وقتی مهتاب گم شد
شهید خوشلفظ در پنجم آذرماه امسال بعد از مدّتها تحمّل رنج و سختی براثر عوارض بمبهای شیمیایی که صدام به پشتوانه و کمک کشورهای غربی از آنها علیه ایران استفاده میکرد و بارها مجروحیتهای متفاوت در هشت سال دفاع مقدّس به شهادت رسید. آمدیم همدان و با محمد صالح که جنگ در خانهی آنها تمام نشده بود و همیشه خاطراتی از رنجهای پدر را در ذهن دارد مصاحبه میکنیم.
- – چند ساله هستی و کلاس چندمی؟
- – در هفدهم اسفند 1385 به دنیا آمدم؛ یعنی یازده سال دارم و کلاس پنجم هستم.
- – از میان درسهایت چه درسی را دوست داری؟
- – ریاضی.
- – دوست داری چه کاره شوی؟
- – پلیس. شغلی که میخواهم انتخاب کنم کمی شبیه شغل پدرم است. او هم پاسدار بود و از مردم و وطن پاسداری میکرد. من هم میخواهم پلیس بشوم و از امنیّت مردم دفاع کنم و مراقب آنها باشم.
- – چه ورزشی دوست داری؟
- – فوتبال و البته ژیمناستیک که برای آن میخواهم کلاس بروم.
- – چند خواهر و برادر داری؟
- – یک خواهر و یک برادر که از من بزرگترند.
- – مادر شما نسبت به مادرهای دیگر کمی متفاوت است. اگر بخواهی مادرت را توصیف کنی چه میگویی؟
- – کوه! مادر من شبیه کوه است، مقاوم و صبور. او برای پدرم و ما خیلی زحمت کشید. پدرم خیلی بیمارستان بستری میشد، زیاد عمل جراحی شده بود و تمام این مدّت مادرم از او پرستاری میکرد.
- – شنیدیم بچّگیهات خیلی شلوغکار بودی. خاطرهای داری از این بازیگوشیها در دوران پدر و پسریات؟
- – اگر بخواهی از پدرت برای بچّهها بگویی چه میگویی؟
- – پدرم کتاب دوست داشت. بیشتر کتابهای دفاع مقدّس میخواند و اگر خوب بود به بقیّه معرّفی میکرد. خیلی شجاع بود و همیشه به من میگفت کارهای خوب بکن. طبیعت را دوست داشت و اهل سفر بود. او با من خیلی مهربان بود و توجّه زیادی به من داشت و هوایم را داشت.
- – اگر یک بار دیگر پدرت را ببینی به او چه میگویی؟
- – بهش میگویم خیلی دوستت دارم. نمیخواهم از پیشم بروی.
- – شما رهبر انقلاب را هم ملاقات کردهای، آنهم در یک محفل خصوصی، از آن روز بگو.
- آن روز خیلی روز خوبی بود. باورم نمیشد میخواهم رهبر انقلاب را ببینم. ایشان دفعهی قبل با پدرم دیدار داشتند و گفته بودند باید خانوادهیتان را ببینم. از دفتر آقا زنگ زدند و گفتند بیایید بیت رهبری. من و عمّهها و مادربزرگ و برادرم رفتیم. نمازمان را پشت سر آقا خواندیم و بعد به اتاق کار ایشان دعوت شدیم. وقتی رهبر انقلاب سر من را بوسید بهشان گفتم: من دعا میکنم شما سلامت باشید و آرزو داشتم شما را از نزدیک ببینم. رهبر انقلاب خیلی مهربان بودند. اتاق سادهای داشتند و روی صندلی سادهای نشسته بودند. بعد از آن یک بار دیگر هم رهبر انقلاب را دیدم آن هم در شب خاطره که پدرم خاطرهی آزادسازی خرمشهر را تعریف کرد.
- – اهل مطالعه هستی؟
- – بیشتر به درسهایم میرسم؛ اما کتاب هم کمی میخوانم آخرین کتابی که خواندم بخشهایی از کتاب پدرم بود.
- – آرزویی داری؟
- – بله! بروم سوریه و دیدن مجدد رهبر هم از آرزوهای دیگرمن است.
بخش کوتاهی از کتاب «وقتی مهتاب گم شد»
وقتی به خانه رسیدم مادرم داشت قرآن میخواند. شتابزده گفتم: «مامانجان! رضایت میخواهم رضایتنامه برای جبهه.»
مادرم ابتدا ابرو بالا انداخت، ولی شاید به سبب زمینههای اعتقادی و انقلابیای که داشت خیلی زود موافقت کرد. شاید هم میخواست برای مدّتی از محیط درگیریهای کوچه و محل دور بشوم. قرآن کوچکی به من داد و گفت: «از قرآن در هر کاری کمک بخواه. مواظب خودت باش. به بزرگترها گوش کن. دنبال بازیگوشی و رفیقبازی نباش و نامه هم حتماً بنویس.»
کاغذ و قلم آورد. رضایتنامه را من نوشتم و او امضا کرد. صورتش را غرق در بوسه کردم. از دیگر برادران و خواهرانم خداحافظی کردم و راهی اعزام نیرو شدم. در اعزام نیرو پسرخالهام سعید صلواتی و یکی از بچّههای محل را دیدم خیلی خوشحال شدم؛ امّا زود به یاد آوردم که مادرم گفته است دنبال رفیق و رفیقبازی نباش. قبل از سوار شدن به اتوبوس جلوی اسلحهخانه به صف شدیم و یک دست لباس پلنگی تازه، یک قبضه کلاش، دو نارنجک و یک جفت پوتین تازه و واکسنخورده گرفتم. پوتینها به پایم گشاد بود و آزارم میداد؛ اما صدایم درنیامد. قدّم هم کمی از اسلحه بلندتر بود… .
منبع: مجله باران