میکوشیم ترازنامهای راست کنیم و صورت سود و زیانی، تا با یکی شادمانی کنیم و بر دیگری سوگواری. گاهی شعاع یادآوریِ یادگارها به فراسوی این سال و آن سال تن میکشد و پارههایی از پیکرۀ عمر را در ترازو مینهد تا ببیند ترازکردن کفههای آن چقدر پارهسنگ میبرد. ستونی از عشقها و عاطفهها و دوستیها، توفیق در درس و هنر و کسبوکار و مالومنال، پیوند با انجمنها و نیکوکاری و خیرپیشگی، برابرِ ردیفی از شکستها، بدبیاریها، خیانتدیدگیها، فقدانها، اشتباهها و پشیمانیها که هر کدام زیر خم دیگری را گرفته، اینسوکشان، آنسوکشان؛ و ما در مقامِ داوری دودل که مردد است سوت را به نفع کدام زند.
دیر نیست که از این چشماندازی هم پیدا شود به کلّیت عمر و معنای زندگی، که دیگر پرسشی تجربی نیست و نه سروکارش با اعداد و جدولهای بدهکار و بستانکار. از چنین نگاهی، دیگر چندان مهم نیست که چند سال گذشته و چه حاصلی از آن مانده است. حسی از بیوزنی و معلّقشدگی در فضا، میراث عمر را در خود فرومیگیرد و بسا که خاطرۀ اشکها و لبخندها را از بارِ مثبت و منفیِ خود خالی کند؛ تا حدی شبیه کُپهای زباله که دیگر مهم نیست قبلاً هر جزء آن چه بوده، اینک جز تودهای پوک نیست، سزاوار آتشزدن و در شکلکهای دودِ متصاعد آن خیرگیکردن.
اینجاست که شبح برخی سؤالات بیپاسخ از سنخ «ز کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود» نمودار میشود؛ که چه به فوریت از آن روی بگردانی و چه یکچند در باتلاق آن قدمهای بختکوار برداری، میفهمی جای وقوف نیست و از برابرِ آن جز گریز، چاره نه.
به کجا میتوان گریخت وقتی تمامی پناهگاهها، سپنجهایِ کومهای و کپری است، خالی از امنِ عیش؟ خوشیهایش همچون حبابهای رنگیِ رقصان است که لمس نشده میترکند و ناخوشیهایش چون قطعههای قیر چسبناک؛ وقتی که یا میجویی و نمییابی و در فراق فقدانی یا مییابی و زود از آن دلسیر و دلگیر میشوی. انگار کسی با تو بازی میکند و سربهسر میگذارد. شبیه بچگیها که زنبوری را نخ بر میانه گره میزدیم و در هوا رها میکردیم، پس از هر طرف که ارادۀ پرواز میکرد، به عقب یا سویی دیگر بازش میکشیدیم و او خسته و سرگشته.
از دو سو، آفاقِ کرانناپیدایِ ذرّاتِ میکرونی و کهکشانهای لامکان و در این میان، موجودی با عرض کم و آرزوی بلند؛ که در برابر ویروسی هزار بار خُردتر از خود خلع سلاح است؛ ولی از پس قرنهای نوری، دنبالِ دنبالۀ جهان، دست سایبانِ دیده کرده است!
هر لحظه هزار فکر دارد و هزار کار و در تکاپوی آن میان شور و شوق و خشم و ترس، دیگران را پس میزند تا خود را پیش کشد. لیک نیک که مینگرد، بسا خود را دلقکی یابد که برای تماشاگری که ندارد، پشتکوارو میزند، و نیرومحرکۀ غرایز نابینایش را فنرکوکهای میمونی بیند مصنوعی که راه میرود و دست میکوبد. شود که افکار بلندش اسیرِ حالی شود که قاذور بهزور بیرون میکند، با اینهمه سودای دستسودن به دامان آسمان هم دارد. گاریِ منیتش را اسبهای حرص و آز میکشند و هرجا چرخ آن به چاله فرو شد، رگبار کینه و دشنام بر همبندان خود میبارد، که داد کجا شد که اینهمه بیداد است. هنگامهای از یقهگیری و کشمکش، در مسابقهای که هرکسی داور بازی خود است و تمام حق را در طرف خود میخواهد. اینگونه، دنیایی بزرگ انسانی کوچک را به بازی گرفته است. این البته واقعیت است، باری با حقیقت وقتی دستی نگیرد، دمساز چرا باید شد؟
بهتر نیست درون این بیکرانگیِ بیپاسخ، دنیایی کوچک بسازیم که خُردی ما را اینهمه تحقیر نکند؟ دنیا حیرتسرایی است بس باپهنا، بهتر همان که گوشهای از آن را غفلتآباد کنیم. به آسمان نگاه نکنید، به خورشید و ستارگان هم؛ مگر به رسم پیشینیان، آنها را نقشی بر رواقِ عالم یا چراغهایی سنجاق شده به طاقِ زمین بینیم.
در تحقیر و تَسخَرِ آدمی گفتهاند شبیه کسی است که به چاهِ تاریکِ ویلی درغلتیده و میانۀ راه به ریسمانی درآویخته است. هر زمان آن رشته در حال پنبگی است و چشمانداز سقوط، نزدیک؛ و در این میان چشم او به کندویی ساخته بر دیوار چاه میافتد. از فرصت سود جسته، انگشت در عسلِ آن میخلد و میمکد!
باری، از چشم من، چه نیکو انتخابی که او میکند! بدیل بهتر کدام است؟ از چاه که بهدر نمیتوان آمد. ریسمان را رها میتوان کرد و سقوط را پیش انداخت؛ باری، از ترس طبیعی، بیشترینه نمیکنند. پس راهی نه جز پناه بر کندو؛ تا هم شیرینی عسل، کام را بگرداند و هم اشتغال به آن، ذهن را.
نوروز یکی از این کندوها است. آن را دریابیم. ذهن و ذائقه را با آن بگردانیم. هفتسین دنیایی کوچک است، کوچک اما دلپسند و دلپذیر، همچون تُنگِ دوّارِ ماهیِ قرمز، و سبزه و آینه هم. در این کوچکی بزرگی کنیم و در این زرورقی که روی سیاهیها میکشیم، یکچند زیستی زرّین را تحفۀ خیال. این لطافتهای کوچک و کوچان، از پس آنهمه سنگی و سیاهی برنمیآید، باری با لبخند و شکوفه، کبکوار سر خود را، روزَکی چند، زیر برف خیالات خوش کنیم.
با فردوسی و سعدی به پیشباز نوروز برویم. در پیشگاه زندگی، دادخواستهای سنگین راست نکنیم تا زیر فشار آن درنمانیم. بهسادگی، همراه زنبورهای عسل به شکارِ شهد شویم و دور گلها بگردیم. مرهمی نازک است شاید بر زخمی زمخت، باری از هیچ بهتر. به خود و دیگران شادمانی هدیه کنیم و آرامش و دوستی.
مرتضی مردیها