۱۳۹۲/۰۵/۲۷
–
۱۳۶۱۳۵ بازدید
عقیده ی کمونیسم ها در رابطه با خدا و جهان چیست؟
واژه کمونیسم (commuonism) از ریشه لاتین (commons) به معنی اشتراک گرفته شده است کمونیسم از قدیمی ترین مکاتب سیاسی دنیا است. از آنجا که در قرن هجدهم و نوزدهم در اروپا یکی از مسائل مورد توجه روشنفکران و فیلسوفان، مکانیزم حرکت تاریخ و به اصطلاح فلسفه تاریخ بود، این موضوع در فلسفه هگل به طور خاص مورد توجه قرار گرفت و یکی از دغدغه های فکری او را تشکیل می داد. مارکس که شاگرد هگل بود موضوع حرکت تاریخ و موتور محرک آن را مورد بحث قرار داده و حرکت تاریخ را بر اساس اختلافات طبقاتی می دانست و منشأ اختلاف طبقاتی را تفاوت ابزار تولید برمی شمرد. «کارل مارکس» و «فردریک انگلس» در آلمان در سال 1848 با انتشار مانیفست کمونیست حرکت تازه ای در نهضت کمونیسم جهانی به وجود آوردند. مارکس در آثار مختلف خود از «مانیفست» کمونیست گرفته تا کتاب «کاپیتال» تاریخ تحولات جهان را بر مبنای ماتریالیسم تاریخی، یا فلسفه مادی دیالکتیکی بیان می کند. وی تکامل وسایل تولید و نحوه تملک و بهره برداری از این وسایل را زیر بنای تحولات اجتماعی دانسته و تاریخ بشر را به صورت تاریخ جنگهای طبقاتی و منازعه بین ظالم و مظلوم و استثمار کننده و استثمار شونده بررسی و تجزیه و تحلیل می نماید. از نظر او تاریخ را باید بر اساس تفاوت ابزار تولید تقسیم بندی نمود که به نظریه ماتریالیسم دیالکتیک تاریخی مشهور می باشد. این نظریه قائل است که انسان ها در دوره کمون اولیه هیچگونه مالکیتی بر ابزار تولید نداشته و همه انسان ها به یک اندازه از مواهب طبیعی برخوردار بوده اند. از نظر ماتریالیست ها در دوره اشتراکی حتی زنان و کودکان نیز مشترک بوده اند. و با قبول مالکیت فردی دوره ی نابرابری انسان ها آغاز گردیده است، که در این مرحله بر اساس نوع ابزار تولیدی چهار دوره وجود دارد: 1 ـ برده داری2ـ فئودالیة 3ـ بورژوازی و سرمایه داری 4ـ سوسیالیسم. با برقراری سوسیالیسم که مقدمه ای خواهد بود بر مالکیت عمومی ابزار تولید، دوره کمون ثانویه آغاز می گردد که به اشتراکی بودن همه چیز منجر می گردد. لنین در کتابی به موضوع دین و دولت در جامعه کمونیستی پرداخته و به موضوع اشتراکی بودن همه چیز و از بین رفتن خانواده در جامعه کمونیستی تصریح کرده است. در واقع برقراری سوسیالیسم مقدمه ای خواهد بود بر پایان تاریخ که بر خلاف ادعای آنان مبنی بر پویایی و دیالکتیک تاریخی، نتیجه آن جامعه ای ایستا خواهد بود. ماتریالیسم تاریخی یا تفسیر تاریخ از نظر فلسفه مادی نیز، سیر تحولات تاریخی را از نظر مادی بررسی می نماید و برای تمامی تحولات جهان در طول تاریخ حتی پیدایش ادیان ریشه های اقتصادی و مادی جست و جو می کند. سیر و روند تاریخ به سوی اشتراکیت و برابری و مساوات و نفی طبقات و حتی نفی دولت یعنی تحقق کمون ثانویه است از این دیدگاه مارکسیسم تحقق این مسأله امری حتمی و جبری می باشد وآینده تاریخ جز این نخواهد بود. این نگرش و مبانی آن دارای اشکالات متعددی است. – مارکسیسم و دین :
مـارکـسـیسم می گوید : خداپرستی انسان , مایه از خود بیگانگی او است زیرا فرد خداپرست با پرستش و توجه به غیر , از خود بیگانه گشته و به دیگری وابسته شده است , همچنانکه این سخن را درباره مالکیت انسان نیز تکرار می کند و مساله مالکیت انسان را نسبت به چیزی مایه تعلق انسان به غیر خود می داند , و برای رهائی ازپدیده از خود بیگانگی مذهبی و از خود بیگانگی اقتصادی , اصل مذهب ومالکیت را حذف می کند تا او را از این وابستگیها رهائی بخشد . ولـی هـنگامی که به نوشته های مذهبی مراجعه می کنیم , می بینیم نظریه اسلام درست بر خلاف نظریه مارکس بوده و اسلام خدا فراموشی را مایه خود فراموشی می داند .
مارکس نظریه از خود بیگانگی انسان در سایه مذهب را از فویر باخ پیشوای مادیگری قبل از مارکس گرفته و آن را تحت عنوان اومانیسم ( انسان گرائی ) وارد فلسفه خود ساخته است . هـدف او از وارد ساختن این اصل به فلسفه مادیگری , ترمیم خشکی و خشونت فلسفه ماده گرائی است که هر انسان غربی آن را لمس می کند , زیرا مادیگری قرن هیجدهم انسان را مانند یک ماشین می دانست و مکانیسم آن را مثل یک ماشین می پنداشت .
درقـرن نـوزدهـم , نـظـریـه مـکانیکی مردود شناخته شد , و مادیگری دیالکتیکی ,جایگزین مـادیـگـری مـیـکـانـیکی گردید , ولی در هر حال هر دو بر اثر اصالت بخشیدن به ماده و نفی معنویت با خشکی و خشونت خاصی همراهند که با روح لطیف معنوی انسان ناسازگار است . فـویر باخ در یکی از سخنان خود چنین می گوید : در انسان پرستشگر یک نوع حالت تعلق و وابستگی پدید می آید , چه بهتر که از این حالت بیرون آئیم , زیرا وقتی بشر خدا را می پرستد و از او فرمان می برد , به صورت موجودی وابسته وبی شخصیت درمی آید , که دیگر به خود تعلق ندارد . مارکس نیز همین جملات را تکرار می کند و می گوید : انسان باید گرد خود بگردد , نه گرد وجود دیگری .
مـارکـسـیـسم از این فرصت استفاده کرده و خواسته است برای تز اقتصادی خود ,یک اصل فلسفی نیز بیندیشد و آن اینکه : مالکیت انسان , مایه تعلق او به غیر خود می گردد , و انسان نباید مانند اشیاء و ابزار به غیر خود متعلق و وابسته گردد . ولی با اصراری که مارکسیسم در این مورد انجام می دهد , هنوز نتوانسته است ازخشونت و قساوت فلسفه مادیگری سر سوزنی بکاهد . فلسفه ای که به چیزی غیر از ماده و انرژی نمی اندیشد , و تکامل انسان را در پرتو تکامل ابزار تولید و روابـط اقـتـصادی می داند , و حتی عامل تکامل را در انسان امر درونی ندانسته و آن رابرخاسته از عامل خارجی ( تکامل اقتصادی ) می پندارد , چگونه می تواند از اصالت انسان و انسان گرائی سخن بـگـوید و دم از معنویت بزند ؟
اگر واقعا برای مارکسیستها مساله انسان گرائی مطرح است , و مـعـتقدند که به غیر انسان نباید اصالت داد , پس چرا انسان را وابسته به تکامل ابزار تولید وروابط اقـتـصـادی مـی دانـند و به جای اینکه اقتصاد را در خدمت انسان قرار دهند ,انسان را در خدمت اقـتـصاد و ابزار تولید درمی آورند ؟ اگر انسان اصل است , پس چرا او را در حد یک حیوان مصرف کـننده تنزل داده و پیوسته شعار می دهند : از هر کس باید به اندازه توان او کار کشید و به اندازه نیاز , به او پرداخت .
بـا تـوجه به این مطلب , اکنون به تحلیل اصل مطلب می پردازیم :
1 – ارتباط با کمال مطلق , مایه تکامل است . خدا پرستی , به معنی ارتباط با کمال مطلق است . خدا از نظر یک فرد مذهبی ,سراسر, جمال و کمال و از هر عیب و نقص پیراسته و مبرا است . او آفریدگار دانا و توانا است که به جهان و انسان , هستی بخشیده است . و اگر لحظه ای فیض او قطع گردد , تاریکی وحشت زای عدم مطلق همه جا را فرا می گیرد . ارتباط با چنین کمال مطلق , مایه تعالی انسان است . و بـه وجـدان هـای بـیـدار , شعورو ادراک و به حس علم جوئی و کنجکاوی انسان , قدرت و نیرو مـی بـخشد و موقعیت انسان را در جهان , با واقطع بینی کاملی روشن می سازد و از نخوت و بلند پروازی اومی کاهد . مـعـنـی اصـالـت انـسـان , ایـن نیست که پیوند او را از کمال مطلق قطع کنیم , و به بهانه اعطاء شـخـصـیـت , او را خـودخـواه و خودپرست بار آوریم , که مفهومی جز زبونی و ناتوانی او در برابر تمایلات نفسانی ندارد . آیا علاقه انسان به علم و دانش , به اخلاق , نیکوکاری , هنر و زیبائی ها , مایه ازخود بیگانگی او است , یا مایه کسب کمال , و لذا , یک نوع بازگشت به خویشتن است ؟ عین این سخن درباره خداجوئی و خدایابی نیز حاکم است , زیرا انسان خداجو و خداپرست می خواهد از طریق پیوند با کمال مطلق , بر کمال خود بیفزاید . مـعنی راستین اومانیسم و حفظ اصالت انسان نیزسوق دادن او به ارزش های اخلاقی و سجایای انسانی است که به ذات او برمی گردد , و در ذات والای او جای می گیرد .
مـارکـسـیـسم , از آثار سازنده خداگرائی آنچنان غافل است که خداپرست را فاقد شخصیت تلقی می کند و خویشتن گرائی و نفس پرستی را مایه تجلی شخصیت می داند . او خـدا را بسان یک حاکم ستمگر و خودکامه تصور کرده است که از کرنش بندگان و خردکردن شخصیت آنان لذت می برد , و با سلب شخصیت از آنها , مقام خود را بالا می برد . در صورتی که پرستش خدا جز طلب کمال و سیر در جهت قرب به خدا , جز یک نوع حق شناسی و قدردانی از نعمت های او و جز اظهار لیاقت و شایستگی برای بهره مندی ازنعمتهای بیشتر , چیزی نیست . خـداپـرسـتـی , دارای آثار ارزنده و کمال آفرینی است که هیچ فرد خردمندی در آن شک و تردید ندارد . خـداشناسی , مایه تکامل علوم و دانش ها , کنترل کننده غرائز مرزنشناس انسانی ,پرورش دهنده فضائل اخلاقی و سجایای انسانی , و مایه آرامش روح و روان در سختی هاو دشواریها است . مـحـققان الهی در کتاب های مربوط به عقائد و مذاهب , پیرامون آثار سازنده آن سخن گفته اند , که نیازی به تکرار آنها نیست . و دراینجا به همین مختصر اکتفا می شود .
2 – ریشه مذهب در نهانگاه روح از نظر متفکران , مذهب , ریشه عمیقی در روح و روان انسان دارد , و تـوجـه بـه خـداو مـاوراء طـبیعت , تجلی احساس درونی است که آفرینش انسان با آن سرشته گردیده است . بـشـر در تـاریـخ زنـدگی خود , عادات و رسومی را پدید آورده وسپس آنها را به دست فراموشی سپرده است , ولی هرگز مذهب را از قاموس زندگی حذف ننموده و با آن وداع نکرده است . خاصیت تحول پذیری انسان , بر نظر او درباره مذهب اثری نگذارده است . همه اینها نشان می دهد که مذهب ریشه عمیقی در نهاد انسان دارد .
روانـشـنـاسـی امـروز , حس مذهبی را یکی از چهار حسی می داند که متن روان انسان راتشکیل می دهند . این چهار حس , عبارتند از : 1- حس علم جوئی و کنجکاوی . 2 – حس اخلاق و نیکوکاری . 3 – حس هنرجوئی و زیباخواهی . 4 – حس خداجوئی و مذهبی . آنان درباره هر چهار حس و چگونگی آمیزش آنهابا روان انسان , سخنان ارزنده ای دارند . از ایـن رو , بر خلاف نظریه مارکس , خداجوئی یک نوع بازگشت به خویشتن , و الحاد وانکار خدا یک نوع از خود بیگانگی است . ایـن حـقـیـقـت در آیه زیر به روشنی بازگوشده است که می فرماید : «و لا تکونوا کالذین نسواللّه فانساهم انفسهم» مـانـنـد آن گـروه نباشید که خدا را فراموش کردند و خداوند آنان را به خود فراموشی دچار ساخت . این آیه , به روشنی خدا فراموشی را مایه خود فراموشی می داند . و نکته آن , همان است که یادآور شدیم .
