود: اى عیسى! آیا به کار ما شک مى کنى؟ آیا تو بهتر نفع و ضرر خودت را مى دانى یا ما؟

من گریستم و استغفار کردم، و از همه آنها خوردم. اما هر چه مى خوردم چیزى از آن کم نمى شد، و اثر خوردن در آن باقى نمى ماند، غذایى بود لذیذ که طعم آن مثل غذاهاى این دنیا نبود. مقدار زیادى خوردم. دوست داشتم باز هم بخورم، اما خجالت مى کشیدم.

حضرت (علیه السلام) دوباره فرمود: اى عیسى! بخور! خجالت نکش! این طعام بهشتى است و به دست انسان پخته نشده است.

دوباره مشغول خوردن غذا شدم اما سیرى نداشتم. عرض کردم آقا جان! کافیست.

حضرت (علیه السلام) فرمود: اکنون بیا نزد من!

من پیش خود گفتم: چگونه نزد مولایم بروم در حالیکه دستهایم را نشستم؟

حضرت (علیه السلام) در همان حال فرمود: اى عیسى! آیا لک آن چه خورده اى باقى است.

دستانم را بو کردم، عطر مشک و کافور داشت. آنگاه نزدیکتر رفتم ناگاه نور خیره کننده اى درخشید و براى چند لحظه گیج شدم. وقتى به حالت عادى برگشتم حضرت (علیه السلام) فرمود: اى عیسى! اگر سخن تکذیب کنندگان نبود که مى گویند: او کجاست؟ و کجا به دنیا آمده است؟ و چه کسى او را دیده است؟ و چه چیزى از او به شما رسیده است؟ و به شما چه خیرى مى دهد، و چه معجزه اى دارد؟ هرگز تو مرا نمى دیدى.بدان که آنها با این که امیر المومنین (علیه السلام) را مى دیدند و نزد او مى رفتند چیزى نمانده بود که او را به قتل برسانند. آنان پدران مرا اینگونه تکذیب کرده و آنها به سحر، تسخیر جن و چیزهاى دیگر نسبت دادند.

اى عیسى! آنچه را که دیدى به دوستان ما بگو و از دشمنان ما پنهان دار!

عرض کردم: آقا جان! دعا بفرمایید من در این اعتقاد ثابت بمانم! فرمود: اگر خداوند تو را ثابت قدم نمى نمود، هرگز مرا نمى دیدى، بازگرد که راه یافتى!

من در حالى که خدا را بر این توفیق سپاس مى نمودم و شکر مى کردم باز گشتم.(1)

دعاى در دل؛ و عنایت بى کران او!

شمس الدین محمد بن قارون مى گوید:

در شهر ((حله)) مردى ضعیف البنیه، ریز و بد شکل زندگى مى کرد، او ریش کوتاه موى زرد داشت، و صاحب حمامى بود، به همین جهت به ((ابو راجح حمامى)) معروف بود.

روزى به حاکم حله که ((مرجان صغیر)) نام داشت، خبر دادند که ابو راجح خلفاى پیامبر (صلى الله علیه و آله) را دشنام داده است.حاکم دستور داد تا او را دستگیر نمایند. وقتى او را دستگیر و نزد حاکم بردند. حاکم امر کرد او را تا حد مرگ کتک بزنند.

مأمورین حاکم او را از هر طرف مى زدند، آنقدر زدند که صورتش به شدت زخمى شد، و دندانهاى پیشین او شکست.

حاکم به این هم اکتفا نکرد دستور داد تا زبان او را بیرون کشیدند و با جوالدوز سوراخ کنند. شکنجه او همچنان ادامه یافت و (براى عبرت مردم قدرت نمایى و به اصطلاح نمایش غیرت مذهبى خویش) دستور داد که بینى او را سوراخ نموده و طناب زبر خشنى از آن عبور دهند و در کوچه هاى حله بچرخانند و در انزار مردم نیز او را ضرب و شتم نمایند.

مأمورین حاکم، دستور او را اجرا کردند، دیگر رقمى براى ابو راجح نمانده بود. هر که او را مى دید، مى پنداشت مرده است. با این حال، حاکم دست از سر او نکشید و دستور قتلش را صادر کرد.

عده اى که در صحنه حاضر بودند، گفتند: او پیرمرد سالماندى است و آنچه دید برایش کافى است همین حالا نیز مرده است. او را رها کنید که جان بکند. و خونش را به گردن مگیرید! و آنقدر اصرار کردند تا حاکم راضى شده و رهایش نمود.

بستگان ابو راجع، او را با صورت زخمى و زبان باد کرده که رغمى برایش نمانده بود به خانه اش برده و در اتاقى خواباندند، و همه یقین داشتند که ابو راجح همان شب خواهد مرد.

اما صبح هنگام، وقتى براى اطلاع از حالش به خانه او رفتند، دیدند ابو راجح با چهره اى سرخ ریش انبوه و پاک، قامت رسا و قوى و دندانهایى سالم، مانند یک جوان بیست ساله به نماز ایستاده است و هیچ اثرى از وضع و حال بد شب گذشته و جراحات او دیده نمى شود.

مردم که بسیار تعجب کرده بودند، پرسیدند: ابو راجح! چه شده است؟

ابو راجح گفت: دیشب وقتى مرگ را در مقابل چشمانم دیدم، دلم شکست. زبان که نداشتم دعا کنم، در دل دعا کردم، و از مولایم امام زمان (علیه السلام) کمک طلبیدم.

وقتى تاریکى شب همه جا را فرا گرفت، نورى فضاى خانه را پر کرد. ناگهان جمال محبوبم امام زمان (علیه السلام) را مشاهده نمودم که دست مبارک را بر چهره مجروح من کشیده فرمود:

((براى کسب روزى خانواده ات از خانه خارج شو! خداوند تو را عافیت بخشیده است)).

صبح شد همین طور که مى بینید، خود را دیدم.

خبر شفاى او فورا همه جا پخش شد و به گوش حاکم رسید. حاکم او را احزار کرد. او که ابو راجح را دیروز آنطور دیده و امروز چنین مشاهده مى کرد در جا خشکش زد و به شدت به هراس افتاد.

از آن زمان، در رفتار خود نسبت به شیعیان حله تغییر روش داد. حتى محل امارتش را که در مکانى که منسوب به امام زمان (علیه السلام) بود تغییر داده و از آن پس به جاى اینکه پشت به قبله بنشیند، (به جهت احترام) رو به قبله نشست! امام هیچ کدام از این ها به حال او سودى نکرد و او پس مدت کوتاهى مرد.(2)

جسارت نابینا؛ و عنایت مولا!

شمس الدین محمد بن قارون مى گوید:

((معمر بن شمس)) که معروف به ((مذور)) بود، یکى از نزدیکان و دوستان خلیفه به شمار مى رفت. روستایى به نام ((برس)) به او تعلق داشت که آن را وقف سادات نموده بود.

نایب او که شیعه خاص بود، ((ابن خطیب)) نام داشت، خادم او شخصى به نام ((عثمان)) که سنى مذهب بود، به امور مایحتاج مصرفى او رسیدگى مى کرد. بین ابن خطیب و عثمان همیشه مجادله اعتقادى وجود داشت.

روزى به اتفاق هم به حج مشرف شدند، در کنار مقام ابراهیم (علیه السلام) بودند که ابن خطیب رو به به عثمان کرد و گفت: بیا باهم مباهله کنیم. من نام کسانى را که دوست دارم یعنى حضرت على، حسن و حسین (علیه السلام) را دستم مى نویسم، تو نیز نام کسانى را که دوست دارى یعنى ابوبکر، عمر و عثمان را بنویس. آن گاه با هم دست مى دهیم.دست هر که سوخت، اعتقاد او باطل و دست آن که سالم ماندم اعتقادش بر حق است.عثمان این مباهله را نمى پذیرفت. حاضرین که از طبقه رعایا و عوام بودند، به او اعتراض نموده و سرزنشش کردند.

مادر عثمان که از محل شرفى شاهد صحنه بود، معترضین را به باد دشنام ناسزا گرفت و آن را تهدید کرد. در همان حال کور شد! وقتى متوجه شد که نمى تواند جایى را ببیند، دوستان خود را فرا خواند.

آن ها چشمان او را برسى کردند، متوجه شدند که ظاهرا سالم است. اما جایى را نمى تواند ببیند. او را به حله بردند. خبر او در همه جا شایع شد.

پزشکان بغداد و حله را براى معاینه او حاضر کردند اما آن ها نیز نتوانستند کارى انجام بدهند.

عده اى از زنان مومن حله به او گفتند: آن که تو را کور نموده است، قائم آل محمد (علیه السلام) است، اگر شیعه شوى و با دوستان او تولى داشته باشى و از دشمنانش تبرى نمایى ما ضمانت مى کنیم که خداوند سلامتى تو را باز خواهد گرداند، و بدون این، امکان ندارد که دوباره بینا شوى.

او نیز به این امر تن داده و راضى شد و به مذهب تشیع گروید.

زنان حله او را شب جمعه به محلى که منسوب به امام زمان (علیه السلام) بود. و در حله او را شب جمعه به محلى که منسوب به امام زمان (علیه السلام) بود و در حله قرار داشت، بردند و شب را به همراه او زیر قبه آن مکان شریف بیتوته نمودند.

هنوز چند ساعتى از شب نگذشته بود که ناگاه آن زن بیدار شده و از قبه بیرون آمد و چشم هاى او کاملا سالم و نابینایى اش برطرف شده بود، یکى یکى زنان را بیدار کرده و لباس ها و زینت آلاتشان را وصف مى نمود.

آنها از شفاى او مسرور شدند و حمد الهى را به جاى آوردند، سپس ‍ کیفیت ماجرا را پرسیدند.

گفت: وقتى مرا تحت قبه شریف حضرت (علیه السلام) گذاشته و رفتند، هنوز چیزى نگذشته بود که احساس کردم که کسى دستش را روى دستم نهاد و گفت: برخیز خداوند تو را شفا عنایت فرمود.

چشمانم را گشودم همه چیز را مى دیدم.قبه را دیدم که مملو از نور شده و در میان آن مردى ایستاده بود.گفتم: آقا جان! شما که هستید؟

فرمود:محمد بن حسن.

آنگاه ناگهان غایب شد.

زن ها به اتفاق او از آن محل شریف خارج شده و خبر شفاى او را در حله پخش نمودند.فرزندش عثمان نیز شیعه شد و اعتقاد او و مادرش خوب و محکم گردید.

این ماجرا مشهور شد و هر کس آن را مى شنید نسبت به وجود امام زمان معتقد مى شد(3)

به اذن خدا برخیز!

نجم الدین جعفر بن زهدرى مى گوید:

به بیمارى فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدریم کمر همت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولى اثرى نبخشید.

به او گفتند: از پزشکان بغداد کمک بگیر.

او از پزشکان دعوت به عمل آورد، و آنها مدتى طولانى در حله مرا تحت معالجه قرار دادند اما سودى نبخشید.

تا این که به او گفتند: او را به قبه شریف منسوب به امام زمان (علیه السلام) در حله ببر تا شفا یابد.

شبى همراه مادر بزرگم به زیر گنبد شریف حضرت (علیه السلام) مشرف شده و در آنجا بیتوته کرده بودم، ناگاه به دیدار حضرت موفق شدم .

حضرت رو به من کرد و فرمود: برخیز!

عرض کردم: آقا جان! یک سال است که نمى توانم از جا برخیزم.

فرمود: برخیز! به اذن خدا.

و مرا براى ساختن یارى نمودند

هنگامى که مردم از شفاى من مطلع شدند چنان براى ملاقاتم هجوم آوردند که چیزى نمانده بود که کشته شوم.

آنها تمام لباس هایم را به عنوان تبرک تکه پاره کردند، و بر من لباس ‍ دیگر پوشانیدند، آنگاه به خانه بازگشتم، و لباس خود را عوض کرده و لباس آن ها را برایشان فرستادم.(4)

اهل خیرى افتاده؛ و عنایت مولا!

سید على بن عبد الحمید مى گوید:

سال 789 هجرى است، خانه اى که من در آن زندگى مى کنم همسایه دیوار به دیوار بارگاه حضرت على (علیه السلام) در نجف است. سال ها پیش مردى در این خانه زندگى مى کرد که مشهور به خیر و صلاح، و معروف به ((حسن مدلل))بود، و صاحب عیال و فرزند بود.

او در پى عارضه اى فلج شده و قدرت تحرک خود را از دست داد.

مدت زیادى از این بیمارى در رنج و زحمت به سر مى برد، شدت فلج او آن چنان بود که براى انجام امور ضرورى خویش نیاز به همسر خود داشت، و همسر او کارهاى ضرورى او را انجام مى داد، ولى در اثر طولانى شدن دوران بیمارى، خانواده اش از این زندگى به تنگ آمدند.

از سوى دیگر؛ چون او نمى توانست کار کند و مخارج زندگى خود را تاءمین نماید به همین خاطر بسیار مقروض شد.مشکلات جسمى و روحى او در خانه از یک سو، و احتیاج به مردم از سوى دیگر، او را در مقابل طلب کاران در وضعیت بدى قرار داده بود.

او در شبى از شبهاى سال 720 هجرى، همسر و فرزندانش را که همه در خواب بودند بیدار مى کند. یک چهارم از شب گذشته بود، وقتى آن ها با هراس بى مى خیزند خانه را مملو از نورى خیره کننده مى یابند و از او مى پرسند: چه خبر است؟

او مى گوید: امام زمان (علیه السلام) تشریف آورده و فرمود: اى حسین برخیز! عرض کردم: آقا جان! نمى بینید که نمى توانم برخیز؟

حضرت دست مرا گرفته و از جا بلند نمود، حالا همین طور که مى بینید صحیح و سالم هستم.

آنگاه حضرتت فرمود: من هر شب از این کوچه به زیارت جدم امیر المومنین (علیه السلام) مى روم و تو هر شب آن را قفل کن!

عرض کردم: مطیع خدا و شما هستم و مولا جان!

آن گاه به زیارت امیرالمومنین (علیه السلام) تشریف بردند!

آن کوچه اکنون نیز در نجف مشهور است و مردم در مواقع مشکلات براى رفع گرفتارى هاى خود براى آن جا نذر مى کنند و به برکت وجود امام زمان (علیه السلام) هیچ گاه ناامید نمى شوند.(5)

——————————————————————————–

1- بحار الانوار، ج 52، ص 68 – 70.

2- بحار الانوار، ج 52، ص 70 و 71.

3- بحار الانوار، ج 52، ص 71 – 73.

4- بحار الانوار، ج 52، (صلى الله علیه و آله و سلم) 73.

5- بحار الانوار، ج 52، (صلى الله علیه و آله و سلم) 74.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد