اجازه بدهید مطلب را با نقل چند سطر از متن فارسی شدهی “The Catcher in the Rye” اثر J. D. Salinger از حالت کلیگویی بیرون بیاورم. این کتاب امریکایی که محصول دههی پنجم این سده است در سالهای اخیر شهرتی عالمگیر یافته است تا بدانجا که در کشور ما نیز به همت بنگاه فرانکلین و به ترجمهی آقای احمد کریمی(١) به زیور طبع آراسته شده و در دسترس دوستداران ادبیات قرار گرفته است. چند سطر اول کتاب از این قرار است:
«اگر واقعن میخواهید در این مورد چیزی بشنوید، لابد اولین چیزی که میخواهید بدانید، این است که من کجا به دنیا آمدم و بچگی نکبتبارم چهطور گذشت و پدر و مادرم پیش از من چه کار میکردند و از این مهملاتی که آدم را به یاد دیوید کاپرفیلد میاندازد. اما راستش را بخواهید من میل ندارم وارد این موضوعها بشوم. چونکه اولن حوصلهاش را ندارم و در ثانی اگر کوچکترین حرفی دربارهی زندگی خصوصی پدر و مادرم بزنم هردوشان چنان از کوره به در میروند که نگو …». (صفحه ١- «ناطوردشت»، انتشارات مینا ـ تهران ١٣۵٤)
من از خواندن این سطرها و سطرهای پس از آن در صفحات اول کتاب نهتنها به یاد اصل انگلیسی کتاب سلینجر که قبلن خوانده بودم، نیفتادم، بلکه بیشتر به یاد ترجمهی فارسی همان «دیوید کاپرفیلد» افتادم که شبحی از آن در خاطرم مانده بود. اجازه بدهید چند سطر هم از صفحهی اول این ترجمه نقل کنم:
«بر من معلوم نیست که در زندگانی خویش نقش قهرمان را خود به عهده خواهم داشت یا این نقش را دیگری ایفا خواهد کرد. درهرصورت این صفحات باید این را روشن کند. حالا برای این که شرح احوال خویش را از آغاز تولد شروع کنم مینویسم که من (چنانکه به من گفته شده و آن را صحیح میپندارم و باور دارم) جمعه شب ساعت دوازده به دنیا آمدم. میگفتند در همان آن که ساعت شروع به زنگزدن کرد من نیز بلافاصله گریه را سر دادم …».
(صفحهی ٩ـ «داوید کاپرفیلد» ـ ترجمهی مسعود رجبنیا، انتشارات پرستو ـ ١٣٤٢ ـ تجدید چاپ اول ، ١٣٢٩)
چنانکه میبینید شباهت زیادی موجود است؛ یعنی در هر دو، گویندهای به بیان شرح حال پرداخته است و در هر دو یک جور فارسی کتابی از زبانشان جاری است و حتا چنین به نظر میرسد که پرش از یکی به دیگری کار سادهای باشد و بدون ناراحتی عبور از روی دستانداز تغییر سبک انجام بگیرد. شاهد من این پاراگراف حرامزاده است:
«لابد اولین چیزی که میخواهید بدانید این است که من کجا به دنیا آمدم و بچگی نکبتبارم چهطور گذشت و پدر و مادرم پیش از من چه کار میکردند. من جمعه شب ساعت دوازده به دنیا آمدم. میگفتند در همان آن که ساعت شروع به زنگزدن کرد من نیز بلافاصله گریه را سر دادم».
بنابراین خوانندهی فارسیزبان ـ که اصل سلینجر و دیکنز را ندیده باشد ـ میتواند پیش خود فکر کند که این دو نویسنده در این دو اثر خود نثری به وجود آوردهاند که به هم نزدیک است. ببینیم آیا واقعن چنین است:
اول متن سلینجر:
“If you really want to hear about it. The first thing you’ll probably want to know is where I was born, and what my lousy childhood was like, and how my parents were occupied and all before they had me, and all that David Cooper-field kind of crap, but I don’t feel like going into it. In the first place, that stuff bores me, and in the second place, my parents would have about two hemorrhages a piece if I told anything pretty personal about them…”
(p. 5, Penguin edition, 1966)
و اینک متن دیکنز:
“Whether Is all turn out to be the hero of my own life, or whether that station will be held by anyone else, these pages must show. To begin my life with the beginning of my life, I record that I was born (as I have been informed and believe) on a Friday, at twelve o’clock at night. It was remarked that the clock began to strike, and I began to cry, simultaneously”.
(p. 49, Penguin edition, 1966) (چاپ اول بهصورت جزوههای مسلسل: 50-1849)
حاشا که سلینجر و دیکنز آدمهای خود را به یک سبک و یک لحن به زبان آورده باشند. خوانندهی انگلیسیدان از همین چند سطر میتواند فاصلهی یک سده را بین دو نوشته حس کند. مخلوق دیکنز پرتکلف است، جملهی اول خود را کوشیده است در یک قالب ادیبانه بریزد و عبارتها و کلمههای کهنه و برای امروز نامأنوس بهکار میبرد، مانند:
that station و I record و یا it was remarked.
مخلوق سلینجر، برعکس، امریکایی امروزی است. زبانش به عصر ما خیلی نزدیک است. and all را که به عبارتهای خود میچسباند، lousy را که برای وصف چیزهای ناخوشایند بهکار میبرد و یا that … kind of crap را که نه فقط برای دیوید کاپرفیلد بلکه در صفحات بعد برای چیزهای امل و قدیمی دیگر هم بر زبان میآورد، همه یک نوجوان آزاد امریکایی را برای ما مجسم میکند که هرچند رکگو و شاید هم بهزعم ما بیتربیت باشد، اما بسیار زنده و نزدیک و قابللمس است.
پس طبیعی است که فارسی این دو باید متفاوت باشد و اگر دیوید کاپرفیلد شقورق و لفظقلم شبیه به گویندگان سابق رادیو ایران صحبت میکند، Holden Caulfield قهرمان تینایجر سلینجر باید به زبان بیتکلف امروز سخن بگوید.
مسألهی لحن و توجه به مشخصات نثر یا نظمی که در دست ترجمه است از اکتشافات نگارنده نیست و تکلیفش از دیرباز در کشورهای راقیه و غیرراقیه روشن بوده است، حتا در ایران خودمان که کار ترجمه نیم سدهای است ادامه دارد.
به قول جناب نجف دریابندری «نهضت ترجمه … در نثر جدید فارسی تأثیر مفید و مطلوب داشته است و به یمن این تأثیر است که ما اکنون میتوانیم آثار نویسندگان گوناگون از سروانتس و تولستوی و همینگوی گرفته تا فروید و انیشتین و راسل را به زبان فارسی بخوانیم و احساس کنیم که نهتنها مضامین و معانی آثار آنان در حین ترجمه صدمهی فراوانی ندیده، بلکه مشخصات سبک و لحن این نویسندگان نیز کمابیش در زبان فارسی بازتاب یافته است …»
(از گفتاری تحت عنوان «ترجمهی داستان» که در سمینار ترجمه کابل، ـ برگزار شده در تابستان ١٣٤۵ ـ ایراد شده است).
من خوشبینی جناب نجف، سر ویراستار فرانکلین را نسبت به توفیق کامل ترجمههای مذکور ندارم، ولی خوب متوجهام که در کار ترجمهی اداری و تجاری مسألهی لحن یا آنقدرها مطرح نیست و یا آنکه تا حد لازم رعایت میشود. در ترجمهی ادبی هم تا آنجا که به آثار سدههای گذشته مربوط میشود، گرایش به سوی بهکاربستن زبان فخیم و ادبی است و اشکالهای فنی چندانی وجود ندارد؛ توفیق هر کس بسته به استعدادش و تسلطش به دو زبان و عمق برداشتش از اثر اصلی است. شکسپیر را همه سعی میکنند به زبان سنگین و اصیل و در قالب عبارتهای مقید ترجمه کنند. تنها در مورد کتابهای ادبی امروزی است که اشکال و اختلافنظر پیش میآید و مسألهی لحن از نو مطرح میشود.
باید دید که آیا کتابی چون “The Catcher in the Rye” که از اول تا به آخر «تکسخنگویی» یک جوان بیشیلهپیله و راحت است به زبان گفتار یک جوان ایرانی مشابه بهتر درمیآید یا به زبان نیمهادبی و لفظقلم بیهقی که نظیرش را فقط در کتاب میتوان دید و توی زندگی و حتا توی رادیو و تلویزیون و سینما هم دیگر معادلش را نمیشنوی یا کمتر میشنوی؟ آیا باید رکگوییهای متن را به فارسی برابر تبدیل کرد و یا آنها را در قالب الفاظ متحجر درز گرفت؟ من شخصن شکی در انتخاب راه ندارم، ولی اینکه مترجم محترم شق دوم را انتخاب کرده است (و انتشار کتاب به این صورت از طرف فرانکلین، بهناچار باید بهصورت دلیل تأیید شیوهی انتخابی مترجم از طرف سرویراستار باشد) تعجب میکنم.
و فکرش را که میکنم دلیلی برای مشی این آقایان جز دشمنی با فارسیِ گفتنی (فارسی خودمانی، فارسی کوچه یا هر فارسی دیگری که اسمش را بگذارید) و ارادت خاص ایشان به فارسی بهاصطلاح ادبی نمییابم. عدماعتمادی به کلمههای عادی دارند، استعمال فرمهای شکسته را روا نمیدانند، لابد به این خاطر که اگر خداینخواسته قطرهای از جوهر خودنویس ایشان بهصورت کلمههای حقیر غیرادبی بر صفحهی کاغذ نقش بست، از ارزش ادبی کارشان کاسته میگردد و زحمتشان بیاجر میماند. آخر مگر نه “The Catcher in the Rye” یک اثر صد در صد ادبی است و سلینجر هم ممکن است تا ده سال دیگر جایزهی ادبی نوبل بگیرد.
اما در واقع اینطور نیست، چون از همان کلمههای عادی و عامی نیز میتوان ـ اگر بخواهیم و همت کنیم ـ عبارتهای قشنگ و محکم و گوشنواز پدید آورد و میتوان با استفاده از همین کلمهها صاحب سبک شد، چنانکه دیگران کردهاند و شدهاند. و در زبان فارسی امروز هم بزرگترین تحولی که بهوقوع پیوسته است، شکستن سدی است که روزی زبان کتابت و زبان مجالس رسمی را از زبان کوچه و بازار جدا میکرد. و این مورد منفردی نیست. مگر نه در شئون دیگر زندگی ما نیز همین شکستن حدود و قالبهای پذیرفته به سرعت ادامه دارد. همهی اندرونیها و بیرونیها دارند جزو کوچه میشوند و اگر خودشان هم ارتباط فیزیکیشان با کوچه بیشتر از پیش نشده باشد، ما خود داریم دنیای خارج را از راه تلفن و رادیو و تلویزیون و دیگر وسایل ارتباطی امروزی به درون چاردیواریهای خود میکشانیم.
نفوذ زبان کوچه در کتابت دستکم این حسن را داشت که ناگهان انباز واژههای نویسنده و مترجم را دوچندان بزرگ کرد و به امکانات توصیفی زبان افزود. حال دیگر نویسندگانی چون هدایت (و جمالزاده)، آل احمد، چوبک و گلستان راه را نشان دادهاند، نمونههای موفق را پدید آوردهاند، و حقانیت و ارزش واژههای کوچه را ـ هرچند که قبلن فرم ثبتوضبطشدهی آنها در قاموسهای حجیم دیده نشده بود ـ ثابت کردهاند. بهطوری که ظاهرن شکی دیگر برای کسی باقی نباید مانده باشد، جز برای گروهی از اهل دعوی (و هم دعوا) که هنوز در کار ترجمه ـ و حتا آنجا که باید ـ استفاده از زبان کوچه را روا نمیدانند و حصن حصین پارسی ادبی را در همهجا بر زبان بیادبی مرجح میشمارند.
بگویید آغاز، بنویسید شامگاه، بنویسید هنگام، بگویید نخستین، بنویسید بامداد. قضیه همان قضیهی قطعههای ادبی است و «نغمههای شاعرانه» و یک جور سنتتراشی جدید، براساس آن نیاز روانی دیرین به سرمشق، به قالب، به جاپای استاد، به تکیهگاه تاریخ، و قضیه همان قضیهی فریادبرداشتن است تا کسی خواست به بیراهه بزند و نوجویی کند.
به زمین برگردیم و آزمایشی با همینگوی بکنیم. آنچه در زیر میبینید اولین پاراگراف از فصل اول آخرین کتاب منتشر شدهی اوست ـ “A Moveable Feast” ـ که شرح حال نویسنده است در پاریس سالهای بیست، در تکاپوی کار و کیف و همدمی گرترود استاین (یا اشتاین) و اسکات فیتس جرالد.
“Then there was the bad weather. It would come in one day when the fall was over. We would have to shut the windows in the night against the rain and the cold wind would strip the leaves from the trees in the place Contrescarpe the leaves lay sodden in the rain and the wind drove the rain against the big green autobus at the terminal and the Café des Amateurs was crowded and the windows misted over from the heat and the smoke inside. It was a sad, evilly run café where the drunkards of the quarter crowded together and I kept away from it because of the smell of dirty bodies and the sour smell of drunkenness. The men and women who frequented the Amateurs stayed drunk all of the time, or all of the time they could afford it’ mostly on wine which they bought by the half-litre or litre. Many strangely named aperitifs were advertised, but few people could afford them except as a foundation to build their wine drunks on. The women drunkards were called POIVROTTES, which meant female rummies”.
(p.9, Penguin edition, 1966)
ترجمهی این قطعه، در حد مرسوم ادبی، و حتا در حد بیشتر ترجمههایی که از همینگوی شده است، چیزی میشود شبیه به متن زیر:
«سپس فصل هوای نامساعد بود. روزی که خزان پایان گرفته بود فرا میرسید. پنجرهها را میبایستی شبهنگام در برابر باران ببندیم و باد سرد درختهای میدان «کنتر اسکارپ» را از برگ برهنه میکرد. برگها خیس از باران افتاده بودند و باد باران را به سوی اتوبوس سبز بزرگ در توقفگاه آخر خط میراند و «کافه دزآماتور» شلوغ بود و پنجرهها از گرما و دود درون کافه مهگرفته بودند. این کافهی محزونی بود که به نادرستی اداره میشد و مستهای محله آنجا گرد میآمدند و من بهعلت بوی تنهای کثیف و بوی ترشی مستی از آن احتراز میجستم. مردان و زنانی که زیاد به «دزآماتور» میرفتند همهی وقت یا همهی وقتی که استطاعتش را داشتند، مست میماندند؛ بیشتر از شرابی که هر بار نیم لیتر یا یک لیتر آن را سفارش میدادند، «اپریتیف»های زیادی با نامهای غریب آگهی شده بود، اما کمتر کسانی استطاعت خوردن آنها را داشتند، مگر بهصورت پایهای که مستی شراب را بر روی آن بنا کنند. زنهای مشروبخوار را poivrottes مینامیدند که معنی آن rum خوارگان زن است.»
بدک نیست (و در این مرحله امیدوارم دوستان صاحبنظر موارد ترجمهی نادرست متن را بر بنده ببخشایند، چون صحبت از لحن کلی متن و تأثیر دسته جمعی کلمهها روی خواننده است) ولی همینگوی نیست. یعنی همینگوییی که به انگلیسی میخوانی و در حقیقت نمیخوانی، بلکه میشنوی و به تو نزدیک است و از آن سوی کلیشههای ادبی با تو حرف نمیزند و کلمههایش را غربال کرده است و دهانپرکنهایش را برای کتابهای گردوخاکگرفتهی فضلا گذاشته است و سادههایش را بهآهنگ طبیعی کلام به هم جوش داده است.
براساس این احساس از نوشتههای اوست و بر اساس این فکر که چون در متن و گفتوگوها یکدستی مطلق وجود دارد و برای رفتن از یکی به دیگری از قالب ادبی به محاورهای نمیپری پس بهناچار این یکدستی را هم در متن فارسی ایجاد باید کرد ـ و نه بهصورت ادبیکردن متن و گفتوگوها هر دو ـ که یک بار دیگر متن انگلیسی را ترجمه میکنم، به قصد خودمانیترکردنش و نزدیکترآوردنش، هرچند که از فرمهای شکستهی کلام کمک باید بگیرم و خواندنش ممکن است مشکلتر باشد و باز بی هیچ ادعایی دربارهی شاهکاربودن و یا غوغابودن ترجمه و یا حتا بیعیببودنش چون ما فقط داریم یک آزمایش «لحن» میکنیم:
«اونوقتش هوای خراب هم بود. یه روز که دیگه پاییز تموم شده بود سرش رو میکرد تو. شب مجبور بودیم پنجرهها رو از ترس بارون ببندیم و باد سرد تو میدون کنتراسکارپ برگارو از درخت میکند. برگا زیر بارون، خیس افتاده بودن رو زمین و باد بارونو لوله میکرد میزد به اتوبوس سبز گندهی تو ایستگاه آخر خط و تو کافه دزآماتور جای خالی نبود و پنجرهها از گرما و دود توی کافه بخار گرفته بودن. این یه کافهی دلتنگی بود که با پدرسوختگی میچرخید و مستهای محله جمع میشدن اونجا و من از بوگند تنهای کثیف و ترشال مستی اونجا نمیرفتم. مردا و زنهایی که دزآماتور پاتوقشون بود، همیشه یا همهی وقتی که پولشون میرسید مست بودن، بیشتر از شرابی که نیملیترنیملیتر یا لیترلیتر میخریدن. اپرتیفهای زیادی رو با اسمای عجیب غریب اونجا اعلان کرده بودن ولی کمتر کسی پول خوردن اونارو داشت مگر بهصورت شالودهای که مستی شراب رو اون رو بسازه. زنهای مشروبخور و poivrottes میگفتن که معنیش زن عرقخوره …».
فکر میکنم آزمایش موفقی باشد و من شخصن لحن جدید «پاپا» را بیشتر میپسندم و حتا حس میکنم آهنگ کلام همینگوی در امتداد واوهای مکررش در متن دوم بهتر درآمده است. آنگاه از خود میپرسم چهطور است که مترجمان دانشمندی که داستانهای بلند او را به فارسی برگرداندهاند، هیچکدام در این روال آزمایش نکردهاند(٢) و متأسف میشوم که چرا خود در ترجمهی «گتسبی بزرگ» جرأت بیشتر برای یکدستکردن متن و گفتوگوها به خرج ندادهام، هرچند که متن «محاورهای» فیتس جرالد پیچیدهتر و پردستاندازتر است.
و حال، در پایان بگذارید آزمایشی را که با همینگوی کردیم با سلینجر تکرار کنیم. لحنی را که من سعی میکنم در همین چند سطر اول کتاب به هولند کالفیلد بدهم بر اساس تصوری است که پس از خواندن همهی کتاب در ذهن خود از او پیدا کردهام و پس از پاسخدادن به این سؤال که اگر پسربچهای با مشخصات او در ایران بود، چهگونه حرف میزد. پیدا کردن لحن مناسب از وظایف بیچونوچرای مترجم است، و به کمک همین برداشتهای ذهنی از متن اصلی است که صورت میگیرد. و گرنه این قسمت از کار را نادیدهگرفتن و به جانشینی واژههای «معادل» اکتفاکردن کاری است که از عهدهی ماشین هم برمیآید.
و اینست هولدن فارسی زبان من:
«اگه راسراسی دلتون میخواد که شرح و تفصیلاتش رو بشنوین، احتمالن اولین چیزی که میخواین بدونین اینه که من کجا به دنیا اومدم، بچگی گندم چهجوری گذشت و بابا ننهم پیش از اینکه منو پس بندازن چه کارایی میکردن، و از این قبیل چرتوپرتای دیوید کاپرفیلدی، ولی من هیچ حال تعریف کردنشو ندارم. اولن که از اینجور چیزا حوصلهم سرمیره و دومن اگه من چیزی راجع به بابا ننهم تعریف کنم که همچی خصوصی مصوصی باشه هرکدوم دو دفعه خون روش پیدا میکنن…».
در این لحظه ممکن است عدهای از علاقهمندان اتمسفر در ادبیات نگران شوند که ادامهی این راه، مخصوصن به دست اشخاصی که بیپروایی دوبلهچیهای ما را داشته باشند، ممکن است ترجمه را به یک جور بومیکردن متنها بکشاند و مثلن در نتیجه هولدن کالفیلد به جای نیویورک از چالهمیدان سردربیاورد. البته این خطر هست، ولی حدنگاهداشتن هم هست و حفظ تعادل و با آگاهی به جنگ مشکلات کار رفتن. گفتهاند، گفتهایم و خواهند گفت که ترجمه راهی است باریک و دشوار که برای گذشتن از آن آدم باید چابکی، نرمش و حس توازن یک بندباز را داشته باشد. اما چه کسی میتواند بی آنکه خود را به خطر بیفکند، از این راه باریک و دشوار بهسلامت بگذرد؟
پینوشتها:
(١) ممکن است برای آن عده از خوانندگانی که بررسی آقای کریمی را در «انتقاد کتاب» (شمارهی ٨، دورهی سوم) از ترجمهی اخیر من («گتسبی بزرگ» اسکات فیتس جرالد) دیده باشند، این توهم پیش آید که من بهقصد تلافی قلم به دست گرفتهام. اینطور نیست و موضوع این مقاله اساسیتر از آن است که فدای اینگونه جدالها شود. من از این که آقای کریمی انگلیسیدانی بنده را پسندیدهاند، سود میجویم و به عنوان عرض ارادت مقابل فرض میکنم که ایشان متن انگلیسی کتاب سلینجر را کاملن فهمیدهاند و مفهوم کلام را هم درست برگرداندهاند، چرا که آنچه فعلن مورد ایراد من است «لحن» ترجمهی ایشان است.
(٢) یک آزمایش جدی در این زمینه، ترجمهای است که ابراهیم گلستان از «هکلری فین» “Mark Twain” کرده است. اگرچه در جملههای متن قصه، فرم کلمهها شکسته نیستند، ولی جاگرفتن کلمهها در جمله و انتخاب آنها بر اساس مشخصات «زبان مردم» انجام گرفته است.
کریم امامی