خانه » همه » مذهبی » مرگی به نام زندگی

مرگی به نام زندگی

بیشتر آن‌ها حداقل تا ساعت ۲ نیمه‌شب بازند؛ اگر مسجدها را در نظر نگیریم، غالباً تنها جاهایی هستند که چراغشان در ساعت ۲ نیمه‌شب روشن است و درشان باز است؛ و از قرار معلوم، هر وقت که از کنار یکی از آن‌ها رد شوید، احتمالاً چهار یا پنج مرد جوان را می‌بینید که با سر و وضع آراسته جمع شده‌اند و دارند کوتاه‌شدن موهای مرد دیگری را تماشا می‌کنند. نکتۀ عجیب آن است که انگار هیچ آرایشگاه زنانه‌ای وجود ندارد. 
هرازگاهی ممکن است پوسترهای تأثیرگذاری را ببینید که وسایل آرایشی یا محصولات مربوط به موی زنان را نشان می‌دهند؛ بیشتر زنان بلوندند (در واقع، تعداد شگفت‌انگیزی از فلسطینی‌های نابلس بلوند هستند، حتی بچه‌هایشان)، اما خبری از آرایشگاه‌های زنانه نیست. از یکی از دوستانم دلیلش را پرسیدم. توضیح داد که جامعۀ فلسطین را از نظر تاریخی، بعد از بیروت، لیبرال‌ترین جامعۀ عرب می‌دانستند، و زنان جوان هیچگاه عادت نداشتند که موهایشان را بپوشانند، اما با قدرت‌گرفتنِ سیاسیِ حماس در دهۀ ۹۰، اوضاع تغییر کرد. اما در ماجرای آرایشگاه‌های زنانه، مسئلۀ خیلی عاجل‌‌تری مطرح بود. 
در سال‌های دهۀ ۸۰، مأموران امنیتی اسرائیل، از حضورشان در منطقه سؤاستفاده کردند تا مخفیانه در چای شیرین زن‌ها داروی بیهوشی بریزند و از آن‌ها عکس‌های برهنه بگیرند تا شوهرانشان را مجبور کنند که به همکار یا خبرچین سرویس اطلاعاتی اسرائیل تبدیل شوند. به‌همین‌دلیل، حالا هم آرایشگاه‌های زنانه وجود دارد، اما در خیابان اثری از آن‌ها نیست و زن‌ها هم دیگر از دست غریبه‌ها چای شیرین نمی‌گیرند.

اولین واکنش من به این داستان این بود: واقعاً چنین اتفاقی افتاده؟ آخر خیلی شبیه خیال‌پردازی‌های پارانوئیدی است. اما فلسطینی‌های نابلس در محیطی زندگی می‌کنند که اتفاقات دیوانه‌‌وار واقعاً رخ می‌دهد. واقعاً آدم‌هایی دور و برشان هستند که علیه‌شان توطئه می‌کنند: جاسوس‌ها، خبرچین‌ها، انواع و اقسام نیروهای امنیتی که بسیاری از آن‌ها در روان‌شناسی و نظریۀ اجتماعی مدارک عالی دارند. این‌ها وجود دارند و فعالانه تلاش می‌کنند تا از هر راهی که ممکن باشد اعتماد اجتماعی را نابود کنند و بافت جامعه را از هم بگسلند. داستان‌های بی‌شماری دهان به دهان می‌چرخد، فقط بعضی از آن‌ها واقعیت دارند. اما چطور می‌شود فهمید کدامشان؟

و البته، در چنین وضعیت‌هایی، این تمام ماجرا نیست. اشتازی، پلیس مخفی آلمان شرقی، جایی به این تکنیک روی آورده بود که وارد خانۀ مخالفان می‌شد و جای اسباب و اثاثیه را تغییر می‌داد. چنین کاری قربانی را در وضعیتی ناممکن رها می‌کرد. اگر به بقیه می‌گفتید که جاسوس‌ها به زور وارد خانه‌تان شده‌اند و جای وسایلتان را عوض کرده‌اند، خیلی‌ها فکر می‌کردند که دیوانه شده‌اید، اگر آن حرف‌ها را پیش خودتان نگه می‌داشتید، کم کم شک می‌کردید که نکند خودتان دیوانه شده‌اید. بعضی اوقات، در فلسطین، احساس می‌کنید در کشوری هستید که با همۀ مردمش چنین رفتاری کرده‌اند.

اما در این مورد خاص، معلوم شد که شایعه‌ها حداقل تا حدودی واقعیت دارند. یک نفر وب‌سایتی ساخته است برای آن دسته از مأموران موساد که احساس گناه می‌کنند تا بتوانند آنجا به صورت ناشناس اعتراف کنند. و یکی از آن‌ها، در واقع، اعتراف کرده‌ بود که در آرایشگاه‌ها در چای داروی بیهوشی می‌ریخته است.

