نشانهٔ یک کهنگی و تکرار و نخنمایی شدن. سردرگمی و شکِ وجود داشته در دل کارگردانِ کاربلدِ سینما، دیگر وجود ندارد. این خودِ شک بود که برای او همیشه مسألهها را بهوجود میآورد. اما در این فیلم نه شکی وجود دارد و نه از پساش یقینی و نه هیچ چیز دیگر.
خروج هیچ حرفی برای گفتن ندارد. حرف -اگر وجود داشته باشد- باید درون مدیوم و با مدیوم خودش زده شود. پس اگر الکن است و معدوم، یعنی وجود ندارد.
کارگردان از افراط در نو و امروزیشدن به دام موبایلبازی رسیده است. آدمهای دیروز، لوکیشن مثلاً با بافت سنتی (گچساران) و موبایلبازی و رفتوآمد ماشینهای گذری با دیالوگهای لوس و مسخره و تراکتورهای پر سروصدا، هیچکدام سینمایی نیستند. فیلم در میان سهلانگاری و دغدغهمند بودن گیر افتاده است. «چگونگی»اش با «چه»اش همخوانی ندارد. حرف گنده میخواهد بزند و پز بدهد، ولی نه آدمش، «قهرمان» است و نه حرفهایش باورپذیر.
قریبیان فقط «نگاه» است. دیالوگها از فرط بیمنطقی توی دهنش میماسد. نه میفهمیم چطور از مردم ده کناره میگیرد، نه لیدر بودناش را میپذیریم و نه محکم بودناش را. حرفهای طنزآلود بقیه ضد موقعیت و ضد اصل «قصه» است. بهراستی چه میشد اگر ده نفر دیگر به شخصیتها اضافه میشد و یا سه نفرشان کم. کارگردان آدمها برایش مسأله نبودند. حرفها برای کارگردان از همهچیز در این فیلم مهمتر بودند. حرفهایی که توی شخصیتها وجود ندارد و مختصات آدمها را نشان نمیدهد. موتیف همیشگی حاتمیکیا، شهادت، هم در این فیلم بهشدت باسمهای است. حاتمیکیا دیگر نه مردم معترض میشناسد و نه اعتراض را.
کارگردان نتوانسته حرف مردم را مال خود کند. مخاطب اگر میخواست فقط حرف «همهجایی» بشنود، حتما جایی غیر از سینما را انتخاب میکرد. او به دنبال «تصویر» است. پنج دقیقه اول فقط رد و شمهای از حاتمیکیا در فیلم وجود دارد، ولی همین که «شخصیت» شروع به صحبت میکند همه چیز درهم میشود. لامکانی و لازمانی فیلم هم از بیقصهای است. موسیقی ول داده در فیلم مستقلا نمیتواند کاری کند و بیبضاعتی و ناچیزی قصه را لاپوشانی.
قیام یا خروج؟ چه اهمیتی دارد، وقتی قیامی وجود ندارد و خروجی. خروج فقط خرج اضافی بود، هم برای کارگردان و هم برای مخاطب.
نویسنده: محمد بختیاری
رفقاینقد