خانه » همه » مذهبی » من قائم آل محمد هستم!

من قائم آل محمد هستم!


من قائم آل محمد هستم!

۱۳۹۳/۰۵/۱۴


۷۱ بازدید

احمد بن فارس ادیب مى گوید: در همدان طایفه اى زندگى مى کردند که معروف به ((بین راشد)) بودند، و همه آنها شیعه بوده و پیرو مذهب امامیه بودند. کنجکاو شدم و پرسیدم: چطور بین همه اهل همدان فقط شما شیعه هستید؟

پیرمردى که ظاهر الصلاح و متشخص به نظر مى رسید، گفت: جد ما راشد که – طایفه ما به او منسوب است – سالى به حج مشرف شد، وى پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنین نقل کرد:

احمد بن فارس ادیب مى گوید: در همدان طایفه اى زندگى مى کردند که معروف به ((بین راشد)) بودند، و همه آنها شیعه بوده و پیرو مذهب امامیه بودند. کنجکاو شدم و پرسیدم: چطور بین همه اهل همدان فقط شما شیعه هستید؟

پیرمردى که ظاهر الصلاح و متشخص به نظر مى رسید، گفت: جد ما راشد که – طایفه ما به او منسوب است – سالى به حج مشرف شد، وى پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنین نقل کرد:

هنگام بازگشت، چند منزل در بیابان پیموده بودیم که از شتر فرود آمدم تا کمى پیاده روى کنم. مدت زیادى پیاده حرکت کردم تا این که خسته شدم . پیش خود گفتم: بهتر است براى استراحت و خواب، کمى توقف کنم، آنگاه که انتهاى قافله به نزد من رسید، بر مى خیزم.

به همین جهت، خوابیدم، وقتى بیدار شدم دیدم هنگام ظهر است و خورشید به شدت مى تابد و هیچ کس دیده نمى شود. ترسیدم؛ نه جاده دیده مى شد و نه رد پایى مانده بود. ناچار به خدا توکل کردم و گفتم: به هر طرف که او بخواهد مى روم!

یا من لایزیده کثره العطا لا سعه و عطاء! یا من لاینفذ خزائینه! یا من له خزائن السماوات و الارض! یا من له خزائن مادق و جل! لا یمنعک اساءتى من احسانک! انت تفعل بى الذى انت اهله! فانت اهل الجود و الکرم و العفو و التجاور. یا رب! یا الله! لا تفعل بى الذى انا اهله! فاءنى اهل العقوبه و قد استحقتها. لا حجه لى ولاعذر لى عندک. ابوء لک بذنوبى کلها و اعترف بها کى تعفو و انت اعلم بها منى. ابوء لک بکل ذنب اذبنته و کل خطیئه احتملتها و کل سیئه عملتها رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انک انت الاعز و الاکرم)).

((اى کسى که ثروت عطایش موجود کرامت و عطایى دیگر است! اى کسى که گنجینه هایش پایان ناپذیر است! اى کسى که تمام گنجینه هاى آسمان و زمین متعلق به اوست! اى کسى که تمام گنجینه هاى ریز و درشت از آن اوست! گناه من باعث منع احسان تو نیست. تو به شایستگى خویش که بخشش و کرم و گذشت و بخشایشى است، با من رفتار کن.

پروردگارا! خداوندا! آن گونه که من شایسته و سزاوار هستم با من رفتار مکن که همانا سزاوار عقوبت و مستحق آن هستم. زیرا هیچ دلیل و بهانه اى ندارم. از تمام گناهانم (به سوى تو) باز مى گردم و به تمام آنها اعتراف مى کنم تا تو مرا ببخشایى و تو خود از من به گناهانم داناترى، و باز مى گردم (به سوى تو) از هر گناهى که مرتکب شده ام و خطایى که نموده ام و هر زشتى که آشکار نمودم.

پروردگارا! مرا ببخشاى و بر من رحم کن و از آنچه مى دانى، درگذر که همانا تو گرامى تر و بزرگوارترى)).

آنگاه چون دفعه قبل برخاست و ما که مبهوت مانده بودیم. برخاسته و با دیدگان خویش او تا پیوستن به طواف بدرقه کردیم.

دوباره فردا، همانجا و همان موقع، بازگشت. ما که دیگر دلباخته او شده بودیم، پس همان تشریفات، گوش جان به او دادیم.

فرمود على بن الحسن (علیه السلام) همین جا با دست به سنگ زیر ناودان کعبه اشاره نمود و در سجده فرمود:

عبیدک بفنائک، مسکینک بفنائک، فقیرک بفنائک، سائللک بفنائک، یساءلک ما لا یقدر علیه غیرک .

((بنده کوچک فانى در تو، مسکین فانى در تو، فقر فانى در تو، گداى فانى در تو، آنچه را مى خواهد که غیر از تو کسى نمى تواند آن را برآورده سازد)).

آنگاه رو به محمد بن قاسم علوى کرد و فرمود: اى محمد بن قاسم! تو به خیرى ان شاء الله!

ما که تمام گفته هاى او را بر لوح دل محفوظ نموده بودیم، و الهام الهى ما را در این امر یارى نموده بود، دیدیم که از مقابل دیدیگان ما گذشت و مشغول طواف شد. اما هیچ کدام متوجه نشدیم که لااقل نام و نشان او را جویا شویم.

ناگاه یکى از حاضرین که ابو على محمودى نام داشت، گفت: آیا او را شناختید؟ به خدا قسم! او امام زمان (علیه السلام) شما بود.

ما گفتیم: تو از کجا مى دانى!؟

گفت: (من یک بار او را دیده ام. آنگاه داستان تشرف خود را چنین تعریف نمود:)

مدت هفت سال بود که به درگاه خداوند تضرع و التماس مى نمودم که بتوانم صاحب الزمان (علیه السلام) را به چشم خود ببینم. تا این که در ایام حج، عصر روز عرفه، همین آقا را دیدم که مشغول دعا بود و همین دعایى را که شنیدید، مى خواند.

او پرسیدم:

– شما کیستید؟

– یک نفر از مردم.

– از کدام مردم؟

– از اعراب.

– از کدام گروه عرب؟

– از اشراف عرب.

– از کدام گروه اشراف؟

– از بنى هاشم.

– از کدام تیره بنى هاشم؟

– از برترین و نورانى ترین آنها.

– از کدام شخص؟

از آن که سرها را مى شکافت و طعامها مى داد و نماز مى گزارد در حالى که مردم در خواب بودند.

دانستم که او علوى است. به همین خاطر محبت او در دلم جاى گرفت.

ناگاه از مقابل چشمانم ناپدید شد و نفهمیدم به کدام سو رفت. از کسانى که آن اطراف بودند، پرسیدم: آیا این مرد علوى را مى شناختید؟

گفتند: آرى، او هر سال با پاى پیاده با ما به حج مى آید.

پیش خود گفتم: سبحان الله! من هیچ اثرى از پیاده روى در پاهاى او ندیدم.

وقتى به مشعر بازگشتم، بسیار اندوهگین بودم که چرا به این زودى از او جدا شدم؟

آن شب رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را در خواب دیدم. فرمود: اى احمد! آن را که در جستجویش بودى، دیدى؟

عرض کردم: آقا جان! او که بود؟

فرمود: کسى را که شب قبل دیدى، صاحب زمان تو بود.

وقتى ابوعلى داستان تشرف خود را تمام کرد، ما با حسرت و ناراحتى او را سرزنش کردیم که چرا به موقع به ما نگفتى؟

گفت: نمى دانم چه طور شد. تا زمانى که شما شروع به سخن نکردید، اصلا به یادم نیامد که او که بود؟(1)

هنوز چند قدمى راه نرفته بودم که به منطقه اى سبز و خرم رسیدم، گویا آن جا به تازگى باران باریده خاکش معطر و پاک بود. در میان آن باغ، قصرى بود که چون شمشیر مى درخشید.

با خود گفتم: خواب است که این قصر را که قبلا ندیده و وصف آن را از کسى نشنیده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتى مقابل در قصر رسیدم، دیدم دو نفر خادم که سفید پوست هستند آن جا ایستاده اند.

سلام کردم، آن ها با لحن زیبایى پاسخ دادند و گفتند: بنشین که خداوند خیرى به تو عنایت فرموده است.

یکى از آن ها وارد قصر شد. بعد از اندک زمانى، بازگشت و گفت: برخیز و داخل شو!

وقتى وارد قصر شدم، ساختمانى را دیدم که تا آن زمان عمارتى بدان زیبایى و نورانیت ندیده بودم. خادم پیشتر رفت و پرده اتاقى را کنار زد و گفت: وارد شو!

وارد اتاق شدم. جوانى را دیدم که چهره اش همچون ماه در شب تاریک مى درخشید، بالاى سرش شمشیر بلندى از سقف آویزان بود که فاصله کمى با سر مبارک او داشت.

سلام کردم و او با مهربانى و زیباترین لحن پاسخ داد و پرسید:

آیا مرا مى شناسى؟

– نه والله.

– من قائم آل محمد (علیه السلام) هستم که در آخر الزمان با همین شمشى – اشاره به آن شمشیر کرد – قیام مى کنم، و زمین را بعد از آن که انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد مى کنم.

با شنیدن این کلمات نورانى، به پاى حضرت (علیه السلام) افتادم و صورت به خاک پاى مبارکش مى ساییدم.

– فرمود: این کار مکن! سرت را بلند کن! تو فانى از ارتفاعات همدان نیستى؟

– آرى! اى آقا و مولایم!

– دوست دارى که به نزد خانوده ات باز گردى؟

– آرى! مولایم، مى خ 0واهم مژده آنچه را که خداوند به من ارزانى داشته، به آنها برسانم.

آن گاه حضرت به آن خادم اشاره کرد. او دست مرا گرفت و کیسه پولى به من داد و با هم از خدمت امام (علیه السلام) مرخص شدیم. چند قدم که رفتیم. سایه ها و درختان و مناره مسجدى را دیدم. او گفت آیا این جا را مى شناسى؟

گفتم: نزدیک همدان شهرى است که ((اسد آباد)) نام دارد. این جا شبیه آن جا است.

او گفت: این جا ((اسد آباد)) است. برو! که هدایت بافتى و واقعا راشد شدى!

من که به منظره پیش روى خود خیره شده بودم، وقتى بازگشتم، او را ندیدم. وارد ((اسد آباد)) شدم. به کیسه نگاه کردم، پنجاه دینار و چهار سکه طلا در آن بود و تا زمانى که آن را داشتم خیر به ما روى مى آورد.(2)

——————————————————————————–

2- کمال الدین، ج 2ت ص 453 و 454، من شاهد القائم، بحارالانوار، ج 52، ص 40 – 42.

1- دلائل الامامه، ص 292 و 295، معرفه من شاهد صاحب الزمان (علیه السلام)؛ کمال الدین، ج 2، ص 470 – 472، من شاهد القائم (علیه السلام)؛ غیبه طوسى، ص 259 – 262، ذکر من رآه (علیه السلام)؛ بحار الانوار، ج 52، ص 6- 9

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد