۱۳۹۳/۰۳/۰۵
–
۳۲۴ بازدید
عملیات بیتالمقدس یک حماسهی تاریخی و الگوی مدیریت جهادی در جنگ به حساب میآید که باید از تجربیات آن بهخوبی استفاده شود. این عملیات در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ۶۱ به مدت ۲۵ روز در منطقهی عمومی رودخانهی کرخه در غرب رود کارون، با رمز «یا علی ابن ابیطالب» اجرا شد. در این عملیات، سه قرارگاه عملیاتی قدس در منطقهی سوسنگرد، قرارگاه فتح در منطقهی دارخوین و قرارگاه نصر در شمال خرمشهر تشکیل شد.
در این عملیات با همدلی و همفکری فرماندهان متعهد و با بصیرتی چون شهید صیاد شیرازی، شهید خرازی، شهید نیاکی، شهید کاظمی و جاویدالاثر متوسلیان، علیرغم بهرهگیری از نیروهای اندک، توانستیم بیشترین اسیر را بگیریم (بیش از نوزده هزار تن از نظامیان رژیم بعث عراقی به اسارت گرفته شد) و بیشترین میزان از اراضی اشغالی کشور را آزاد نماییم ( بیش از شش هزار کیلومتر مربع از خاک کشورمان آزاد شد).
این عملیات که مصادف شده بود با میلاد امام علی (ع) و با رمز «یا علی ابن ابیطالب» شروع شد، بهنوعی برگرفته از جنگ خیبر و توسل رزمندهها به آن امام بزرگوار بود. سرانجام با ایثارگریها، رشادتها و مدیریت جهادی فرماندهان، در تاریخ 3 خرداد 61 خرمشهر که با 34 روز مقاومت دلیرانه در برابر دشمن سقوط کرده بود، پس از 575 روز اشغال و ویران شدن خانهها، اماکن عمومی و دولتی، به آغوش میهن اسلامی بازگشت.
عملیات بیتالمقدس بهمنزلهی بزرگترین پیروزی نظامی-سیاسی جمهوری اسلامی به حساب میآید.
از جمله ویژگیهای این عملیات آن بود که دشمن هیچگاه تصور هم نمیکرد که رزمندگان ایرانی بتوانند بر مناطقی به این وسعت عملیات کنند.
خرمشهر را خدا آزاد کرد
شهید صیاد این باور را داشت که خداوند خرمشهر را آزاد کرد و هیچ دلیل دیگری را قبول نمیکرد. در خرمشهر یا عملیات بیتالمقدس، جبههای که مقابل دشمن داشتیم، 170 کیلومتر مربع بود. از محل تلاقی رودخانهی کارون یا بهمنشیر تا تلاقی رودخانهی نسیان با هورالعظیم 170 کیلومتر طول خطی بود که ما باید به دشمن حمله میکردیم.
رزمندگان در همان شب اول، 25 کیلومتر پیشروی کردند و تا جبههی اهواز به خرمشهر رسیدند (البته در بخشی از جبهه). در مرحلهی دوم به طرف مرز رفتند و حدود 14 کیلومتر دیگر پیشروی کردند و خودشان را به مرز ایران و عراق رساندند و چون مسیر عبور بهصورت پیکانی جلو میرفت، دشمن به وحشت افتاد. از قسمت شمال که دشمن عقب نرفته بود، رزمندگان ما موفق نشده بودند پیشروی کنند. اما دشمن از ترس اینکه مبادا بصره را از دست بدهد، پا به فرار و عقبنشینی گذاشت، چون مسیر حرکت ما به سمت بصره بود. در نتیجه، در مرحلهی سوم، خود دشمن عقب نشست و رزمندگان ما دشمن را تعقیب کردند تا اینکه به کوشک و طلائیه رسیدند.
هفتصد بسیجی نمیدانستند با جمعیت انبوه اسرا چه کنند. درخواست یک بالگرد داشتند تا ببینند صف نفرات دشمن تا کجاست. یک بالگرد فرستادیم. ایکاش صدای آن خلبان ضبط میشد. او از آن بالا فریاد میزد که تا عمق پل خرمشهر و تا جایی که چشم کار میکند، عراقیها در خیابانها و کوچهها، همه دستهایشان بالاست!
