خانه » همه » مذهبی » نیرنگ در جنگ خندق-

نیرنگ در جنگ خندق-


نیرنگ در جنگ خندق-

۱۳۹۳/۰۴/۱۰


۷۱۶ بازدید

آیا حضرت علی به هنگام کشتن عمروبن عبدود به او نیرنگ زد و گفت لشکریان کفر از خندق عبور کردند و عمرو به لشکریان خود نگریست و امام علی (ع) از این فرصت استفاده کرد و پا های عمرو را قطع کرد؟در صورت صحت نیرنگ حضرت علی (ع) را چگونه توجیه می کنیم. ودر صورت صحت نداشتن ماجرا را شرح دهید.

چنین مطلبی به هیچ وجه صحت ندارد. مرحوم شیخ مفید(ره) در کتاب گرانسنگ الارشاد، ماجرای نبرد امیرالمومنین علی علیه السلام و عمر بن عبدود را به طور کامل و جامع ذکر کرده که به همین جهت، بخشی از کلام ایشان را برایتان نقل می کنیم:[در جنگ خندق] چند تن از [قدرتمندترین افراد قریش ]براى جنگ آماده شدند که از آن جمله عمرو بن عبد ودّ، و عکرمة پسر ابو جهل و هبیرة بن أبى وهب، و ضرار بن خطاب، و مرداس فهرى بودند و لباس جنگ بتن کرده بر اسب سوار شدند و نزد چادرهاى بنى کنانة (که همراه احزاب آمده بودند) رفتند و بآنها گفتند: اى بنى کنانه آماده جنگ شوید، و خود با شتاب اسبهاى خویش را بجانب مسلمین بجولان درآوردند تا بکنار خندق رسیدند، چون نیک نگریستند (و خندق را دور تا دور دیدند) گفتند: بخدا این کار حیله و نیرنگى است که عرب آن را نیندیشیده است، سپس جایى از خندق که تنگتر بود در نظر گرفته و اسبان خویش را بدان سو راندند و باسبان زدند تا آنها بدان سوى خندق جهش کردند و آنان را بدین سو آورده بزمین شوره زارى میان کوه سلیع (که در کنار مدینه است) و میان خندق بود رساندند، از این سو أمیر المؤمنین علیه السّلام با چند تن از مسلمانان بیرون تاختند و خود را بدان تنگنائى که عمرو بن عبد ودّ و همراهانش از آنجا گذشته بودند رسانده و راه بازگشت را بر آنها بستند، پس عمرو بن عبد ودّ که بر خود نشانى زده بود که جایگاهش دیده شود بر همراهان خود پیشى گرفت و اسب خود را براند همین که چشم او و همراهانش بمسلمانان (یعنى على علیه السّلام و همراهانش) افتاد ایستاد و گفت: آیا مبارز (و جنگ آورى) هست (که با من جنگ کند)؟ أمیر المؤمنین علیه السّلام پیش رویش پدیدار شد (و بجنگ او آمد) عمرو بدو گفت: اى برادر زاده بازگرد که من دوست ندارم ترا بکشم، أمیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: اى عمرو تو پیش از این با خدا پیمان بسته اى که اگر مردى از قریش یکى از دو چیز از تو درخواست کرد تو هر کدام خواهى بپذیرى (و یکى از دو حاجت او را برآورى)؟ گفت: آرى آن درخواست چیست؟ فرمود: من تو را میخوانم (که) بخدا و رسول (ایمان آورى)؟ گفت: مرا بدان نیازى نیست، فرمود: پس درخواست میکنم که پیاده شوى و فرود آئى!گفت: بازگرد اى على زیرا که میان من و پدرت دوستى بود (و من با پدرت دوست بودم) و خوش ندارم تو را بکشم، امیر المؤمنین علیه السّلام باو فرمود: ولى من تا هنگامى که تو از حق رو گردان هستى بخدا دوست دارم تو را بکشم، عمرو از شنیدن این سخن بغیرت (و جوش) آمد و گفت: آیا تو مرا میکشى؟ (این را بگفت) و از اسب خود پیاده شده آن را پى کرده برویش زد تا آن اسب از او دور شد و با شمشیر برهنه بسوى على علیه السّلام آمده شمشیر زد، على علیه السّلام سپر کشید و شمشیر او در سپر آن حضرت فرو رفت، از آن سو أمیر المؤمنین علیه السّلام نیز ضربتى بدو زد که او را کشت، همین که عکرمة بن أبى جهل و هبیرة بن أبى وهب، و ضرار بن خطاب، دیدند که عمرو بر زمین افتاد بر اسبها که سوار بودند رو بهزیمت نهادند، و دهنه اسب را نکشیده تا آنان را از خندق بدان سو (که مشرکین بودند) بردند، أمیر المؤمنین علیه السّلام نیز بجاى خویش بازگشت و آن چند تن که با آن حضرت بسوى خندق بیرون آمده بودند نزدیک بود از شدت ترس (در نبودن آن حضرت) جان از تنشان بدر رود، و على علیه السّلام این چند شعر را میخواند (که ترجمه اش چنین است):1- این مرد از بى خردى که داشت بتان سنگى را یارى کرد، ولى من از روى روشن بینى و صواب پروردگار محمد را یارى کردم.
2- پس با شمشیر بر او زدم و مانند تنه درخت خرما او را میان ریگهاى نرم و تپه ها بر زمین افکندم.
3- و از جامه هاى او (و زرهى که بر تنش بود) درگذشتم، در صورتى که اگر من بجاى او بزمین مى افتادم جامه هاى مرا از تنم بیرون مى آورد (و برهنه ام میکرد).
4- اى گروه احزاب گمان مبرید که خدا دین خود و پیامبرش را فرو گذارد (و یارى آنها نکند).
[همچنین ] واقدى (بسند خود) از زهرى حدیث کند که گفت: در جنگ خندق (روزى) عمرو بن عبد ودّ، و عکرمة بن أبى جهل، و هبیرة بن أبى وهب، و نوفل بن عبد اللَّه، و ضرار بن خطاب، جلوى خندق آمدند و شروع کردند در اطراف آن گردش کردن که جاى تنگى از آن پیدا کرده و بدینسو (که مسلمانان بودند) بیایند، تا رسیدند بجائى (که قدرى تنگتر از جاهاى دیگر بود پس نهیب بر اسبان زدند) و آنها را بزور شلاق بدان سو راندند، چون بدان سوى خندق آمدند اسبان خویش را در میدانى که میان خندق و کوه سلیع بود بجولان درآوردند و مسلمانان ایستاده بودند و نظاره میکردند و هیچ کس جرات نداشت که سر راه آنها بیاید، و عمرو بن عبد ودّ مبارز میطلبید و مسلمانان را سرزنش میکرد و میگفت:
من که آوازم گرفته و خفه شد از بس باینها گفتم: آیا مبارزى هست؟
و در هر مرتبه که مبارز میخواست على علیه السّلام برمیخواست که بجنگ او رود، ولى رسول خدا (ص) باو دستور نشستن مى داد بانتظار اینکه دیگرى برخیزد، مسلمانان هم که عمرو و همراهان و سپاهیان احزاب را دیده بودند گویا از ترس بر سرشان پرنده نشسته هیچ جنبشى نمى کردند (تا چه رسد باینکه کسى بمیدان عمرو برود) همین که فریاد عمرو دنباله دار شد و هر بار هم على علیه السّلام برخاست و بدستور پیغمبر (ص) دوباره نشست، این بار (که فریاد زد) رسول خدا (ص) فرمود: اى على نزدیک من بیا، او نزدیک آن حضرت آمد، رسول خدا (ص) عمامه خویش را از سر برگرفت و بر سر على بست و شمشیر خود را باو داد و فرمود: برو بسوى آنچه خواهى، سپس فرمود: بار خدایا کمک و یاریش کن، پس على علیه السّلام بسوى عمرو شتاب کرد و جابر بن عبد اللَّه انصارى نیز دنبال آن حضرت رفت که ببیند سرانجام کار آن حضرت با عمرو بن عبد ودّ بکجا میانجامد، همین که على علیه السّلام نزد عمرو آمد و باو فرمود: اى عمرو تو در زمانهاى گذشته و جاهلیت میگفتى: بلات و عزى سوگند هر کس مرا بیکى از سه چیز بخواند من آن را یا یکى از آنها را میپذیرم؟ گفت: آرى چنین است، فرمود: پس من تو را میخوانم که گواهى دهى: معبودى جز خداى یگانه نیست، و محمد فرستاده او است و در برابر پروردگار عالمیان سر تسلیم فرود آورى؟ گفت: اى برادرزاده این سخن و خواهش را بیکسو بنه، امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود:
بدان که اگر آن را بپذیرى براى تو بهتر است! سپس فرمود: دیگر اینکه از راهى که آمده اى بازگردى (و از جنگ با مسلمانان دست بدارى)؟ گفت: نه، (این هم براى من ننگ است) و زنان قریش براى همیشه براى هم بازگو کنند (که عمرو از ترس جنگ فرار کرد) فرمود: پس پیشنهاد دیگرى دارم، گفت: چیست؟ فرمود: از اسب پیاده شوى و با من بجنگى؟ عمرو خندید و گفت: من گمان نمیکردم کسى از عرب مرا بچنین کارى بخواند (و پیشنهاد جنگ بمن دهد) من خوش ندارم مرد بزرگوارى چون تو را بکشم با اینکه پدرت با من رفیق و دوست بود؟ على علیه السّلام فرمود: ولى من دوست دارم ترا بکشم اگر میخواهى پیاده شو؟ عمرو (از این سخن) برآشفت و پیاده شده بروى اسب خویش زد تا آن اسب بازگشت، جابر گوید: در آن میان ناگاه آواز تکبیر (اللَّه اکبر) شنیدم، پس دانستم که على او را کشته است، یاران عمرو و همراهانش (که این را بدیدند) بکنار خندق آمدند و سعى داشتند که با اسبان خود بدان سوى خندق بگریزند، از آن سو مسلمانان همین که آواز تکبیر شنیدند پیش آمدند تا ببینند که آن چند تن مشرک چه شدند، دیدند نوفل بن عبد اللَّه با اسبش در میان خندق افتاده و آن اسب نمیتواند او را بیرون ببرد، پس شروع کردند با سنگ بر او زدند، نوفل گفت: بهتر از این مرا بکشید، یکى از شما فرود آید تا من با او بجنگم؟ على علیه السّلام بمیان خندق رفت و با شمشیر او را بکشت. (و بسراغ آن چند نفردیگر که همراه عمرو بودند برفت و) بهبیرة رسید. پس با شمشیر ببرآمدگى زین اسبش زد، و زرهى که در تن او بود از تنش بیفتاد، و عکرمة و ضرار بن خطاب نیز هر دو گریختند.
جابر گوید: من جریان کشتن على علیه السلام عمرو بن عبد ودّ را نتوانستم بچیزى شبیه سازم جز بدان چه خداى تعالى در باره داستان داود علیه السلام و جالوت بیان داشته آنجا که فرماید: «پس شکستشان داد باذن خدا و کشت داود جالوت را» (سوره بقرة آیه 251).
[نیز] قیس بن ربیع (بسندش) از ربیعه سعدى حدیث کند که گفت: بنزد حذیفة بن یمان (یکى از یاران پیغمبر (ص) رفتم و بدو گفتم: اى ابا عبد اللَّه ما در فضائل على علیه السّلام و منقبتهاى او گفتگو میکنیم و اهل بصره میگویند: شما در باره على از اندازه میگذرید، آیا تو در فضیلت او براى من حدیثى دارى که بیان کنى حذیفه گفت: اى ربیعه! چه از من میپرسى؟ سوگند بآن که جانم بدست او است اگر تمامى کردار یاران پیغمبر (ص) را از آن روزى که آن حضرت پیغمبرى برانگیخته شد تا بامروز در یک کفه ترازو بگذارند، و کردار على علیه السلام را بتنهائى بکفه دیگر نهند، هر آینه کردار على علیه السلام بتمامى آن کردار بچربد! ربیعه گفت: این سخنى است که روى آن نمى شود تکیه کرد و کسى آن را نمیپذیرد؟
حذیفه گفت: اى فرومایه چگونه پذیرفته نشود؟ آیا ابو بکر و عمر و حذیفه و همه یاران پیغمبر (ص) کجا بودند در آن روز که عمرو بن عبد ودّ مبارز طلبید، و جز على علیه السلام همه مردمان بواسطه ترس از او باز ایستادند، تنها على علیه السلام بود که بجنگ او رفت و خداوند بدست تواناى او عمرو را کشت؟ سوگند بدان که جان حذیفه بدست او است، اجر و ثواب کردار على در آن روز از کردار یاران و پیروان محمد (ص) تا روز رستاخیز بزرگتر است.
[نیز]یونس بن بکر از محمد بن اسحاق روایت کند که چون على علیه السلام عمرو بن عبد ودّ را کشت با روى شکفته بسوى رسول خدا (ص) آمد، عمر بن خطاب گفت: اى على چرا زره او را که در میان عرب مانندش نیست از تنش بیرون نیاوردى؟ أمیر المؤمنین علیه السلام فرمود: من شرم کردم از اینکه عورت پسر عمویم را مکشوف نمایم.
برای مطالعه بیشتر رجوع کنید به: الإرشاد شیخ مفید، ترجمه رسولى محلاتى، ج 1، ص87 به بعد

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد