احمد مجاهد در کتاب «جوحی» (از اعلام طنز قرن اول و دوم هجری) به صورت مفصل گفته این مرد ساده لوح و زودباور که ماجراهایش از شیرینترین حکایتها و داستانهای طنز مردم است، در ادبیات عرب ریشه دارد و بعد ترکها ملا را به نفع خود مصادره کردهاند. البته مجاهد در این کتاب میگوید: ایرانیان برای اینکه از ترکان عثمانی عقب نمانند، شروع به جعل حکایتهایی به نام ملانصرالدین کردند که پیشوای این گروه، محمد رمضانی بوده است.
در ادامه چند حکایت از ملا نصرالدین را میخوانیم:
شخصی ماست خورد. قدری به ریشش چکید. ملا از او پرسید: چه خوردهای؟ گفت: کبوتر. گفت دانستم. پرسید از کجا؟ گفت: از فضلهاش که بر ریشت نمودار شد.
(این حکایت را عبید زاکانی در رساله دلگشا آورده است).
ملا با حاکم و جمعی به شکار رفته بودند. آهویی پدیدار شد. حاکم تیر انداخت ولی به شکار نخورد. ملا گفت: احسنت! حاکم برآشفت که مرا مسخره میکنی! ملا گفت: خیر، احسنت را به آهو گفتم.
(این حکایت نیز در رساله دلگشا عبید زاکانی آمده است).
ملا به شهر نزدیکی رفته و مدتی توقفش به طول انجامید. روزی نامهای به خانوادهاش نوشته، هرچه تجسس کرد، کسی را برای بردن آن نیافت. پس خودش آن را برداشته، به شهر و خانه خود رفت و در را زد. زن و اولادش بیرون آمده، از آمدنش شادی کردند. ملا به آنها گفت: من نیامدهام که اینجا بمانم، بلکه فقط برای رساندن این نامه آمدهام. و آن را داده، برگشت. هرچه اصرار کردند اقلا بمان خستگی بگیر، قبول نکرد و به راه افتاد.
(این حکایت در مجمعالامثال و اخبار الحمقی آمده است).
دندان ملا درد میکرد. نزد دندانساز رفته، گفت: دندان مرا بکش. گفت: دو دینار بده. ملا گفت: یک دینار بیشتر نمیدهم. دندانساز قبول نکرد. ملا ناچار شده دو دینار داد. پس دندانی را که درد نمیکرد به او نشان داد. چون آن را کشید، گفت: سهو کردم. دندانی که درد میکرد، دیگری است. آن را هم کشید. ملا گفت: خواستی از من پول زیاد بگیری اما من از تو زرنگتر بودم. تو را گول زده، کاری کردم که به همان یک دینار تمام شد.
(این حکایت هم در رساله دلگشای عبید زاکانی درج شده است).
از ملا پرسیدند: چه کس را بیش از همه دوست میداری؟ گفت: کسی که شکمم را سیر کند. شخصی گفت: من سیرت خواهم کرد؛ آنوقت مرا دوست خواهی داشت؟ گفت: دوستی نسیه نمیشود.
(این حکایت در «محاضراتالادباء» آمده است).
پسر ملا عم جزء را تمام کرده، به پدرش مژده آورد که: کتاب من تمام شده. ملا خوشحال شده، گفت: چیزی بخواه تا به تو بدهم. پسر که سابقه به چنین لطفی نداشت، گفت: به من مهلت بدهید، فردا میگویم چه میخواهم. فردا که نزد ملا رفت، کره خر خواست. ملا گفت: بنا بود یک خواهش تو را بپذیرم. مهلت خواستی، دادم. دیگر که نباید چیزی به تو بدهم.
(این حکایت در «محاضراتالادباء» آمده است).
الاغ ملا ضعیف شده بود. گفتند: چرا به حیوان جو نمیدهی؟ گفت: هر شب دو من جو جیره دارد. گفتند: پس چرا اینقدر ضعیف شده؟ گفت: جیره یک ماهش را طلبکار است.
(این حکایت در رساله دلگشای عبید زاکانی آمده است).
۵۵۲۴۵