ناگفتههای رهبر انقلاب از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامی
۱۳۹۲/۱۱/۲۴
–
۵۷ بازدید
امام از من خواستند که به مشهد بروم و یک پیام برای آقای میلانی و آقای قمی و پیام دیگری برای علمای مشهد ببرم. پیام به علمای مشهد این بود که آماده باشید برای مبارزه، صهیونیسم دارد بر اوضاع کشور مسلط میشود، اسرائیل بر همه امور سلطه پیدا کرده است، امور اقتصادی کشور دست او است و سیاست ایران را در مشت خود دارد.
با نزدیک شدن به دهه مبارک فجر در هر سال معمولاً خاطرات و ناگفتههایی به نقل از شخصیتهای دخیل در پیروزی انقلاب اسلامی مطرح میشود. با این حال، بهدلیل بیان ثابت بسیاری از این مسایل توسط چهرههای ثابت، نوعی انحصارگرایی، دامان روایت تاریخ انقلاب را گرفته است.
با نزدیک شدن به دهه مبارک فجر در هر سال معمولاً خاطرات و ناگفتههایی به نقل از شخصیتهای دخیل در پیروزی انقلاب اسلامی مطرح میشود. با این حال، بهدلیل بیان ثابت بسیاری از این مسایل توسط چهرههای ثابت، نوعی انحصارگرایی، دامان روایت تاریخ انقلاب را گرفته است.
در این میان، اما نکته قابل توجه تواضع رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیتالله خامنهای در نقل خاطره از امام(ره) و انقلاب است، بهطوری که ایشان در طی سالهای حیات پربرکت امام(ره) و پس از آن، برخلاف برخی شخصیتهای سیاسی که از امام(ره) برای توجیه رفتار خود استفاده میکنند و در این مسیر حتی حاضر میشوند موارد عجیبی را که برخلاف محکمات خط امام است، در قالب خاطرات خصوصی به ایشان منتسب کنند، رهبر انقلاب هیچگاه نه تنها چنین نکرده، بلکه از تکرار خاطرات مسلمی هم که به نقل از دیگران بازگو شده و در شأن خود است، پرهیز دارند.
خاطرات زیر، بخشی از خاطرات حضرت آیتالله خامنهای از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامی است که ماهنامه یادآور چندی پیش آن را منتشر کرده بود.
من خودم جوانی پرهیجانی داشتم، هم قبل از شروع انقلاب به خاطر فعالیتهای ادبی و هنری و امثال اینها، هیجانی در زندگی من بود و هم بعد که مبارزات در سال 1341 شروع شد که من در آن سال، بیست و سه سالم بود. طبعاً دیگر ما در قلب هیجانهای اساسی کشور قرار گرفتیم. من در سال 42 دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجویی. میدانید که اینها به انسان هیجان میدهد. بعد که انسان بیرون میآمد و خیل عظیم مردمی را که به این روشها علاقهمند بودند و رهبری مثل امام رضوانالله علیه را که به هدایت مردم میپرداخت و کارها و فکر و راهها را تصحیح میکرد، مشاهده مینمود، هیجانش بیشتر میشد. این بود که زندگی برای امثال من که در این مقولهها زندگی و فکر میکردند، خیلی پرهیجان بود، اما همه این طور نبودند…
آن وقتها بزرگترهای ما -کسانی که در سنین حالای ما بودند – چیزهایی میگفتند که ما تعجب میکردیم چه طور اینها این طور فکر میکنند؟ حالا میبینم نخیر، آن بیچارهها خیلی هم بیراه نمیگفتند. البته الآن من خودم را به کلی از جوانی منقطع نکردهام. هنوز هم در خودم چیزی از جوانی را احساس میکنم و نمیگذارم که به آن حالت بیفتم. الحمدالله تا به حال نگذاشتهام و بعد از این هم نمیگذارم، اما آنها که خودشان را در دست پیری رها کرده بودند، قهراً التذاذی را که جوان از همة شئون زندگی دارد، احساس نمیکردند. آن وقت این حالت بود. نمیگویم که فضای غم حاکم بود، اما فضای غفلت و بیخبری و بیهویتی حاکم بود.
آن وقت من و امثال من که در زمینة مسائل مبارزه، به طور جدی و عمیق فکر میکردیم، همتمان را بر این گذاشتیم که تا آنجایی که میتوانیم جوانان را از دایرة نفوذ فرهنگی رژیم بیرون بکشیم. مثلاً من خودم مسجد میرفتم، درس تفسیر میگفتم، سخنرانی بعد از نماز میکردم، گاهی به شهرستانها میرفتم و سخنرانی میکردم. نقطة اصلی توجه من این بود که جوانان را از کمند فرهنگی رژیم بیرون بکشم. خود من آن وقتها این را به «تور نامرئی» تعبیر میکردم. میگفتم یک تور نامرئی وجود دارد که همه را به سمتی میکشد! من میخواهم این تور نامرئی را تا آنجا که بشود پاره کنم و هر مقدار که میتوانم جوانان را از کمند و دام این تور بیرون بکشم. هر کس از آن کمند فکری خارج میشد – که خصوصیتش هم این بود که اولاً به تدین و ثانیاً به تفکرات امام گرایش پیدا میکرد – یک نوع مصونیتی مییافت. آن روز این گونه بود. همان نسل هم بعدها پایههای اصلی انقلاب شدند. الآن هم که من در همین زمان به جامعة خودمان نگاه میکنم، خیلی از افراد آن نسل را – چه کسانی که با من مرتبط بودند، چه کسانی که مرتبط نبودند – را میتوانم شناسائی کنم.(1)
آغاز
من به فضل الهی از اولین قدم مبارزه و نهضت امام وارد جریان آن شدم. البته حضور ما در مبارزات به چند شکل ساده و ابتدایی بود، بدین صورت که اعلامیهها را تکثیر کنیم و به دیگران برسانیم، با این و آن که درک درستی از نهضت و جریان نداشتند بحث کنیم. اعلامیهها را از قم به تهران و از تهران به قم میبردیم و به افراد مختلف میرساندیم. در اوایل نهضت جلسه نداشتیم. به تدریج جلساتی تشکیل شد که از طرف مدرسین بود و من در یکی از این جلسات که در منزل آقای مشکینی برگزار شده بود، شرکت کردم. با بعضی از دوستان دیگر بحث و همفکری میکردیم. هنوز مشکلاتی بر سر راه نبود و هیچکس احساس وحشت نمیکرد. وقتی امام در سر منبر گفت ما مردم را [برای تعیین تکلیف] به صحرای سوزان قم دعوت خواهیم کرد، ما احساس هیجان میکردیم و فکر نمیکردیم که مشکلاتی بر سر راه وجود داشته باشد.
به یاد دارم روزی عدهای از کسبة قم، در سر درس امام حاضر شدند و گفتند: «اکنون که دولت جواب آقایان علما را نمیدهد، ما دست از کار کشیدهایم. شما هم درسها را تعطیل کنید و تکلیف مردم را روشن سازید.» مردم به راستی نگران بودند؛ علما هم نگران بودند. سرانجام دولت بعد از گذشت دو ماه لایحة انجمنهای ولایتی را الغاء کرد، در روزنامهها هم الغای آن را اعلام کردند. همه خوشحال شدند. جوانهای قم در خیابانها به ما که میرسیدند، تبریک میگفتند. دیگر مسئلهای نداشتیم، لیکن ناگاه شاه مواد ششگانه را به رفراندوم گذاشت.
در روزهایی که مسئله رفراندوم شاه مطرح شد، من در مشهد بودم، چون نزدیک ماه رمضان بود. آقای میلانی نامهای برای آقای خمینی داشت. آن نامه را من به اتفاق اخوی سیدمحمد و شیخعلیآقا به قم بردیم. وقتی که رسیدیم به تهران، روز 6 بهمن بود و روز قبل از آن، شاه در قم سخنرانی کرده بود. روز 6 بهمن تهران کاملاً خلوت، گرفته و تاریک بود. افراد پراکندهای را میدیدیم که سر صندوقها میرفتند و رأی میدادند، حالا از مردم بودند یا از خودشان؟ نمیدانم. ما بلافاصله به گاراژ شمسالعماره رفتیم و به طرف قم حرکت کردیم. پس از ورود به قم نیز یک راست به خدمت امام رفتیم. در قم نشانههای ارعاب از طرف دستگاه کاملاً مشهود بود. اولین باری بود که فشار دستگاه را از نزدیک مشاهده میکردیم. امام در ظرف آن چند روز، چند اعلامیة کوتاه صادر کرده بودند. مردم از رفراندوم شاه استقبال نکردند. وجود صندوقها اصلاً محسوس نبود. در مشهد نیز اصلاً هیچکس از رفراندوم استقبال نکرد. مردم در تهران در مخالفت با مواد ششگانه، تظاهرات به راه انداختند.
اعلام عزای عمومی
با نزدیک شدن فروردین 42 حادثة تازهای رخ داد. حادثه این بود که امام یک باره اعلام کردند که ما عید نداریم و در شرایطی که علما را میزنند، مردم را مورد تهاجم قرار میدهند، احکام اسلام را زیرو رو میکنند، چه عیدی میماند؟ ما عید نداریم. این اعلامیة امام به شکل وسیعی پخش شد. امام علاوه بر اعلامیه در نامههایی که برای علمای شهرستانها و ائمه جماعات میفرستادند، از آنها نیز خواستند که در ایام فروردین اعلام عزا کنند و به مردم بگویند که ما عید نداریم. امام در آن شبها فقط دو ساعت میخوابیدند و بقیه شب را سرگرم نامهنگاری بودند!
به دنبال اعلام عزای عمومی از طرف امام، ما تصمیم گرفتیم طلاب را وادار کنیم که لباس سیاه بپوشند و رفتیم دنبال تهیه لباس مشکی. من خودم پیراهن مشکی تهیه کردم. پول که نداشتیم تا قبای مشکی درست کنیم، ناچار برای آن روز، یک پیراهن مشکی خریدم. طولی نکشید که تهیه لباس مشکی در میان طلاب رواج پیدا کرد. از روز عید نوروز یا یک روز پیش از آن، هر روحانی و هر طلبهای را که در قم میدیدید، لباس مشکی بر تن داشت.
ما آن روزها اصلاً آرام نداشتیم، اصلاً نمیفهمیدیم که کی ناهار و شام میخوریم. دائماً در حرکت و فعالیت بودیم تا روز اول فروردین که زوار از سراسر کشور و به خصوص از تهران میآمدند، بتوانیم حداکثر استفاده را بکنیم. تعداد زیادی تراکت تهیه کردیم، تراکتهای فراوانی مبنی بر اینکه ما عید نداریم، پلیکپی کردیم و هنگام تحویل سال میان مردمی که در صحن مطهر بودند، ریخته شد.
خاطرهای از آن روزها دارم که خوب است در اینجا بازگو کنم. در همان روزها که امام اعلام کرده بودند که ما عید نداریم، یکی از منبریهای تهران که نمیخواهم نامش را ببرم، چون اکنون وضع بدی دارد و در آن زمان از مبارزین به شمار میآمد، به قم آمده بود. روزی به اتفاق آشیخ علیاصغر مروارید و آن منبری، در منزل مرحوم حاجانصاری قمی برای ناهار دعوت داشتیم. طبق قرار به منزل او رفتیم، لیکن او هنوز نیامده بود. ما وارد منزل شدیم و نشستیم. طولی نکشید که دیدیم حاج انصاری وارد شد، ولی زیر لب غرولندی میکند که: «پسرة نادان بیشعور…» پرسیدیم: «چه شده؟ با که هستید؟» گفت: «من به مناسبت فوت آقای کاظمی موموندی در مدرسة فیضیه منبر رفتم و در پایان گفتم که فردا به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عید نداریم؛ طلبهای آمده یقة مرا گرفته که تو چرا گفتی به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عید نداریم. مگر آقای خمینی نگفتند به مناسبت قضایای کشور و حوادث قم و تهران ما عید نداریم.»
ما همگی در تأیید نظر آن طلبه به او اعتراض کردیم که شما چرا این حرف را زدید؟ حق با آن طلبه است. آقای خمینی به همه کشور اعلام کردهاند که به علت مصیبتهای وارده بر اسلام، ما عید نداریم، لیکن شما به گونة دیگری جلوه داده و حقیقت اصل قضیه را مخفی کردهاید. در همین اثنا که ما با او بگو مگو میکردیم، زنگ تلفن به صدا درآمد. آقای انصاری گوشی را گرفت و از پاسخهای او متوجه شدیم که به او اعتراض میکنند که چرا در منبر آنگونه مطرح کردید؟ گوشی را گذاشت و آمد سر سفره بنشیند که بار دیگر زنگ تلفن به صدا درآمد و بار دیگر به او اعتراض که چرا در منبر آنگونه که امام موضعگیری کردهاند، جریان را منعکس نکردید؟ شاید در مدتی کوتاه بیش از سی تلفن اعتراضآمیز به او شد! تا جایی که من پیشنهاد دادم تلفن را بکشد تا بتواند ناهارش را بخورد. من تا آن روز مرحوم حاجی انصاری را هرگز آن گونه خسته، خرد شده و افسرده ندیده بودم.
سیل اعتراض او را به کلی کلافه کرده بود. روز اول فروردین با پخش اعلامیهها و تراکتهایی مبنی بر عزای عمومی، گذشت. در روز دوم فروردین، امام در منزل خود و برخی از علما در مسجد و یا مدرسهای به مناسبت شهادت امام صادق(ع) مراسمی را برپا کردند، کوماندوهایی که عصر روز دوم فروردین در مدرسه فیضیه شلوغ کردند، صبح همان روز به منزل امام رفته بودند تا آنجا را به هم بریزند، لیکن موفق نشدند. آقای خلخالی در پشت بلندگو داد و بیداد کرده بود. در شبستان مدرسه حجتیه که از طرف آقای شریعتمداری مجلس برگزار شده بود، برادران میرهای که قدبلند و قوی بودند، ایستادند و گفتند هر کسی نفس بکشد، پدرش را درمیآوریم، شکمش را پاره میکنیم و … این برخوردها سبب شد که کوماندوها بفهمند که برای شلوغکاری در آنجا زمینه فراهم نیست. شاید هم قصد شلوغکاری در منزل امام و شبستان مدرسه حجتیه را نداشتند. البته نشانههایی در دست بود که خبر از برنامة از پیش مشخص شده برای این مراسم و مجالس میداد.
یورش به مدرسة فیضیه
عصر روز دوم فروردین 42 که مصادف با 25 شوال 82 و شهادت امام صادق(ع) بود، مجلس روضهای از سوی آیتالله گلپایگانی در مدرسه فیضیه برگزار شده بود. آن طور که اطلاع پیدا کردیم کوماندوها در اثنای روضه بلند میشوند و شعار میدهند، شعار آنها درگیری ایجاد میکند. البته نمیخواستند مردم عادی را بزنند، هدف طلاب بودند؛ لذا کاری میکنند که مردم عادی مرعوب شوند و از مدرسه فرار کنند. وقتی مردم از مدرسه بیرون میروند، به طلبهها حمله میکنند. در این بین طلاب که اول غافلگیر شده بودند، یکباره به خود آمدند، یک عدهای به دفاع برخاستند، با چوب به صحنه آمدند. چوب یک حربة عمومی بود. از قدیم مرسوم بود که طلبهها در اتاقشان بنا بر احتیاط، چوب نگه میداشتند. بعضی از طلاب هم از درختهای مدرسه فیضیه چوب کندند و با کوماندوها به مقابله برخاستند، صحن مدرسه فیضیه صحنة درگیری بین طلاب و کوماندوها بود. طلبهها عبا را به رسم، دور ساعدشان پیچیدند و به کوماندوها حمله کردند و توانستند آنان را از مدرسه بیرون کنند. آیتالله گلپایگانی را در این خلال به اتاقی بردند و مخفی کردند تا در فرصتی از مدرسه بیرون ببرند، بعضی از پیرمردها نیز در اتاقهای مدرسه پنهان شده بودند.
کوماندوها وقتی که بر اثر دفاع جانانة طلاب از مدرسه گریختند، با کمک پاسبانها و ساواکیها از مسافرخانههای مجاور به پشتبام رفتند و به سوی طلابی که در صحن مدرسه در حال دفاع ایستاده بودند، تیراندازی کردند و با به گلوله بستن طلاب توانستند بر مدرسه مسلط شوند، در حجرهها را شکستند و طلاب را با وضع فجیعی مورد ضرب و شتم قرار دادند، وسایل و اثاثیه طلاب را آوردند میان صحن مدرسه و آتش زدند. البته طلاب از وسایل زندگی چیز قابل توجهی نداشتند و همه زندگیشان از یک قابلمة کهنه، یک گلیم پاره، یک جاجیم پوسیده و چند تکه لباس زیر و رو تجاوز نمیکرد. من در حجره خود در مدرسه حجتیه یک کتری داشتم که از بس دود چراغ خورده بود، به کلی سیاه شده بود و با وجود این برای میهمانان خود با همان کتری چای درست میکردم. چند روزی که از فاجعه فیضیه گذشت، چند تن از دوستان دانشجو که گاه و بیگاه به قم میآمدند و به من سر میزدند، آمدند و گفتند: «ما دعا میکردیم به مدرسه حجتیه هم بریزند، چون شنیده بودیم که وسایل طلاب را غارت میکنند. گفتیم که خدا کند بیایند این کتری تو را هم ببرند و ما از شرّش راحت شویم!» وقتی کوماندوها به مدرسه فیضیه حمله کردند، من به اتفاق آقا جعفر شبیری زنجانی عازم فیضیه بودیم تا در مجلس روضه آیتالله گلپایگانی شرکت کنیم. اواخر کوچه حرم، بعضی از طلبهها را دیدیم که با شتاب میآمدند. بعضی آنها عمامه سرشان نبود، بعضیها پابرهنه بودند، بعضیها عبا نداشتند و به ما گوشزد کردند که نروید، خطرناک است. ما نفهمیدیم که چرا خطرناک است تا اینکه یکی از آشنایان به ما رسید و خبر داد که به مدرسه فیضیه حمله شده و طلبهها را میزنند و میکشند.
ما تصمیم گفتیم به منزل آقای خمینی برویم. وقتی که خواستیم از کوچه حرم که به خیابان ارم باز میشد عبور کنیم، دیدیم که خیابان خلوت است، نه ماشین عبور میکند و نه مردم رفت و آمد میکنند، یک عدهای وحشتزده سر کوچه ارک ایستاده بودند. من و آقا جعفر با شتاب خود را به منزل امام رساندیم. چند تن از طلاب ورزشکار و قوی مانند علیاصغر کنی را دیدیم که جلوی در منزل امام ایستاده بودند. در بیرونی باز بود. امام آماده نماز مغرب بودند. من آمدم در بیرونی با چند نفری به گفتگو پرداختم که چگونه از منزل امام محافظت کنیم. چگونه در اطراف منزل سنگربندی کنیم که اگر حمله کردند بتوان مقابله کرد. به نظرم رسید اولین کاری که میتوانیم بکنیم این است که در خانه را ببندیم. گفتند: «آقا گفتهاند حق ندارید در را ببندید.» عصری که در را بسته بودند، ایشان بلند شده و گفته بودند: «اگر در را ببندید، از خانه بیرون میروم.» آنها هم برای اینکه ایشان از خانه بیرون نروند، در را باز گذاشته بودند. گفتم: «پس مقداری چوب فراهم کنید که اگر حمله کردند بتوانیم با چوب مقابله کنیم».
سخنان زندگیبخش
در این بین نماز امام تمام شد و ایشان به طرف اتاق رفتند، آن هم یادم هست که کدام اتاق بود، اتاقی بود که به اتاقهای بیرونی متصل بود. از حیاط بیرونی، از پلهها که بالا میرفتیم، دست چپ قرار داشت. یک آینهای هم به دیوار بود. این آینه مخصوص امام بود که هر وقت بلند میشدند، در آینه خود را مرتب میکردند و من به این نظم و ترتیب و کار امام از همان زمان پی بردم. به هر حال امام در آن اتاق نشستند. طلبهها هم در اتاق پر شدند. من دم در اتاق ایستادم. بقیه نشسته بودند. در همین حین امام شروع به صحبت کردند. صحبتشان این بود که: «اینها رفتنی هستند و شما ماندنی هستید. نترسید! ما در زمان پدر او، بدتر از اینها را دیدهایم. روزهایی بر ما گذشت که در شهر نمیتوانستیم بیائیم. مجبور بودیم صبح زود از شهر خارج شویم و مطالعه و مباحثه ما در بیرون شهر بود، و شب به مدرسه میآمدیم، چون ما را میگرفتند، اذیت میکردند، عمامهها را برمیداشتند.» آنچه را که امام میگفتند دقیقاً همان بود که ما آن روزها احساس میکردیم. پس از حمله به مدرسه فیضیه تا چند روز در قم این وضع بود که طلاب نمیتوانستند در شهر راحت رفت و آمد کنند.
در اثنای صحبتهای امام یک پسر 14-15 سالهای را آوردند که از پشت بام مدرسه فیضیه انداخته بودند که کوفته شده بود، قبا از تنش کنده شده بود و پالتو تنش کرده بودند. از دم در که واردش کردند، یکی با صدای بلند و با حال گریه گفت: آقا! این را از پشت بام انداختهاند.» امام منقلب شدند و دستور دادند که او را بخوابانند و برای او دکتر بیاورند.
دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی که صحبت امام تمام شد، احساس کردم آن چنان نیرومند و مقاوم هستم که اگر یک فوج لشکر به این خانه حمله کند آمادهام یک تنه مقاومت کنم. آن صحبت امام به حدی بر من تأثیر گذاشت که احساس کردم از هیچچیز نمیترسم و آماده هستم یک تنه دفاع کنم. با خود گفتم امشب اینجا میمانم، چون ممکن است حمله کنند. کسان دیگری نیز آماده شدند شب در آنجا بمانند، لیکن از طرف امام خبر آوردند که همه باید بروید. امام گفتند: «راضی نیستم کسی اینجا بماند.» ما آمدیم بیرون و آن شب کسی آنجا نماند.
* * *
وصیتنامهای برای تاریخ
از آنجا که ما در شرایط بحرانی و غیرعادی به سر میبردیم و هر لحظه ممکن بود خطری برای ما پیش بیاید، فردای آن روز نشستم و وصیتنامه خود را نوشتم. تا چند هفته پیش، از این وصیتنامه خبری نداشتم، لیکن آقاسیدجعفر آن را برایم آوردند و گفتند که پسرشان در لابلای کاغذهای قدیمی پیدا کرده است. این اصل وصیتنامه است که در بالای آن نوشتهام:
«وصیتنامه سیدعلی خامنهای مرقومه لیله یکشنبه 27 شوال 1382» یعنی فردا شب حادثه مدرسه فیضیه نوشتهام. متن وصیتنامه این است:
بسمالله الرحمن الرحیم
«عبدالله علی بن جواد الحسینی الخامنهای غفرالله لهما یشهد ان لااله الاالله وحده لا شریک له و ان محمداً صلیالله علیه و آله عبده و رسوله و خاتمالانبیاء و ان ابن عمه علی بن ابیطالب علیهالسلام وصیه سیدالاوصیاء و ان الاحد عشر من اولاده المعصومین صلواتالله علیهم الحسن والحسین و علی و محمد و جعفرو موسی و علی و محمد و علی و الحسن و الحجه اوصیائه و خلفائه و امناءالله علی خلقه و ان الموت حق و المعاد حق و الصراط حق و الجنه و النار حق و ان کل ما جاء به النبی صلی الله علیه و آله حق. اللهم هذا ایمانی و هو ودیعتی عندک اسئلک ان تردها الی و تلقیها ایای یوم حاجتی الیها بفضلک و کرمک.
مهمترین وصیت من آن است که دوستان و عزیزان و سروران من، کسانی که بهترین ساعات زندگی من با آنان و یاد آنان سپری شده است، مرا ببخشند و بحل کنند و این وظیفه را به عهده بگیرند که مرا از زیر بار حقوقالناس رها و آزاد نمایند. ممکن است خود من نتوانم از همه کسانی که ذکر سوءشان بر زبانم رفته و یا بدگوئیشان را از کسی شنیدهام، حلیّت بطلبم. این کار مهم و ضروری را باید دوستان و رفقای من برای من انجام دهند.
دارایی مالی من در کم هیچ است، ولی کفاف قرضهای مرا میدهد. تفصیل قروض خود را در صفحه جداگانه یادداشت میکنم که از فروش کتب مختصر و ناچیز من ادا شود. هر کسی هم که مدعی طلبی از من شود، هر چند اسمش در آن صفحه نباشد، قبول کنند و ادا نمایند،… پنج شش سال نماز هر چه زودتر ادا و مرا از رنج این دین الهی راحت کنند (البته یقیناً آن قدر مقروض نبودم، ولی احتیاط کردم). مبلغی به عنوان ردّ مظالم بابت قروض جزئی از یاد رفته به فقرا بدهند.
از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشناها و اقوام و منسوبین من استحلال شود. (چون آن روزها نق و نوق علیه آقایان در جلسات زیاد بود که چرا فلانی اقدام نکرده، فلانی چرا این حرف را زده و این مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقایان اعلام و مراجع حلیت طلب کنند).
و گمان میکنم بهترین راه این کار آن است که عین وصیتنامه مرا در مجلسی عمومی که آشنایان من باشند، قرائت کنند. پدر و مادرم که در مرگ من از همه بیشتر عزادار هستند، به مفاد حدیث شریف اذا بکیت علی شیء فابک علیالحسین، به یاد مصائب اجدادمان از من فراموش نخواهند کرد انشاءالله تعالی.
گویا دیگر کاری ندارم. اللهم اجعل الموت اول راحتی و آخر مصیبتی و اغفرلی و ارحمنی بمحمد و آله الاطهار.
العبد علی الحسینی الخامنهای»
(حالا صورت قرضهایم را که در صفحه جداگانهای نوشتهام برایتان میخوانم):
«حدود 100 تومان، مقدسزاده بزاز (مشهد)
کمتر از 30 تومان، خیاط گنگ (مشهد) 2 یا 3 تومان، عرب خیاط (قم)
مطابق دفتر دین، آقا شیخ حسن بقال کوچه حجتیه (قم) (چون مرتب با او سر و کار داشتیم و نمیدانستیم چقدر به او بدهکاریم) گویا چند تومانی
آقای شیخ حسن صانعی (قم) 32 تومان تقریباً
حاج شیخ اکبر هاشمی رفسنجانی (قم) (بیشترین پولی را که من آن زمان مقروض بودم، به آقای هاشمی بود. چون وضعش نسبتاً خوب بود، از او قرض میکردیم.)
مطابق دفتر دین، آقای مروارید کتاب فروش (قم)
مطابق دفتر دین، آقای مصطفوی کتاب فروش (قم)
10 تومان آقای علی حجتی کرمانی
شاید 5 تومان، محمد آقا نانوا نزدیک منزل (مشهد)
با حادثه فیضیه در مرحله اول رعب و وحشت حوزه را فراگرفت و این فکر تقویت شد که اگر مبارزه ادامه یابد، ممکن است حوزه از دست برود، حوزهای که مرحوم آیتالله حائری، حاج شیخعبدالکریم (رضوانالله تعالی علیه) در زمان پهلوی برای حفظ آن، آن همه زحمت کشیدند و حتی برای نگهداری و حفظ آن با پهلوی مبارزه نکردند، ممکن است با یک برخورد ابتدایی از دست برود و این خیانت به آرمان حاج شیخ است! این فکر به تدریج از گوشه و کنار، سربلند کرد و کسانی که از نظر روحی مستعد مبارزه نبودند میخواستند با نهضت به گونهای معارضه و مقابله کنند، این فکر را مطرح کردند و کوشیدند آن را رواج بدهند، لیکن چند جریان در شکستن جوّ وحشت و کنار زدن افکار جامعه تأثیر بسزایی داشت. یکی اعلامیه امام بود. امام نامهای به علمای تهران نوشتند. این نامه که خطاب به آقای حاجعلیاصغر خوئی و به وسیله ایشان به علمای تهران بود، بسیار تند و کوبنده بود، به طوری که خواندن آن یک عدهای را میلرزاند، البته یک عدهای را هم شجاع میکرد. یک عده از طلبهها، جوانها و به قول امروز حزباللهیها از این نامه تشجیع شدند.
امام در این نامه ضمن اشاره به حادثه مدرسه فیضیه و فجایعی که در آنجا انجام گرفته بود، آوردند: شاهدوستی یعنی غارتگری، شاهدوستی یعنی آدم کشی، شاهدوستی یعنی هدم آثار رسالت و …
این نامه فوراً چاپ شد و در سطح وسیعی از کشور پخش گردید و عجیب گل کرد و درخشید و جوّ رعب و وحشت را شکست. دیگر از عوامل جوشکن، فتوای امام بود مبنی بر این که «تقیه حرام و اظهار حقایق واجب ولو بلغ ما بلغ» که عجیب حرکتی بود و غوغائی راه انداخت. این جمله در شکستن جوّ وحشت و دور کردن افکار سازشطلبانه، بسیار مؤثر بود و تا سالهایی جلوی یک سلسله بهانهجوییها و ریاکاریها را گرفت و در واقع امام از حادثه مدرسه فیضیه سکویی برای پرش به سوی مراحل جدید مبارزه ساخت و عکس آن نتایجی را که دستگاه از حادثه مدرسه فیضیه انتظارداشت به باور آورد.
یک کار مهم دیگر امام رفتن به مدرسه فیضیه بود. به دنبال حادثه مدرسه فیضیه برای مدتی درسها تعطیل شد. اولین روز شروع درس پس از حادثه، امام ضمن سخنانی اعلام کردند که بعد از بحث به مدرسه فیضیه میروم و برای شهدای فیضیه فاتحه میخوانم. امام راه افتادند و طلاب هم پشت سر ایشان به طرف مدرسه فیضیه رفتند. کسی فکر نمیکرد که امام چنین حرکتی انجام دهد و مدرسه فیضیه را بعد از آن حادثه احیا کند. مدرسه فیضیه بعد از حادثه دوم فروردین دیگر مسکونی نبود. مدرسه را ویران کرده بودند، درها را کنده و پنجرهها را شکسته بودند، دیوارها را خراب کرده بودند، همه جا ریخته و پاشیده و کثیف بود. طلابی که در این مدرسه سکنی داشتند دیگر جرئت نمیکردند که در آنجا بمانند و زندگی کنند.
آن روز در خدمت امام حرمت کردیم و وارد مدرسه شدیم، به سمت چپ پیچیدیم و دم غرفه اول یا دوم – درست یادم نیست – امام نشستند. طلبهها هم اطراف ایشان حلقه زدند، هالهای از غم صورت امام را گرفته بود، شدیداً غمگین بودند. ذکر مصیبتی شد، یک سیدی آنجا بلند شد، روضه خواند و پس از روضه امام از مدرسه بیرون آمدند. این حرکت نیز در شکستن رعب طلاب قم خیلی تأثیر داشت، پای طلبهها به مدرسه باز شد و بار دیگر مدرسه به صورت پایگاه و به اصطلاح «پاتوق» درآمد.
یک کار دیگری که انجام گرفت و سر نخ آن از طرف امام بود برگزاری مجالس فاتحه برای شهدای مدرسه فیضیه بود. از شهدای مشخص و نامدار آن مدرسه سیدیونس رودباری بود. یادم هست که در محلههای دوردست قم فاتحه گذاشتند. طلاب هم راه میافتادند و در این مجالس شرکت میکردند.
کار مهم دیگری که امام انجام دادند، استفاده از حادثه مدرسه فیضیه برای گسترش مبارزه به سراسر ایران بود، امام از وقتی که فاجعه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، به فکرش رسید که این حادثه را در سراسر کشور منعکس کند و آن را زنده نگه دارد. حادثه فیضیه در ماه شوال بود و تا ماه محرم دو ماه و پنج روز فاصله داشت. امام – چنانکه در اواخر دوران مبارزه مشخص شد – به محرم یک اعتقاد غریبی داشتند و واقعاً ماه محرم را ماه پیروزی خون بر شمشیر میدانست. لذا از اول، محرم را هدف گرفتند، یعنی بلافاصله بعد از حادثه مدرسه فیضیه تصمیم گرفتند که از این حادثه در ماه محرم استفاده کنند و آن برنامهای که در ماه محرم آن سال طرح کرد و اجرا شد یک برنامه دفعی و آنی نبود، برنامهای بود که اقلاً دو ماه روی آن فکر شده و کار شده بود.
نزدیک محرم که شد امام برای شهرستانها برنامهای طرح کرد. آن برنامه عبارت بود از اینکه طلاب و فضلای قم را به اطراف و اکناف کشور بفرستد و از آنها و منبریهای شهرستانها بخواهد که دهه محرم را به خصوص از روز هفتم را اختصاص بدهند به بازگو کردن فاجعه فیضیه و آن مصائبی که در قم گذاشته است و از روز نهم نیز دستههای سینهزنی این کار را بکنند و در نوحهخوانیها آنچه را که در مدرسه فیضیه اتفاق افتاده است، مطرح کنند تا همه مردم ایران بفهمند که در حادثه فیضیه چه گذشته است. خود من از کسانی بودم که برای محرم از سوی امام اعزام شدم و تأثیرش را نیز دیدم. امام از من خواستند که به مشهد بروم و یک پیام برای آقای میلانی و آقای قمی و پیام دیگری برای علمای مشهد ببرم. پیام به علمای مشهد این بود که آماده باشید برای مبارزه، صهیونیسم دارد بر اوضاع کشور مسلط میشود، اسرائیل بر همه امور سلطه پیدا کرده است، امور اقتصادی کشور دست او است و سیاست ایران را در مشت خود دارد. پیامی که برای آقای میلانی و آقای قمی دادند این بود که به منبریها بگویند که از روز هفتم محرم در منابر، روضه فیضیه را بخوانند و از روز نهم هم دستههای سینهزنی و هیأتها این برنامه را اجرا کنند.
پیام اول امام را به عدهای از علمای مشهد رساندم، هر کسی یک عکسالعملی از خود نشان داد. تنها کسی که این پیام را درست گرفت و درست درک کرد مرحوم آیتالله شیخ مجتبی قزوینی بود. او خود مردی مبارز بود و نسبت به امام اظهار ارادت میکرد.
پیام دوم امام را نیز به آقایان میلانی و قمی رساندم. البته نظر آقای میلانی این بود که روضه برای فیضیه از روز نهم شروع شود. من گفتم هفتم مناسبتر است، برای اینکه نهم روز سینه زنی و زنجیرزنی است و مردم کمتر پای منابر حضور پیدا میکنند و به هیأتهای سینهزنی و زنجیرزنی توجه دارند و منبریها باید از روزهای قبل، مردم را آماده کنند. آقای قمی برنامه امام را پذیرفتند و اعلام آمادگی کردند و بدین ترتیب امام توانستند از محرم آن سال برای بیداری ملت ایران و شورانیدن آنان بر ضد دستگاه و گسترش دامنه نهضت و مبارزه، بهترین بهرهبرداریها را به عمل آورند و فاجعه فیضیه را مستمسک قرار دهند برای هیجان عظیم و روزافزون مردم و این شور و هیجان مردمی در 15 خرداد به اوج خود رسید.(2)
در اواخر سال 43 به مشهد برگشتم و ضمن ادامه شرکت در دروس عالی حوزه به تدریس سطوح عالی و تفسیر اشتغال داشتم. مهمترین اشتغال من در این سالها (43 تا 46)، فعالیتهای پایهای، فکری و سیاسی در سطح حوزه و دانشگاه و به تدریج بعدها، در سطح کلی جامعه بود که در حقیقت سرچشمة اصلی بیشتر حرکتهای تند انقلابی در همان سالها و سالهای بعد محسوب میشد. جلسات درسی بزرگ و پرجمعیت من در تفسیر و حدیث و اندیشه اسلامی در دیگر شهرها و در تهران نیز نظایری نداشت و همین فعالیتها به اضافة فعالیتهای نوشتنی بود که به بازداشتهای متوالی من در سالهای 46 و 49 منتهی شد.
از سال 48 که زمینه حرکت مسلحانه در ایران محسوس بود، حساسیت و شدت عمل دستگاههای رژیم پیشین نیز نسبت به من که به قرائن دریافته بودند چنین جریانی نمیتواند با افرادی از قبیل من در ارتباط نباشد، افزایش یافت. سال 50 مجدداً به زندان افتادم. برخوردهای خشونتآمیز ساواک در زندان، آشکارا نشان میداد که دستگاه از پیوستن جریانهای مبارزه مسلحانه به کانونهای تفکر اسلامی، به شدت بیمناک است و نمیتواند بپذیرد که فعالیتهای فکری و تبلیغاتی من در مشهد و تهران از آن جریانها، بیگانه و برکنار است، پس از آزادی، دایرة درسهای عمومی تفسیر و کلاسهای مخفی ایدئولوژی و… گسترش بیشتری پیدا کرد.
در سالهای میانه 50 و 53 فعالیتهای حاد اسلامی و مبارزات پنهانی و نیز مبارزات پایهای انقلابی در مشهد بر محور تلاشهایی دور میزد که در سه مسجد کرامت، امام حسن(ع) و میرزاجعفر انجام میشد. مهمترین کلاسهای عمومی و درسهای تفسیر من در این سه مسجد تشکیل میشد و هزاران نفر را در هر هفته، با تفکر انقلابی اسلام آشنا میکرد و آنها را نسبت به فداکاری و مبارزه بیقرار میساخت و دقیقاً به همین دلیل نیز بود که این دو کانون مقاومت و روشنگری با یورشهای وحشیانه ساواک تعطیل شد و بسیاری به جرم شرکت در آن یا کارگردانی جلسات آن به بازداشت یا بازجویی دچار شدند. با تعطیل این مراکز، جو نارضایتی عمومی روشنفکران و نسل به پا خاسته در مشهد به من امکان میداد که جلسات کوچک و خصوصی را هر چه بیشتر گسترش دهم و در محیطهای امنتر، آزادانهتر و بیپردهتر، شور انقلابی را در جوانها برانگیزم و به موازات آن دامنه فعالیتهای خود را تا شهرهای دیگر خراسان و سایر نقاط کشور بگسترانم. در همه این چند سال طلاب و فضلای جوانی که از من آموخته بودند به شهرستانها گسیل میشدند و این، آتش مقدس به حوزهای وسیعتر منتقل میشد. با استفاده از فرصتی استثنائی یکی از جلسات بزرگ گذشته را زیر نام درس نهجالبلاغه به طور هفتگی دوباره شروع کردم. این جلسه که در مسجد امام حسن(ع) مشهد تشکیل میشد، مجدداً محور بیشترین تلاش اسلامی مبارزان مشهد شد و گفتار علی(ع) که با شرح و توضیح، تدریس و در جزوههای پلیکپی شده (به نام پرتوی از نهجالبلاغه) دست به دست میگشت، همچون صاعقهای فضای گرفته شهر شهادت را روشن میساخت.
سال 53 برای من یادآور حرکت کوبنده علوی است. ساواک مشهد که نمیتوانست آن مرکز عظیم تبلیغاتی را کانون تبلیغات انقلابی ببیند و تحمل کند، در فکر چاره بود، بارها مرا احضار و تهدید کردند. همواره جاسوسهای خود را در اطراف خانه و مسیر من گماشتند. افراد بسیاری از نزدیکان و دستاندرکاران فعالیتهای سیاسی و تبلیغاتی مرا بازداشت کردند. احساس کرده بودند که این تلاش عظیم تبلیغاتی نمیتواند از فعالیتهای سیاسی پنهان، جدا باشد. کوشیدند ارتباطات مرا کشف کنند و بالاخره در دی ماه 53 ناگزیر شدند با یورش به خانهام مرا بازداشت و بسیاری از یادداشتها و نوشتههای مرا ضبط کنند. این ششمین و سختترین بازداشت من بود. به تهران و به زندان کمیته مشترک در شهربانی فرستاده شدم و مدتها با سختـرین شرایط و همواره با بازجوییهای دشوار، در وضعی که فقط برای آنان که شرایط را دیدهاند، قابل فهم است، نگه داشته شدم. در این بازداشت نیز مانند سال 50 چون ساواک ارتباط من با تلاشهای پنهانی و نقش من در گردآوری نیروهای ضدرژیم و بسیج آنها را جدی گرفت، شدت عمل و خشونتی جدی به خرج داد.(3)
تحصن در بیمارستان
مسجد کرامت بعد از گذشت چند سال، در سال 57 مجدداً مرکز تلاش و فعالیت شد و آن هنگامی بود که من از تبعید جیرفت به مشهد برگشته بودم. گمانم اواخر مهر یا آبان بود. وقتی بود که تظاهرات مشهد و جاهای دیگر آغاز شده و به تدریج اوج هم گرفته بود. ما آمدیم و یک ستادی در مسجد کرامت تشکیل شد برای هدایت کارهای مشهد و مبارزاتی که مرحوم شهید هاشمینژاد و برادرمان جناب آقای طبسی و من و یک عده از برادران طلبه جوان آن را رهبری میکردند. آنجا جمع میشدیم و مردم هم در رفت و آمد دائمی بودند. آنجا شد ستاد مبارزات مشهد و عجیب این است که نظامیها و پلیس از چهار راه نادری که مسجد هم سر چهارراه بود، جرئت نمیکردند این طرف بیایند. ما روز را با امنیت میگذراندیم و هیچ واهمهای که بریزند این مسجد را تصرف کنند یا ما را بگیرند، نداشتیم، اما شب که میشد، از تاریکی شب استفاده میکردیم و آهسته بیرون میآمدیم و در منزلی غیر از منازل خودمان شب را میگذراندیم.
شب و روزهای پرهیجان و پرشوری بود، تا اینکه مسائل آذرماه مشهد پیش آمد که مسائل بسیار سختی بود، در آغاز، حمله به بیمارستان بود که ما رفتیم در بیمارستان متحصن شدیم. وقتی که خبر بیمارستان به ما رسید، ما در مجلس روضه بودیم. من را پای تلفن خواستند. دیدم از بیمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غیر آشنا دارند از آن طرف خط با کمال دستپاچگی و سراسیمگی میگویند حمله کردند، زدند، کشتند، به داد برسید… حتی بچههای شیرخوار را زده بودند. من آمدم آقای طبسی را صدا زدم. آمدیم این اتاق. عدهای از علما در آن اتاق جمع بودند. چند نفر از معاریف مشهد هم بودند. روضه هم در منزل یکی از معاریف علمای مشهد بود. من رو کردم به این آقایان و گفتم که وضع بیمارستان این جوری است و رفتن ما به این صحنه به احتمال زیاد، مانع از ادامه تهاجم و حمله به بیماران و اطباء و پرستارها و… میشود و من قطعاً خواهم رفت و آقای طبسی هم قطعاً خواهند آمد. ما با ایشان قرار هم نگذاشته بودیم، اما من میدانستم که آقای طبسی میآیند. گفتم ما قطعاً خواهیم رفت، اگر آقایان هم بیایند، خیلی بهتر خواهد شد و اگر هم نیایند، ما به هر حال میرویم.
لحن توأم با عزم و تصمیمی که ما داشتیم موجب شد که چند نفر از علمای معروف و محترم مشهد هم گفتند که ما میآئیم، از جمله آقای حاج میرزاجوادآقا تهرانی و آقای مروارید و بعض دیگر. حرکت کردیم به طرف بیمارستان. وقتی که ما از آن منزل آمدیم بیرون، جمعیت زیادی در کوچه و خیابان و بازار جمع شده بودند. دیدند که ما داریم میرویم. مردم راه افتادند پشت سر این عده و ما از حدود بازار تا بیمارستان را که شاید حدود سه ربع تا یک ساعت راه بود، پیاده طی کردیم. هرچه میرفتیم، جمعیت بیشتری با ما میآمد و هیچ تظاهر، یعنی شعار و کارهای هیجانانگیز هم نبود. فقط حرکت میکردیم به طرف یک مقصدی تا اینکه رسیدیم نزدیک بیمارستان.
در مقابل بیمارستان امام رضای مشهد، یک فلکه هست که حالا اسمش فلکه امام رضاست و یک خیابانی است که منتهی میشود به آن فلکه. سه تا خیابان به آن فلکه منتهی میشود. ما از خیابانی که آن وقت اسمش جهانبانی بود، داشتیم میآمدیم به طرف آن خیابان که از دور دیدیم سربازها راه را سد کردند. طبیعتاً ممکن نبود بتوانیم از سد آنها عبور کنیم. من دیدم که جمعیت یک مقداری احساس اضطراب کردند. آهسته به برادرهای اهل علمی که بودند گفتم که ما باید در همین صف مقدم با متانت و بدون هیچگونه تغییری در وضعمان پیش برویم تا مردم پشت سرمان بیایند و همین کار را کردیم. سرها را انداختیم پایین و بدون اینکه به روی خودمان بیاوریم که اصلاً سرباز مسلحی در مقابل ما وجود دارد، رفتیم نزدیک! به مجرد اینکه به یک متری این سربازها رسیدیم، من ناگهان دیدم مثل اینکه آنها بیاختیار پس رفتند و یک راهی به قدر عبور سه چهار نفر باز شد. فکر آنها این بود که ما برویم، بعد راه را ببندند، اما نتوانستند این کار را بکنند. به مجرد اینکه ما از این خط عبور کردیم، جمعیت ریختند و اینها نتوانستند کنترل بکنند. شاید مثلاً در حدود چند صد نفر آدم با ما تا دم در بیمارستان آمدند. بعد گفتیم در را باز کنند. بچههای دانشجو و پرستار و طبیب که توی بیمارستان بودند، با دیدن ما جان گرفتند. گفتیم در بیمارستان را باز کردند و وارد شدیم و رفتیم به طرف جایگاه وسط بیمارستان. آنجا یک جایگاهی بود و گمانم مجسمهای هم بود که بعدها آن را فرود آوردند و شکستند، لکن آن موقع، مجسمه هنوز بود… به آنجا که رسیدیم جای رگبار گلولهها را دیدیم. بعد که پوکههایشان را پیدا کردیم، دیدیم کالیبر 50 بوده! چقدر اینها در مقابل مردم گستاخی به خرج میدادند. برای متفرق کردن مردم یا کشتن یک عدهای، کالیبرهای کوچک مثلاً ژ-3 هم کافی بود، اما کالیبر 50 سلاح بسیار خطرناکی است و برای کارهای دیگر به درد میخورد، ولی اینها در برابر مردم به کار بردند. بعدها که در آن بیمارستان، متحصن شدیم، من آن پوکهها را که از روی زمین جمع کرده بودم، به خبرنگارهای خارجی نشان میدادم و میگفتم: «این یادگاری ماست! ببرید به دنیا نشان بدهید که با ما چگونه رفتار میکنند.»
به هر حال رفتیم آنجا و یک ساعتی بودیم. معلوم نبود که میخواهیم چه کار کنیم. با چند نفر از معممین و نیز افراد بیمارستان رفتیم توی یک اتاقی تا ببینیم حالا چه باید کرد؟ چون هیچ معلوم نبود چه خواهد شد، همین قدر معلوم بود که تهاجم ادامه خواهد داشت. من پیشنهاد کردم که در آنجا متحصن بشویم و همان جا بمانیم تا خواستههای ما برآورده شوند و قرار شد خواستههایمان را مشخص کنیم. در آن جلسه حدود ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند. من برای اینکه این حرکت هیچگونه تزلزلی پیدا نکند، بلافاصله یک کاغذ آوردم و نوشتم که ما مثلاً جمع امضاکنندگان زیر اعلام میکنیم که در اینجا خواهیم بود تا این کارها انجام بگیرد. حالا یادم نیست همه این کارها چه بود؟ یکی دو تایش یادم هست. یکی اینکه فرماندار نظامی مشهد عوض بشود، یکی اینکه عامل گلولهباران بیمارستان امام رضا محاکمه یا دستگیر بشود. یک چنین چیزهایی را نوشتیم و اعلام تحصن کردیم. این تحصن هم در مشهد و هم در خارج از آن، اثر مهمی بخشید، یعنی بعد معلوم شد که آوازه آن جاهای دیگر هم پیچیده و این یکی از نقاط عطف مبارزات مشهد و آن هیجانهای بسیار شدید و تظاهرات پرشور مردم مشهد بود.(4)
در شورای انقلاب
در مشهد با برادرانی که در آنجا بودند، سرگرم کارهای این شهر بودیم و در جریانات عمومی و عظیم مردم فعالیت میکردیم که مرحوم شهید مطهری چند بار تلفنی به طور مستقیم یا با واسطه به من اطلاع دادند که باید به تهران بروم. من تصور میکردم برای کارهای علمی، سیاسی و ایدئولوژیکی که مشترکاً انجام میدادیم باید به تهران بروم و فکر نمیکردم برای شورای انقلاب باشد. گفتم میآیم، منتهی چون در مشهد گرفتاریهای زیادی داشتم و خیلی بار روی دوش من بود، مرتباً تأخیر میافتاد تا اینکه پیغام دادند که امام دستور دادهاند که من به تهران بروم.
جلسات اول شورای انقلاب در منزل شهید مطهری برگزار شد، البته شورای انقلاب به مقتضای مصلحت روز، افراد دیگری را هم پذیرفت که خطوط سیاسی دیگری داشتند و به تدریج چهره آنها روشن شد، اما گروهی که پایه و اساس انقلاب و حافظ اصول و حدود و معیارها بودند، بیشتر همین برادران روحانی عضو شورا بودند. اینها با همه سختیهایی که کار با افراد لیبرال و مهرههایی مانند بنیصدر در بر داشت، به خاطر انقلاب و مصالح امت اسلامی تحمل کردند و با سعی و کوشش، کارها را به سامان رساندند، ضمن اینکه در مواقع لزوم در مقابل آن افراد مقاومت لازم را هم میکردند.(5)
من چای میدهم!
هنگامی که قرار بود امام تشریف بیاورند، ما در دانشگاه تهران تحصن داشتیم، جمعی از رفقای نزدیکی که با هم کار میکردیم و همهشان در طول مدت انقلاب، نام و نشانهایی پیدا کردند و بعضی از آنها هم به شهادت رسیدند، مثل شهید بهشتی، شهید مطهری، آقای هاشمی، مرحوم ربانی شیرازی، مرحوم ربانی املشی و … با هم مینشستیم و در مورد قضایای گوناگون مشورت میکردیم. گفتیم که امام دو سه روز دیگر وارد تهران میشوند و ما آمادگی لازم را نداریم. بیائیم سازماندهی کنیم که وقتی ایشان آمدند و مراجعات زیاد و کارها از همه طرف به اینجا ارجاع شد، معطل نمانیم. صحبت از دولت هم در میان نبود. ساعتی را در عصر یک روز معین کردیم و رفتیم در اتاقی نشستیم. صحبت از تقسیم مسئولیتها شد و در آنجا گفتم مسئولیت من این باشد که چای بدهم! همه تعجب کردند. یعنی چه؟ چای؟ گفتم: بله، من چای درست کردن را خوب بلدم. با گفتن این پیشنهاد، جلسه حالی پیدا کرد. مشخص شد که میشود آدم بگوید که مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض که نیست. ما میخواهیم این مجموعه را با همدیگر اداره کنیم، هر جایش هم که قرار گرفتیم، اگر توانستیم کار آنجا را انجام بدهیم، خوب است.
این روحیه من بوده است. البته آن حرفی که در آنجا زدم، میدانستم که کسی من را برای چای ریختن معین نخواهد کرد و نمیگذارند که من در آنجا بنشینم و چای بریزم، اما واقعاً اگر کار به اینجا میرسید که بگویند درست کردن چای به عهده شماست، میرفتم عبایم را کنار میگذاشتم و آستینهایم را بالا میزدم و چای درست میکردم! این پیشنهاد نه تنها برای این بود که چیزی گفته باشد، واقعاً برای این کار آماده بودم.
من با این روحیه وارد شدم و بارها به دوستانم میگفتم که آن کسی نیستم که اگر وارد اتاقی شدم، بگویم آن صندلی متعلق به من است و اگر خالی بود، بروم آنجا بنشینم و اگر خالی نبود، قهر کنم و بیرون بروم. نخیر، من هیچ صندلی خاصی در هیچ اتاقی ندارم. من وارد اتاق میشوم و هر جا خالی بود، همان جا مینشینم. اگر مجموعه احساس کرد که اینجا برای من کم است و روی صندلی دیگری نشاند، مینشینم و اگر همان کار را نیز مناسب دانست، آن را انجام میدهم.
گفتن این مطالب شاید چندان آسان نباشد و ممکن است حمل بر چیزهای دیگری شود، اما واقعاً اعتقادم این است که برای انقلاب باید این طوری باشیم. از پیش معین نکنیم که صندلی ما آنجاست و اگر دیدیم آن صندلی را به ما دادند، خوشحال بشویم و برویم بنشینیم و بگوئیم حقمان بود و اگر دیدیم آن صندلی نشد و یا گوشهاش ذرهای سائیده بود، بگوئیم به ما ظلم شد و قبول نداریم و قهر کنیم و بیرون برویم. من از اول این روحیه را نداشتم و سعی نکردم این طوری باشم. در مجموعه انقلاب، تکلیف ما این است.(6)
* * *
روز بازگشت امام
در روز ورود امام ما که در دانشگاه متحصن بودیم. همه خوشحال بودند و میخندیدند، ولی بنده از نگرانی بر آنچه که برای امام ممکن است پیش بیاید، بیاختیار اشک میریختم، چون یک تهدیدهایی هم وجود داشت. بعد به فرودگاه رفتیم. به مجرد اینکه آرامش امام را دیدیم، نگرانی و اضطراب ما به کلی برطرف شد و ایشان با آرامش خودشان به بنده و شاید خیلیهای دیگر که نگران بودند، آرامش بخشیدند. وقتی پس از سالهای متمادی امام را زیارت کردیم، ناگهان خستگی چند ساله از تن ما خارج شد. احساس میکردیم همه آن آرزوها با کمال صلابت و با یک تحقق واقعی و پیروزمندانه، در وجود امام مجسم شده و در مقابل انسان تبلور پیدا کرده است.
بعد هم آمدیم داخل شهر و آن تفاصیلی که همه شاهد بودند و هنوز در ذهن همه مردم، زنده است. همانطور که میدانید امام، عصر آن روز از بهشتزهرا به نقطه نامعلومی رفتند، یعنی در واقع آقای ناطق نوری ایشان را ربودند و به نقطه امنی بردند تا کمی استراحت کنند، چون از شب قبل که از پاریس حرکت کرده بودند، دائماً در حال فشار کار و بعد هم حضور در میان مردم بودند و یک لحظه هم استراحت نکرده بودند.(7)
امام در مدرسه رفاه
ما در آن فاصله رفته بودیم مدرسه رفاه و کارهایمان را انجام میدادیم. قبل از اینکه امام وارد شوند، با برادران نشسته بودیم و روی برنامه اقامتگاه ایشان و ترتیباتی که بعد از ورودشان باید انجام میگرفت یک مقداری مذاکره کردیم و برنامهریزیهایی شد. آن روزها ما نشریهای را درمیآوردیم که بعضی از اخبار در آن نشریه چاپ میشد و از همان مدرسه رفاه بیرون میآمد و چند شمارهای چاپ شد. البته در دوران تحصن هم نشریهای را راه انداختیم و یکی دو شمارهای چاپ شد.
آخر شب بود و من داشتم خبرهای آن روز را تنظیم میکردم که توی همان نشریهای که گفتم چاپ بشود و بیرون بیاید. ساعت حدود ده شب بود. یک وقت از حیاط داخلی مدرسه رفاه، صدای همهمهای را احساس کردم. معلوم شد یک حادثهای واقع شده. رفتم و از دم پنجره نگاه کردم و دیدم امام از در وارد شدند. هیچکس با ایشان نبود و برادرهای پاسدار که ناگهان امام را در مقابل خودشان دیده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگی آن روز، با کمال خوشرویی با اینها صحبت میکردند. اینها هم دست امام را میبوسیدند. شاید ده پانزده نفری بودند. امام طول حیاط را طی کردند و رسیدند به پلههایی که به طبقه اول منتهی میشد. آن پلهها پهلوی همان اتاقی بود که من در آن بودم. از پنجره آمدم دم در اتاق و وارد هال شدم که امام را از نزدیک ببینم. امام وارد هال شدند. در هال عدهای بودند. اینها هم رفتند طرف امام و دور ایشان را گرفتند که دستشان را ببوسند. من هر چه سعی کردم نزدیک بشوم و دست امام را ببوسم، میسر نشد و امام از دو متری من عبور کردند. امام از پلهها بالا رفتند. پای پلهها سی چهل نفری جمع شده بودند. امام به پاگرد پلهها که رسیدند، ناگهان برگشتند طرف جمعیت و روی زمین نشستند. نمیخواستند علاقهمندان و دوستداران خود را رها کنند. یکی از برادران یک خیرمقدم حساب نشده پرهیجانی را ایراد کرد، چون هیچکس انتظار نداشت. امام چند کلمهای صحبت کردند و بعد به اتاقی که برایشان معین شده بود، راهنمایی شدند.(8)
* * *
سجده شکر
آن ساعتی که رادیو برای اول بار گفت: «این صدای انقلاب اسلامی است.»، من داشتم با ماشین از کارخانهای که عوامل اخلالگر در آنجا شلوغ کرده بودند، به طرف مقر امام میآمدم. مشکلات هنوز با شدت وجود داشت، هنوز هیچ کاری انجام نشده بود و اینها به فکر باجخواهی و باجگیری بودند و در کارخانه تحریکات ایجاد میکردند و ما رفتیم آنجا که یک مقداری سر و سامان بدهیم. در مراجعت بود که رادیو اعلام کرد که این صدای انقلاب اسلامی است، من ماشین را نگه داشتم آمدم پائین روی زمین افتادم و سجده کردم، یعنی این قدر برای ما غیرقابل تصور و غیرقابل باور بود. هر لحظهای از آن لحظات یک مسئله داشت. در آن روزها طبعاً در همه فعالیتها دخالت داشتیم. یک حالت ناباوری و بهت بر همه ما حاکم بود. من تا مدتی بعد از 22 بهمن بارها به این فکر میافتادم که آیا ما خوابیم یا بیدار و تلاش میکردم از خواب بیدار نشوم که این رویای طلائی تمام نشود. این قدر برای ما شگفتآور بود.(9)
پینوشتها:
1- گفت و شنود در دیدار با جوانان – 7/2/1377.
2- فصلنامه فرهنگی سیاسی تاریخی 15 خرداد – بهار 1373.
3- نسل کوثر، از انتشارات دفتر تبلیغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.
4- مصاحبه با شبکه 2 صدا و سیمای جمهوری اسلامی – 11/11/1363.
5- روزنامه جمهوری اسلامی – 21/5/64.
6- جدیت ولایت، جلد اول، صفحه 40.
7- مصاحبه مطبوعاتی درباره دهه فجر 24/10/63.
8- همان.
9- همان.
سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی