۱۳۹۲/۰۴/۲۱
–
۱۸۳ بازدید
طه حسین، ادیب و نویسنده معروف مصرى معاصر، در کتاب «على و بنوه» داستان مردى را نقل مى کند که در جریان جنگ جمل دچار تردید مى شود، با خود مى گوید چطور ممکن است شخصیتهایى از طراز طلحه و زبیر برخطا باشند؟! درد دل خود را با خود على علیه السلام در میان مى گذارد و از خود على مى پرسد: «ایُمْکِنُ انْ یَجْتَمِعَ زُبَیْرٌ وَ طَلْحَةُ وَ عائِشَةُ عَلى باطِلٍ؟ آیا ممکن است طلحه و زبیر و عایشه بر باطل اجتماع کنند؟» شخصیتهایى مانند آنان از بزرگان صحابه رسول اللَّه چگونه اشتباه مى کنند و راه باطل را مى پیمایند؟ آیا این ممکن است؟ على به او مى فرماید:
«انَّکَ لَمَلْبوسٌ عَلَیْکَ.
«انَّکَ لَمَلْبوسٌ عَلَیْکَ. انَّ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ لایُعْرَفانِ بِاقْدارَ الرِّجالِ، اعْرِفِ الْحَقَّ تَعْرِفْ اهْلَهُ، وَ اعْرِفِ الْباطِلَ تَعْرِفْ اهْلَهُ. یعنى تو سخت در اشتباهى، تو کار واژگونه کرده اى. تو به جاى اینکه حق و باطل را مقیاس عظمت و حقارت شخصیتها قرار دهى، عظمتها و حقارتها را که قبلًا با پندار خود فرض کرده اى، مقیاس حق و باطل قرارداده اى. تو مى خواهى حق را با مقیاس افراد بشناسى! برعکس رفتار کن. اول خود حق را بشناس، آن وقت اهل حق را خواهى شناخت؛ خود باطل را بشناس، آن وقت اهل باطل را خواهى شناخت.
آن وقت دیگر اهمیت نمى دهى که چه کسى طرفدار حق است و چه کسى طرفدار باطل، و از خطا بودن آن شخصیتها در شگفت و تردید نخواهى بود.
حق و باطل را با میزان قدر و شخصیت افراد نمى شود شناخت. این صحیح نیست که تو اول شخصیتهایى را مقیاس قرار دهى و بعد حق و باطل را با این مقیاسها بسنجى: فلان چیز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چیز باطل است چون فلان و فلان با آن مخالف. نه، اشخاص نباید مقیاس حق و باطل قرار گیرند. این حق و باطل است که باید مقیاس اشخاص و شخصیت آنان باشند.باید حق شناس و باطل شناس باشى نه اشخاص و شخصیت شناس؛ افراد را (خواه شخصیتهاى بزرگ و خواه شخصیتهاى کوچک) با حق مقایسه کن، اگر با آن منطبق شدند شخصیتشان را بپذیر و الّا نه.
در اینجا على علیه السلام معیار حقیقت را خود حقیقت قرار داده است و روح تشیع و اسلام ناب نیز همین است؛ پاسخ دغدغه شما را باید در این کلام نورانی جستجو کرد .
باید حق را شناخت و حق را فهمید ، نه باید به دنبال این باشیم که این و آن چه می گویند ؛ سخن این و آن زمانی ارزش دارد که حق باشد ، هر کس در هر مقام و جایگاهی که هست ، باشد .اگر کلامش باطل بود باید او را کنار گزارد .
راه شناخت حق از باطل عقل می باشد ،برهانی که عقل آن را اقامه کرده می باشد . در قرآن از آن به ( لب ) تعبیر شده است .
«لب» به عقلى مى گویند که از آنچه با او مخلوط شده است جدا شده باشد. نمى گوید عقل خالى از شوائب، مى گوید عقل خالص- یعنى جدا شده- از شوائب. چون در ابتدا که هنوز فکر انسان خام است ، نوعى آمیختگى میان محسوسات و تخیّلات و معقولات هست. عقل انسان هرگاه به این درجه رسد که از مقهوریّت وهم و خیال و حس بیرون آید و خلاص گردد، «لب» نامیده مى شود.(ر.ک مجموعه آثاراستادشهیدمطهرى ج 3 375 )
انسان اگر در علم و معرفت کامل گردد، عقلش از حسّ و وهم و خیالش جدا و مستقل مى شود؛ در این هنگام به چنین شخصى گفته مى شود «لبیب»، یعنى کسى که قوّه عاقله اش استقلال خود را بازیافته است.
خداوند در سوره زمر می فرماید: «فَبَشِّرْ عِبادِ، الَّذینَ یَسْتَمِعونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعونَ أحْسَنَهُ اولئِکَ الَّذینَ هَدیهُمُ اللَّهُ وَ اولئِکَ هُمْ اولُوا الألْبابِ نوید بده آن دسته از بندگان مرا که به سخن گوش فرا مى دهند، امّا از میان آنچه مى شنوند آنکه بهتر است براى عمل و پیروى انتخاب مى کنند. آنها هستند کسانى که خداوند آنها را رهبرى کرده، و آنها هستند صاحبان لب »
آیه عجیبى است: بشارت بده بندگان مرا، آنان که سخن را استماع مى کنند. بعد چکار مى کنند؟ آیا هرچه را شنیدند همان را باور مى کنند و همان را به کار مى بندند یا همه را یکجا رد مى کنند؟ «فَیَتَّبِعونَ احْسَنَهُ» نقّادى مى کنند، سبک سنگین مى کنند، ارزیابى مى کنند، آن را که بهتر است انتخاب مى کنند و آن بهترِ انتخاب شده را پیروى مى نمایند. آنوقت مى فرماید:« اینان کسانى هستند که خدا آنها را هدایت کرده »(یعنى هدایت الهى و استفاده از نیروى عقل این است)« وَ اولئِکَ هُمْ اولُوا الْالْبابِ» اینها براستى صاحبان عقل هستند.
از این آیه کاملًا پیداست که یکى از بارزترین صفات عقل براى انسان همین تمییز و جدا کردن است؛ جدا کردن سخن راست از سخن دروغ، سخن ضعیف از سخن قوى، سخن منطقى از سخن غیرمنطقى، و خلاصه غربال کردن. عقل آن وقت براى انسان عقل است که به شکل غربال در بیاید؛ یعنى هرچه را که وارد مى شود سبک سنگین کند، غربال کند، آنهایى را که به درد نمى خورد دور بریزد و به دردخورها را نگاه دارد.
ظاهراً از پیغمبر اکرم حدیثى هست که و ناظر به همین مطلب می باشد، مى فرماید:« کَفى بِالْمَرْءِ جَهْلًا انْ یُحَدِّثَ بِکُلِّ ما سَمِعَ براى جهالت انسان همین بس که هرچه مى شنود نقل کند (خوش باورى) ».
خیلى چیزها انسان مى شنود، کمى از آن را باید قابل قبول و قابل نقل بداند. ما در روایات خودمان داریم که راوى باید نقّاد باشد و هرچه را که مى شنود روایت نکند (ر.ک مجموعه آثاراستادشهیدمطهرى، ج 22، ص: 538)
«الْباب» جمع «لُبّ» است. لبّ یعنى مغز نه به معنى مخ، بلکه به معنى اعمّ که در مورد میوه ها مثلًا مى گوییم مغز بادام، مغز گردو. گویى قرآن انسان را تشبیه به یک گردو یا بادام کرده است ؛ یک گردو یا بادام پوسته ای دارد اما اساسش مغزش مى باشد که در درون آن قرار دارد. تمام هیکل و اندام انسان را که در نظر بگیرید، لب ، مغز انسان، عقل و فکر انسان است. اگر بادامى مغز نداشته باشد چه مى گوییم؟ مى گوییم پوچ است و پوک و هیچ و باید دورش انداخت. انسانى که عقل نداشته باشد، جوهر و مغز انسانیت و آن ملاک و مقوّم انسانیت را ندارد، انسانى پوک و پوچ است، یعنى یک صورت انسان است و معنى انسان در او نیست. به حسب این تعبیر، معنى انسان همان عقل انسان است.
عقل بودن عقل به استقلالش می باشد:« الَّذینَ یَسْتَمِعونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعونَ احْسَنَهُ» در مورد اینکه انسان باید عقلش بالاستقلال حاکم باشد، عقلش مستقل باشد، داراى قدرت نقد و انتقاد باشد و بتواند مسائل را تجزیه و تحلیل کند از این بهتر دیگر نمى شود تعبیرى پیدا کرد. آدمى که از این موهبت بى بهره است، هیچ است (ر.ک مجموعه آثاراستادشهیدمطهرى ج 22 694 )
نکته مهم این است که برای عقل دو خاصیت است : یکى فرا گرفتن علم و آموختن است، دوم تجزیه و تحلیل . عقل وقتى که شروع مى کند به تجزیه و تحلیل، و تشخیص خوب از بد، و ریز و درشت کردن، از آن وقت عقل به معنى واقعى به کار مى افتد. و می توان آن را حقیقتا عقل نامید .
در کتاب اشارات از بوعلى سینا در این زمینه یک جمله خوبی نقل شده . می گوید :«مَنْ تَعَوَّدَ انْ یُصَدِّقَ بِغَیْرِ دَلیلٍ فَقَدِ انْخَلَعَ مِنْ کَسْوَةِ الْانْسانِیَّةِهرکس که عادت کرده حرف را بدون دلیل قبول کند، او از لباس آدمى بیرون رفته؛ یعنى آدم حرف را بدون دلیل نمى پذیرد.
ولى به عقل تنها هم نباید اکتفا کرد، عقل را باید با علم توأم کرد.
علم، عقل را تربیت مى کند؛ عقل باید با علم پرورش پیدا کند. در نهج البلاغه و هم در حدیث، از عقل و علم این جور تعبیر شده که گاهى به علم گفته اند «عقل مسموع» و به عقل گفته اند «علم مطبوع»؛ یعنى به عقل، علم اطلاق شده و به علم، عقل، با این تفاوت که یکى را گفته اند «مطبوع» یعنى فطرى و دیگرى را «مسموع» یعنى اکتسابى. و روى این نکته خیلى تکیه شده است که عقل مسموع و علم سمعى و اکتسابى آن وقت مفید است که علم و عقل مطبوع و آن علم فطرى به کار بیفتد؛ یعنى انسانها نباید فقط که فقط گیرنده باشند. ( مجموعه آثاراستادشهیدمطهرى ج 22 700)
لازم است در این جا توجهمان را به یک مطلب مهم جلب کنیم :
و آن اینکه بسیارى از مذاهب پیروان خود را از مطالعه و بررسى سخنان دیگران نهى مى کنند، چرا که بر اثر ضعف منطق که به آن گرفتارند از این مى ترسند منطق دیگران برترى پیدا کند و پیروانشان را از دستشان بگیرد! اما به طورى که در آیات فوق خواندیم اسلام در این قسمت سیاست دروازه هاى باز را به اجرا درآورده، و بندگان راستین خداوند را کسانى مى داند که اهل تحقیقند، نه از شنیدن سخنان دیگران وحشت دارند، نه تسلیم بى قید و شرط مى شوند و نه هر وسوسه را مى پذیرند.
اسلام به کسانى بشارت مى دهد که گفتارها را مى شنوند و خوبترین آنها را برمى گزینند. نه، تنها خوب را بر بد ترجیح مى دهند در میان خوبها هر گلى را بهتر است مى چینند.
قرآن جاهلان بیخبرى را که به هنگام شنیدن پیام حق دست در گوش مى گذارند و جامه بر سر مى کشیدند شدیدا نکوهش مى کند، چنان که در سخنان نوح (ع )به هنگام شکوى به پیشگاه پروردگار آمده است: «وَ إِنِّی کُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِیابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَکْبَرُوا اسْتِکْباراً: خداوندا! هر زمان آنان را دعوت کردم که آنها را ببخشى انگشتها را در گوش قرار دادند، و لباس بر خویشتن پیچیدند، در گمراهى خود اصرار ورزیدند، و شدیدا استکبار کردند (نوح- 7).»
اصولا مکتبى که داراى منطق نیرومندى است دلیلى ندارد که از گفته هاى دیگران وحشت داشته باشد، و از طرح مسائل آنها هراس به خود راه دهد، آنها باید بترسند که ضعیفند و بى منطق اند. (ر.ک تفسیر نمونه، ج 19، ص: 416)