این پرسش ساده مرا به یاد ماجرایی انداخت كه چند سال پیش یك دبیر با سابقهی ادبیات، كه او هم از همان دانشگاه مدرك لیسانس داشت، پس از سالها تدریس ادبیات فارسی و در شرف بازنشستگی، وقتی صحبت از حافظ خلخالی، حافظ غنی – قزوینی، حافظ خانلری، حافظ نیساری، حافظ سایه، … در میان بود، حیرتزده پرسید: مگر حافظ یك دیوان بیش تر دارد؟
نمونههای دیگری هم هست. مثلن در اواسط مهرماه گذشته، دوستی كه در یك دانشگاه دولتی، نمیدانم در كدام رشتهی هنری، عكاسی درس میدهد، در مسیر بازگشت از دانشگاه، سری به محل كار من زد و ساعتی پیش من ماند. او میگفت پرسشنامههایی را به دانش جویان داده تا اطلاعات عمومی آنان را از مقولههای گوناگون ادبی و هنری محك بزند و لابد برنامهی درسیاش را بر اساس آن تنظیم كند. پاسخهایی را كه دانش جوها داده بودند حالا به یاد ندارم؛ اما یادم است كه گفت هیچكدام از دانش جویان اسم ساعدی و گلستان و چوبك و علوی را نشنیده بودند.
این نمونهها البته عمومیت ندارد. در میان همین نسل جوان گاهی افرادی را میبینم كه وسعت دانش آنان حیرتزدهام میكند. آنان در همان سن و سالی كه شاهرخ جوان (و نسل بعدی كه ما باشیم) خود را با خواندن كتابهای پلیسی و عشقی عوامپسند، مثل نوشتهی جینگوز رجایی و میكی اسپیلین و میشل زواگو و «ح.م. حمید» سرگرم میكردند (و میكردیم)، فوكو و دریدا میخوانند و حتّا آنها را نقد میكنند؛ و این امید را در آدم بهوجود میآورند كه از میان این نسلی كه به آخرین دستآوردهای فكری و فلسفی جهان دسترسی دارد، لابد فردا اندیشه مندانی ظهور میكنند كه فرهنگ و اندیشهی ایران، بلكه جهان، را دگرگون خواهند كرد؛ و امثال شاهرخ مسكوب را پشت سر خواهند گذاشت.
با این همه، فعلن شاهرخ مسكوب در ادب معاصر فارسی نامی آشناست. او اگرچه در چند رشتهی ادب و فرهنگ فارسی (ترجمه، پژوهش، داستان،…) آثاری از خود به یادگار گذاشت، اما اهمیت او بیش تر برای آثاری است كه خود با عنوان «جستار» (Essay) از آن نام میبرد. آثاری كه با «مقدمه بر رستم و اسفندیار» آغاز میشود، و با «ارمغان مور» (كه پس از درگذشت او، به همت دوستش دكتر حسن كامشاد منتشر شد) پایان مییابد. دكتر محمدرضا شفیعی كدكنی، استاد معتبر دانشگاه و صاحبنظر گرانمایه در ادب قدیم و جدید فارسی، در زمانی كه «سوگ سیاوش در مرگ و رستاخیز» تازه چاپ شده بود (پس از «مقدمه بر رستم و اسفندیار»)، دربارهاش گفت: «كار شما در ادبیات فارسی اولین كاری است كه در این زمینه شده، و همه اعتراف دارند كه به ترین كار هم هست… .»
سالها بعد، پس از درگذشت مسكوب، اسماعیل نوری علا، شاعر و نویسندهی صاحبنام دهههای چهل و پنجاه، در گفتاری با عنوان «مسكوب آبروی غربت ما بود» یادآور شد كه « «مقدمه بر رستم و اسفندیار» یكی از نخستین تفسیرهای ادبی در زبان فارسی بود كه سطح كار را تا ارتفاع اندیشهی جهانپذیر نظریههای ادبی بالا كشید و به ما یاد داد كه چه گونه میتوان از منظر امروز از سرچشمههای كهن نوشید… .»
دوستی نویسنده كه هم داستاننویس است و هم ترجمههایی كرده و هم در دانشگاه ادبیات فارسی درس میدهد، در جمع كوچكی از دوستان اهل قلم، آثار شاهنامهشناختی مسكوب را از نظر «علمی» و «پژوهشی» چندان سزاوار ارزش نمیدانست؛ و بیپروا میگفت: او (یعنی مسكوب) به بهانهی «جستار» مهار قلم را رها میكند و با درازگویی و پراگندهگویی، هرچه را به ذهن و قلمش میآید، مینویسد. نه در بند انضباط علمی و پژوهشی است، نه در قید معیارهای نقد ادبی…؛ و به ما میگفت: شما بیجهت این نوع نوشتههای بیاسلوب را «باد میكنید» و نویسندهاش را در جایی مینشانید كه سزاوار نیست… .
آن چه در این نوشته میآید، بیش تر به منظور اشاره به شیوه ای از اندیشه و جستوجوی دانش و گونهای ادبی به نام «جستار» (Essai) است؛ و یادآوری نمونهی درخشان آن در كار شاهرخ مسكوب. قصدم این نیست كه ارزشهای علمی و پژوهشی نوشتههای شاهنامهشناختی مسكوب را با معیار مورد پسند و پذیرش دانشگاهیان ارزیابی كنم؛ تنها میخواهم نوع دیگری از برخورد با آثار ادبی بزرگ (یا آنطور كه مسكوب میگفت: «ادبیات بزرگ») را نشان دهم؛ و یادآوری كنم كه مسكوب اگر پایهگذار این نوع از برخورد هم نبود (كه بود)، باری، گامهای بلند در این راه برداشت؛ و آثاری ماندگار به یادگار گذاشت. این یادآوری برای آن است كه در دانشگاههای ما، مخصوصن بعد از تعطیل و سپس بازگشایی آن در اواخر دههی پنجاه و اوایل دههی شصت كه بسیاری از استادان توانا از كار بر كنار شدند و بسیاری دیگر (از جمله همان دوست داستاننویس ما) جای آنها نشستند، این نوع ادبی را (همچنان كه شعر و ادب معاصر را) به رسمیت نمیشناسند؛ و ارزشهای آن را در نمییابند. بنابراین، جوانانی هم كه به این دانشگاهها میروند، نه «دانشجو» كه «دانشآموز»اند؛ و در به ترین حالت، همان دانشی را فرامیگیرند كه پیشتر شناخته و تدوین شده و بیشتر از جنس «تاریخ ادبیات» است. به عبارت دیگر: آنها همه (استاد و شاگرد) مصرفكنندهی دانش موجوداند؛ نه تولیدكنندهی آن. از اینروست كه اینگونه نوشتهها را «بیاسلوب» میدانند؛ زیرا با اسلوبی كه آنها میشناسند جور در نمیآید. یادآوری من برای این است كه به دانش جوی ادبیات یادآوری كنم كه علاوه بر درس و بحث مدرسه، (كه البته ارزش خاص خود را دارد)، آبشخورهای دیگری هم هست كه راه كشف و تولید معانی تازه و چشماندازهای دیگری را باز میكند. اگر آن حافظِ ادبیات ما توصیه فرمود «بشوی اوراق اگر همدرس مایی / كه علم عشق در دفتر نباشد»، این نیست كه با درس و دفتر بیگانه بوده باشد. این است كه عرصههای ناگشوده را آن سوی درس و دفتر میبیند. آنان كه در حصار درس و دفتر محبوساند، به فرض هم كه آن را خوب آموخته باشند، طبعن توانایی دیدنِ آن عرصههای ناگشوده را ندارند و چهبسا بگویند؛ فقط كسانی شیفتهی حافظ میشوند كه در شناخت ادبیاتْ تازهكاراند؛ چنانكه یكی از استادان بسیار باسواد و دانشمند به خودِ من گفت. لسانالغیب در همان غزل پاسخ این درسخواندههای البته باسواد و دانشمند را داده است: «كسی گیرد خطا بر نظم حافظ / كه هیچش لطف در گوهر نباشد».
اما بهرغم این عتاب حافظانه، باید به یادداشت كه حافظ هم اوج و حضیض خود را دارد. حالا كه آن شاعرِ شاعران دستش از دنیا كوتاه است، و نسخههای معتبری هم از دیوان او به چاپ رسیده، میتوان با جرأت بیش تری به نقد كار او نشست، و اوج و حضیض كار او را نشان داد؛ و به قول ابوالحسن نجفی و ضیاء موحد وارد مرحلهی دوم «حافظپژوهی»، یعنی نقد كار آن شاعر بزرگ، شد. «حضیض» این جا اصطلاحی است كه من با ترس و لرز آن را به كار میبرم؛ اما صاحبنظرانِ شعرشناس قاعدتن با جرأت و جسارت بیش تری میتوانند وارد این میدان شوند؛ و به رغم هالهی تقدسی كه حافظ را در بر گرفته، به ارزیابی شعر او برخیزند. چنانكه مثلن ضیاء موحد فلان غزل او را «چیزی جز تصنع و بازی با زبان و ماندن در كلیشهها و مراعات نظیرهای تكراری و تأكید افراطی بر موسیقی الفاظ» نمیداند. بعید است كه دكتر ضیاء موحد با آن دانشی كه دارد، تفاوت «مراعات نظیرهای تكراری» را با آن پیوندهای چندوجهی كه مفردات یك شعر ساختارمند را در لایههای گوناگون به هم پیوند میزند و تشكل زبانی ویژهای را پدید میآورد، نتواند تشخیص دهد.
از درستی یا نادرستی این انتقادها، و اینكه آیا راست است یا بی«لطف»ی؟ میگذرم؛ اما این را یادآور میشوم كه این جا دانشِ تنها گرهگشا نیست؛ و بینش دیگری را میطلبد. باز هم تأكید میكنم كه منظور من اصلن بیاعتبار شمردن دانش آكادمیك و مدون نیست. مقصودم این است كه چه به تر كه با این دانش، «حسن ادب و شیوهی صاحبنظری» هم باشد.
از مطلب پرت افتادم. سخن بر سرِ نوع ادبی خاصی بود كه آن را در انگلیسی Essay، در فرانسه Essai، در آلمانی Versuch ۱میگویند؛ و در فارسی، علاوه بر آن «مقالت» قدیم، واژهی «جستار» را (به سیاق «گفتار») برای آن پیشنهاد كردهاند. یوسف اسحاقپور در سخن رانیاش دربارهی «شاهرخ مسكوب و آثارش» (آوریل ۲۰۰۵ – پاریس) در معرفی این نوع ادبی، پس از یادآوری سابقهی آن در «اكثر نوشتههای عرفانی ایران»، میگوید: «اسه رابطی است بین دنیای زندگی، شعر و هنر و دنیای فكر و عرفان و فلسفه؛ بین دنیای جسمی، حسی و تصویری و دنیای فكر و ایده». او همچنین یادآور میشود كه «اسه اثری است از نویسندهای غیرمتخصص برای خوانندهای غیرمتخصص»؛ اما فورن یادآور میشود كه «مقصود این نیست كه اسهایست در مطلب مورد نظرش تخصص ندارد و پژوهش نكرده؛ بلكه معنی و مفهومش این است كه پیش از ورود، پژوهش و تخصص و علمش را در رختكن میگذارد و هدفش بحث و جدل نیست؛ مسایل مهم تر و بزرگ تری را در نظر دارد كه مستقیمن با وجود و جهان و انسان و زمان و خلقت و تاریخ و زندگانی و مرگ و سخن مربوطاند، نه با قیل و قال مدرسه. میان پژوهش و اسه تفاوتی كلی است كه دقیقن به وسیلهی والتر بنیامین تعریف شده: پژوهشگر به هیزم و خاكستر توجه دارد، اسه ایست به آتش ۲».
گفتهی والتر بنیامین به ظاهر بارِ ارزشی فروتر و فراتری را به ذهن میآورد كه گویی كار اسهایست مهم تر و ارزشمندتر از كار پژوهشگر است. برای پرهیز از این دریافت نادرست، باید توجه داشت كه: نخست تا «هیزم»ی در كار نباشد، «آتش»ی افروخته نمیشود. دوم این که دو رفتار متمایز (و نه متقابل) «پژوهش» و «جستار» (یعنی موضوع محوری این مقاله)، گرچه اولی مقدم بر دومی است، هیچكدام مهم تر و ارزشمندتر از آن دیگری نیست. اینها دو «گونه»ی متفاوت (و نه متضاد) برخورد با آثار ادبی بزرگ است. سوم این که اگر پژوهش اصول و قاعده های شناختهی خود را دارد، جستار نیز قاعدهمندی ویژهی خود را دارد. با این تفاوت كه این قاعدهمندی «از پیشی» نیست؛ و هر جستار – مثل هر اثر خلاقهی دیگری – قاعدههای خود را به همراه میآورد. همین «قاعده»هاست كه جستار را از نوشتههای بیاسلوب، دلبخواهی، بیبنیاد، و پراگندهگوییهای بیضابطه جدا میكند؛ و از قاعدهشكنیهای معمول فاصله میگیرد.
هر «جستار» قطعن كار یك متخصص است؛ اما متخصصی كه در چهارچوب تخصص خود – و ضابطههای مشخص و از پیش تعیین شدهی آن – محبوس نمانده است؛ و میكوشد از آن فراتر رود.
خود شاهرخ مسكوب نوشته است: «ارمغان مور جستاری است درباره ی چند مفهوم بنیادی شاهنامه» ؛ و یادآور میشود كه «تاریخ پیدایش و تدوین شاهنامه، منابع گذشته و سرنوشت بعدی آن تاكنون بیش تر با دریافت علمی و متعارف و از دیدگاه تاریخ ادبیات و نسخهشناسی و مانند آن مطالعه شده. پژوهشهای «تاریخی – ادبی» و ارجمند دانشمندان در این زمینه البته نخستین شرط شناخت حماسه ی ملی ایران و سراینده ی آن است. از همینرو پژوهش های عالمانه و پرثمری نیز در اینباره شده است. اما از این ها گذشته كتاب مانند هر اثر هنری بزرگ، یكرویه نیست و بسته به دریافت و دیدگاه نگرنده چهرههای آشكار و ناآشكار دیگر نیز دارد.» ۳.
بنابراین، او ضمن اینكه «دریافت علمی و متعارف» و «پژوهشهای تاریخی — ادبی» و «پژوهش های عالمانه و پرثمر» «دانشمندان» را ارجمند و سودمند و ضروری میداند، رویكرد دیگری را در جستوجوی «چند مفهوم بنیادی شاهنامه» پیشنهاد میكند، كه همان «جستار» است. او میگوید: «كار شاعری چون فردوسی آفرینش دید و دریافت و زیباییشناسی تازه، پیدا كردنِ ناپیداست […]. كار او از سویی «یافتن» معنای درونی و ناخودآگاه تاریخ انسان و جهان است و از سوی دیگر بازنمود آن در سخنی كه آیینه ی درستنمای زیبایی است. و این خویشكاری شاعر تنها به یاری دانشِ «خودآگاه» به انجام نمیرسد؛ وگرنه دانشمندان شاعر بودند. این مهم را بسی بیش تر «ناخودآگاه» او به سرانجامی فرخنده میرساند». سپس به صراحت بیش تری یادآور میشود: «در این جا غرض بررسی علمی دانستههای فرهنگی و «درونذهنی» یا دادههای واقعی و «برونذهنی» نیست؛ تلاشی است برای رسیدن به دریافتی دیگر از جهانبینی شاهنامه؛ از داستانی، روایتی و گفتاری؛ جستوجویی به امید دستیابی به حقیقتی از نو».
این «دریافت» و «جستوجو» است كه میتواند دانشآموزان و دانشآموختگان را «دانش جو» كند و «حقیقتی نو» را كه در هر دورهی تاریخی جلوهای ویژه مییابد، به دست دهد. مسكوب میگوید: «آثار ماندنی از زمان خود در میگذرند و به نسبت هر دوره ی تاریخی، معنی تازه مییابند» گرچه «خود محصول زمان» اند… .
این «معنی تازه» چیزی نیست كه بتوان در دانشگاههای ما «با دریافت علمی و متعارف و از دیدگاه تاریخ ادبیات و نسخهشناسی و مانند آن» و صرفن به مدد «پژوهشهای تاریخی – ادبی» و «پژوهش های عالمانه» به آن دست یافت. جستارهایی همچون جستارهای شاهنامهای مسكوب است كه امكان دست یافتن به «معنی تازه» و متناسب با امروز را فراهم میكند. اینگونه جستارها و فرمهای ادبی غیرتخصصی و فراتر از «قیل و قال مدرسه»، در جستوجوی این است «كه ببینیم امروز – در این زمان و مكان كه در آنیم – از شاهنامه چه میتوان دریافت. “ارمغان مور” با برخورداری از دانستههای امروزی بیش تر جویای «نادانسته»های آن روزی و نگاه به ناخودآگاه شاعر است و گمان دارد كه از این دیدگاه میتوان به عرصههای تازهای از هستی شعر و شاعر نظر افكند»؛ و اینكه «ما خوانندگان كنونی از كار پیشینی شاعر چه میفهمیم»؟
وقتی كسی بتواند «پژوهش و تخصص و علمش را در رختكن» بگذارد؛ و از كرسی استادی موقتن پایین بیاید، و «بحث و جدل» و «قیل و قال مدرسه» را فعلن رها كند، و به جستوجوی «معنی تازه» و «حقیقتی از نو» برخیزد، شاید به معانی ناپیدا و «زیباییشناسی تازه» و «معنای درونی […] انسان و جهان» دست یابد. با اینگونه جستارهاست كه «افزون بر روش علمی استادان تاریخ و ادب برای شناخت شعر و شاعر و دانستن خواست «آگاهانه ی» او»، میتوان به «دلگواهی و بینش او» نیز پی برد؛ و ««آن را كه یافت مینشود» بازیافت»؛ و فهمید كه «چه گونه ناخودآگاه او [شاعر]، اكنون خودآگاه ماست».
خلاصه اینكه: «شاهنامه تاكنون بیش تر بهعنوان شاهكاری ادبی، تاریخی، ملی و گنجینه ی خرد و فرزانگی نگریسته و بررسی شده و میشود. شاید اکنون هنگام آن است كه با برخورداری از انبوه این پشتوانه ی گران بها، شاهنامه اندیشیده شود؛ همانگونه كه فردوسی خود «تاریخ» را میاندیشید؛ یا مثلن سهروردی فلسفه ی خسروانی و هدایت خیام را؛ و در «پیام كافكا»، روزگار ما را. سرمشقهای آموزنده از این دست (بهویژه در برخورد متفكران مغربزمین با ادب خودشان) كم نیست. اما اندیشیدن نیازمند «شجاعت» است، نه به معنای بیباكی، پروا نكردن و ترس را نشناختن؛ بلكه به معنای پیروزی بر ترس، آن را آزمودن و از دامگاه آن برآمدن!».
– – –
پینوشتها:
۱- نگاه كنید به: حمید فرازنده / دیگر چه دیدید؟ / چاپ اول: ۱۳۸۳. نقش خورشید. اصفهان. در «مقدمه»ی این كتاب، با عنوان «كوششی در معادلیابی برای Essay»، ضمن اشاره به معادلهای آن در برخی زبانهای اروپایی، به پیشینه و مفهوم این نوع ادبی هم اشاره شده است.
۲- به نقل از روزنامه ی شرق.
۳- شاهرخ مسكوب / ارمغان مور / چاپ اول: ۱۳۸۴. نشر نی. تهران. (پیشگفتار). (آن چه در «» آمده، از پیشگفتار ارمغان مور است.
محمد رحیم اخوت