خانه » همه » مذهبی » لحن در ترجمه

لحن در ترجمه

اجازه بدهید مطلب را با نقل چند سطر از متن فارسی شده‏‌ی “The Catcher in the Rye” اثر J. D. Salinger از حالت کلی‏‌گویی بیرون بیاورم. این کتاب امریکایی که محصول دهه‏‌ی پنجم این سده است در سال‌های اخیر شهرتی عالم‏‌گیر یافته است تا بدان‌جا که در کشور ما نیز به همت بنگاه فرانکلین و به ترجمه‏‌ی آقای احمد کریمی(١) به زیور طبع آراسته شده و در دسترس دوست‌داران ادبیات قرار گرفته است. چند سطر اول کتاب از این قرار است:
«اگر واقعن می‏‌خواهید در این مورد چیزی بشنوید، لابد اولین چیزی که می‏‌خواهید بدانید، این است که من کجا به دنیا آمدم و بچگی نکبت‏‌بارم چه‌طور گذشت و پدر و مادرم پیش از من چه کار می‏‌کردند و از این مهملاتی که آدم را به یاد دیوید کاپرفیلد می‌‏اندازد. اما راستش را بخواهید من میل ندارم وارد این موضوع‏‌ها بشوم. چون‌که اولن حوصله‏‌اش را ندارم و در ثانی اگر کوچک‌ترین حرفی درباره‏‌ی زندگی خصوصی پدر و مادرم بزنم هردوشان چنان از کوره به در می‌‏روند که نگو …». (صفحه ١- «ناطوردشت»، انتشارات مینا ـ تهران ١٣۵٤)
من از خواندن این سطرها و سطرهای پس از آن در صفحات اول کتاب نه‌تنها به یاد اصل انگلیسی کتاب سلینجر که قبلن خوانده بودم، نیفتادم، بلکه بیش‌تر به یاد ترجمه‏‌ی فارسی همان «دیوید کاپرفیلد» افتادم که شبحی از آن در خاطرم مانده بود. اجازه بدهید چند سطر هم از صفحه‏‌ی اول این ترجمه نقل کنم:
«بر من معلوم نیست که در زندگانی خویش نقش قهرمان را خود به عهده خواهم داشت یا این نقش را دیگری ایفا خواهد کرد. درهرصورت این صفحات باید این را روشن کند. حالا برای این که شرح احوال خویش را از آغاز تولد شروع کنم می‏‌نویسم که من (چنان‌که به من گفته شده و آن را صحیح می‌‏پندارم و باور دارم) جمعه شب ساعت دوازده به دنیا آمدم. می‏‌گفتند در همان آن که ساعت شروع به زنگ‌زدن کرد من نیز بلافاصله گریه را سر دادم …».
(صفحه‌ی ٩ـ «داوید کاپرفیلد» ـ ترجمه‌‏ی مسعود رجب‏نیا، انتشارات پرستو ـ ١٣٤٢ ـ تجدید چاپ اول ، ١٣٢٩)
چنان‌که می‌‏بینید شباهت زیادی موجود است؛ یعنی در هر دو، گوینده‌‏ای به بیان شرح حال پرداخته است و در هر دو یک جور فارسی کتابی از زبانشان جاری است و حتا چنین به نظر می‌‏رسد که پرش از یکی به دیگری کار ساده‌‏ای باشد و بدون ناراحتی عبور از روی دست‌‏انداز تغییر سبک انجام بگیرد. شاهد من این پاراگراف حرام‌زاده است:
«لابد اولین چیزی که می‏‌خواهید بدانید این است که من کجا به دنیا آمدم و بچگی نکبت‌بارم چه‌طور گذشت و پدر و مادرم پیش از من چه کار می‏‌کردند. من جمعه شب ساعت دوازده به دنیا آمدم. می‏‌گفتند در همان آن که ساعت شروع به زنگ‌زدن کرد من نیز بلافاصله گریه را سر دادم».
بنابراین خواننده‏‌ی فارسی‌زبان ـ که اصل سلینجر و دیکنز را ندیده باشد ـ می‌تواند پیش خود فکر کند که این دو نویسنده در این دو اثر خود نثری به وجود آورده‌‏اند که به هم نزدیک است. ببینیم آیا واقعن چنین است:
اول متن سلینجر:
“If you really want to hear about it. The first thing you’ll probably want to know is where I was born, and what my lousy childhood was like, and how my parents were occupied and all before they had me, and all that David Cooper-field kind of crap, but I don’t feel like going into it. In the first place, that stuff bores me, and in the second place, my parents would have about two hemorrhages a piece if I told anything pretty personal about them…”
(p. 5, Penguin edition, 1966)
و اینک متن دیکنز:
“Whether Is all turn out to be the hero of my own life, or whether that station will be held by anyone else, these pages must show. To begin my life with the beginning of my life, I record that I was born (as I have been informed and believe) on a Friday, at twelve o’clock at night. It was remarked that the clock began to strike, and I began to cry, simultaneously”.
(p. 49, Penguin edition, 1966) (چاپ اول به‌صورت جزوه‌‏های مسلسل: 50-1849)
حاشا که سلینجر و دیکنز آدم‏‌های خود را به یک سبک و یک لحن به زبان آورده باشند. خواننده‌‏ی انگلیسی‌دان از همین چند سطر می‌‏تواند فاصله‏‌ی یک سده را بین دو نوشته حس کند. مخلوق دیکنز پرتکلف است، جمله‏‌ی اول خود را کوشیده است در یک قالب ادیبانه بریزد و عبارت‏‌ها و کلمه‌های کهنه و برای امروز نامأنوس به‌کار می‌‏برد، مانند:
that station و I record و یا it was remarked.
مخلوق سلینجر، برعکس، امریکایی امروزی است. زبانش به عصر ما خیلی نزدیک است. and all را که به عبارت‏‌های خود می‌چسباند، lousy را که برای وصف چیزهای ناخوشایند به‌کار می‏‌برد و یا that … kind of crap را که نه فقط برای دیوید کاپرفیلد بلکه در صفحات بعد برای چیزهای امل و قدیمی دیگر هم بر زبان می‏‌آورد، همه یک نوجوان آزاد امریکایی را برای ما مجسم می‏‌کند که هرچند رک‏‌گو و شاید هم به‌زعم ما بی‏‌تربیت باشد، اما بسیار زنده و نزدیک و قابل‌لمس است.
پس طبیعی است که فارسی این دو باید متفاوت باشد و اگر دیوید کاپرفیلد شق‌‌ورق و لفظ‌قلم شبیه به گویندگان سابق رادیو ایران صحبت می‏‌کند، Holden Caulfield قهرمان تین‌ایجر سلینجر باید به زبان بی‏تکلف امروز سخن بگوید.
مسأله‏‌ی لحن و توجه به مشخصات نثر یا نظمی که در دست ترجمه است از اکتشافات نگارنده نیست و تکلیفش از دیرباز در کشورهای راقیه و غیرراقیه روشن بوده است، حتا در ایران خودمان که کار ترجمه نیم سده‌ای است ادامه دارد.
به قول جناب نجف دریابندری «نهضت ترجمه … در نثر جدید فارسی تأثیر مفید و مطلوب داشته است و به یمن این تأثیر است که ما اکنون می‌‏توانیم آثار نویسندگان گوناگون از سروانتس و تولستوی و همینگوی گرفته تا فروید و انیشتین و راسل را به زبان فارسی بخوانیم و احساس کنیم که نه‌تنها مضامین و معانی آثار آنان در حین ترجمه صدمه‏‌ی فراوانی ندیده، بلکه مشخصات سبک و لحن این نویسندگان نیز کمابیش در زبان فارسی بازتاب یافته است …»
(از گفتاری تحت عنوان «ترجمه‌ی داستان» که در سمینار ترجمه کابل، ـ برگزار شده در تابستان ١٣٤۵ ـ ایراد شده است).
من خوش‌بینی جناب نجف، سر ویراستار فرانکلین را نسبت به توفیق کامل ترجمه‏‌های مذکور ندارم، ولی خوب متوجه‌ام که در کار ترجمه‏‌ی اداری و تجاری مسأله‏‌ی لحن یا آن‌قدرها مطرح نیست و یا آن‌که تا حد لازم رعایت می‏‌شود. در ترجمه‏‌ی ادبی هم تا آن‌جا که به آثار سده‌های گذشته مربوط می‏‌شود، گرایش به سوی به‌کاربستن زبان فخیم و ادبی است و اشکال‌های فنی چندانی وجود ندارد؛ توفیق هر کس بسته به استعدادش و تسلطش به دو زبان و عمق برداشتش از اثر اصلی است. شکسپیر را همه سعی می‏‌کنند به زبان سنگین و اصیل و در قالب عبارت‌های مقید ترجمه کنند. تنها در مورد کتاب‏‌های ادبی امروزی است که اشکال و اختلاف‌نظر پیش می‌‏آید و مسأله‏‌ی لحن از نو مطرح می‏‌شود.