امیرمومنان علیه السلام در یکی از سخنان کوتاه خود می فرماید : من نسی اللّه انساه نفسه و اعمی قلبه . هر کس خدا را فراموش کند , او را به خود فراموشی و کوردلی , دچار می سازد .
3 – مـوقـعـیت معلول نسبت به علت اصولا از نظر فلسفه , وجود معلول , جز یک وجود وابسته به علت و قائم به او چیزی نیست . معلول , لطیف ترین و دقیق ترین وابستگی را به مقام علت داراست . بنابر این واقعیت جهان امکانی – اعم از انسان و غیره – جز یک نوع تعلق و وابستگی به آفریدگار چیزی نیست . اعـتراف به وجود خدای یگانه , و توجه به منبع کمال , یک نوع اعتراف به واقعیتی است که براهین فـلـسفی از آن پرده برداشته است ,و الحاد و انکار خدا و یا بی توجهی به آن , یک نوع پرده پوشی بر سیمای حقیقت به شمار می رود . اگر واقعا معلول و مخلوق , مقامی و حقیقتی جز تعلق و وابستگی ندارد , آیا اعتراف به چنین تعلق , حـقـیـقت گرائی است یا انکار آن ؟ و اگر انسان , مخلوق ذات بالاتر و برتر است , توجه به چنین وابستگی که عین واقعیت وجود او است , از خود بیگانگی است , یا عین خودگرائی؟
سخن درباره مالکیت انسان را که از نظر مارکس مایه از خود بیگانگی است , به وقت دیگری موکول می کنیم . ولی اجمال سخن درباره آن چنین است که :حقیقت مالکیت در اسلام , تعلق مال به انسان است نه تعلق انسان به مال . به تعبیردیگر , مال از نظر اسلام برای انسان وسیله زندگی است , نه هدف .
مالکیت در صورتی مایه از خود بیگانگی است که دنیا هدف و کعبه آمال باشد , نه وسیله زندگی . امیرمومنان علی علیه السلام در این مورد تعبیری بس لطیف دارد , آنجا که می فرماید : «و من ابصر بها بصرته ومن ابصر الیها اعمته» . هـر کـس بـه جـهـان , بـه دیـده معبر و گذرگاه و وسیله و ابزار کار بنگرد , مایه روشنی دل او می گردد . و هر کس به آن از زاویه هدف و آرمان نگاه کند , او را کوردل , و قلب او را بی بصیرت می سازد . از ایـن جـهـت , در اسـلام دنـیاداری و تجمل پرستی مذموم , و مایه نابودی سعادت انسان بشمار می رود .
اسلام و سوسیالیسم:
هر چند برخی وجوه شباهت بین اسلام و مکاتب دیگر از قبیل سوسیالیسم وجود دارد ولی اختلافات اصولی و مبنایی میان اسلام و این مکاتب وجود دارد. شهید مطهری در کتاب «نظری به نظام اقتصادی اسلام» در موضوع مرز اشتراک اسلام و سوسیالیسم چنین می نگارند: « هر چند اسلام مالکیت فردی و شخصی را در سرمایه های طبیعی و صناعی نمی پذیرد و مالکیت را در این امور عمومی می داند، ولی اسلام مالکیت اشتراکی کار را نیز نمی پذیرد؛ یعنی، طرفدار این اصل [اصل مهم سوسیالیسم ] نیست که «کار به قدر استعداد و خرج به قدر احتیاج» نمی گوید همه ملزم اند که کار کنند و محصول کارشان الزاماً به اجتماع تعلق دارد… پس آن مقدار از سوسیالیسم از نظر منطق و از نظر اسلام قابل توجیه است که قسمتی از سرمایه ها؛ یعنی، سرمایه های عمومی بالاشتراک باشد و اما کار بالاشتراک را که الزامی و اجباری باشد، هیچ گونه نمی توان از اسلام استنباط کرد، مگر این که در موارد خاص؛ یعنی، در زمین های عمومی یا کارخانه های عمومی، طوری باشد که کار فردی میسر نباشد و تازه اگر هم این طور باشد نه چنین است که مالکیت فردی در کار نیست، بلکه محصول بالسویه یا بالتفاوت طبق قرارداد میانشان تقسیم می شود و هر فردی مالک فردی سهم خود خواهد بود، پس اگر مشخصه اصل سوسیالیسم را اشتراک سرمایه بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی است و اگر مشخصه اصلی آن را اشتراک در کار بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی نیست، (همان، ص 140 و 141 )
همچنین مرحوم استاد در بحث های متعدد از جمله بحث «اسلام، سرمایه داری، سوسیالیسم» ضمن نقد مکتب سرمایه داری و سوسیالیستی و برشمردن مضار و مفاسد مالکیت سرمایه و منابع تولید از یک طرف و مضار و مفاسد سلب مالکیت فردی را از محصول کار شخصی، برتری ها و امتیازات مکتب اسلام و منطق اعتدالی آن را برمی شمارد.
مادی گرائی مارکسیسم :
ماتریالیسم (Materialism) یا مادی گری نوعی جهان بینی است. در این جهان بینی ماوراءماده انکار شده و هستی مساوی با ماده فرض می شود. این نظریه و مکتب فلسفی ، دنیای خارج را واقعی و حقیقی و بیرون از شعور انسان می داند. ماتریالیسم معتقد است که ماده مبداء و اساس است و حس و شعور و تفکر فرع و زائیده ماده است و درک خاصیت ماده تکامل یافته و عالی و انعکاس خارجی جهان مادی و قوانین آن در مغز می باشد.نقد و بررسی :درست است که حس و تجربه تنها در قلمرو امور مادی کار آرایی دارد و ماتریالیست ها هم از این رو تنها از حس برای درک حقیقت استفاده می کنند که امور غیر مادی را کاملا انکار می کنند و تنها عالم موجود را همان عالم مادی می دانند.
در مورد دیدگاه ماتریالسیت ها در باره شناخت باید گفت که آنها با انکار امور ماواء ماده بر این باورند که تنها حقیقت موجود ماده است و ما تنها به حواس خود و با تجربه است که می توانیم حقیقت را درک کنیم. آنها از امور روانی و درونی انسان نیز تفسیری مادی ارائه می دهند ؛ مثلا اگر کسی احساس غم واندوه کرد این بخاطر ترشح بیش از حد فلان غده و یا کم کاری فلان غده است و هیچ ربطی به روح ، یعنی امری مجرد و غیر مادی ندارد. آنان حقیقت را نسبی می دانند، و حقیقت را به طور مطلق انکار می کنند می گویند: حقیقت عبارت است از نتیجه حاصل از مجموع برخورد قوای ذهنی با جهان خارج، مثلاً هنگامی که حواس انسان با خارج تماس برقرار می کند، خارج روی حواس اثر می گذارد، و حواس ما نیز نسبت به اثر وارد از خارج، عکس العمل نشان می دهد، نتیجه حاصل از تأثیر خارج و واکنش خواص، همان حقیقت است به شکل «تز» و «آنتی تز» و «سنتز». نوری از جسم بر می خیزد و وارد چشم می شود، چشم ما تنها اثر پذیر نیست بلکه اثر بخش نیز هست، چشم در مجموع شرائطی که با خارج دارد روی پدیده اثر می گذارد، مجموع حاصل از این دو برخورد که معلول برخورد عالم عین با عالم ذهن است، حقیقت است.
وقتی به آنان گفته می شود که ممکن است یک شیئ را دو نفر، به دو کیفیت ببینند، مثلاً آدم مبتلا به بیماری «یرقان» به خاطر بیماری دستگاه چشم، اشیاء را زرد، و آدم سالم اشیاء را به رنگ خود ببیند در پاسخ می گویند هر دو حقیقت است، حقیقت برای فرد نخست همان زردی است و برای فرد دوّم رنگ خود شیئ است. وقتی به آنان گفته می شود که ممکن است ما یک شیئ را به دو صورت احساس کنیم، مثلاً هرگاه یک دست خود را در میان آب گرم ودست دیگر را در میان آب سرد بگذاریم و بعداً هر دو دست را در میان آب ملایم قرار دهیم با یک دست احساس سردی، با دست دیگر احساس گرمی خواهیم کرد، در پاسخ می گویند: هر دو حقیقت است. بنابراین، حقیقت (معرفت صحیح) ملاک خاصی ندارد، و حقیقت نسبت به شرائط درک اشخاص، مختلف می باشد. همان دوستی که در شرایط خاصی او را فرد نیک و در شرایط دیگر او بد تلقی کردیم هر دو حقیقت است در آن شرایط حقیقت، خوب بودن او بود و در شرایط دیگر، حقیقت نقطه مقابل آن است. اشیاء، یک واقعیت مسلّم و محدودی ندارند، که ما دریافت ذهنی خود را بآن بسنجیم، بلکه حقیقت با اختلاف شرایط که مایه اختلاف درک ها و احساس می گردد، خود نیز مختلف می باشد.
امروز می گویند باید اندیشه مطلق بودن اشیاء را به دور ریخت و همه چیز را به صورت نسبی اندیشید. برای بطلیموس حقیقت همان بود که می اندیشید و نحوه آفرینش جهان را تصور می کرد، و برای گالیله و دیگران حقیقت همان بود که اندیشیدند، و هر تصوری نسبت به شرایط خود، حقیقت است. اگر روزگاری می گفتند عناصر چهار تا است و امروز می گویند، صد و خورده ای است، هر دو حقیقت است، زیرا نتیجه شرایط نخست، جز دریافت نخست و نتیجه شرایط دیگر، جز دریافت دومی چیزی نیست. اگر گروهی می گویند خدا هست و برخی او را انکار می کنند هر دو حقیقت است، زیرا دریافت هر کسی با شرایط درک خود متناسب می باشد و هر شرایطی جز همان درک، چیز دیگری را ایجاب نمی کند، مثلاً شرایط گروه نخست ایجاب می کند که معتقد به وجود خدا، باشند و شرایط افراد دیگر جز نفی آن، چیزی را ایجاب نمی کند. این همان نظریه ماتریالیست های معاصر است که از این راه همه چیز را توجیه می کنند. ( آیة الله جعفر سبحانی،شناخت در فلسفة اسلامی به نقل از سایت تبیان)
در مقابل باید توجه داشت که ما با اموری مواجه هستیم که به هیچ وجه نمی توان از آنها تفسیری مادی ارائه کرد ، اگر بتوان گفت که احساسات درونی و روحی ما مادی است و هر چه را که معتقدان به روح نسبت می دهند بتوان به ماده نسبت داد لااقل نمی توان گفت اراده امری مادی است. اصلا ماده چگونه می تواند دست به خلاقیت بزند و چیزهایی را در خود و فکرش بیافریند که اصلا وجود مادی نداشته است و اصلا ماده چگونه می تواند از زمان عبور کند و وقایعی را در آینده ببیند همان چیزی که هر از گاهی در هنگام خواب روی می دهد. اصلا آنها در مورد ایجاد و آفرینش عالم سرانجام به لاادری گری ، یعنی نمی دانم دچار می شوند چرا که سرآغاز و علت پدید آورنده عالم را ماده نخستین می دانند اما گویا هیچ وقت از خود نمی پرسند که ماده نخستین از کجا آمده و که او را آفریده است در حالی که ماده قطعا واجب الوجود نیست.
دیدگاه اسلام و سوسیالیسم درباره سرمایه های عمومی:
هر چنداسلام مالکیت فردی و شخصی را در سرمایه های طبیعی و صناعی نمی پذیرد و مالکیت را در این امور عمومی می داند، ولی اسلام مالکیت اشتراکی کار را نیز نمی پذیرد. یعنی طرفدار این اصل نیست که کار به قدر استعداد و خرج به قدر احتیاج . نمی گوید همه ملزم اند که کار کنند و محصول کارشان الزاما به اجتماع تعلق دارد. آری، افراد می توانند بالاشتراک کار کنند و کار اشتراکی را انتخاب کنند، همان طوری که زارعین در قدیم بالاشتراک کار می کردند و روی حساب معین که مثلا دهقان چقدر ببرد و سالار چقدر و گاو چقدر، آخر کار، زراعت را میان خودشان تقسیم می کردند، یا چند نفر بالاشتراک دیمه کاری یا گوسفندداری می کردند. اما مردم ملزم نیستند که هر کسی به قدر استعداد کار کند و به قدراحتیاج محصول بردارد. پس آن مقدار از سوسیالیسم از نظر منطق و از نظر اسلام قابل توجیه است که قسمتی از سرمایه ها، یعنی سرمایه های عمومی بالاشتراک باشد، و اما کار بالاشتراک را که الزامی و اجباری باشد، هیچ گونه نمی توان از اسلام استنباط کرد، مگر این که در موارد خاصی، یعنی در زمینهای عمومی یا کارخانه های عمومی، طوری باشد که کار فردی میسر نباشد، و تازه اگر هم این طور باشد، نه چنین است که مالکیت فردی در کار نیست، بلکه محصول ، بالسویه یا بالتفاوت طبق قرارداد میانشان تقسیم می شود و هر فردی مالک فردی سهم خود خواهد بود. پس اگر مشخص اصلی سوسیالیسم را اشتراک سرمایه بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی است، و اگر مشخص اصلی آن را اشتراک در کار بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی نیست. (شهید مطهری ، نظری به نظام اقتصادی اسلام صفحه 141 و 142)
معرفی منابع :
درباره مارکسیسم، کتاب های فراوانی وجود دارد، در این زمینه ر.ک: 1ـ جعفر سبحانی، فلسفه اسلامی و اصول دیالکتیک
2ـ سید محمدباقر صدر، اقتصاد ما، ج 1
3ـ سید محمدباقر صدر، انسان معاصر و مشکلات اجتماعی
4ـ سید محمدباقر صدر، فلسفه تاریخ در قرآن
5ـ شهید مطهری، جامعه و تاریخ
6ـ شهید مطهری، نقدی بر مارکسیسم
7ـ محمدتقی مصباح، جامعه و تاریخ از دیدگاه قران .
8- از بردگی روم تا مارکسیسم حجتی کرمانی
9- پایان عمر مارکسیسم ناصر مکارم
10- نقدی بر مارکسیسم محمد جاسمی
11- نقدی بر دیدگاه اخلاقی مارکسیسم محسن غرویان.
مـارکـسـیسم می گوید : خداپرستی انسان , مایه از خود بیگانگی او است زیرا فرد خداپرست با پرستش و توجه به غیر , از خود بیگانه گشته و به دیگری وابسته شده است , همچنانکه این سخن را درباره مالکیت انسان نیز تکرار می کند و مساله مالکیت انسان را نسبت به چیزی مایه تعلق انسان به غیر خود می داند , و برای رهائی ازپدیده از خود بیگانگی مذهبی و از خود بیگانگی اقتصادی , اصل مذهب ومالکیت را حذف می کند تا او را از این وابستگیها رهائی بخشد . ولـی هـنگامی که به نوشته های مذهبی مراجعه می کنیم , می بینیم نظریه اسلام درست بر خلاف نظریه مارکس بوده و اسلام خدا فراموشی را مایه خود فراموشی می داند .
مارکس نظریه از خود بیگانگی انسان در سایه مذهب را از فویر باخ پیشوای مادیگری قبل از مارکس گرفته و آن را تحت عنوان اومانیسم ( انسان گرائی ) وارد فلسفه خود ساخته است . هـدف او از وارد ساختن این اصل به فلسفه مادیگری , ترمیم خشکی و خشونت فلسفه ماده گرائی است که هر انسان غربی آن را لمس می کند , زیرا مادیگری قرن هیجدهم انسان را مانند یک ماشین می دانست و مکانیسم آن را مثل یک ماشین می پنداشت .
درقـرن نـوزدهـم , نـظـریـه مـکانیکی مردود شناخته شد , و مادیگری دیالکتیکی ,جایگزین مـادیـگـری مـیـکـانـیکی گردید , ولی در هر حال هر دو بر اثر اصالت بخشیدن به ماده و نفی معنویت با خشکی و خشونت خاصی همراهند که با روح لطیف معنوی انسان ناسازگار است . فـویر باخ در یکی از سخنان خود چنین می گوید : در انسان پرستشگر یک نوع حالت تعلق و وابستگی پدید می آید , چه بهتر که از این حالت بیرون آئیم , زیرا وقتی بشر خدا را می پرستد و از او فرمان می برد , به صورت موجودی وابسته وبی شخصیت درمی آید , که دیگر به خود تعلق ندارد . مارکس نیز همین جملات را تکرار می کند و می گوید : انسان باید گرد خود بگردد , نه گرد وجود دیگری .
مـارکـسـیـسم از این فرصت استفاده کرده و خواسته است برای تز اقتصادی خود ,یک اصل فلسفی نیز بیندیشد و آن اینکه : مالکیت انسان , مایه تعلق او به غیر خود می گردد , و انسان نباید مانند اشیاء و ابزار به غیر خود متعلق و وابسته گردد . ولی با اصراری که مارکسیسم در این مورد انجام می دهد , هنوز نتوانسته است ازخشونت و قساوت فلسفه مادیگری سر سوزنی بکاهد . فلسفه ای که به چیزی غیر از ماده و انرژی نمی اندیشد , و تکامل انسان را در پرتو تکامل ابزار تولید و روابـط اقـتـصادی می داند , و حتی عامل تکامل را در انسان امر درونی ندانسته و آن رابرخاسته از عامل خارجی ( تکامل اقتصادی ) می پندارد , چگونه می تواند از اصالت انسان و انسان گرائی سخن بـگـوید و دم از معنویت بزند ؟
اگر واقعا برای مارکسیستها مساله انسان گرائی مطرح است , و مـعـتقدند که به غیر انسان نباید اصالت داد , پس چرا انسان را وابسته به تکامل ابزار تولید وروابط اقـتـصـادی مـی دانـند و به جای اینکه اقتصاد را در خدمت انسان قرار دهند ,انسان را در خدمت اقـتـصاد و ابزار تولید درمی آورند ؟ اگر انسان اصل است , پس چرا او را در حد یک حیوان مصرف کـننده تنزل داده و پیوسته شعار می دهند : از هر کس باید به اندازه توان او کار کشید و به اندازه نیاز , به او پرداخت .
بـا تـوجه به این مطلب , اکنون به تحلیل اصل مطلب می پردازیم :
1 – ارتباط با کمال مطلق , مایه تکامل است . خدا پرستی , به معنی ارتباط با کمال مطلق است . خدا از نظر یک فرد مذهبی ,سراسر, جمال و کمال و از هر عیب و نقص پیراسته و مبرا است . او آفریدگار دانا و توانا است که به جهان و انسان , هستی بخشیده است . و اگر لحظه ای فیض او قطع گردد , تاریکی وحشت زای عدم مطلق همه جا را فرا می گیرد . ارتباط با چنین کمال مطلق , مایه تعالی انسان است . و بـه وجـدان هـای بـیـدار , شعورو ادراک و به حس علم جوئی و کنجکاوی انسان , قدرت و نیرو مـی بـخشد و موقعیت انسان را در جهان , با واقطع بینی کاملی روشن می سازد و از نخوت و بلند پروازی اومی کاهد . مـعـنـی اصـالـت انـسـان , ایـن نیست که پیوند او را از کمال مطلق قطع کنیم , و به بهانه اعطاء شـخـصـیـت , او را خـودخـواه و خودپرست بار آوریم , که مفهومی جز زبونی و ناتوانی او در برابر تمایلات نفسانی ندارد . آیا علاقه انسان به علم و دانش , به اخلاق , نیکوکاری , هنر و زیبائی ها , مایه ازخود بیگانگی او است , یا مایه کسب کمال , و لذا , یک نوع بازگشت به خویشتن است ؟ عین این سخن درباره خداجوئی و خدایابی نیز حاکم است , زیرا انسان خداجو و خداپرست می خواهد از طریق پیوند با کمال مطلق , بر کمال خود بیفزاید . مـعنی راستین اومانیسم و حفظ اصالت انسان نیزسوق دادن او به ارزش های اخلاقی و سجایای انسانی است که به ذات او برمی گردد , و در ذات والای او جای می گیرد .
مـارکـسـیـسم , از آثار سازنده خداگرائی آنچنان غافل است که خداپرست را فاقد شخصیت تلقی می کند و خویشتن گرائی و نفس پرستی را مایه تجلی شخصیت می داند . او خـدا را بسان یک حاکم ستمگر و خودکامه تصور کرده است که از کرنش بندگان و خردکردن شخصیت آنان لذت می برد , و با سلب شخصیت از آنها , مقام خود را بالا می برد . در صورتی که پرستش خدا جز طلب کمال و سیر در جهت قرب به خدا , جز یک نوع حق شناسی و قدردانی از نعمت های او و جز اظهار لیاقت و شایستگی برای بهره مندی ازنعمتهای بیشتر , چیزی نیست . خـداپـرسـتـی , دارای آثار ارزنده و کمال آفرینی است که هیچ فرد خردمندی در آن شک و تردید ندارد . خـداشناسی , مایه تکامل علوم و دانش ها , کنترل کننده غرائز مرزنشناس انسانی ,پرورش دهنده فضائل اخلاقی و سجایای انسانی , و مایه آرامش روح و روان در سختی هاو دشواریها است . مـحـققان الهی در کتاب های مربوط به عقائد و مذاهب , پیرامون آثار سازنده آن سخن گفته اند , که نیازی به تکرار آنها نیست . و دراینجا به همین مختصر اکتفا می شود .
2 – ریشه مذهب در نهانگاه روح از نظر متفکران , مذهب , ریشه عمیقی در روح و روان انسان دارد , و تـوجـه بـه خـداو مـاوراء طـبیعت , تجلی احساس درونی است که آفرینش انسان با آن سرشته گردیده است . بـشـر در تـاریـخ زنـدگی خود , عادات و رسومی را پدید آورده وسپس آنها را به دست فراموشی سپرده است , ولی هرگز مذهب را از قاموس زندگی حذف ننموده و با آن وداع نکرده است . خاصیت تحول پذیری انسان , بر نظر او درباره مذهب اثری نگذارده است . همه اینها نشان می دهد که مذهب ریشه عمیقی در نهاد انسان دارد .
روانـشـنـاسـی امـروز , حس مذهبی را یکی از چهار حسی می داند که متن روان انسان راتشکیل می دهند . این چهار حس , عبارتند از : 1- حس علم جوئی و کنجکاوی . 2 – حس اخلاق و نیکوکاری . 3 – حس هنرجوئی و زیباخواهی . 4 – حس خداجوئی و مذهبی . آنان درباره هر چهار حس و چگونگی آمیزش آنهابا روان انسان , سخنان ارزنده ای دارند . از ایـن رو , بر خلاف نظریه مارکس , خداجوئی یک نوع بازگشت به خویشتن , و الحاد وانکار خدا یک نوع از خود بیگانگی است . ایـن حـقـیـقـت در آیه زیر به روشنی بازگوشده است که می فرماید : «و لا تکونوا کالذین نسواللّه فانساهم انفسهم» مـانـنـد آن گـروه نباشید که خدا را فراموش کردند و خداوند آنان را به خود فراموشی دچار ساخت . این آیه , به روشنی خدا فراموشی را مایه خود فراموشی می داند . و نکته آن , همان است که یادآور شدیم .
امیرمومنان علیه السلام در یکی از سخنان کوتاه خود می فرماید : من نسی اللّه انساه نفسه و اعمی قلبه . هر کس خدا را فراموش کند , او را به خود فراموشی و کوردلی , دچار می سازد .
3 – مـوقـعـیت معلول نسبت به علت اصولا از نظر فلسفه , وجود معلول , جز یک وجود وابسته به علت و قائم به او چیزی نیست . معلول , لطیف ترین و دقیق ترین وابستگی را به مقام علت داراست . بنابر این واقعیت جهان امکانی – اعم از انسان و غیره – جز یک نوع تعلق و وابستگی به آفریدگار چیزی نیست . اعـتراف به وجود خدای یگانه , و توجه به منبع کمال , یک نوع اعتراف به واقعیتی است که براهین فـلـسفی از آن پرده برداشته است ,و الحاد و انکار خدا و یا بی توجهی به آن , یک نوع پرده پوشی بر سیمای حقیقت به شمار می رود . اگر واقعا معلول و مخلوق , مقامی و حقیقتی جز تعلق و وابستگی ندارد , آیا اعتراف به چنین تعلق , حـقـیـقت گرائی است یا انکار آن ؟ و اگر انسان , مخلوق ذات بالاتر و برتر است , توجه به چنین وابستگی که عین واقعیت وجود او است , از خود بیگانگی است , یا عین خودگرائی؟
سخن درباره مالکیت انسان را که از نظر مارکس مایه از خود بیگانگی است , به وقت دیگری موکول می کنیم . ولی اجمال سخن درباره آن چنین است که :حقیقت مالکیت در اسلام , تعلق مال به انسان است نه تعلق انسان به مال . به تعبیردیگر , مال از نظر اسلام برای انسان وسیله زندگی است , نه هدف .
مالکیت در صورتی مایه از خود بیگانگی است که دنیا هدف و کعبه آمال باشد , نه وسیله زندگی . امیرمومنان علی علیه السلام در این مورد تعبیری بس لطیف دارد , آنجا که می فرماید : «و من ابصر بها بصرته ومن ابصر الیها اعمته» . هـر کـس بـه جـهـان , بـه دیـده معبر و گذرگاه و وسیله و ابزار کار بنگرد , مایه روشنی دل او می گردد . و هر کس به آن از زاویه هدف و آرمان نگاه کند , او را کوردل , و قلب او را بی بصیرت می سازد . از ایـن جـهـت , در اسـلام دنـیاداری و تجمل پرستی مذموم , و مایه نابودی سعادت انسان بشمار می رود .
اسلام و سوسیالیسم:
هر چند برخی وجوه شباهت بین اسلام و مکاتب دیگر از قبیل سوسیالیسم وجود دارد ولی اختلافات اصولی و مبنایی میان اسلام و این مکاتب وجود دارد. شهید مطهری در کتاب «نظری به نظام اقتصادی اسلام» در موضوع مرز اشتراک اسلام و سوسیالیسم چنین می نگارند: « هر چند اسلام مالکیت فردی و شخصی را در سرمایه های طبیعی و صناعی نمی پذیرد و مالکیت را در این امور عمومی می داند، ولی اسلام مالکیت اشتراکی کار را نیز نمی پذیرد؛ یعنی، طرفدار این اصل [اصل مهم سوسیالیسم ] نیست که «کار به قدر استعداد و خرج به قدر احتیاج» نمی گوید همه ملزم اند که کار کنند و محصول کارشان الزاماً به اجتماع تعلق دارد… پس آن مقدار از سوسیالیسم از نظر منطق و از نظر اسلام قابل توجیه است که قسمتی از سرمایه ها؛ یعنی، سرمایه های عمومی بالاشتراک باشد و اما کار بالاشتراک را که الزامی و اجباری باشد، هیچ گونه نمی توان از اسلام استنباط کرد، مگر این که در موارد خاص؛ یعنی، در زمین های عمومی یا کارخانه های عمومی، طوری باشد که کار فردی میسر نباشد و تازه اگر هم این طور باشد نه چنین است که مالکیت فردی در کار نیست، بلکه محصول بالسویه یا بالتفاوت طبق قرارداد میانشان تقسیم می شود و هر فردی مالک فردی سهم خود خواهد بود، پس اگر مشخصه اصل سوسیالیسم را اشتراک سرمایه بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی است و اگر مشخصه اصلی آن را اشتراک در کار بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی نیست، (همان، ص 140 و 141 )
همچنین مرحوم استاد در بحث های متعدد از جمله بحث «اسلام، سرمایه داری، سوسیالیسم» ضمن نقد مکتب سرمایه داری و سوسیالیستی و برشمردن مضار و مفاسد مالکیت سرمایه و منابع تولید از یک طرف و مضار و مفاسد سلب مالکیت فردی را از محصول کار شخصی، برتری ها و امتیازات مکتب اسلام و منطق اعتدالی آن را برمی شمارد.
مادی گرائی مارکسیسم :
ماتریالیسم (Materialism) یا مادی گری نوعی جهان بینی است. در این جهان بینی ماوراءماده انکار شده و هستی مساوی با ماده فرض می شود. این نظریه و مکتب فلسفی ، دنیای خارج را واقعی و حقیقی و بیرون از شعور انسان می داند. ماتریالیسم معتقد است که ماده مبداء و اساس است و حس و شعور و تفکر فرع و زائیده ماده است و درک خاصیت ماده تکامل یافته و عالی و انعکاس خارجی جهان مادی و قوانین آن در مغز می باشد.نقد و بررسی :درست است که حس و تجربه تنها در قلمرو امور مادی کار آرایی دارد و ماتریالیست ها هم از این رو تنها از حس برای درک حقیقت استفاده می کنند که امور غیر مادی را کاملا انکار می کنند و تنها عالم موجود را همان عالم مادی می دانند.
در مورد دیدگاه ماتریالسیت ها در باره شناخت باید گفت که آنها با انکار امور ماواء ماده بر این باورند که تنها حقیقت موجود ماده است و ما تنها به حواس خود و با تجربه است که می توانیم حقیقت را درک کنیم. آنها از امور روانی و درونی انسان نیز تفسیری مادی ارائه می دهند ؛ مثلا اگر کسی احساس غم واندوه کرد این بخاطر ترشح بیش از حد فلان غده و یا کم کاری فلان غده است و هیچ ربطی به روح ، یعنی امری مجرد و غیر مادی ندارد. آنان حقیقت را نسبی می دانند، و حقیقت را به طور مطلق انکار می کنند می گویند: حقیقت عبارت است از نتیجه حاصل از مجموع برخورد قوای ذهنی با جهان خارج، مثلاً هنگامی که حواس انسان با خارج تماس برقرار می کند، خارج روی حواس اثر می گذارد، و حواس ما نیز نسبت به اثر وارد از خارج، عکس العمل نشان می دهد، نتیجه حاصل از تأثیر خارج و واکنش خواص، همان حقیقت است به شکل «تز» و «آنتی تز» و «سنتز». نوری از جسم بر می خیزد و وارد چشم می شود، چشم ما تنها اثر پذیر نیست بلکه اثر بخش نیز هست، چشم در مجموع شرائطی که با خارج دارد روی پدیده اثر می گذارد، مجموع حاصل از این دو برخورد که معلول برخورد عالم عین با عالم ذهن است، حقیقت است.
وقتی به آنان گفته می شود که ممکن است یک شیئ را دو نفر، به دو کیفیت ببینند، مثلاً آدم مبتلا به بیماری «یرقان» به خاطر بیماری دستگاه چشم، اشیاء را زرد، و آدم سالم اشیاء را به رنگ خود ببیند در پاسخ می گویند هر دو حقیقت است، حقیقت برای فرد نخست همان زردی است و برای فرد دوّم رنگ خود شیئ است. وقتی به آنان گفته می شود که ممکن است ما یک شیئ را به دو صورت احساس کنیم، مثلاً هرگاه یک دست خود را در میان آب گرم ودست دیگر را در میان آب سرد بگذاریم و بعداً هر دو دست را در میان آب ملایم قرار دهیم با یک دست احساس سردی، با دست دیگر احساس گرمی خواهیم کرد، در پاسخ می گویند: هر دو حقیقت است. بنابراین، حقیقت (معرفت صحیح) ملاک خاصی ندارد، و حقیقت نسبت به شرائط درک اشخاص، مختلف می باشد. همان دوستی که در شرایط خاصی او را فرد نیک و در شرایط دیگر او بد تلقی کردیم هر دو حقیقت است در آن شرایط حقیقت، خوب بودن او بود و در شرایط دیگر، حقیقت نقطه مقابل آن است. اشیاء، یک واقعیت مسلّم و محدودی ندارند، که ما دریافت ذهنی خود را بآن بسنجیم، بلکه حقیقت با اختلاف شرایط که مایه اختلاف درک ها و احساس می گردد، خود نیز مختلف می باشد.
امروز می گویند باید اندیشه مطلق بودن اشیاء را به دور ریخت و همه چیز را به صورت نسبی اندیشید. برای بطلیموس حقیقت همان بود که می اندیشید و نحوه آفرینش جهان را تصور می کرد، و برای گالیله و دیگران حقیقت همان بود که اندیشیدند، و هر تصوری نسبت به شرایط خود، حقیقت است. اگر روزگاری می گفتند عناصر چهار تا است و امروز می گویند، صد و خورده ای است، هر دو حقیقت است، زیرا نتیجه شرایط نخست، جز دریافت نخست و نتیجه شرایط دیگر، جز دریافت دومی چیزی نیست. اگر گروهی می گویند خدا هست و برخی او را انکار می کنند هر دو حقیقت است، زیرا دریافت هر کسی با شرایط درک خود متناسب می باشد و هر شرایطی جز همان درک، چیز دیگری را ایجاب نمی کند، مثلاً شرایط گروه نخست ایجاب می کند که معتقد به وجود خدا، باشند و شرایط افراد دیگر جز نفی آن، چیزی را ایجاب نمی کند. این همان نظریه ماتریالیست های معاصر است که از این راه همه چیز را توجیه می کنند. ( آیة الله جعفر سبحانی،شناخت در فلسفة اسلامی به نقل از سایت تبیان)
در مقابل باید توجه داشت که ما با اموری مواجه هستیم که به هیچ وجه نمی توان از آنها تفسیری مادی ارائه کرد ، اگر بتوان گفت که احساسات درونی و روحی ما مادی است و هر چه را که معتقدان به روح نسبت می دهند بتوان به ماده نسبت داد لااقل نمی توان گفت اراده امری مادی است. اصلا ماده چگونه می تواند دست به خلاقیت بزند و چیزهایی را در خود و فکرش بیافریند که اصلا وجود مادی نداشته است و اصلا ماده چگونه می تواند از زمان عبور کند و وقایعی را در آینده ببیند همان چیزی که هر از گاهی در هنگام خواب روی می دهد. اصلا آنها در مورد ایجاد و آفرینش عالم سرانجام به لاادری گری ، یعنی نمی دانم دچار می شوند چرا که سرآغاز و علت پدید آورنده عالم را ماده نخستین می دانند اما گویا هیچ وقت از خود نمی پرسند که ماده نخستین از کجا آمده و که او را آفریده است در حالی که ماده قطعا واجب الوجود نیست.
دیدگاه اسلام و سوسیالیسم درباره سرمایه های عمومی:
هر چنداسلام مالکیت فردی و شخصی را در سرمایه های طبیعی و صناعی نمی پذیرد و مالکیت را در این امور عمومی می داند، ولی اسلام مالکیت اشتراکی کار را نیز نمی پذیرد. یعنی طرفدار این اصل نیست که کار به قدر استعداد و خرج به قدر احتیاج . نمی گوید همه ملزم اند که کار کنند و محصول کارشان الزاما به اجتماع تعلق دارد. آری، افراد می توانند بالاشتراک کار کنند و کار اشتراکی را انتخاب کنند، همان طوری که زارعین در قدیم بالاشتراک کار می کردند و روی حساب معین که مثلا دهقان چقدر ببرد و سالار چقدر و گاو چقدر، آخر کار، زراعت را میان خودشان تقسیم می کردند، یا چند نفر بالاشتراک دیمه کاری یا گوسفندداری می کردند. اما مردم ملزم نیستند که هر کسی به قدر استعداد کار کند و به قدراحتیاج محصول بردارد. پس آن مقدار از سوسیالیسم از نظر منطق و از نظر اسلام قابل توجیه است که قسمتی از سرمایه ها، یعنی سرمایه های عمومی بالاشتراک باشد، و اما کار بالاشتراک را که الزامی و اجباری باشد، هیچ گونه نمی توان از اسلام استنباط کرد، مگر این که در موارد خاصی، یعنی در زمینهای عمومی یا کارخانه های عمومی، طوری باشد که کار فردی میسر نباشد، و تازه اگر هم این طور باشد، نه چنین است که مالکیت فردی در کار نیست، بلکه محصول ، بالسویه یا بالتفاوت طبق قرارداد میانشان تقسیم می شود و هر فردی مالک فردی سهم خود خواهد بود. پس اگر مشخص اصلی سوسیالیسم را اشتراک سرمایه بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی است، و اگر مشخص اصلی آن را اشتراک در کار بدانیم، اسلام یک مسلک اشتراکی نیست. (شهید مطهری ، نظری به نظام اقتصادی اسلام صفحه 141 و 142)
معرفی منابع :
درباره مارکسیسم، کتاب های فراوانی وجود دارد، در این زمینه ر.ک: 1ـ جعفر سبحانی، فلسفه اسلامی و اصول دیالکتیک
2ـ سید محمدباقر صدر، اقتصاد ما، ج 1
3ـ سید محمدباقر صدر، انسان معاصر و مشکلات اجتماعی
4ـ سید محمدباقر صدر، فلسفه تاریخ در قرآن
5ـ شهید مطهری، جامعه و تاریخ
6ـ شهید مطهری، نقدی بر مارکسیسم
7ـ محمدتقی مصباح، جامعه و تاریخ از دیدگاه قران .
8- از بردگی روم تا مارکسیسم حجتی کرمانی
9- پایان عمر مارکسیسم ناصر مکارم
10- نقدی بر مارکسیسم محمد جاسمی
11- نقدی بر دیدگاه اخلاقی مارکسیسم محسن غرویان.