دوستم، امین، گفت: «من همیشه احساس می‌کردم که چرخش به سمت محافظه‌کاری مذهبی، حجاب و برقع، نمی‌تواند فقط به دلیل خیزش سیاسی حماس در دهه‌های ۸۰ و ۹۰ باشد. فکر می‌کنم تا حدی واکنشی است به این واقعیت که می‌دانید همیشه آدم‌هایی به شما چشم دوخته‌اند. منظورم این است که خُب، نگاهی به اطراف بیانداز. عملاً روی تک تک تپه‌ها، یک شهرک یهودی‌نشین ساخته‌اند. نگاهتان را که بالا می‌آورید، فقط ساختمان می‌بینید، و سیمای بی‌روح اجتماعاتی از‌پیش‌برنامه‌ریزی شده و بسته، مردم را نمی‌بینید. و همیشه در کنار آن‌ها یک پایگاه نظامی مستقر شده است، با سیم‌ خاردارهای دورادورش و برج‌هایی که معلوم نیست از بالای آن‌ها کسی به شما خیره شده است یا نه. و جدای از همۀ آن‌ها آن دیوارِ واقعی هم هست. همه دربارۀ دیوار حرف می‌زنند و آن را مانعی برای رفت‌و‌آمد می‌دانند. و واقعاً هم همینطور است، دیوار مانع بسیار آزاردهنده‌ای است، اما دربارۀ دیوار مسئلۀ دیگری هم هست، و آن اینکه مانعِ دیدن هم است. هیچ‌وقت نمی‌توانید ببینید، درست کنار شما، چه اتفاقاتی دارد می‌افتد. اسرائیلی‌ها جاده‌های مخصوص خودشان را دارند. 
در واقع، آن‌ها دو دسته جاده دارند: جاده‌هایی که مخصوص شهرک‌نشین‌هاست و جاده‌های نظامی. هیچ‌کدام از آن‌ها را از جاده‌هایی که ما عرب‌ها از آن استفاده می‌کنیم نمی‌توانید ببینید. فقط نگاه‌های گذرایی این‌جا و آنجا، یا در گذرگاه‌هایی که از جاده‌ای که به یک شهرک منتهی می‌شود، عبور می‌کنید، آنجا هم نیروهای حفاظتی هستند و پوسترهایی از سیاستمداران راست‌گرای اسرائیلی و بچه‌هایی که کیپا سرشان است و مشغول قدم‌زدن‌اند. جز این‌جور مواقع، هرگز آن‌ها را نمی‌بینید، اما می‌دانید که آن‌ها وقتی دارید رانندگی می‌کنید، یا راه‌ می‌روید، یا هر کار دیگری می‌کنید، می‌توانند شما را ببینند و از هزاران زاویۀ متفاوت از جاهایی که حتی به فکرتان هم نمی‌رسد، به شما خیره شوند. شما در این قوطی‌های کوچک گیر افتاده‌اید، می‌توانید یکدیگر را ببینید، اما هیچ‌وقت نمی‌توانید به منظره‌ای سرتاسری دسترسی داشته باشید. تکه‌ای از شهر هست که در آن زندگی می‌کنید، تکه‌ای زمین که گوسفندهایتان را برای چرا می‌برید، جزیره‌هایی از هم گسسته؛ حتی یک نقشۀ درست‌و‌حسابی هم در دسترس نیست، نقشه‌هایی که استفاده می‌کنید اشتباه یا قدیمی‌اند، هیچ امکانی ندارید که از نقطه‌ای مرتفع و مشرف به پایین نگاه کنید، برای همین شروع می‌کنید به پوشاندن خودتان، زیاد بیرون نمی‌روید، زن‌ها حتی مدل‌ موهایشان را هم پنهان می‌کنند. یک‌جور ژست است، اما تنها راهی است که می‌توانید ذره‌ای کنترل داشته باشید».

زندگی در فلسطین همچین حسی داشت. آگاهی همیشگی از حضور نظام اطلاعاتی‌ای سفاک و دشمن‌خو که شرایط زندگی‌ فرد را سامان می‌دهد، اما در نهایت، حرکت و آینده را از او می‌گیرد. چیزی که فرد هیچ‌گاه نمی‌بیندش، اما می‌داند که چطور باید باشد: مغزی متکی به زنان و مردانی با تحصیلات بسیار بالا و فرهیخته که در اتاق‌کارهایی دارای تهویۀ مطبوع با هم جلسه می‌گذارند، با پاورپوینت ارائه می‌دهند، نتایج تحقیقاتشان را روی جدول نشان می‌دهند و سناریو‌ها و برنامه‌های دقیق می‌ریزند؛ فقط مسئله این است که می‌دانی همۀ کارهایی که می‌کنند آشکارا علیه وجود توست، در حالی که تو هیچ ایده‌ای نداری که چه حرف‌هایی زده‌اند و چه کارهایی می‌کنند. فقط می‌توانی به شایعه‌ها و فکر و خیال‌های خودت اتکا کنی.

رژیم کرۀ شمالی، در سال‌های دهۀ ۱۹۵۰، مجموعه‌ای از تکنیک‌های شکنجۀ فوق‌العاده اثرگذار ساخت. تکنیک‌هایی که آنقدر اثرگذار بود که در واقع می‌توانست اسیران نظامی آمریکایی را وادار کند تا به همه نوع جنایت‌هایی که انجام نداده بودند هم اعتراف کنند، و در عین حال، باور کنند که واقعاً هیچ‌وقت زیر شکنجه قرار نگرفته‌اند. تکنیک‌ها خیلی ساده بودند. کافی است قربانی را مجبور کنید که کاری که کمی ناخوشایند است –مثلاً نشستن سر صندلی، یا تکیه‌دادن به دیوار، در حالتی که کمی ناراحت است- را انجام دهد، اما مجبورش کنید که این‌کار را در دورۀ زمانی‌ای خیلی خیلی طولانی انجام دهد. بعد از هشت ساعت، قربانی آماده است تا به‌ معنای واقعی کلمه، هر کاری بکند تا این روند متوقف شود. 
حالا بروید به دادگاه‌های بین‌المللی هاگ و به آن‌ها بگویید که مجبورتان کرده‌اند تا تمام روز را لبۀ صندلی بنشینید. حتی خود قربانیان هم اکراه داشتند تا کسانی که به اسارت گرفته بودندشان را شکنجه‌گر بنامند. وقتی سازمان سیا از این تکنیک‌ها باخبر شد –طبق گفتۀ دوستان کره‌ای‌ من، این تکنیک‌ها صرفاً نسخه‌هایی سادیستی از شیوه‌های کلاسیک کره‌ای برای تنبیه بچه‌ها بود- کنجکاوی‌ آن‌ها برانگیخته شد و از قرار معلوم، تحقیقات گسترده‌ای انجام دادند دربارۀ اینکه چطور این تکنیک‌ها را می‌شود در بازداشتگاه‌های خودشان به کار بست.

مجدداً، گاهی، این احساس به آدم دست می‌دهد که اینجا با کل یک کشور چنین رفتاری را پیش گرفته‌اند. البته شکنجۀ تمام‌عیار هم وجود دارد، به مردم شلیک می‌کنند، آن‌ها را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند، شکنجه می‌کنند و با خشونت آزار می‌دهند و همۀ این‌ها واقعیت دارد. اما اینجا دارم دربارۀ آدم‌هایی حرف می‌زنم که این اتفاقات برایشان نیفتاده است. برای اکثر مردم، گویا چنین است که بافت زندگی روزمره طوری طراحی شده است که تحمل‌ناپذیر باشد، اما به شیوه‌ای که هیچکس به‌راحتی نمی‌تواند بگوید که حقوق بشر آشکارا نقض شده است. هیچ‌وقت آب کافی در دسترس نیست. برای دوش‌گرفتن تقریباً ترتیبات نظامی لازم است. به آسانی نمی‌توانید اجازه عبور بگیرید. همیشه باید توی صف بایستید. اگر چیزی خراب شود، تقریباً امکان ندارد که اجازۀ تعمیرکردن آن به شما داده شود. یا اگر اجازه داده شود، نمی‌توانید برای تعمیر وسایلتان به جای دوردستی بروید. 
چهار نظام متمایز قانونی (عثمانی، بریتانیایی، اردنی و اسرائیلی) وجود دارد که در هر پروندۀ حقوقی هیچکس نمی‌تواند بگوید که فلان دادگاه چه حکمی خواهد داد و بر مبنای چه قوانینی قضاوت خواهد کرد، یا چه مدارکی لازم است یا پذیرفته می‌شود. بیشترِ این قوانین اصلاً قرار است بی‌معنا باشند. ممکن است ۲۰ کیلومتر رانندگی برای دیدن نامزدتان هشت ساعت طول بکشد، و طی این ساعت‌ها تقریباً بدون تردید مسلسل‌هایی را جلوی صورتتان تکان داده‌اند، و آدم‌هایی که معتقدند پست‌تر از انسان‌هایید، با زبانی که نصفه‌نیمه می‌فهمیدش بر سرتان فریاد کشیده‌اند. برای همین بیشتر حرف‌های عاشقانه‌تان را از پشت تلفن می‌زنید. البته اگر پول آن را داشته باشید که چند دقیقه صحبت کنید. گره‌های ترافیکی بی‌پایانی قبل و بعد از ایست‌بازرسی‌ها وجود دارد و راننده‌ها جرو‌بحث می‌کنند و فحش می‌دهند و تمام تلاششان را به کار می‌بندند تا خشمشان را سر یکدیگر خالی نکنند. همه در فاصله‌ای بین ۲۰ تا ۲۵ کیلومتری از ساحل مدیترانه زندگی می‌کنند، اما به‌هیچ‌وجه امکان ندارد، حتی در داغ‌ترین روزهای سال، که اجازه بدهند چشمتان به ساحل بیفتد. مگر اینکه از دیوار بالا بروید. جاهایی هست که می‌توانید دست به چنین کاری بزنید؛ اما در این صورت، هر لحظه باید انتظار داشته باشید که گشت‌های امنیتی شما را «شکار» کنند. 
به این معنی، شناکردن در دریا همیشه با ترسِ از تیرخوردن همراه است. فرقی نمی‌کند تاجر باشید، یا کارگر ساختمانی، یا راننده، تنباکو بکارید، یا منشی‌‌گری کنید، در هر صورت، گذران زندگی برایتان جریانِ بی‌وقفه‌ای از تحقیرهای کوچک خواهد بود. گوجه‌هایتان را ضبط می‌کنند و بعد از دو روز ترخیص می‌کنند تا بپوسد، و در این حین، به خودتان پوزخند می‌زنند. باید التماس کنید تا بچه‌هایتان را از بازداشت بیرون بیاورند. و اگر جلوی زندانبان‌ها گریه و زاری کنید، ممکن است همان زندانبان دلبخواهانه تصمیم بگیرد شما را هم بازداشت کند تا بچه‌تان را زیر فشار بگذارد که اعتراف کند سنگ پرتاب کرده است، و ناگهان خودتان را بدون سیگار در سلولی سیمانی می‌بینید. چاه توالت‌ها می‌گیرد و شیرفهم می‌شوید که قرار است تا ابد با همین وضع زندگی کنید. هیچ «روند سیاسی»ای در کار نیست. این ماجرا پایانی ندارد. مگر اینکه خداوند خودش دخالت کند، وگرنه باید منتظر باشید تا بقیۀ زندگی طبیعی‌تان را هم دقیقاً در این سطح از وحشت و پوچی سپری کنید.

اما وقتی کسی زیر این فشار جان به لب می‌شود، یا مثلاً، در ایست‌بازرسی به یک سرباز چاقو می‌زند، یا به چوخه‌ای می‌پیوندد تا به شهرک‌نشینان شلیک کند، هیچ رفتارِ مشخصی وجود ندارد که بشود با اشاره به آن، این کار جنون‌زده را توجیه کرد.

از هر چه بگذریم، فلسطین خطه‌ای است که گنوسیسم را به وجود آورده است؛ باوری که طبق آن انسان‌ها در دنیایی زندگی می‌کنند که آن را آفریدگاری شرور خلق کرده است، دنیایی مملو از قواعد اخلاقیِ دلبخواهی که به وجود آمده‌اند تا ما را سردرگم و فاسد کنند، زیرا خدای حقیقی، مطلق و لایدرک و ناکجایی است. اما یک رژیم سیاسی چه استدلالی می‌تواند داشته باشد که تلاش کند تا آگاهانه نظامِ حکمرانی‌ای بسازد که نسخه‌ای شبیه‌سازی‌شده از این دنیای فاسد و بی‌معنا را واقعاً محقق کند؟

این استراتژی، حتی وقتی از نظرگاه اسرائیلی‌ها به ماجرا بنگریم، بسیار گیج‌کننده است؛ فهمیدن منطق آن غیرممکن به نظر می‌رسد. قبل از این، در دهۀ ۹۰، فرصتی فراهم بود تا اسرائیل با همسایگانش صلح کند. شرایطی که پیشنهاد شده بود، بسیار سودمند بود، هم از نظر اقتصادی و هم از نظر سیاسی. هیچکس واقعاً انتظار نداشت که اسرائیلی‌ها اجازه بدهند شمارِ قابل‌ملاحظه‌ای از آوارگان جنگ ۱۹۴۸ به خانه‌هایشان بازگردند؛ تنها چیزی که اسرائیل قرار بود انجام دهد، پاک‌سازی چند شهرک بود که تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمی‌کرد و ساکنانش آدم‌هایی بودند که اکثر اسرائیلی‌ها آن‌ها را متعصبان مذهبیِ خشونت‌طلب می‌دانستند و واگذاری یک‌جور دولتِ بی‌مصرف و بی‌خطر به فتح (سازمان آزادی‌بخش فلسطین). اما به جای این، دولت اسرائیل از راه‌حل دو-دولت به‌مثابۀ نوعی پوشش دیپلماتیک استفاده کرده است تا کرانۀ باختری را تبدیل کند به یک هزارتوی مملو از پایگاه‌های نظامی و اجتماعاتِ برنامه‌ریزی‌شده‌ای که فقط یهودیان حق سکونت در آن‌ها را دارند. کاری که تقریباً همۀ کشورهای جهان آن را محکوم کرده‌اند و طبق قوانین بین‌المللی غیرقانونی دانسته‌اند. 
حالا دیگر هیچکس باور نمی‌کند که راه‌حل دو-دولت واقعاً شانس آن را داشته است که به موفقیت برسد، اگرچه صدها منصب بوروکراتیکِ نان‌و‌آب‌دار ایجاد شده است تا تظاهر کنند که چنین راه‌حلی ممکن است. به‌غایت دشوار است که تصور کنید این پروژه، در نهایت، به فاجعه ختم نخواهد شد. همین حالا هم تصویر اسرائیل را از کشوری که بیشتر مردم دنیا فکر می‌کردند در آن گروهی از نجات‌یافتگانِ آرمان‌گرای هولوکاست دور هم جمع شده‌اند تا بیابان را سرسبز کنند، تبدیل کرده است به کشوری که در آن مشتی متعصب که دندان‌هایشان را از روی خشم نشان می‌دهند، با پیاده‌کردن تکنیک‌های شکنجه روی بچه‌های ۱۲ ساله، نظامی علمی درست کرده‌اند. آن‌ها کاری کرده‌اند که مطمئن باشند در محاصرۀ دشمنانی سرسخت خواهند ماند، و حتی از نظر اقتصادی و نظامی، تقریباً به طور کامل، متکی به حمایتِ بی‌چون‌و‌چرای یک قدرتِ متجاوز شده‌اند که با سرعت در حال افول است.

چطور ممکن است این داستان پایان خوشی داشته باشد؟

و بنابراین، استراتژی طولانی‌مدت اسرائیل واقعاً چیست؟

اگر این حرف را به‌عنوان پاسخ قبول داشته باشید، باید بگویم خیلی ساده، آن‌ها استراتژیِ بلندمدتی ندارد. دولت اسرائیل به همان اندازه‌ای که اکسون موبیل برای مواجهه با تغییرات اقلیمی استراتژی‌های بلندمدت چیده است، برای آینده‌اش در منطقه برنامه‌ ریخته است. گویا اسرائیلی‌ها فقط یک چیز را می‌دانند، و آن اینکه اگر قدرتِ ایالات متحده فروبپاشد، یا دست از حمایت از آن‌ها بردارد، اتفاقاتی خواهد افتاد. بی‌تردید آدم‌هایی هم در اتاق‌فکرها دارند که بارش فکری راه می‌اندازند و گزارش‌ها و سناریوهایی هم تهیه می‌کنند، اما همۀ این‌کارها از اساس، برنامه‌ریزی‌های ثانویه است. نیرویی که پشتِ اشغال مرزهای فلسطینی سال ۶۷ نهفته است، هیچ رنگ و بویی از استراتژی‌های بلندمدت ندارد؛ بلکه صرفاً حاصلِ تلاقی منفعت‌های کوتاه‌مدت سیاسی و اقتصادی است.

اول از همه، شهرک‌ها. شهرک‌ها در بادی امر پروژۀ جمعی از متعصبان خشک مذهبی بود که اگرچه نسبتاً در انزوا بودند، حمایت‌های مالی خوبی داشتند. اما حالا به نظر می‌رسد همه‌چیز را بر محور شهرک‌ها ساماندهی می‌کنند. دولت منابع بی‌پایان به پای آن‌ها می‌ریزد. چرا؟ گویا جواب باید این باشد که حداقل از سال‌های دهۀ ۹۰ بدین‌سو، سیاستمداران راست‌گرای اسرائیلی به این نتیجه رسیده‌اند که شهرک‌ها نوعی جادوی سیاسی هستند. هر چه پول بیشتری در آن‌ها سرمایه‌گذاری می‌شود، سبدِ رأیِ یهویان بیشتر به سمت راست‌گرایان می‌چرخد. دلیل ماجرا ساده است. اسرائیل گران است. مسکن درون مرزهای ۱۹۴۸ قیمتی گزاف و سرسام‌آور دارد. اگر شما جوانی باشید بدون پشتوانه‌های مالی، به طور روزافزونی دو گزینه پیش روی خود می‌بینید: تا سال‌های دهۀ سی‌سالگی در خانۀ پدر و مادرتان زندگی کنید، یا آنکه در شهرکی غیرقانونی جایی برای زندگی پیدا کنید، یعنی جایی که قیمت یک آپارتمان یک‌سوم حیفا یا تل‌آویو است، تازه اگر جاده‌ها، مدرسه‌ها، امکانات و خدماتِ اجتماعی بهتر را در نظر نگیریم. با توجه به این نکته، اکثریتِ گسترده‌ای از شهرک‌نشین‌ها، به دلیل مسائل اقتصادی، نه دلایلِ ایدئولوژیک در کرانۀ باختری زندگی می‌کنند (این ماجرا در حومۀ بیت‌المقدس به طور ویژه صادق است). 
اما در نظر بگیرید که این آدم‌ها چه کسانی‌اند. در گذشته، جوانانی که در موقعیتی سخت قرار داشتند، دانشجویان و پدر و مادرهای جوانِ تحصیل‌کرده، گرایشی تاریخی به چپ داشتند. اما همین آدم‌ها را در شهرک‌ها سکونت دهید، و آن‌ها ناگزیر، حتی بدون آنکه خودشان متوجه باشند، شروع می‌کنند به فکر کردن مثلِ فاشسیت‌ها. شهرک‌ها، به نوبۀ خودشان، موتورهای عظیمی برای تولیدِ عقاید راست‌گرایانه‌اند. آدمی را در نظر بگیرید که او را در قلمرویی خصمانه سکونت داده‌اند، کار با مسلسل را به او آموخته‌اند و هشدارش داده‌اند که شبانه‌روز باید در برابر جمعیت‌های محلی از خودش محافظت کند، و در همان حال، همسایه‌های دیوار به دیوارش را می‌بیند که گوسفندان محلی‌ها را می‌کشند و درختان زیتونشان را نابود می‌کنند؛ برای چنین کسی دشوار است که ناسیونالیسمِ قوم‌گرایانه را چیزی شبیه به عقل سلیم نداند. 
در نتیجه، از انتخاباتی به انتخابات بعدی، سبد رأی چپ‌گرایان پیر کمتر و کمتر می‌شود و مجمعی از احزاب ِمذهبی‌، فاشیست‌ یا شبه‌فاشیست‌ سهم بیشتر و بیشتری از صندوق رأی را به خود اختصاص می‌دهند. برای سیاست‌مدارانی که به سختی می‌توانند به چیزی بعد از انتخاباتِ پیشِ رو فکر کنند، نمی‌توانند این طعمۀ وسوسه‌برانگیز را رها کنند.

اما دربارۀ سیاست‌گذاری‌های اسرائیل در قبال فلسطینیان چه می‌شود گفت؟ این سیاست‌گذاری‌ها را با کدام منطق می‌توان فهمید؟

بار دیگر باید بر این نکته تأکید کرد که آدم‌هایی که خط‌مشی‌های اسرائیل در کرانۀ باختری را طراحی می‌کنند، هر چه باشند، احمق نیستند. اکثر آن‌ها اتفاقاً بسیار باهوشند. عمدۀ آن‌ها مدارک تحصیلی پیشرفته و سطح بالا دارند، و مطالعات فراوانی دربارۀ تاریخ و جامعه‌شناسیِ فرمانروایی نظامی و علم حکمرانی مدنی داشته‌اند. آن‌ها تکنیک‌هایی که نیروهای اشغالگر در گذشته با هدف آرام‌ و همراه کردنِ جمعیت‌های شکست‌خورده به کار بسته‌اند و به موفقیت رسیده‌اند را به خوبی می‌شناسند. البته این علم مثلِ علم موشک‌سازی نیست. نوعی دفترچه راهنمای استاندارد وجود دارد: دعوت‌کردن آن‌ها به همکاری، تفرقه‌انداختن و حکومت‌کردن، مقدارِ حساب‌شده و دقیقی از سیاست چماق و هویج، طوری که آن‌ها هیچ‌وقت نتوانند دست به خرابکاری‌های بزرگ بزنند. رهبران فرتوت جنبش فتح و نخبه‌های سیاسی مهاجر فلسطینی، در حقیقت، دعوت به همکاری را پذیرفته‌اند: به آن‌ها اجازه داده‌اند تا حقِ حداقلیِ خودشان برای بازگشتن از برخی ارودگاه‌هایشان در لبنان و شمال آفریقا را داشته باشند، و در عوضِ دریافت برخی امتیازات ویژه، تضمین کرده‌اند که پلیسِ جمعیت‌های عرب باشند. آن‌ها به نوبۀ خودشان درآمدهای حاصل از کمک‌های بین‌المللی را طوری سازماندهی کرده‌اند که صرفِ جذبِ چپ‌گرایان رادیکال قدیمی به سازمان‌های مردم‌نهاد شود. 
تعداد انگشت‌شماری از تاجران ثروتمند عرب، مثل آب خوردن، از ایست‌بازرسی‌ها رد می‌شوند و قراردادهای ساختمان‌سازی نان‌و‌آب‌دار می‌بندند. حتی نوعی حباب مسکن هم وجود دارد، که ناشی از پول‌هایی است که از دکترها و وکیل‌های مهاجر به جیب بستگانشان سرازیر می‌شود، بدون اینکه جایی برای خرج‌کردن آن‌ها وجود داشته باشد و نتیجۀ آن می‌شود بی‌شمار عمارت سیمانیِ عظیم، با سقف‌های چینیِ قرمزرنگ که در مناطقی که تحت اختیار فلسطینیان است، مثل قارچ سبز می‌شود، فقط یک مسئله باقی می‌ماند، و آن هم اینکه توالت‌های این عمارت‌ها نیز به‌دلیل کمبود آب درست کار نمی‌کند (نیازی به گفتن نیست که کلِ آب موجود صرف پرکردن استخرهای شنای شهرک‌ها می‌شود). طرفه آنکه سرزمین‌های خودگردان فلسطینی بزرگترین بازار صادراتی اسرائیل هستند، و از آنجا که اسرائیل پیش از این، کشاورزی سنتی، تجارت و اقتصادِ کم‌رونق صنعتی را تا حد زیادی از طریق «مقررات‌گذاری»های خصمانه به نابودی کشانده است، چنین چیزی به معنای آن است که اسرائیل به هر شیوۀ ممکن می‌کوشد تا آخرین باقی‌مانده‌های پول فلسطینیان را نیز از چنگشان درآورد. باوجوداین، آنچه واقعاً دربارۀ استراتژی‌های «تفرقه بیانداز و حکومت کن» اسرائیل حائز اهمیت است، این است که چقدر حداقلی و اندک‌اند. از نظر اقتصادی، بسیار آسان است که طبقۀ متوسطی نسبتاً بزرگ را به وجود بیاورید که منافع اقتصادی عظیمی در همکاری با مراجع اشغالگر داشته باشند. علی‌رغم این به نظر می‌رسد که مقامات اسرائیلی آگاهانه تصمیم دارند تا چنین کاری نکنند.

در عوض فکر می‌کنم سؤال مشابهی را هم باید دربارۀ شهرک‌ها پرسید. شهرک‌ها موتورهایی برای تولید شکلِ خاصی از ناسیونالیست‌های قوم‌‌گراست، که مشخصاً به خاطر منافع سیاسی روی آن‌ها سرمایه‌گذاری می‌شود. حال سؤال این است: مقامات اشغالگر تلاش دارند چه نوع فلسطینی‌هایی درست کنند؟ مطمئناً نمی‌خواهند آدم‌هایی سربه‌راه و مطیع بسازند. هیچ دلیلی ندارد که اگر می‌خواهید با دشمن سابقتان به دوستی برسید، شرایطی برای زندگی‌اش بسازید که مملو باشد از سختی، وحشت و تحقیرِ همیشگی (برای مثال، عملاً هیچ پدر و مادر فلسطینی‌ای نیست که نگران نباشد که آیا دختر یا پسر ۱۲ساله‌اش به سلامت از مدرسه به خانه برمی‌گردد، یا همین الان، کتک‌خورده و با چشم‌بند در سلولی سیمانی افتاده است). بنابراین، تنها جوابی که می‌تواند معنادار باشد، این است که نیروهای اسرائیلی می‌خواهند که فلسطینی‌ها خشمگین و خروشان باشند؛ دلشان می‌خواهد که مقاومت در کار باشد؛ اما درعین‌حال، می‌خواهند مطمئن باشند که این مقاومت سیاسی کاملاً بی‌اثر است. آن‌ها جمعیتی می‌خواهند که در زندگی روزمره مطیع باشند، اما هر چند وقت یک‌بار، منفجر شود، حال فردی یا جمعی، ولی به شکلی غیراستراتژیک و غیرهمکارانه که می‌شود آن را در برای بقیۀ جهانیان به شکل نوعی دیوانگی شیطانی غیرعقلانی بازنمایی کرد.

اما چرا باید بخواهند چنین کاری بکنند؟ تقریباً هر تحلیل‌گر سیاسیِ عربی که با او حرف زدم، معتقد بود جواب به‌خودی‌خود روشن است. اقتصاد اسرائیل، بیش از هر چیز، به تجارت تسلیحات پیشرفته و تأمین سیستم‌های امنیتیِ الکترونیکی پیچیده وابسته است. اسرائیل امروزه بعد از ایالات متحده، روسیه و بریتانیا چهارمین صادرکنندۀ بزرگ سلاح است (البته اخیراً فرانسه پیشی گرفته و به جایگاه پنجمی رسیده است). واقعاً چنین جایگاهی برای کشوری به این کوچکی شاخص است. اما چیزی که تقریباً همه در به زبان آوردنِ آن تردید دارند، این است: سلاح‌ها و سیستم‌های امنیتی اسرائیلی در مقایسه با تمام رقبا، مزیت بسیار مهمی دارند، و اسرائیلی‌ها در ادبیات تبلیغاتی خود هیچوقت فراموش نمی‌کنند که روی این مزیت تأکید کنند. 
این تسلیحات وسیعاً در میدان عمل آزموده شده‌اند. این توپ‌های جدید برای تخریب تونل‌های غزه به کار گرفته شده‌اند! این گازهای اشک‌آورِ تفنگی جدید که قابلیتِ انتشار تصادفی دارند، علیه شورش‌های اردوگاه آوارگان بالاتا با موفقیت امتحان شده‌اند. این دستگاه ردیاب لیزری جدید بارها جلوی حملات به شهرک‌ها را گرفته است. بدین‌ترتیب، مقاومت اعراب به جزئی کلیدی از منابع اقتصادی اسرائیل تبدیل شده‌ است و اگر این اعتراضات کاملاً آرام بگیرد، صادرات اقتصادی اسرائیل ضربه‌ای جدی خواهد خورد.

اگر قلدری را به شکلی از خشونت تعریف کنیم که از اساس طراحی شده است تا واکنشی برانگیزد که بشود از آن واکنش استفاده کرد تا خشونت اولیه را مشروع جلوه داد، آنگاه می‌توانیم بگوییم اشغالگران اسرائیلی قلدری را به یکی از اصول حکمرانی خودشان تبدیل کرده‌اند. همه‌چیز طراحی شده است تا تحریک‌کننده باشد. هر روز با اعمال تحریک‌آمیز مواجه می‌شوید. کارهایی زشت و حقارت‌بار. اما در عین حال آن‌ها طوری طراحی شده‌اند که نشود گفت خشونتِ آشکار و انکارناپذیرند، حتی کسی نمی‌تواند ادعا کند که این قبیل اقدامات را می‌شود به معنی واقعی کلمه نوعی «یورش» نامید؛ آن‌ها دقیقاً مثلِ قلدرهای مدرسه‌اند که مداوماً و زیرزیرکی به قربانی‌شان سیخونک می‌زنند، و هلش می‌دهند و مشت و لگد حواله‌اش می‌کنند، به این امید که بالاخره آتش خشمش شعله بکشد و دست به کار بی‌فایده‌ای بزند که ناظم مدرسه به خاطر آن سرزنشش کند.

من فقط وقتی غمباریِ وضعیت فلسطینی‌ها را کاملاً درک کردم که فهمیدم برای جامعۀ سنتی فلسطین، تنها هدف زندگی این است که در موقعیتی باشی که استطاعت آن را داشته باشی که غریبه‌ها را مهمان کنی. مهمان‌نوازی از همه‌چیز مهم‌تر است. اولین‌باری که پا به نابلس گذاشتم، همراه با ونی بودم که پر بود از عوامل یک فیلم آمریکایی. همۀ آدم‌هایی که در آن محله بودند سریع تلفن‌های همراهشان را درآوردند تا سر در بیاورند که چه اتفاقی دارد می‌افتد (البته این را بعدها متوجه شدم). این خارجی‌ها کی‌اند؟ این ابزارهایی که با خودشان آورده‌اند چیست؟ چرا به اینجا آمده‌اند؟ اما لحظه‌ای که وارد خانۀ یکی از محلی‌ها شدیم، همه‌چیز تغییر کرد. سریع یک کمیتۀ محلی متشکل از ۳۰ یا ۴۰ جوانِ داوطلب تشکیل شد تا اگر عناصر فاسدِ حکومتِ فلسطین یا نیروهای امنیتی اسرائیلی خواستند مزاحمتی برایمان ایجاد کنند، دست به مداخلۀ فیزیکی بزنند. فارغ از همه‌چیز، حالا ما مهمان یکی از هم‌محله‌ای‌ها بودیم و شرافت جمعی محله اقتضا می‌کرد که امنیت ما را تأمین کنند.

البته ما آن زمان روحمان هم خبر نداشت که چنین اتفاقاتی دارد می‌افتد. تنها یک هفته بعد بود که یک نفر حین صحبت‌های روزمره با امین به این مسئله اشاره کرده بود.

یکی از اولین سفرهای عوامل فیلم به عرابه بود، شهر کوچکِ کشاورزی‌ای که مرکز آن پر از پوسترها و پرچم‌های سیاه جهاد اسلامی و باقی‌مانده‌های مساجد و قلاع قرون وسطایی بود. در ابتدا، گاهی به نظرمان می‌رسید که مردم تلاش می‌کنند که از ما دوری کنند، در اکثر خانه بسته و پرده‌ها کشیده شده بودند، اما در نهایت فهمیدیم که این فضا فقط به خاطر آن بود که خورشید هنوز غروب نکرده بود: ماه رمضان بود و مردم خجالت می‌کشیدند از اینکه مهمانی به خانه‌شان دعوت کنند، اما نتوانند غذا جلویش بگذارند. وقتی هوا تاریک شد، طوری شد که هر جا می‌رفتیم، همه‌جا کباب و جشن و چای برپا بود. پیرزن‌هایی باحجاب همانطور که روی ایوان نشسته بودند، پشت سر هم استکان‌هایمان را پر می‌کردند و داستان‌هایی تعریف می‌کردند از اینکه چطور باستان‌شناسان چند مقبره پیدا کرده‌اند که گویا متعلق به برخی رهبران باستانی یهودی بوده‌اند –من نتوانستم اسم آن‌ها را دریابم، و فکر می‌کنم شاید آن‌ها چند مکابی بوده‌اند- و از آن به بعد، آن مقبره‌ها را به‌عنوان محل عبادت و زیارت اعلام کرده‌اند. در شرایط معمولی، کشف چنین مکان‌هایی باعث رونق اقتصادی منطقه می‌شود. اما در فلسطین، معنایش می‌تواند این باشد که کل ساکنان روستا را خیلی راحت از محل زندگی‌شان بیرون کنند. عرابه برای چنین کاری خیلی بزرگ بود. بنابراین در این مورد، معنایش این است که هر چند وقت یک‌بار، صدها سرباز اسرائیلی در آرایش جنگی کامل کل شهر را پر می‌کنند و تک‌تیراندازان روی پشت‌بام‌ها مستقر می‌شوند و برای ۱۲ ساعت در منطقه منع آمد و شد اعلام می‌کردند تا شهرک‌نشین‌های مذهبی بیایند و مناسک یادبود برگزار کنند. بعد همگی از آن‌جا خواهند رفت.

بعد از این، داستان بچه‌های زیادی از اهالی شهر کوچکشان را گفتند که در زندان بودند چون شایعه‌ای وجود داشته از اینکه می‌خواسته‌اند در کمین شهرک‌نشینان بنشینند.

درست در همین لحظه بود که آن اتفاق برای من افتاد –منی که در خانواده‌ای یهودی در نیویورک بزرگ شده بودم که تمام اطلاعاتش از پروپاگاندای صهیونیست‌ها می‌آمد- در آن لحظه بود که فهمیدم ماجرا از چشم طرفِ دیگر چطور به نظر می‌رسد. هرجا که رفتیم، فلسطینی‌ها دربارۀ مردمان مختلفی سخن می‌گفتند که در طول تاریخ به سرزمین‌های مقدس آمده‌اند و با خوش‌رویی پذیرفته شده‌اند: ارمنی‌ها، یونانی‌ها، پارسیان، روس‌ها، آفریقاییان، یهودیان… آن‌ها در ابتدا صهیونیست‌ها را مهمان خانه‌های خودشان می‌دانستند. اما آن‌ها بدترین مهمانانی بودند که تاریخ به چشمش دیده است. هر اقدامی که در جهت مهمان‌نوازی و دوستی انجام داده‌اند، تبدیل شده است به مجوزی برای غارت، و ماهرترین متخصصان پروپاگاندا در جهان، دست به کار شده‌اند تا دنیا را قانع کنند که میزبانان آن‌ها هیولاهایی فاسد و وحشی‌اند که هیچ حقی بر خانه‌هایشان ندارند. در چنین وضعیتی، چه کاری از دست شما برمی‌آید؟ دست از بخشنده‌بودن بردارید؟ اما اینجاست که حقیقتاً و از عمق وجودتان شکست می‌خورید. این معنای واقعی حرفِ این مردم بود، وقتی از زندگی‌ای حرف می‌زنند که آگاهانه و عامدانه به آن‌ها خفت و خواری روا می‌داشت. آن‌ها به صورتی نظام‌مند امکانات فیزیکی، اقتصادی و سیاسیِ سخاوتمند‌بودن را از این مردم گرفته‌اند. و محروم‌شدن از امکاناتِ این نوع بلندنظری، مرگی است به نام زندگی.


پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را دیوید گریبر نوشته و در تاریخ ۱۵ جولای ۲۰۱۵ با عنوان « Hostile Intelligence: Reflections from a Visit to the West Bank» در وب‌سایت اینترنشنال تایمز منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۸ آبان ۱۳۹۹ با عنوان «مرگی به نام زندگی: تأملاتی دربارۀ کرانۀ باختری» و ترجمۀ محمد ملاعباسی منتشر کرده است.
•• دیوید گریبر (David Graeber) انسان‌شناس فقید آمریکایی است که در سال ۲۰۲۰ درگذشت. از کتاب‌های مشهور او می‌توان به بدهی: ۵۰۰ سال ابتدایی (Debt: The First ۵۰۰۰ Years) و مشاغل مزخرف: یک نظریه (Bullshit Jobs: A Theory) اشاره کرد.



ترجمان

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد