البته دوستان بسیاری دارم که از سر لطف نوشته هایم را می خوانند و حقیقتا به عشق آن هاست که خیلی وقت ها علیرغم همه خستگی هایم می نویسم اما گاهی از فرط بیهودگی به جنون می رسم و عشق به لطف دوستان هم کاری از پیش نمی برد. منظورم از این که حرف هایم را نمی شنوند کسانی هستند که مخاطب اصلی این یادداشت ها هستند و باید بشنوند.
این میزان بی اعتنایی به حرف های دلسوزانه، آدمی را بالکل مایوس می کند. تکرار و تکرار و تکرار آن هم بیهوده و بی فایده روح و روان آدمی را فسرده می کند. همه این اتفاقات چند ساله اخیر را که به بحران های بزرگ منجر شده است مرور کنید و ببینید کدام یک از آن ها پیش از آن که به فاجعه منجر شود توسط روزنامه نگاران گوشزد نشد. دست به نقد به همین دو سه ابر بحرانی که امنیت روانی جامعه را بهم ریخت و جای زخم هایش به این زودی ها و راحتی ها التیام نمی یابد توجه کنید.
پیش از واقعه مهسا چه قدر دوستان روزنامه نگار نوشتند و هشدار دادند که این ره که شما می روید به ترکستان است. از حزب اللهی بگیر تا لائیک همه و همه معتقد بودند این شیوه به زودی سر از جاهای خطرناک در می آورد. جالب این که قبل از به وقوع پیوستن فاجعه اصلی، یکی دو واقعه هم رخ داد که حواس هر آدمی را حتی با هوش اندک هم به خودش جلب می کرد. با این همه آن ها که باید گوششان به این حرف ها بدهکار می بود اصلا و ابدا به روی خودشان نیاوردند و شد آن چه نباید می شد. در همین فقره اخیر یعنی مسمومیت جگر گوشه های مردم،دوستان روزنامه نگارم به صراحت نوشتند که از این ماجرا بوی بدی می آید. خبر زدند. مصاحبه گرفتند.گزارش تهیه کردند اما بازهم انگار نه انگار. اصلا نیاز به خبر و گزارش هم نبود. هر کس اندک فهمی داشت شاخک هایش حساس می شد که اتفاق نامبارکی در حال رخ دادن است. طبق معمول، اول از اساس انکار شد و بعد که کار بیخ پیدا کرد تازه حضرات نصف و نیمه به هوش آمدند که نه مثل این که ظاهرا ماجرای مسسمویت بچه های مردم جدی است.
می توانم ده ها و بلکه صدها مثال بزنم که قریب به اکثر معضلاتی که در سال های اخیر به وجود آمده مدت ها قبل از آن که به وقوع بپیوندند از طرف روزنامه نگاران و نویسندگان نسبت به آن ها اعلام خطر شده بود. اما هر بار یا نویسنده گان با اتهام سیاه نمایی و عامل دشمن مواجه شدند و یا اصلا کسی به روی مبارکش هم نیاورد.
واقعا برایم جای سئوال است که چرا این بزرگواران سخن مارا نمی شنوند؟ نه این که ما آدم های مهمی باشیم. نه. ما حتی برای بقالی سر کوچه هم اهمیت نداریم. اصلا ما به درک. آیا این بزرگواران به فکر خودشان هم نیستند؟ به فکر میز و صندلی شان؟ دلسوز آن ها نیستم. دیر زمانی است که دلسوزشان نیستم. و چرا باید باشم؟ کسانی که دلشان به حال هیچ کس حتی خودشان هم نمی سوزد لیاقت دلسوزی ندارند اما دلم برای سرزمینی می سوزد که برخی از این ها اداره اش را بر عهده دارند. ما به خاطر آن چه می نویسیم نه توقع تشویق داریم و نه انتظار احترام. همین که به ما انگ جاسوسی نزنند و بگذارند همین چهار خط را هم بنویسیم از سرمان هم زیاد است اما اگر به حرف های ما توجه شود خواسته یا ناخواسته این حضرات بالانشین عمر صدارتشان بلندتر خواهد شد. ما روزنامه نگاران رسما مزدوران بی جیره و مواجب کسانی هستیم که چشم دیدن مارا ندارند.
۵۷۵۷