جنوب شهر ما ترکیب غریبی بود از همه ی اقوام ایرانی. از همه جای ایران مردم نومید و تهی دست از روستا یا شهر خود به جست و جوی کار و زندگی آسوده تر و انسانی تر به شهرهای بزرگ و خاصه تهران و سپس ناچار به به فقیرنشین ترین بخش های آن رو می آوردند. این بود که حتی در حواشی جوادیه به سرعت محله های فقیرنشین تر قلعه مرغی و وَسْفِنارْد مثل قارچ می روییدند. اما با این همه تنوع قومی من حس و دریافتی از این کهکشان قومی نداشتم. در جوادیه ما نخستین گروه سیاسی بودیم که در سال ۱۳۴۹ به ندای مبارزان مسلح لبیک گفتیم. پیداست که خیلی خوب می دانستیم یا به زودی در جریان مبارزه کشته می شویم یا به زندان می افتیم. ما به زندان افتادیم.
زندان جای غریبی است. ترکیب در هم فشرده یی از افراد است که در مقدار مساحت معینی ناچار اند شب و روز را با هم سر کنند. خلوت و حریم خصوصی بیش تر به یک شوخی تلخ می ماند. اگر کسی از نزدیکان تان (زبان ام لال، بگیرید مادرتان) بمیرد جای ندارید که بروید و در خلوت یک دلِ سیر زار بزنید بی آن که موظف باشید به کسی حساب پس بدهید. شادی هم مثل خیلی چیزهای دیگر جمعی و عمومی است. نمی توانید فیلم، موسیقی، مجله، روزنامه و … مورد علاقه تان را ببینید، بخوانید یا بشنوید. دست کم در گذشته ی نه چندان دور که چنین بود. باری، گفتم که با آن که جوادیه پاتیلِ در هم جوشِ جذاب اقوام ایرانی بود اما تازه در زندان بود که پی بردم ایران چه رنگین کمانی است: ترک، فارس، گیلک، مازندرانی، عرب، لر، کرد و …
پنج شنبه شب ها در شماره ۳ قصر بچه های «کمون بزرگ» («کمون» مشترک فداییان، مجاهدین، «ستاره ی سرخ»، «آرمان خلق» و …) در حیاط زندان جمع می شدند و برنامه ی تفریحی و بساط آوازخوانی به راه بود. اما هنوز خبری از بعضی اقوام، مثل عرب ها و بلوچ ها، نبود. تا این که پاییز سال ۱۳۵۱ ما را (همراه عده ی زیادی از بچه های شماره ۴ قصر) به زندان عادل آباد شیراز بردند. همان برنامه های پنج شنبه شب ها در شیراز هم بر قرار بود. گلیم ها را از اتاق ها می آوردیم و در سالن دراز و بزرگ زندان مدرن عادل آباد پهن می کردیم و آوازخوانی شروع می شد. این بود و بود تا این که بچه ها تصمیم گرفتند برای نوروز ۱۳۵۲ تدارک مفصلی ببینند.
در این فاصله، افزون بر ما (بچه های شماره های ۳ و ۴ زندان قصر و تتمه ی بچه هایی که از زندان قدیم کریمخانی به زندان جدید انتقال یافته بودند، امثال فریبرز سنجری و سعداله علیزاده) عده ی زیادی را هم از زندان برازجان و تبعیدگاه های دیگر آوردند (مثلا چند نفر از بچه های گروه جزنی- مثل دکتر شهرزاد، عزیز سرمدی و عباس سورکی- یا عده یی از بچه های فدایی مثل بهرام قبادی، عبدالرحیم صبوری و دوست عمرانه ی من حمید ارض پیما). قرار شد مجموع کسانی که به قومی و منطقه یی تعلق داشتند برنامه هایی اجرا کنند. در این جا حتی عرب ها هم با این که حضور مستقیم نداشتند، اما سهمی داشتند. عده یی از بچه ها که در اردوگاه های فلسطینی آموزش دیده بودند (مثلا بگیرید ابراهیم آوخ، جلیل سید احمدیان، نبی معظمی و …) دو سرود فلسطینی را همراه با ترجمه ی فارسی آن ها آماده کردند. قرار شد سرودها را که خواندند، یکی از بچه ها ترجمه ی متن را بخواند (ابراهیم دل افسرده، با جثه ی کوچک اما صدای غرش آسایی که داشت این وظیفه را به عهده گرفت).
بچه های گیلان، لرستان و آذربایجان بی رقیب بودند. ما بچه های تهران (مثلا بگیرید من و همین جمشید مرادیان مجسمه ساز کنونی و رضا فرمهینی که گرچه در اصل زاده ی فرمهینِ تفرش بود اما تهرانی قلمداد می شد و چند نفر دیگر) یتیم تر از همه بودیم. هر چه گشتیم دیدیم اصلا تنوع و غنای آوازهای بچه های مثلا گیلان یا آذربایجان را نداریم، با این حال از رو نرفتیم و توافق کردیم و رفتیم پیش بزرگان و برگزارکنندگان که: «آیا ما می توانیم از «ویگن» آواز بخوانیم؟» زعمای قوم اخمی در هم کردند، مِن و مِنی کردند، نگاه هایی ردّ و بدل شد و سرانجام پرسیدند: «خب، حالا چی می خواهید بخوانید؟» از پیش می دانستیم که اهل زندان هرگز از مرضیه و بنان و گل نراقی و نیز «دایه دایه، وقت جنگه»این ور تر نیامده اند و باید دست کم یک «آواز خلقی» پیدا کنیم.
ترانه یی که چیزی از کار و زحمت و باروری در خود داشته باشد. این بود که با ترس و لرز گفتیم: «”بارون، بارونه” خوبه؟» ابرویی بالا انداختند و با اکراه پذیرفتند و ما هم همین ترانه را با یکی دو چیز دیگر، مثلا «بهاران خجسته باد» و «گل مریمِ» محمد نوری در برنامه ی «بچه های تهران» قرار دادیم.
جشن سال نو در حیاطِ جادار بند ۴ عادل آباد با شکوه و جلال برگزار شد. پاسبان ها محض احتیاط در چارگوشه ی حیاطِ هواخوری حاضر یراق ایستاده بودند. هواخوری ما درست رو به روی هواخوریِ یکی از بندهای زندانیان عادی بود. طفلک ها با حسرت و لب و لوچه ی آویزان ایستاده بودند به تماشای هنرنمایی ماها! این عید شادترین، باشکوه ترین، گسترده ترین و تکرارناپذیرترین نوروزی بود که در زندان های متعددم شاهدش بودم. اما مهم تر از آن، نگاه من، نگاه متفرعنانه ی یک پایتخت نشینِ گَنده دماغ، دیگر گون شده بود: از آن پس به زبان، لحن، و آهنگ ترانه ها، درون مایه ی شعرها و آرزوهایی که در قالب این ترانه ها بیان شده بود به چشم دیگری نگاه می کردم. ایران، فقط تهران نبود!
بیست و چند روز بعد (در ۲۶ فروردین ۱۳۵۲) بر اثر بازرسی خشونت آمیز ساواک و واکنش تند زندانیان سیاسی شورشی در زندان عادل آباد درگرفت که در نتیجه ی آن همه چیز به هم ریخت …
اکبر معصوم بیگی