باید دید که آیا کتابی چون “The Catcher in the Rye” که از اول تا به آخر «تک‌سخن‌گویی» یک جوان بی‏‌شیله‌پیله و راحت است به زبان گفتار یک جوان ایرانی مشابه به‌تر درمی‌‏آید یا به زبان نیمه‌ادبی و لفظ‌قلم بیهقی که نظیرش را فقط در کتاب می‏‌توان دید و توی زندگی و حتا توی رادیو و تلویزیون و سینما هم دیگر معادلش را نمی‌‏شنوی یا کم‌تر می‏‌شنوی؟ آیا باید رک‏‌گویی‏‌های متن را به فارسی برابر تبدیل کرد و یا آن‌ها را در قالب الفاظ متحجر درز گرفت؟ من شخصن شکی در انتخاب راه ندارم، ولی این‌که مترجم محترم شق دوم را انتخاب کرده است (و انتشار کتاب به این صورت از طرف فرانکلین، به‌ناچار باید به‌صورت دلیل تأیید شیوه‏‌ی انتخابی مترجم از طرف سرویراستار باشد) تعجب می‌کنم.
و فکرش را که می‏‌کنم دلیلی برای مشی این آقایان جز دشمنی با فارسیِ گفتنی (فارسی خودمانی، فارسی کوچه یا هر فارسی دیگری که اسمش را بگذارید) و ارادت خاص ایشان به فارسی به‌اصطلاح ادبی نمی‏‌یابم. عدم‌اعتمادی به کلمه‌های عادی دارند، استعمال فرم‏‌های شکسته را روا نمی‏‌دانند، لابد به این خاطر که اگر خدای‌نخواسته قطره‌‏ای از جوهر خودنویس ایشان به‌صورت کلمه‌های حقیر غیرادبی بر صفحه‏‌ی کاغذ نقش بست، از ارزش ادبی کارشان کاسته می‏‌گردد و زحمتشان بی‌‏اجر می‏‌ماند. آخر مگر نه “The Catcher in the Rye” یک اثر صد در صد ادبی است و سلینجر هم ممکن است تا ده سال دیگر جایزه‌‏ی ادبی نوبل بگیرد.
اما در واقع این‏طور نیست، چون از همان کلمه‌های عادی و عامی نیز می‌‏توان ـ اگر بخواهیم و همت کنیم ـ عبارت‌های قشنگ و محکم و گوش‌نواز پدید آورد و می‏‌توان با استفاده از همین کلمه‌ها صاحب سبک شد، چنان‌که دیگران کرده‌‏اند و شده‌‏اند. و در زبان فارسی امروز هم بزرگ‌ترین تحولی که به‌وقوع پیوسته است، شکستن سدی است که روزی زبان کتابت و زبان مجالس رسمی را از زبان کوچه و بازار جدا می‏‌کرد. و این مورد منفردی نیست. مگر نه در شئون دیگر زندگی ما نیز همین شکستن حدود و قالب‏‌های پذیرفته به سرعت ادامه دارد. همه‌ی اندرونی‏‌ها و بیرونی‏‌ها دارند جزو کوچه می‌‏شوند و اگر خودشان هم ارتباط فیزیکی‏شان با کوچه بیش‌تر از پیش نشده باشد، ما خود داریم دنیای خارج را از راه تلفن و رادیو و تلویزیون و دیگر وسایل ارتباطی امروزی به درون چاردیواری‏‌های خود می‏‌کشانیم.
نفوذ زبان کوچه در کتابت دست‌کم این حسن را داشت که ناگهان انباز واژه‏‌های نویسنده و مترجم را دوچندان بزرگ کرد و به امکانات توصیفی زبان افزود. حال دیگر نویسندگانی چون هدایت (و جمال‌‏زاده)، آل احمد، چوبک و گلستان راه را نشان داده‌‏اند، نمونه‏‌های موفق را پدید آورده‌‏اند، و حقانیت و ارزش واژه‌‏های کوچه را ـ هرچند که قبلن فرم ثبت‌و‌ضبط‌شده‌ی آن‌ها در قاموس‌‏های حجیم دیده نشده بود ـ ثابت کرده‌‏اند. به‌طوری که ظاهرن شکی دیگر برای کسی باقی نباید مانده باشد، جز برای گروهی از اهل دعوی (و هم دعوا) که هنوز در کار ترجمه ـ و حتا آن‌جا که باید ـ استفاده از زبان کوچه را روا نمی‏‌دانند و حصن حصین پارسی ادبی را در همه‌جا بر زبان بی‏‌ادبی  مرجح می‏‌شمارند.
بگویید آغاز، بنویسید شامگاه، بنویسید هنگام، بگویید نخستین، بنویسید بامداد. قضیه همان قضیه‌‏ی قطعه‏‌های ادبی است و «نغمه‏‎های شاعرانه» و یک جور سنت‌تراشی جدید، براساس آن نیاز روانی دیرین به سرمشق، به قالب، به جاپای استاد، به تکیه‏‌گاه تاریخ، و قضیه همان قضیه‏‌ی فریادبرداشتن است تا کسی خواست به بیراهه بزند و نوجویی کند.
به زمین برگردیم و آزمایشی با همینگوی بکنیم. آن‌چه در زیر می‌‏بینید اولین پاراگراف از فصل اول آخرین کتاب منتشر شده‏‌ی اوست ـ “A Moveable Feast” ـ که شرح حال نویسنده است در پاریس سال‏‌های بیست، در تکاپوی کار و کیف و همدمی گرترود استاین (یا اشتاین) و اسکات فیتس جرالد.
“Then there was the bad weather. It would come in one day when the fall was over. We would have to shut the windows in the night against the rain and the cold wind would strip the leaves from the trees in the place Contrescarpe the leaves lay sodden in the rain and the wind drove the rain against the big green autobus at the terminal and the Café des Amateurs was crowded and the windows misted over from the heat and the smoke inside. It was a sad, evilly run café where the drunkards of the quarter crowded together and I kept away from it because of the smell of dirty bodies and the sour smell of drunkenness. The men and women who frequented the Amateurs stayed drunk all of the time, or all of the time they could afford it’ mostly on wine which they bought by the half-litre or litre. Many strangely named aperitifs were advertised, but few people could afford them except as a foundation to build their wine drunks on. The women drunkards were called POIVROTTES, which meant female rummies”.
(p.9, Penguin edition, 1966)
ترجمه‏‌ی این قطعه، در حد مرسوم ادبی، و حتا در حد بیش‌تر ترجمه‌هایی که از همینگوی شده است، چیزی می‏‌شود شبیه به متن زیر:
«سپس فصل هوای نامساعد بود. روزی که خزان پایان گرفته بود فرا می‏‌رسید. پنجره‏‌ها را می‏‌بایستی شب‏‌هنگام در برابر باران ببندیم و باد سرد درخت‏‌های میدان «کنتر اسکارپ» را از برگ برهنه می‏‌کرد. برگ‏‌ها خیس از باران افتاده بودند و باد باران را به سوی اتوبوس سبز بزرگ در توقفگاه آخر خط می‌‏راند و «کافه دزآماتور» شلوغ بود و پنجره‌‏ها از گرما و دود درون کافه مه‌گرفته بودند. این کافه‏‌ی محزونی بود که به نادرستی اداره می‏‌شد و مست‏‌های محله آن‌جا گرد می‌‏آمدند و من به‌علت بوی تن‏های کثیف و بوی ترشی مستی از آن احتراز می‌‏جستم. مردان و زنانی که زیاد به «دزآماتور» می‏‌رفتند همه‏‌ی وقت یا همه‏‌ی وقتی که استطاعتش را داشتند، مست می‌‏ماندند؛ بیش‌تر از شرابی که هر بار نیم لیتر یا یک لیتر آن را سفارش می‏‌دادند، «اپری‏تیف»های زیادی با نام‏‌های غریب آگهی شده بود، اما کم‌تر کسانی استطاعت خوردن آن‌ها را داشتند، مگر به‌صورت پایه‌‏ای که مستی شراب را بر روی آن بنا کنند. زن‏‌های مشروب‏‌خوار را poivrottes می‏‌نامیدند که معنی آن rum خوارگان زن است.»
بدک نیست (و در این مرحله امیدوارم دوستان صاحب‏‌نظر موارد ترجمه‏‌ی نادرست متن را بر بنده ببخشایند، چون صحبت از لحن کلی متن و تأثیر دسته جمعی کلمه‌ها روی خواننده است) ولی همینگوی نیست. یعنی همینگوی‏یی که به انگلیسی می‏‌خوانی و در حقیقت نمی‏‌خوانی، بلکه می‏‌شنوی و به تو نزدیک است و از آن سوی کلیشه‏‌های ادبی با تو حرف نمی‏‌زند و کلمه‌هایش را غربال کرده است و دهان‌‏پرکن‏‌هایش را برای کتاب‏‌های گردوخاک‌گرفته‏‌ی فضلا گذاشته است و ساده‏‌هایش را به‌آهنگ طبیعی کلام به هم جوش داده است.
براساس این احساس از نوشته‏‌های اوست و بر اساس این فکر که چون در متن و گفت‌وگوها یکدستی مطلق وجود دارد و برای رفتن از یکی به دیگری از قالب ادبی به محاوره‏ای نمی‏‌پری پس به‌ناچار این یکدستی را هم در متن فارسی ایجاد باید کرد ـ و نه به‌صورت ادبی‌کردن متن و گفت‎وگوها هر دو ـ که یک بار دیگر متن انگلیسی را ترجمه می‏‌کنم، به قصد خودمانی‌‏ترکردنش و نزدیک‌‏ترآوردنش، هرچند که از فرم‏‌های شکسته‏‌ی کلام کمک باید بگیرم و خواندنش ممکن است مشکل‏‌تر باشد و باز بی‏‌ هیچ ادعایی درباره‏‌ی شاهکاربودن و یا غوغابودن ترجمه و یا حتا بی‏‌عیب‌بودنش چون ما فقط داریم یک آزمایش «لحن» می‌‏کنیم:
«اون‌وقتش هوای خراب هم بود. یه روز که دیگه پاییز تموم شده بود سرش رو می‏‌کرد تو. شب مجبور بودیم پنجره‏‌ها رو از ترس بارون ببندیم و باد سرد تو میدون کنتراسکارپ برگارو از درخت می‏‌کند. برگا زیر بارون، خیس افتاده بودن رو زمین و باد بارونو لوله می‏‌کرد می‌زد به اتوبوس سبز گنده‏‌ی تو ایستگاه آخر خط  و تو کافه دزآماتور جای خالی نبود و پنجره‌‏ها از گرما و دود توی کافه بخار گرفته بودن. این یه کافه‏‌ی دلتنگی بود که با پدرسوختگی می‏‌چرخید و مست‏‌های محله جمع می‌شدن اونجا و من از بوگند تن‏های کثیف و ترشال مستی اون‌جا نمی‏‌رفتم. مردا و زن‌‏هایی که دزآماتور پاتوقشون بود، همیشه یا همه‌‏ی وقتی که پولشون می‌‏رسید مست بودن، بیش‌تر از شرابی که نیم‌لیترنیم‌لیتر یا لیترلیتر می‏‌خریدن. اپرتیف‌‏های زیادی رو با اسمای عجیب غریب اون‌جا اعلان کرده بودن ولی کم‌تر کسی پول خوردن اونارو داشت مگر به‌صورت شالوده‌‏ای که مستی شراب رو اون‌ ‏رو بسازه. زن‏‌های مشروب‏‌خور و poivrottes می‏‌گفتن که معنیش زن عرق‌خوره …».
فکر می‏‌کنم آزمایش موفقی باشد و من شخصن لحن جدید «پاپا» را بیش‌تر می‌پسندم و حتا حس می‏‌کنم آهنگ کلام همینگوی در امتداد واوهای مکررش در متن دوم به‌تر درآمده است. آن‏‌گاه از خود می‌‏پرسم چه‌طور است که مترجمان دانشمندی که داستان‌های بلند او را به فارسی برگردانده‌‏اند، هیچ‌کدام در این روال آزمایش نکرده‌‏اند(٢) و متأسف می‌‏شوم که چرا خود در ترجمه‏‌ی «گتسبی بزرگ» جرأت بیش‎تر برای یکدست‌کردن متن و گفت‌وگوها به خرج نداده‌‏ام، هرچند که متن «محاوره‏ای» فیتس جرالد پیچیده‌‏تر و پردست‌‏اندازتر است.
و حال، در پایان بگذارید آزمایشی را که با همینگوی کردیم با سلینجر تکرار کنیم. لحنی را که من سعی می‏‌کنم در همین چند سطر اول کتاب به هولند کالفیلد بدهم بر اساس تصوری است که پس از خواندن همه‏‌ی کتاب در ذهن خود از او پیدا کرده‌‏ام و پس از پاسخ‌دادن به این سؤال که اگر پسربچه‏‌ای با مشخصات او در ایران بود، چه‌گونه حرف می‌‏زد. پیدا کردن لحن مناسب از وظایف بی‏‌چون‌وچرای مترجم است، و به کمک همین برداشت‏‌های ذهنی از متن اصلی است که صورت می‏‌گیرد. و گرنه این قسمت از کار را نادیده‌گرفتن و به جانشینی واژه‏‌های «معادل» اکتفا‌کردن کاری است که از عهده‏‌ی ماشین هم برمی‏‌آید.
و اینست هولدن فارسی زبان من:
«اگه راس‏راسی دلتون می‌خواد که شرح و تفصیلاتش رو بشنوین، احتمالن اولین چیزی که میخواین بدونین اینه که من کجا به دنیا اومدم، بچگی گندم چه‌جوری گذشت و بابا ننه‏‌م پیش از این‌که منو پس بندازن چه کارایی می‌کردن، و از این قبیل چرت‌وپرتای دیوید کاپرفیلدی، ولی من هیچ حال تعریف کردنشو ندارم. اولن که از این‌جور چیزا حوصله‏‌م سرمی‌ره و دومن اگه من چیزی راجع به بابا ننه‌‏م تعریف کنم که همچی خصوصی مصوصی باشه هرکدوم دو دفعه خون روش پیدا می‌کنن…».
در این لحظه ممکن است عده‏ای از علاقه‌مندان اتمسفر در ادبیات نگران شوند که ادامه‏‌ی این راه، مخصوصن به دست اشخاصی که بی‏‌پروایی دوبله‏‌چی‏‌های ما را داشته باشند، ممکن است ترجمه را به یک جور بومی‌کردن متن‌ها بکشاند و مثلن در نتیجه هولدن کالفیلد به جای نیویورک از چاله‌میدان سردربیاورد. البته این خطر هست، ولی حدنگاه‌داشتن هم هست و حفظ تعادل و با آگاهی به جنگ مشکلات کار رفتن. گفته‌‏اند، گفته‌‏ایم و خواهند گفت که ترجمه راهی است باریک و دشوار که برای گذشتن از آن آدم باید چابکی، نرمش و حس توازن یک بندباز را داشته باشد. اما چه کسی می‏‌تواند بی‏‌ آن‌که خود را به خطر بیفکند، از این راه باریک و دشوار به‌سلامت بگذرد؟
 
پی‏‌نوشت‏‌ها:
(١) ممکن است برای آن عده از خوانندگانی که بررسی آقای کریمی را در «انتقاد کتاب» (شماره‏‌ی ٨، دوره‏‌ی سوم) از ترجمه‏‌ی اخیر من («گتسبی بزرگ» اسکات فیتس جرالد) دیده باشند، این توهم پیش آید که من به‌قصد تلافی قلم به دست گرفته‌‏ام. این‌طور نیست و موضوع این مقاله اساسی‏‌تر از آن است که فدای این‌گونه جدال‏‌ها شود. من از این که آقای کریمی انگلیسی‏‌دانی بنده را پسندیده‌‏اند، سود می‏‌جویم و به عنوان عرض ارادت مقابل فرض می‏‌کنم که ایشان متن انگلیسی کتاب سلینجر را کاملن فهمیده‌‏اند و مفهوم کلام را هم درست برگردانده‌‏اند، چرا که آن‌چه فعلن مورد ایراد من است «لحن» ترجمه‏‏‌ی ایشان است.
(٢) یک آزمایش جدی در این زمینه، ترجمه‌‏ای است که ابراهیم گلستان از «هکلری فین» “Mark Twain” کرده است. اگرچه در جمله‏‌های متن قصه، فرم کلمه‌ها شکسته نیستند، ولی جاگرفتن کلمه‌ها در جمله و انتخاب آن‌ها بر اساس مشخصات «زبان مردم» انجام گرفته است.
 کریم امامی

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد