۱۳۹۲/۰۵/۰۸
–
۳۸۲۸ بازدید
لفظ بی نهایت لفظ غلط اندازی است که کاربرد آن در مورد خدا چندان خوب نیست ؛ چون خدا دو تا نیست کجا رسد که بی نهایت باشد ؛ بی نهایت عمدتاً در کمّیّات به کار می رود. پس سزاوار است که از لفظ نامحدود استفاده فرمایید.
ــ خدا یعنی وجود محض نامحدود
ــ خدا یعنی وجود محض نامحدود
خدا ، وجود محض ، صرف و مطلق است. یعنی وجودی است که هیچ قیدی برنمی دارد. مراد از نامحدود خدا بودن نیز همین است. نامحدود یعنی موجودی که حدّ ندارد. حدّ هر موجودی ماهیّت آن موجود است. حدّ هر موجودی همان است که آن موجود را از دیگر موجودات جدا می کند. برای مثال آنچه میمون را از انسان متمایز می کند ، صرفاً شکل ظاهری آنها نیست ؛ بلکه ماهیّت آنهاست. لذا اگر با جراحی پلاستیک میمونی را به صورت انسان درآورند باز انسان نخواهد شد. بلکه همچنان میمون خواهد بود و در ضمن میمون بودن ، مجسمه ای متحرّک از انسان نیز خواهد بود. تمایز انسانها از همدیگر نیز به ماهیّات عرضی آنهاست مثل شکل و رنگ و… که آنها نیز حدودند. بنا بر این وقتی گفته می شود خدا موجودی نامحدود است مقصود این است که او ماهیّت نداشته و وجود محض است.
عدد ، کمّیّت است ؛ و کمّیّت از ماهیّات عرضی است ؛ لذا هر عددی محدود است. بزرگترین عدد نیز معنی ندارد ؛ نه این که معنی دارد ولی به ذهن نمی آید. سلسله اعداد نیز گرچه بی نهایت است ولی محدود است. باید توجّه نمود که نامحدود بودن غیر از بی نهایت بودن است. هر نامحدودی ، بی نهایت است. ولی هر بی نهایتی نامحدود نیست. بی نهایت فقط در کمّیات به کار می رود چه کمّ منفصل که عدد است و چه کمّ متّصل که خطّ و سطح و حجم و زمان است.سلسله اعداد و خطّ و سطح و حجم ، نهایت ندارد ؛ یعنی آخر ندارد. یعنی همواره قطعه ای از آن بالفعل موجود است. ولی همه اینها حدّ دارد ، یعنی سلسله اعداد یا خطّ ، سلسله اعداد یا خطّ است نه چیز دیگر مثل سلسله علل یا سلسله حوادث یا … یعنی این امور با دیگر امور وجه تمایز دارند. یعنی مرزی عقلی دارند که آن را از دیگر امور جدا می کند. خطّ و سط هر دو بی نهایتند ولی خطّ ، خطّ است و سطح ، سطح . همچنین خطّ ، سلسله اعداد نیست و بالعکس. پس هر کدام اینها تعریف و محدوده ی وجودی خود را دارند. ولی موجود نامحدود ، از هر تعریفی و از هرقید و حدّی منزّه است. یعنی نه اندازه و مقدار دارد نه رنگ و مزّه و بو و مکان و زمان . نه داخل در چیزی است نه خارج از چیزی است. نه درون دارد نه بیرون دارد و… و نه جوهر است و نه عرض. همچنین وقتی گفته می شود الله اکبر ، مقصود این نیست که او از همه چیز بزرگتر است. بلکه منظور این است که او برتر از آن است که با چیزی مقایسه شود ؛ و برتر از آن است که تعریف و توصیف شود. چنین نامحدودی را انسان نه تنها ادراک می کند بلکه ادراک او اساس تمام ادراکهاست. چون ادراک وجود بی قید ، ادراکی بدیهی و اساس تمام ادراکهاست. تا انسان وجود را ادراک نکند نمی تواند دیگر امور را ادراک نماید. امام صادق (ع) فرمودند:« … مَعْرُوفٌ عِنْدَ کُلِّ جَاهِلٍ فَرْدَانِیّاً لَا خَلْقُهُ فِیهِ وَ لَا هُوَ فِی خَلْقِهِ غَیْرُ مَحْسُوسٍ وَ لَا مَجْسُوسٍ لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ… ــــــ نزد هر جاهلى معروفست ؛ یکتاست ، نه مخلوقش در او باشند و نه او در مخلوقش ، محسوس نیست و بلمس در نیاید، و دیدگان درکش نکنند، …» (کافی ، ج1 ، ص91)
ــ چرا خدا نامحدود است؟
مو جود عقلاً به دو قسم تقسیم می شود . موجود یا غنیّ بالذات است یا غنیّ بالذات نیست . به عبارت دیگر موجود یا عین وجود است یا عین وجود نیست . موجودی که عین وجود و غنیّ بالذات است واجب الوجود نامیده می شود ؛ وموجودی که عین وجود نیست ممکن الوجود گفته می شود . موجوداتی مثل انسان ، سنگ ، فرشته و جنّ ممکن الوجودند ؛ یعنی اینها عین وجود نیستند بلکه ماهیّتند ؛ و ماهیّت نسبتش به وجود وعدم یکسان است ؛ یعنی می تواند باشد ومی تواند نباشد . لذا نمی توان گفت انسان وجود است.؛ بلکه باید گفت انسان وجود دارد؛ چون ممکن است انسان وجود نداشته باشد؛ کما اینکه زمانی وجود نداشته است . اگر انسان عین وجود بود همواره باید می بود ؛ چون عدم ، نقیض وجود است ؛ ومحال است وجود، عدم گردد.ممکن الوجود از آن جهت که نسبتش به وجود وعدم یکسان است نیازمند علتی است که به او وجود دهد ؛ وغیر از خود وجود چیزی نیست که به آن وجود دهد. لذا زمانی به ماهیت انسان وجود داده نشده بود پس موجود نبود ؛ و حال به آن وجود داده شده پس موجود شده است . ماهیّاتی نیز هستند که به آنها وجود داده نشده است لذا موجود نشده اند مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و… پس ملاک احتیاج به علّت ممکن الوجود بودن است.
واجب الوجود موجودیست که عین وجود است و از سنخ ماهیّت نیست ؛ چون اگر ماهیت داشت باید کسی به او وجود می داد. بنابراین خدا عین وجود است؛ و حقیقت وجود یکی بیش نیست و الّا لازم می آمد که نقیض آن (عدم ) نیز زیاد باشد در حالی که عدم چیزی نیست که زیاد هم باشد. پس خدا وجود است ؛ و عین غنی و بی نیازی است ؛ ومعنی ندارد که گفته شود چه کسی به خدا (وجود مطلق ) وجود داده است ؛ چون وجود ، خودش وجود است و نیازی به وجود دهنده ندارد ؛ منظور از بی نیازی واجب الوجود نیز همین است که نیاز به علت ندارد . چون همه کمالات ناشی از وجود و ظهورات و اوصاف وجودند. ماهیت نه عالم است نه جاهل ؛ نه قویست نه ضعیف ؛ نه زنده است نه مرده . وقتی به ماهیت ، وجود افاضه شد صفات کمال نیز به اندازه ی مرتبه ی وجودیش به آن افاضه می شود؛ به عبارت دیگر کمالات یک موجود ممکن، ظهورات وجودی است که به او داده شده است ؛ و در واقع هر کمالی که در ممکن الوجود است ظهور کمالات واجب الوجود است در رتبه وجودی ممکن الوجود .
خلاصه مطلب اینکه واجب الوجود بودن عین بی نیاز بودن و عین غنیّ بالذات بودن است . لذا ما نا محدود بودن را برای واجب الوجود فرض نکرده ایم بلکه اولاً نامحدود بودن در معنی خود واجب الوجود نهفته است کما اینکه بی نیازی او هم در معنی وجوب وجود نهفته است در واقع تصور واجب الوجود محدود یا واجب الوجود نیازمند مثل تصور مثلث چهار گوش است . آیا می توان گفت که این فرض ماست که مثلث را سه گوش تصور می کنیم ؟ آیا می توان گفت که ممکن است شکلی مثلث باشد ولی در عین حال سه گوش هم نباشد . لذا با اثبات واجب الوجود ، نا محدود بودن و بی نیازی آن نیز اثبات شده است . و مراد از اینکه خدا محدود نیست این نیست که خدا دارای طول وعرض و ارتفاع بی نهایت است ؛ بلکه مقصود این است که خدا حدّ منطقی یا فلسفی ندارد ؛ چون حدّ یک شی ماهیت آن است. و ماهیت شئ همان تعریف شئ است که چیستی آن شئ را بیان می کند و خدا چیستی ندارد. وقتی می پرسیم فلان موجود چیست؟جوابی که داده می شود همان ماهیت شئ است و خاصیت این جواب این است که آن شئ را از اشیاء دیگر متمایز می کند ؛ و تمایز وقتی معنی دارد که موجود در عرض موجود دیگر باشد ؛ و خدا در عرض هیچ موجودی نیست .