عبور از کنار خرمشهر
ما در دو مرحله برای آزادسازی خرمشهر تلاش کردیم. یک مرحلهی آن در زمان عبور از کنار خرمشهر بود که قصد حمله داشتیم، اما برآورد کردیم که تلفات سنگین خواهد داد. وضعیت را بررسی کردیم و عکس هوایی گرفتیم. دیدیم دشمن هرگونه مانعی که ممکن است (اعم از سیمخاردار، کانال، مین و…) را به کار گرفته و ما اگر بخواهیم رزمندگان را از شمال خرمشهر وارد شهر کنیم، تلفات سنگینی خواهیم داد. بنابراین به ناچار از کنار خرمشهر عبور کردیم.
پس از 23 روز نبرد، حدود پنج هزار کیلومتر مربع از خاکمان آزاد شده بود. مردم از پشت جبهه تماس میگرفتند که خرمشهر چه شد! همه منتظر آزادسازی خرمشهر بودند و نمیدانستند که چه بر ما میگذرد. اگر کسی یک روز در جبهه باشد، میفهمد که 23 شبانهروز در معرض آتش بودن یعنی چه! ما به فرماندهان فشار آوردیم که به شلمچه بیایند و خط دشمن را قطع کنند. دوباره دو شب پشت سر هم حمله کردیم. تلفات سنگینی به دشمن وارد کردیم، ولی برای قطع کردن دشمن موفق نشدیم و تلفاتی هم دادیم.
شاید منطقیترین پیشنهادی که میشد در این شرایط داد این بود که بگوییم دو ماه به ما فرصت بدهید تا خودمان را آماده کنیم و بعد به خرمشهر حمله کنیم. هر چه فکر میکردیم به نتیجه نمیرسیدیم، چون این دو ماه فرصتی بود برای دشمن که قطعاً کاری کند که دیگر ما نتوانیم به هدف خود دست پیدا کنیم. در چنین صحنهای بودیم که خدای متعال جرقهی امداد خودش را در فرماندهی قرارگاه کربلا زد.
بنده و فرماندهی کل محترم سپاه نشستیم و روی آن طرح کار کردیم و قرار شد این فرمان را بهعنوان فرمان قرارگاه، من به فرماندهان ابلاغ کنم.قرار شد فرماندهان در آن طرف جادهی اهواز-خرمشهر در سنگری جمع شوند. همه جمع شدند، من سخنرانی کردم و فرمان را ابلاغ کردم و تمام شد. دیدم همهی فرماندهان به هم نگاه میکنند. سکوت پرمعنایی بود. حاج احمد متوسلیان گفت: جناب سرهنگ، ما پیشنهادهایی به شما داده بودیم، چرا به آنها توجهی نشد؟ و من گفتم: این فرمانِ فرماندهی قرارگاه است. او سرش را پایین انداخت. فهمیدم که قانع نشده است.
نفر بعد سردار شهید حسین خرازی بود که گفت: جناب سرهنگ، چرا به منطق ما توجه نشده است؟ و من دوباره حرفم را تکرار کردم. او هم قانع نشد.
سومین نفر ارتشی از آب درآمد. استادی بود از دانشگاه فرماندهی و ستاد جنگ. او خیلی مؤدبانه گفت: جناب سرهنگ، ما به شما سه راهکار دادیم. اما در میان آنچه شما گفتید، هیچکدام از این راهکارها نبود. من به او گفتم: جناب سرهنگ، شما استاد هستید، مگر نمیدانید فرمانده در مقابل راهکارها یا یکی را انتخاب میکند و یا هیچکدام را؟ در چنین مواقعی فرماندهی خیلی خطرناک میشود. یکدفعه دیدم در صف آخر، سردار سرتیپ سید رحیم صفوی دارد میخندد، بدون آنکه حرفی بزند. خندهاش مصنوعی بود. صحنه طور دیگری شده بود. حاج احمد برگشت و رو به سرتیپ صفوی گفت: چرا میخندید؟ مثل اینکه شما نظر دیگری دارد. سرتیپ صفوی گفتند: معذرت میخواهم، سوءتفاهم نشود، اما ما تابع دستور هستیم. تا آمدم از او تشکر کنم، حاج حسین هم حرف او را تکرار کرد و من ناخودآگاه گفتم پس چرا معطل هستید، وقت نداریم.
بریدن دشمن
بیستوسومین روز عملیات بود. یعنی ما 48 ساعت وقت داشتیم. فرماندهان همه رفتند. به خودم که آمدم دیدم داخل سنگر، همینطور خمیده ایستادهام و تمام وجودم را اضطراب گرفته است. با خودم زمزمه میکردم که خدایا این چه اضطرابی است، خدایا ما هرچه داشتیم و نداشتیم پشت سر این فرمان گذاشتهایم.
اگر عملیات موفقیتآمیز نباشد، چه میشود؟ بار دیگری که بتوانیم دوباره عملیات کنیم چه خواهد شد؟ بالاخره گذشت و بعد از 48 ساعت، طرح عملیاتی بین شلمچه، پل نو و جزیرهی امالرساس، که در وسط قرار داشت، آماده شد. عملیات انجام شد. همان اوایل، جناح راست که در اختیار حاج احمد متوسلیان بود، با یک تیپ از ارتش، توش و توان دشمن را بریدند و جلو رفتند و دادشان درآمد که چرا جناح چپ نمیآیند؟ از دو طرف دارند ما را میزنند. چه بگویم که چه گذشت بر ما…! ساعت ده شب، عملیات شروع شده بود و حالا چهار و نیم صبح بود. هر کار کردیم دو محور را بگیریم، نشد. همینطور در تلاش بودیم… داشتیم به صبح میرسیدیم. به صبح هم که میرسیدیم، اوضاع ما به هم میریخت و دیگر هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم. آنهایی هم که رفته بودند، باید برمیگشتند. نمیدانم چه شد که یکدفعه خوابم برد. بیست دقیقه بیشتر نخوابیده بودم که از خواب پریدم. دیدم این بیسیمها و گوشیها و دهنیها همینطور رها افتادهاند و همهی افراد هم خسته و فرسوده بودند. سروصدای شدیدی از بیسیم میآمد. دیدم صدای تکبیر میآید. پرسیدم چه خبر است، گفتند ما آن محور را شکافتیم. یعنی حدوداً ساعت پنج و نیم صبح بود که محور شکافته شد. آن چیزی که منتظرش بودیم.
آیا نمیتوانیم بگوییم خدا خرمشهر را آزاد کرد؟! سه ماه طول کشید تا توانستیم تمام فشنگها و کنسروهایی را که در گوشهوکنار سنگرهای عراقیها به جا مانده بود، جمع کنیم. چقدر سنگر داشتند! از نظر نظامی آنها میتوانستند پانزده روز بدون دردسر، پیاپی بجنگند، چون پشت سرشان رودخانه بود و بهراحتی پشتیبانی میشدند، ولی با اینهمه یک ساعت هم دوام نیاوردند!
هفتصد بسیجی در مقابل هزاران عراقی
خواب از سرم پرید، خدا را شکر کردم. همهی این اتفاقهای بیست و چند روز یک طرف و این دو ساعت یک طرف. ساعت شش و نیم یا هفت صبح بود که به ما خبر دادند رسیدیم به اروند. دشمن آنقدر غافلگیر شده بود که بالگردش صبح زود میخواست به خرمشهر بیاید و نمیدانست که نیروهای ما آنجا هستند. با خیال راحت با سقف پرواز 30 تا 0 متری داشت میآمد که یک بسیجی آرپیجیاش را به سمتش گرفت و آن را زد. مثل اینکه با یک فیلمبردار هماهنگ کرده بود و فیلمبردار هم از این صحنه فیلم گرفت که بعدها پخش شد.
ساعت حدود هفت بود که دیدم شهید خرازی، که محل استقرارش درست چسبیده به خاکریز خرمشهر بود، با هیجان گفت که اگر من هفتصد هشتصد نفر جمع کنم، اجازه میدهید بزنم به خرمشهر؟ پیشنهاد کردم صبر کنید تا بررسی کنیم. کارشناسی کردیم، دور هم نشستیم و بحث کردیم. هیچکس نظر مثبت نداشت، چون از لحاظ تخصصی جواب نمیداد. منطقی نبود که این هفتصد نفر را همراه با خطمان از دست بدهیم. آمدیم به او بگوییم ستاد قرارگاه کربلا مخالفت کرده است، ولی نمیدانید با چه برخوردی به ما انگیزه داد. طوری صحبت میکرد که انگار او فرمانده است. دیدیم اصلاً نمیتوانیم قانعش کنیم. من و سردار رضایی متقاعد شدیم که همینطور رهایشان کنیم تا ساعت هفت و نیم بشود، اما باز دادش درآمد. آنها رفتند و بعد با ما تماس گرفتند. گفتیم چه خبر است؟ گفتند: هرچه نگاه میکنیم عراقیها دستها را بالا بردهاند! تازه فهمیدیم منظورش چه بود. منظورش این بود که ما هفتصد نفر با این جمعیت انبوه چه کار کنیم. گفت اگر میشود یک بالگرد بفرستید تا ببینیم عمق صف اسرا کجاست. یک بالگرد فرستادیم. ایکاش صدای آن خلبان ضبط میشد. او از آن بالا فریاد میزد که تا عمق پل خرمشهر و تا جایی که چشم کار میکند، عراقیها در خیابانها و کوچهها همه دستهایشان بالاست!
دیگر اثری از دشمن نبود
حال مشکلی برایمان پیش آمد. آیا میتوانستیم به عراقیها بگوییم فعلاً بروید در سنگرهایتان تا ما نیرو جمع کنیم و بیاییم شما را اسیر کنیم؟ خداوند متعال این فکر را به ذهن ما نشاند که به رزمندگان بگوییم بهصورت خط دشتبان، یعنی بهصورت خط گستردهای که یک طرفش به اروندرود بخورد و یک طرفش به ابتدای جادهی خرمشهر- اهواز (که دست خودمان بود)، با دست به عراقیها علامت بدهند که بروند داخل جاده و چون ماشین هم نداشتیم، باید پیاده تا اهواز میرفتند و بدین ترتیب آنها راه افتادند.
چه حالی داشتیم! فقط میخواستیم اینها زودتر بروند و خرمشهر زودتر تخلیه شود تا رزمندگان ما با خیال راحت بروند داخل شهر. حالا ساعت نزدیک ده صبح بود و خروج اسرا هنوز ادامه داشت. ساعت ده گفتند دیگر کسی نمیآید.
گفتیم شما پیش بروید. نیروها رفتند و بهسرعت رسیدند به پل خرمشهر و قرارگاه استقرار دشمن را گرفتند. دیگر اثری از دشمن نبود. آیا حالا نمیتوانیم بگوییم خدا خرمشهر را آزاد کرد؟! سه ماه طول کشید تا توانستیم تمام فشنگها و کنسروهایی را که در گوشهوکنار سنگرها جای داده بودند، بیاوریم. چقدر سنگر داشتند! از نظر نظامی آنها میتوانستند پانزده روز بدون دردسر، پیاپی بجنگند، چون پشت سرشان رودخانه بود و بهراحتی پشتیبانی میشدند، ولی با این همه، یک ساعت هم دوام نیاوردند! در حالی که ما تعدادمان بسیار کم بود. با همین تعداد کم نوزده هزار و پانصد نفر اسیر گرفتیم. خدا وقتی بخواهد، چنان قوت قلبی به نیروها میدهد که با تعدادی اندک بر تعدادی بسیار زیاد پیروز شوند. در خرمشهر چنین اتفاقی افتاد.
عملیات بیتالمقدس یک حماسهی تاریخی و الگوی مدیریت جهادی در جنگ به حساب میآید که باید از تجربیات آن بهخوبی استفاده کرد(کامبیز زندی؛ سرتیپ2 پیاده/ برهان،۱۳۹۳/۳/۳)