ــ استدلال بر نامحدود بودن خدا
تقریر اول
هر موجود محدودی دارای ماهیت است؛ چون ماهیت، حدّ وجود است؛ و امکان لازمه ی ماهیّت است. پس هر موجود محدودی ممکن الوجود است و هیچ ممکن الوجودی واجب الوجود نیست پس هیچ موجود محدودی واجب الوجود نیست.
تقریر دوم
وجود یک حقیقت مشکک(دارای مراتب) است؛ و واجب الوجود بالاترین مرتبه وجود است. در سلسله مراتب وجود هر مرتبه از وجود نسبت به مرتبه بالاتر از خود محدود است(نسبت به مافوق خود صعف وجودی دارد). حال اگر واجب الوجود محدود باشد لازم می آید که بالاتر از واجب الوجود نیز وجودی باشد تا واجب الوجود نسبت به آن ضعیف و محدود باشد ؛ و این خلف است چون در تعریف واجب الوجود گفتیم که واجب الوجود بالاترین مرتبه وجود است.
تقریر سوم
واجب الوجود یعنی بالاترین حد وجود(اشدّ الوجود) و اگر واجب الوجود محدود باشد لازم می آید که فاقد برخی کمالات باشد؛ و هر کمالی امر وجودی است. پس اگر واجب الوجود محدود باشد، لازم می آید که فاقد مرتبه ای از وجود باشد و فاقد مرتبه ای از وجود نمی تواند بالاترین مرتبه وجود باشد . پس اگر واجب الوجود محدود باشد لازم می آید که واجب الوجود نباشد و این خلف است.
در این استدلالها مشاهده می فرمایید که از « نیاز » استفاده نمی شود .اگر معنی درست واجب الوجود ( وجود صرف ) به درستی تصور شود ، نامحدود بودن آن ( بدون ماهیت بودن آن ) امری بدیهی است ؛ لذا این براهین همگی تنبیهی هستند.
ـــ دلیل بر وحدانیّت واجب الوجود از راه نامحدود بودن او
ــ برهان نخست
وجود بیش از یک واجب الوجود محال است. چون واجب الوجود یعنی وجودِ بدون حدّ ، بدون قید و بدون ماهیّت ؛ به عبارتی یعنی وجود صرف و محض. و برای چنین وجودی فرض دومی محال است. چون اساساً صرف هر چیزی ، چه در ذهن و چه در خارج ، دومی بردار نیست. برای مثال صرف انسان که از هر قیدی مثل مرد بودن و زن بودن ، بلند یا کوتاه بودن ، سفید وسیاه بودن و … منزّه است ، دومی بردار نیست. چون دوگانگی فرع تمایز و تمایز فرع مقیّد بودن است و تقیّد در مقابل صرافت است. پس وجود محض و منزّه از قید و حدّ (واجب الوجود) نه تنها دومی بردار نیست که فرض دومی هم برای آن محال است.
ــ برهان دوم
اگر وجود محض و بدون قید ( وجود نامحدود) دومی داشته باشد یا آن دو عین همند یا غیر هم. اگر عین هم باشند دوگانگی در کار نیست و اگر غیر هم باشند پس باید وجه اختلاف داشته باشند. یعنی حدّاقلّ یکی از آنها باید چیزی داشته باشد که دیگری فاقد آن باشد تا به این وسیله دو گانگی حاصل شود. و اگر چنین شد در آن صورت از وجود محض بودن خارج شده ، هر دو ، وجود مقیّد و داری حدّ و مرز عقلی می شوند. یکی مقیّد و محدود به داشتن آن چیز و دیگر مقیّد و محدود به نداشتن آن. پس از فرض دو وجود محض و نامحدود لازم می آید که آن دو محض و نامحدود نباشند و این تناقض است.