آل احمد منظور خود از “طرز تفکر بدوی” را توضیح نمی دهد. آیا در نشست و برخاست با دوستان “فردیدیه” چنین اصطلاحی را شنیده بوده است؟ هدف نگارنده در این مقاله این است که نشان دهد که کتاب غربزدگی آل احمد خود آئینه تمام نمای این “طرز تفکر بدوی” یا شیوه اندیشیدن اسطورهای است.
لوسین لوی – برول در کتاب: کار کرد های ذهنی در جوامع عقب مانده یکی از خصوصیت های ذهنیت ابتدایی (یا به قول کاسیرر ذهنیت اسطوره ای) را پایبند نبودن به اصل امتناع تناقض می داند.
کتاب غرب زدگی آل احمد پر از مطالب متناقض است که دیگر منتقدان پیش از من این تناقضات را نشان داده اند. بنابراین ضرورتی ندارد که در اینجا به آنها بپردازم .
احمد فردید و مفهوم غربزدگی
نخست از مفهوم “غرب زدگی” آغازمی کنیم. می گویند که “غرب زدگی” را برای نخستین بار احمد فردید به کار برده است ؛ سپس آل احمد این مفهوم را از او گرفته و پیچش تازه ای به آن داده و در کتاب غرب زدگی به کار برده است. پس بهتر است که پیش از هر چیز آن فضای فکری را باز آفرینی کنیم که “غربزدگی ” در آن شکل گرفته است. یکی از کسانی که در آن فضای فکری دم می زده داریوش آشوری است. او در مطلبی با عنوان “دو یادداشت” که یادداشت نخستش دربارۀ احمد فردید است در مجلۀ نگاه نو ( تهران ،شماره 22، مهر – آبان 1373 ) چنین می نویسد :
« با مرگ احمد فردید دفتر یک دوران از تاریخ فکر و روشنفکری در این کشور بسته شد. این مرگِ مردی بود که اگر چه جز چند مقاله ای در دوران جوانی ، چیزی ننوشت ، اما حضور نیرومند و اثر گذار آو در رابطه رویاروی سبب می شد که اندیشه او در ذهن گروهی از جوانان اثر گذارد و در نوشته های برخی از نویسندگان دو نسل پس از او بازتاب داشته باشد . (…) اهمیت او از این جهت بود که ، از سویی ، با تاریخ و سنت تفکر در جهان گذشتۀ تاریخی ما رابطه ای و نسبتی جدی داشت ، و از سوی دیگر ، با شاخه ای از تفکر فلسفی در غرب ، یعنی با مکتب پدیدار شناسی مارتین هایدگر ، نیز رابطه و نسبتی جدی یافته بود و از آن افق نگرشی تاریخی و اگزیستانسیالیستی به نگرش در معنای تاریخِ کنونی ما و نسبت آن با گذشتۀ تاریخی ما ، از سویی ، و تاریخ جهان مدرن غرب ، از سوی دیگر می پرداخت. همین نگرش در ماهیت و تاریخ ماست که او را سزاوار داشتن عنوان فیلسوف می کند (…) فردید مساله نسبت ما با تاریخ گذشته مان و با تاریخ جهان مدرن غرب را از ساده اندیشی روشنفکرانه و کارشناسانه به در آورد و به صورت یک بحران تاریخی طرح کرد. گذشته از آن که دیدگاه او را نسبت به این مساله بپذیریم یا نپذیریم اعتبار طرح این مساله را باید برای او بشناسیم و این همان چیزیست که او را سزاوار عنوان نخستینِ فیلسوفِ تاریخِ مدرنِ ما می کند.» ( نگاه نو شماره22، صفحات 51- 150 )
آشوری در ادامۀ مطلب می گوید :
« ] او به [ نسبت ما و اندیشه و تاریخ ما با تاریخ و اندیشۀ تمدن غربی به جد می پرداخت و راه درست آن هم ، به گمان من ، همان راهی بود که او یافته بود ، یعنی تاریخی اندیشی با روش پدیدار شناسیک» ) صفحه 154)
و نیز:
“خودآگاهی ژرف فلسفی به معنای مدرنیت و تاریخ آن ، که با هگل آغاز شد ، با نیچه به سنجش گری بنیادی این معنا از انسان و انسانیت رسید و کوشش نظری در واژگون کردن آن؛ و همین خط فکری است که به مارتین هایدگرو پیروان آن در آلمان و فرانسه می رسد. اندیشۀ فردیدی می خواست دنبالۀ این خط فکری فلسفی باشد و سنجش گری رادیکال از معنای انسان و انسانیت مدرن را با خودآگاهی نسبت به وضع جامعۀ شرقیِ سرکوفته در زیر فشار چیرگیِ غرب ، پیوند زند.
(…) این مفهوم بنیادی همان مفهوم غرب زدگی بود که احمد فردید برای نام گذاری وضع اجتماعی و تاریخی و فرهنگی ما در برخورد با غرب ساخت. این مفهوم که بنا بود توضیحی فلسفی و پدیدار شناسانه از وضع ما بدهد ، در بازار ” اندیشۀ ” پریشان و آسیمۀ ما ، به زودی به برچسبی و انگی بدل شد و با کتاب غرب زدگی جلال آل احمد راه به میدان درگیری های سیاسی و فرهنگی ما باز کرد.» ( نگاه نو شماره 22 صفحات 53 – 152)
بنا بر ادعای آقای آشوری فردید با جعل اصطلاح غرب زدگی می خواست وضع تاریخی ،اجتماعی و فرهنگی ما را نسبت به غرب نشان دهد و راهنمای فردید ، مارتین هایدگربوده است. مارتین هایدگر در فرهنگ آلمانی تنها نیست. او با گروهی از متفکران آلمانی هم فکر و هم هدف است که به ” محافظه کاران انقلابی” شهرت دارند. شاید بتوان شبیه سازی کرد و گروهی را که دور احمد فردید جمع شده بودند ” محافظ کاران انقلابی ” از نوع ایرانی آن خواند. در میان ” محافظه کاران انقلابی ” آلمانی می توان اشخاصی مانند اسوالد شپنگلر ، ارنست یونگر ، کارل شمیت2 و مارتین هایدگر3 را نام برد. اعضای این گروه در سرنگون کردن جمهوری وایمار نقش داشتند و با ظهور جنبش نازیسم به آن پیوستند و از هیتلر حمایت کردند. نظر آنان این بود که غرب بر اثر جنبش روشنگری و مدرنیته راه انحطاط می پیماید و فقط قوم آلمانی این رسالت تاریخی را بر عهده دارد که با این وضع مقابله کند و هم با سرمایه داری آمریکایی و هم با کمونیسم روسی مبارزه کند. آنان نیچه را رهبر فکری خود می شناختند . زیرا معتقد بودند که نیچه با فلسفۀ خود راه را برای ظهور ابر مرد باز کرده است؛ ابر مردی که “فراسوی سوی نیک و بد” قرار داشت و حرف و عملش ارزش های تازه ای بودند که باید سر مشق قرار می گرفتند و از آن ها تبعیت می شد. هیتلر هم از نظر ” محافظه کاران انقلابیِ ” آلمانی همین ابر مرد بود. فلسفۀ هایدگر هم در همین راستا بود . داریوش آشوری یکی از اعضای گروه فردیدیه بوده است که مترجم دو اثر از نیچه و همچنان نیز هوادار نیچه و هایدگر است.
اگر انتشار غرب زدگی آل احمد را در پرتو چنین بحث ها و چنین ارتباطاتی ببینیم می توان گفت که کتاب غربزدگی مانیفست یا بیانیۀ ” محافظه کاران انقلابیِ” ایرانی بوده است که دنباله رو احمد فردید بوده اند. آشوری ده سال پس از نوشتن آن مقاله که در آن فردید را فیلسوف و فیلسوفِ تاریخ دانسته بود جزوه ای نوشته است با عنوان : “فلسفه ی اسطوره در میان ما” و با زیر عنوان “بازدیدی از نظریه ی احمد فردید درباره غربزدگی “(فروردین 1383) . آشوری علت شیفتگی اش را به احمد فردید این گونه توجیه می کند :
« ] احمد فردید [ گفتمان دیگری را بر سر بازار آورد که از جبهۀ معنویت و روحانیت و عرفان شرقی به “مادیت” و “نیهیلیسم”، و علم و تکنیک زدگی غرب حمله می برد : این جبهۀ تازه ، که مشتاق “بازگشت به خود” و “اصالت” شرقی و اسلامیِ خود بود ، با غربزدگی آل احمد و نوشته های پر شور و شتاب علی شریعتی زیرنفوذ فضای “جهان سوم گرایی” روشنفکری فرانسوی ]یعنی ژان پل سارتر ، فرانتس فانون و امه سزر[ ، در نیمه نخست دهۀ چهل دهان باز کرده بود ، و رفته رفته زمینه ای فراهم آمد که این گفتمان از زبان سیاسی – اجتماعی پا فرا تر بگذارد و با فردید و زبان فلسفی – عرفانی او به میدان آید. در سال های بعد دو شاگرد هانری کربن ، یکی سید حسین نصر با اسلامیت دو آتشه اش ، و دیگری داریوش شایگان با گرایش های عرفانی در کتاب آسیا در برابر غرب به این ارکستر “معنویت شرقی” پیوستند و دست آخر با بالا گرفتن کار و گرم تر شدن هر چه بیشتر بازار ، احسان نراقی “جامعه شناس” نیز با یکی دو مجموعه ی مقاله ی “آنچه خود داشتی” به میان معرکه آمد ». ) همان صفحۀ 7) .
آشوری رضا داوری را نیز شاگرد وفادار و ادامه دهندۀ راه احمد فردید می داند. (همان صفحۀ9 .)
آشوری ظاهرا آنچه را درباره فردید در “دو یادداشت” ]یادداشت نخستش[ در مجله نگاه نو گفته بود و فردید را ” فیلسوف” و ” فیلسوفِ تاریخ” نامیده بود در جزوۀ مذکور از یاد برده است. البته کمی پس ازمرگ فردید این خبر شایع شد که بعضی از مریدان فردید ،از جمله آقای آشوری ، پس از آن که معلوم شده مرادشان سخنان خوشایندی درباره مریدانشن نگفته است، هر کدام به نوعی ، بر او شوریده اند. زیرا آشوری در پانوشت شمارۀ 19 صفحۀ 36 جزوۀ “فلسفه ی اسطوره در میان ما” می نویسد:
« کاش جا داشت که از گفته های فردید دربارۀ برخی فیلسوفان ، مانند افلاطون و ارسطو و هگل و نیچه ، یادی بکنیم، ولی ترسم از این است که مقاله بیش از اندازه دراز شود. اما همین یک جمله را درباره نیچه داشته باشید که گمان می کنم به عنوان مستوره بس باشد : «نیچه )… ( زمانی نرسیده بود که زمان باقیِ پس فردا و مهدیِ منتظر را طرح کند. اصلا زرتشت نیچه امام منتظر است.» (احمد فردید : دیدار فرهی و فتوحات آخرالزمان صفحۀ 194) .
فردید دوره های تاریخی را بر پایۀ ظهور اسما به سه دوره بخش می کند : هویت غیب ، اسم آدم و اسم یونان . دوره سوم از هزار و پانصد سال پیش تا کنون غلبه داشته یعنی از عصر پیدایش فلسفه و افلاطون و ارسطو تا رنسانس و روشنگری و ظهور مدرنیته .
فردید می گوید:
“تاریخ به عبارتی تاریخِ اسم است و به عبارتی در تاریخ ، انسان مظهر اسم است ]…[ منتهی امروز ما طوری طرح تاریخ می کنیم که حتی در انقلاب هم اسما را یکی می گیریم ؛ مانند غربی ها (که) علت را می گیرند و ترقی و تقدم از همین فکر است. بشر ترقی می کند ، معنی ترقی که آمد تاریخ با اسمی از افلاطون شروع می شود که افلاطون مظهر آن است. تاریخ از این نظر از ارسطو ترقی پیدا می کند تا می رسد به ملاصدرا و بعد هم انقلاب را در کار می آوریم ( دیدار فرهی و فتوحات آخرالزمان صفحۀ 21)
و نیز می گوید:
” بسم الله رحمان رحیم . مساله ای که در روزگار ما اصلا طرح نمی شود مساله ]ی[ اسماست و این یعنی طاغوت زدگی “
(همان صفحۀ 17)
از نظر فردید «غرب کل باطل و حوالت تاریخی شیطان است» ( همان صفحه 62 ) یا «چهار صد سال تاریخ غرب]یعنی از رنسانس تا امروز[ سراسر باطل است. بحران ابلیسی و شیطانی ، بطلان و باطل .» ( همان صفحه 393)
از نظر فردید «اعلامیه جهانی حقوق بشر اثری از انسانیت ندارد. آنچه هست انسان ممسوخ یعنی نسناس است که اعلامیه جهانی حقوق بشر را نوشته است.» ] همان صفحه 78[
البته احمد فردید خود تحت تاثیر هانری کربن (1978-1903 ) اسلام شناس فرانسوی بوده است .
تاثیر فردید بر جلال آل احمد
آشوری درباره تاثیر فردید بر آل احمد و وام گیری اصطلاح ” غرب زدگی” از فردید می نویسد :
“فردید مقوله غرب زدگی را با زبانی پیچیده و پر طمطراق ، از دیدگاهی فلسفی – عرفانی ، در مجالس خصوصی و کلاس درس در دانشکدۀ ادبیات طرح می کرد . آل احمد هم در همان مجالس از او شنیده بود و با شتاب زدگی خاص خود بی اعتنا به وجه نظری و “فلسفیِ” آن از دیدگاه فردید، این مفهوم را گرفت و به زبان خود طرح کرد. ولی یک نکته را هم فراموش نباید کرد و آن این که پناه بردنِ دوباره ی آل احمد به اسلام در کتاب غربزدگی هم از اثرِ انفاسِ فردید بود. زیرا فردید از راه معنویت پناهیِ صوفیانه به گونه ای، البته نا روشن، و چه بسا ناهمساز، حرف های ضد غرب و ]ضد[ غرب زدگی خود را به اسلام و قرآن مربوط می کرد. به هرحال، روی گرداندن از غرب و غربزدگی و “نیست انگاری” (نیهیلیسم) آن، و شفا یافتن از این بیماری، از نظر فردید، به معنای بازگشت به دامان ” شرق” و معنویت آن بود که در عرفان نظری و فرهنگ تصوف می بایست جست، که آن را هم حقیقت باطنی اسلام می داند»
(” فلسفه ی اسطوره در میان ما” صفحات 5-4).
آشوری بر گفته های فردید نام : “حکمت معنوی” می نهد و معتقد است که : «سرچشمه ی تمامی این “حکمت معنوی” به هانری کرین (1978- 1903 ) می رسد. پریدن از شاخِ هایدگر به شاخِ محی الدین عربی و سهروردی بدون توجه به تفاوت های اساسی زیر متنِ تاریخی و فرهنگی آن ها و این گمان که به هوای دل خود می شود از هر شاخی به هر شاخی پرید و هرچیزی را به هرچیزی دوخت و دوز کرد و نام فلسفه و حکمت بر آن گذاشت، از اثر نفوذ فکری او ]= هانری کربن[ در شاگردانش است. فردید نیز، در نیمه ی دهه ی 1320 ، که کربن به تهران آمده بود و مجالسی برقرار کرده بود در آن مجالس شرکت داشته است.»
( همان پانوشت 13 صفحه ی 30)
.
داریوش آشوری در سال 1346 نقدی با عنوان : ” هشیاری تاریخی : نگرشی در غرب زدگی و مبانی نظری آن ” بر کتاب غربزدگی جلال آل احمد نوشت و سپس در سال 1348 در آن اصلاحاتی بعمل آورد. او در آنجا می نویسد:
«” غربزدگی” اساسی دارد یا زمینه ای یا محتوایی که قابل تامل ، قابل بررسی ، و قابل دفاع است و آنچه به این مقاله ی بلند ]یعنی کتاب غربزدگی[ اهمیت بخشیده همین اساس و زمینه است]…[ این که آل احمد جرات چنین نگرشی را به خود داده اعتبار بزرگی برای اوست. و از میان آن همه رفتگانِ راه تنها او بود که چنین جسارتی و همتی را در خود دید.»(در متنی که روی اینترنت است صفحۀ 15).
اگر واقعا آقای داریوش آشوری به حرفهایی که می زدند اعتقاد داشته اند پس چرا سالهاست که در پاریس، در پایتخت یک کشور استعماری، رحل اقامت افکنده اند؟ شاید هم به حرف های خود اعتقادی نداشته اند و برای عوام فریبی این سخنان را می گفته اند؟ و چرا فرانتس فانون و امه سزر ، این دو استعمار ستیز، در کشور استعمار گر فرانسه ماندند واندیشه های گهر بار خود را به زبان استعمار گران فرانسوی نوشتند نه به زبان های آفریقایی؟ و چرا آفریقاییان آرزو دارند که از آفریقا به کشور های غربی مهاجرت کنند ؟ از این که احمد فردید و مریدانش مروج غرب ستیزی و یهود ستیزی بوده اند شکی نیست .اما آیا این افتخاری برای آنان است ؟
آشوری می نویسد:
« شکست نهضت های ملی استقلال طلب در تحقق بخشیدن به آرزوی های بهروزی ملت های به استقلال رسیده و پیدایی اشکال نوین و مخفی استعمار، اندیشمندان این سرزمین ها را برانگیخت که ریشه های درد را عمیق تر بکاوند و مساله را نه تنها با ارزیابی وضع تاریخی خود، بلکه حتی با تحلیل و ارزیابی وضع تاریخی کشورهای مسلط، بررسی کنند و این کار را در غرب تا جایی که ما خبر داریم، گروه متفکران پیوسته به سارتر، مانند فانون و سزر، به طرز بهتر و عمیق تری انجام داده اند. اهمیت بررسی آن ها در این است که بر وجوه فرهنگی و اخلاقی استعمار زدگی توجه خاص کرده اند و در “غرب زدگی”
آل احمد نیز گرده ای از این توجه است اما نه عمیق». (صفحات 15 -14)
دیدیم که جلال آل احمد در محضر احمد فردید کسب فیض می کرده است. اما آشفته اندیشی و پریشان گویی فردید بر ذهن آل احمد چه تاثیری داشته است معلوم نیست. آنچه داریوش آشوری از فردید نقل می کند بیانگر این است که فردید به نیروی جادویی کلمات سخت معتقد بوده و ذهنی خرافی و جادو باورداشته است. اگر کتاب غربزدگی آل احمد را مجموعۀ چند مقاله بدانیم که یک ژورنالیست در برهه های زمانی مختلف نوشته است شاید می شد با آن برخورد دیگری داشت؛ اما نه اکنون که آن را اثری می دانند که در دهۀ چهل شهرت فراوانی داشته و مانیفست روشنفکران شناخته می شده است.
نظریه ی ذهنیت ابتدایی لوسین لوی-برول بر سورئالیست ها و جیمز جوس وتی.اس. الیوت و ویلیام فاکنر تاثیر زیادی گذاشت. جریان سیال ذهن اصطلاحی بود که برای توصیف ذهنیت مغشوش و در هم ریخته ی قهرمانان داستان های مدرنیسم به کار می رفت. ذهنیتی که نویسنده بر پایه ی نظریه ی ذهنیت ابتدایی لوی-برول به طور تصنعی برای قهرمانان داستانش ساخته بود. اما ما در کتاب غربزدگی با این ذهنیت ابتدایی یا با این جریان سیال ذهن به طور طبیعی روبرو می شویم. چون ذهنیت آل احمد به طور طبیعی ابتدایی است؛ زیرا آشفته و در هم ریخته است. بنابراین تقدم و تاخر رویدادها در ذهن او به هم ریخته اند. زمان برایش امری ذهنی شده است. کسانی که کتاب ارنست کاسیرر فلسفۀ روشنگری4 را خوانده باشند، اگر دقت کرده باشند ، در یافته اند که برای تاسیس هر علمی تبیین فاکت های آن علم به عوامل درون باش توجه می شود برخلاف دوران قرون وسطی که به عاملی برون باش ( مثلا خدا یا شیطان) متوسل می شدند. برای ذهن های قرون وسطایی مانند ذهن جلال آل احمد یا ذهن شریعتی5 علت هر چیزی یا خداست یا شیطان. اما در عین حال ذهنیت مانوی آن دو جنبه ی این جهانی نیز پیدا کرده بودند. از اینرو برای آل احمد تولیدکنندگان ماشین اهریمن اند و مصرف کنندگان ماشین اهورا. تازه معلوم هم نیست که منظور از ماشین، صنعت است یا اتومبیل. ذهنیت اسطوره ای – دینی وقتی به دنبال علت می گردد، این علت یا یکی از خدایان است یا یکی از شیاطین. برای روشنفکران ایرانی، اعم از چپ و راست، این شیطان، غرب است. ذهنیت ابتدایی پشت هر رویدادی دست جادوگری را دست اندر کار می بیند. روشنفکر جهان سومی هم وقوع هر حادثه ای را بر اثر اراده ی شیطان (=غرب) یا جادوگر (=غرب) می داند. خلاصۀ پیام کتاب غربزدگی آل احمد این است که مسبب عقب افتادگی ما استعمار غرب است. یعنی علت را برون باش می داند نه درون باش. آل احمد و گروهی که گرد احمد فردید جمع شده بودند ذهنیتی جادویی-اسطوره ای داشته اند که این ذهنیت مانع تحلیل درست امور می شده است. ایران هیچگاه مستعمره ی هیچ کشوری نبوده است. آیا ایرانی که مستعمره ی هیچ کشوری نبوده است پیشرفته تر است یا هند که مستعمره ی انگلستان بوده است؟ هنگ کنگ که زمانی مستعمرۀ انگلیس بوده پیشرفته تر است یا دیگر شهر های چین که مستعمره نبوده اند ؟ اگرمن با کتاب های لوسین لوی- برول مانند: کارکردهای ذهنی در جوامع عقب مانده6 و ذهنیت ابتدایی7 و کتاب ارنست کاسیرر: فلسفه ی صورت های سمبلیک : اندیشه اسطوره ای8 آشنا نبودم آنچه را در ایران می گذرد نمی فهمیدم. ما در مرحلۀ تفکر جادویی- اسطوره ای هستیم. اگر آل احمد خواهان صنعتی شدن ایران بوده است پس چرا در کتاب غربزدگی در فصل ” کمی هم از ماشین زدگی” به انتقاد از جامعه ی صنعتی می پردازد و جوامع پیش – صنعتی را بهتر از جوامع صنعتی می داند؟ برداشتش آل احمد از رمان های غربی که به عنوان پشتوانۀ نظر خود ، در این ارتباط، ذکر می کند نادرست است. مثلا یونسکو ازخطر فاشیسم سخن می گوید ولی آل احمد به نادرست تصور کرده است که یونسکو از خطر ماشینیسم حرف می زند. گفتیم که ذهن آل احمد مانند هر ذهن ابتدایی دیگری پایبند اصل امتناع تناقض نیست. ناگفته نماند که پس از انقلاب 57 تاکید از صنعت بر تجارت قرار گرفت. آل احمد و امثال او می خواهند موضوعاتی را مطرح کنند و مورد بحث قرار دهند که در آنها مطالعه ای ندارند؛ ولی در مقابل پیش داوری های ذهنی عجیب و غریبی نسبت به آنها دارند. در اینجا نخست این موضوع را مطرح می کنیم که آیا استعمار مسبب عقب ماندگی کشورهای آسیایی و آفریقایی بوده است؟ از دیدگاه های مختلفی می توان این موضوع را بررسی کرد. یکی از دیدگاه مقایسۀ ذهنیت حاکم بر جوامع پیشرفتۀ صنعتی غرب وجوامع غیر غربی (ارنست کاسیرر ولوسین لوی-برول ) دیگری از دیدگاه نقش دین در مناسبات اقتصادی( ماکس وبر ) و سه دیگر از دیدگاه شیوۀ تولید( کارل مارکس).
مارکس و مسئلۀ استعمار
اگر نه همۀ ، لااقل اکثر ، نویسندگان غرب ستیز و یا به قول خودشان “ضد امپریالیست” ، ظاهرا به نظریات کارل مارکس در بارۀ نظام سرمایه داری متوسل می شوند. بنابراین جا دارد که نخست نظر مارکس را در بارۀ استعمار غرب جویا شویم. مارکس همه چیز را از دیدگاه شیوه ی تولید می بیند. او معتقد بود که شیوه ی تولید آسیایی، سبب در جا زدن کشورهای آسیایی شده است. او اعتقاد داشت که کشورهای آسیایی ایستا هستند و نیروی درونی لازم برای تغییر و تحول را فاقدند. و به پیروی از منتسکیو جوامع آسیایی را به خاطر عدم تحرک و ایستا بودن جوامع بدون تاریخ می دانست. بنابراین او معتقد بود که نیروی لازم برای تغییر دادن شرایط ایستای جوامع شرقی باید از برون این جوامع بیاید. او در مقالاتی که درباره ی نقش استعمار انگلیس در هند نوشته به این موضوع پرداخته است. او می گوید: “انگلستان ابزار کور تاریخ برای تحقق انقلاب اجتماعی در آسیا بوده است». مثلا ازنظر نظر ماركس چين «نقطة مقابل اروپاست.» چين «اين نيمهتمدن پوسيده» و «كهنترين امپراتوري جهان» در سكنة خود «حماقت موروثي» را تلقين ميكند و «برخلاف عقربههاي زمان به زندگي گياهي خود ادامه ميدهد.» چين «نمايندة جهان منسوخ شده است»؛ اما « تلاش ميكند كه خود را با اين توهم فريب دهد كه كمال آسماني است». ماركس در مقالة مهمي كه در سال 1862 نوشته است، فرمول استاندارد خود از استبداد شرقي و شيوة توليد آسيايي را يكبار ديگر در مورد امپراتوري چين بهكار ميبرد و دربارة قيام تايپينگ ميگويد كه چين «اين فسيل زنده» بر اثر انقلاب متشنج شده است. سپس ميافزايد: «هيچچيز فوقالعادهاي در اين قيام نيست. چون شالودههاي اجتماعي امپراتوريهاي خاورزمين همواره بيتحرك و ايستايند، (اين امر موجب ميشود به جاي آنكه نيروي اتباع آنها در راه سازندگي جامعه بهكار افتد) در اتباع و قبايل آنها ناآرامي بيوقفهاي به وجود آيد كه آنان را برميانگيزد كه كنترل رو ساخت سياسي را به دست گيرند.» داوري ماركس در مورد انقلابيون تايپينگ بهطورغريبي تند و خصمانه است. او آنان را چنين توصيف ميكند:
«اين انقلابيون در نظر تودههاي مردم نفرتانگيزترند تا فرمانروايان قديم. به نظر ميآيد كه سرنوشت آنان چيزي جز اين نبوده كه با ويرانگري عظيمي كه شكل نفرتآوري يافته است، به مقابله با ركود و تحجر محافظهكاران برخاسته باشند. اما ويرانگري آنان بدون ذرهاي از سازندگي و نوآوري است.» اين انقلابيون كه از ميان «اراذل و اوباش و عناصر فرومايه و ولگرد» دستچين شدهاند، اختيار تام داشتهاند كه هر اهانت قابل تصوري را نسبت به زنان و دختران روا دارند.» انقلابيون تايپينگ «پس از ده سال با فعاليتي پر سروصدا همهچيز را ويران كردند بيآنكه چيزي به وجود آورند.» 9
مارکس روسیه را نیز کشوری نیمه آسیایی می دانست و رژیم آن را استبداد شرقی . لنین وقتی در روسیه به قدرت رسید با همه توان خود در حفظ امپراتوری تزار ها کوشید. او برای تضعیف کشورهای مستعمراتی رقیب دست به انواع تبلیغات ضد مارکسیستی و ارتجاعی می زد. لنین حتی اسلام گرایان را تشویق به جهاد بر ضد “امپریالیست ها” یعنی انگلستان و فرانسه می کرد. آل احمد و آشوری و دیگران نیز حرف های لنین را غرغره می کنند. بر خلاف نظر لنین ، مارکس معتقد بود که داشتن مستعمرات هزینه دارد و این هزینه را مالیات دهندگان انگلیسی می پردازند. و می گفت چرا دولت انگلستان صرفا برای پرستیژ و جاه طلبی، پول مالیات دهندگان انگلیسی را صرف مستعمره داری می کند.
ماکس وبر و ظهور سرمایه داری صنعتی درغرب
فرد دیگری که به بررسی تفاوت تمدن های شرق و غرب پرداخته ماکس وبر جامعه شناس آلمانی ( 1920-1864) است.
وبر به این موضوع علاقمندبود که بفهمد چه چیزی سبب شد که سرمایه داری صنعتی فقط در غرب ظهور کند نه در کشورهای آسیایی مانند چین، هند یا در کشورهای اسلامی؟ برخلاف مارکس که شیوه ی تولید را زیربنا و دین و فرهنگ را روبنا می دانست وبر دین را عامل تغییر می پنداشت. بنابراین به مطالعه ی کنفوسیونیسم، هندوئیسم ، یهودیت ، مسیحیت و اسلام پرداخت. او به این نتیجه رسید که فقط پروتستانیسم بوده که برای رشد مناسبات سرمایه داری صنعتی مساعد بوده است. بنابراین علت رشد نکردن مناسبات سرمایه داری صنعتی در کشورهای غیر پروتستان دین حاکم بر آن کشورها بوده است. مطالعات وبر درباره ی اسلام به هنگام مرگش ناتمام بود. اما از یادداشت هایی که در این باره از او به جای مانده است می توان پی برد که نظرش چه بوده است. وبر می گوید:« اسلام به منزله ی اعتقادی شخصی مانعی در راه فعالیت اقتصادی نیست(…) اما دولتی که در چارچوب اسلام شکل می گیرد و تشکیلات آن و نیز نظام قضایی محصور در قوانین شرع سبب ایجاد نوعی پاتریمونیالیسم شرقی می گردد که این پاتریمونیالیسم مانع پیدایش و رشد مناسبات سرمایه داری صنعتی و در نتیجه مانع پیدایش جامعه ی مدرن می شود. »البته این نظر ماکس وبر مورد بحث جامعه شناسان و اسلام شناسان بوده و هست. 10
نظریۀ ماکس وبر در بارۀ بی همتا بودن عقلانیت غربی
وبر در مقاله ای که در مقدمه ی جلد یکم کتاب جامعه شناسی دین به چاپ رسیده است می نویسد :
« مسائل تاریخ جهان، محصول فرهنگ مدرن اروپا هستند. یکی از این مسائل که به ضرورت و به درستی مطرح می شود این است که چه مجموعه شرایطی دست به دست هم دادند تا فقط در کشورهای غربی آن نوع آثار فرهنگی آفریده شوند و نیز در جهتی تکامل یابند که ، لااقل از نظر ما ، اهمیت و اعتباری جهانی داشته باشند؟
فقط در مغرب زمین ” علم” به آن مرحله از تکامل رسیده است که امروزه “اعتباری” جهانی یافته است. در کشورهای غیر غربی، دانش تجربی، تامل درباره ی جهان و مسائل زندگی، حکمت عمیق درباره ی امور زندگانی- خواه فلسفی خواه دینی – وجود داشته اند، اما رشد کامل الهیات سیستماتیک تحت تاثیر هلنیسم فقط در مسیحیت صورت گرفت ( البته در اسلام و بعضی فرقه های دینی هندوان مباحث مقدماتی کلام دیده می شوند.)
در دیگر سرزمین ها و بیش از همه در هند، چین، بابل و مصر شناخت دقیقی در قلمروهای ستاره شناسی وجود داشته و رصد های فوق العاده ظریفی نیز صورت می گرفته است. اما ستاره شناسی بابلیها و نیز دیگر اقوام بر ریاضیات، که تحول ستاره شناسی را حیرت آور می کند، استوار نبود. این یونانیان بودند که نجوم را بر ریاضیات متکی کردند. هندسه ی هندی فاقد روش “اثبات” ]قضایای هندسی[ بود. اما در اینجا نیز یونانیان بودند که هندسه را به صورت علمی سیستماتیک درآوردند و هم آنان بودند که مکانیک و فیزیک را نیز آفریدند. در هند علوم طبیعی پیشرفت کرده بودند اما آن علوم بر آزمایش هایی که درستی یا نادرستی شان را نشان دهند، متکی نبودند. ولی در یونان باستان شکل مقدماتی راست آزمایی مستدل ]که درستی یا نادرستی فرضیه ای را نشان می داد[ وجود داشت؛ اما راست آزمایی مستدل اساسا دستاورد دوره ی رنسانس و ]به ویژه[ لابراتورهای مدرن غربی است. در هیچ تمدن غیر از تمدن غربی شیمی استدلالی وجود نداشته است.
گرچه در هند فنون تجربی پزشکی پیشرفت بسیاری کرده بود اما این فنون مبانی فیزیولوژیک و به ویژه مبانی بیوشیمیایی نداشتند. این ادعا درست است که ماکیاولی پیشگامانی در هند داشته است، اما اندیشه ی سیاسی آسیاییان درباره ی دولت فاقد روش سیستماتیکی است که قابل قیاس با روش ارسطو باشد؛ و به طور کلی اندیشه ی سیاسی آسیاییان فاقد مفاهیم عقلانی است. به رغم همه پیش بینی های حقوقی در هند )مکتب میماسا Mimamsa) و به رغم همه ی طبقه بندی های وسیع حقوقی هندیان، آنان فاقد شکل های سیستماتیک آیین دادرسی رُمی و حقوق غربی متاثر از آن هستند؛ چیزهایی که برای امر قضاوت عقلانی، بسیار ضروری اند. در هند ساختار حقوق قضایی وجود نداشته است.»11
ماکس وبر درباره ی جنگ میان یوناییان و ایرانیان نیز بحث کرده است. وبر معتقد است اگر خشایارشا در جنگ سالامیس یونانیان را شکست می داد، این شکست سبب می شد که فرهنگی دینی-عرفانی ایرانی بر فرهنگ عقلانی یونان چیره شود و ریشه عقلانیت در یونان بخشکد و راه پیشرفت علم و فلسفه بسته شود. ماکس وبر درباره غلبه کاتولیسیسم بر میترائیسم در رُم باستان نیز اظهار نظر کرده است. به نظر او اگر میترائیسم پیروزشده بود و کاتولیسیسم شکست خورده بود این پیروزی سبب می شد که عرفان بر عقلانیت مستولی شود. البته آباء کلیسا برای خنثی کردن نفوذ میترائیسم در میان کشاورزان رُمی تلاش بسیار کردند و حتی ناچار شدند روز تولد عیسی مسیح را منطبق با روز زایش خورشید یعنی شب یلدا کنند ( البته با چند روز اختلاف). بنابراین از نظر وبر غرب مظهر عقلانیت، فلسفه و علم سیستماتیک بوده است . ولی شرق هیچ گاه به علم سیستماتیک و تفکر سیستماتیک نرسیده است. اگر ایران مانند کشورهای غربی نیست یا ایرانی مانند غربی نمی اندیشد علتش استعمار غرب نیست. فرهنگ ها متنوع اند و شیوه های اندیشیدن نیز گوناگون. در تایید سخن وبر نظر وائل بن حلاق را متذکر می شوم که می گوید در اسلام ” دولت ” وجود نداشته است. دولت یک پدیدۀ اروپایی است. دولت – ملت های مدرن غربی که ، کم و بیش ،سکولارند و در آنها تفکیک قوای مقننه ، مجریه و قضاییه وجود دارند دستاورد های نظریه پردازی های متفکران روشنگری اند.12
آل احمد در کتاب غربزدگی می نویسد:
«چون همه جا ظلم است و حق کشی و خفقان و تبعیض! و به همین علت هاست که در پانزده شعبان چنان جشنی میگیریم که نوروز از حسد دق کند. و با همین اعتقاد است که تمام آن 90 درصد اهالی غیور مملکت دولت را عمله ی ظلم میدانند و غاصب حق امام زمان (اعلی حضرت ولی عصر عجله الله تعالی فرجه)».(صفحه ی 104)
مرحوم آل احمد در اینجا اعتقاد شیعه را بیان می کند که نه ارتباطی به رژیم پهلوی دارد و نه به هیچ سلسله ی سلطنتی دیگری؛ ونه ارتباطی به ظلم دارد و نه رابطه ای با آزادی خواهی و اعتراض. ماکس وبر در کتابش: جامعه شناسی حقوق در مبحث: قوانین ایران (تشیع) می نویسد:
«(…) اعتقاد به امام غایب که در نظریه ی رسمی معصوم شناخته می شود جانشین ضعیفی برای سنت است. شاه که از دیدگاه مذهب شیعه فرمانروایی غاصب و جایر است ] جایر یعنی کسی که بدون رعایت قوانین شرعی شیعه قدرت را به دست گیرد و حکومت کند.[ قضات را تایید می کند و ناچار است که به توقعات متنفذین محلی توجه فوق العاده ای مبذول دارد. تایید قضات از سوی شاه به معنای ” نصب” آنان از طرف وی نیست بلکه بیشتر اعلام قبولی داوطلبان ]مسند قضا[ است که در حوزه های علمیه درس خوانده و فارغ التحصیل شده اند. (…) فرقه گرایی شدید شیعه – که بر اثر میراثی که از تعصب زردشتی به او رسیده شدیدتر نیز شده است- هرگونه داد و ستدی را با غیر مسلمان که او را نجس می داند، حرام می شمرد. اما این قرنطینه ی دینی که قانون مقدس می طلبد سرانجام از طریق “کلاه شرعی ” تقریبا به طور کامل کنار گذاشته است (…) گرچه حیطه نفوذ تئو کراسی کاهش یافته است ، اما هنوز هم نفوذ عنصر تئوکراتیک به اضافه ویژگی های عجیب و غریب پاتریمونیالیسم شرقی در فعالیت های اقتصادی حائز اهمیت اند. »13
جلال آل احمد و امثال او خواهان تداوم این “قرنطینه” فرهنگی و اقتصادی بوده اند. ماکس وبر در مطلب بالا انگشت بر نکات مهمی می گذارد که از دید ایرانیان “روشنفکر” پوشیده مانده است. یکی این که نه شاه ( البته وبر در دورۀ قاجار بوده است نه پهلوی ها ) بلکه علما صاحب نفوذ در میان مردم بوده اند و دیگر این که جامعه ایران یک جامعۀ دینی یا تئوکراتیک است. با انقلاب اسلامی 1357 حکومت هم تئوکراتیک شد. علاوه بر آن وبر از ویژگی های عجیب و غریب پاتریمونیالیسم شرقی سخن می گوید.
بر جوامع خاورمیانه پاتریمونیالیسم حاکم است نه نئولیبرالیسم. “روشنفکران” و ژورنالیست های ایرانی چون تمایلات چپی دارند فکر می کنند لیبرالیسم و نئولیبرالیسم یعنی هرج و مرج اقتصادی. از نظر وبر برای ظهور جامعۀ سرمایه داری باید آن جامعه عقلانی شود. حکومت، ارگان حکومتی، دستگاه قضایی، دستگاه قانون گذاری همه باید عقلانی شوند تا نظام اقتصاد لیبرالی یا بازار آزاد بتواند کار کند. برای این که روند عقلانی کردن جامعه و ارگان های آن شروع شود وجود چه چیزی ضروری است؟ شاید بعضی ها بگویند که روسیه و چین و ژاپن یا کشورهایی مانند کره جنوبی و مالزی نیز صنعتی شده اند و این شرایطی را که وبر برمی شمارد نداشته اند.ولی کشور های نامبرده دنباله رو و مقلد غرب بوده اند نه مبدع صنعت. استالین و مائو با هزینه های سنگینی که بر مردم کشورهایشان تحمیل کردند از جمله کشتارهای چند میلیونی، برپایی اردوگاه های کار اجباری چند میلیونی، روند صنعتی کردن کشورهایشان را به پیش بردند.
این موضوع که کشورهای غربی در علم و صنعت پیشرفته اند و مثلا کشورهای خاورمیانه این طور نیستند با استعمار و مناسبات اقتصادی ارتباطی ندارد. برای پیشرفت علم و دستیابی به صنعت مدرن نیاز به ذهنیتی است که مردمان این کشورها فاقدند. کشور های غیر غربی گالیله ، کپلر و نیوتن نداشته اند. الکساندر کوایره در کتاب : از دنیای بسته تا کیهان بیکران می نویسد وقتی نظریه خورشید – مرکزی را کوپرنیک ارائه داد وجدان اروپایی بر خود لرزید. چون دنیای بستۀ کلیسای کاتولیک متزلزل شده بود. آیا چنین زلزله های فکری را مردمان کشور های خاور میانه تجربه کرده اند ؟ هر گز. ذهنیت ابتدایی نویسندۀ کتاب غربزدگی با آزادی زنان، نیز سر ستیز دارد. آل احمد می نویسد :
« یک تضاد دیگر؛ از واجبات غربزدگی و مستلزمات آن آزادی دادن به زنان است. ظاهرا لابد احساس کرده بودیم که به قدرت کار این 50 درصد نیروی انسانی مملکت نیازمندیم که گفتیم آب و جارو کنند و راه بندها را بردارند تا
قافله ی نسوان برسد(…) به زن تنها اجازه ی تظاهر در اجتماع را داده ایم. فقط تظاهر، یعنی خودنمایی، یعنی زن را که حافظ سنت و خانواده و نسل و خون است به ولنگاری کشیده ایم. به کوچه آورده ایم. به خودنمایی و بی بند و باری وا داشته ایم. که سر و رو را صفا بدهد و هر روز ریخت و مد تازه را به خود ببندد و ول بگردد.» (صفحه 102)
آیا این عبارات ، سخنان یک محافظه کارِ انقلابی یعنی یک فاشیست نیست؟ آل احمد می نویسد :
«(شیخ فضل الله نوری) به عنوان مدافع “مشروعه ” باید بالای دار برود(…) و به عنوان مدافع تشیع اسلامی(…).از آن روز بود که نقش غربزدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند . و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی می دانم که به علامت استیلای غربزدگی پس از دویست سال کشمکش بر بام سرای این مملکت افراشته شد. » (غربزدگی صفحه 78 .)
پس آل احمد انقلاب مشروطه را نیزاز مصائب غربزدگی می داند وخواهان “مشروعه” و مداخلۀ فعال روحانیان در سیاست بوده است.
می گویند آل احمد نخست به حزب توده پیوست و سپس به نیروی سوم. علاوه بر این تحت تاثیر مرحوم مصدق و جبهه ی ملی نیز بوده است . آیا مرحوم مصدق آن چنان که شایع است یک لیبرال بود؟ نخستین پرسشی که از عنوان “جبهه ملی” به ذهن خطور می کند این است : آیا “جبهۀ ملی” در ایران دارای همان ایدئولوژی ،مثلا ، “جبهۀ ملی” در فرانسه است؟ یعنی یک سازمان فاشیستی است؟ یا به دیگر سخن ، سازمانی از محافظه کاران انقلابی است؟ قراین نشان می دهند که آری. مرحوم محمد مصدق یک محافظه کار بود اما نه محافظه کاری معمولی. او یک محافظه کار انقلابی یا محافظه کار برانداز بود؛ همچنان که می دانیم خاندان پهلوی را از ایران فراری داد. محافظظه کاران انقلابی اتفاقا خیلی هم ضد غربی ،به ویژه، ضد انگلیسی و ضد آمریکایی اند. موضع گیری های اعضای “جبهه ملی” در مقاطع مختلف و در بزنگاه های حساس ، موضع گیری های محافظه کاران انقلابی بوده است نه موضع گیری های لیبرالی.
وحشت انسان ابتدایی از نوآوری
آل احمد می نویسد:
«آدم غرب زده شخصیت ندارد، چیزی است بی اصالت. خودش و خانه اش و حرف هایش بوی هیچ چیزی را نمی دهد(…) آدم غرب زده قرتی است. زن صفت است. به خودش خیلی می رسد. به سر و پوزش خیلی ور می رود. حتی گاهی زیر ابرو بر می دارد. به کفش و لباس و خانه اش خیلی اهمیت می دهد. همیشه انگار از لای زر ورق باز شده است.» ( صفحات 47-146)
همه ی این حرف ها دلیل بر آنند که گوینده اش یک سنت پرست است که از سست شدن رسوم سنتی به وحشت افتاده است. از نظر لوی- برول مشخصه ی ذهنیت ابتدایی وحشت از نوآوری است. انسان ابتدایی از هر گونه نوآوری در هر زمینه ای وحشت دارد. او دیروز جاویدان یا سنت را می پرستد. به هم خوردن این دیروز جاویدان در حکم خیانت، جنایت و کفر است. آیا می توان از این ذهنیت ابتدایی گذر کرد و به ذهنیت مدرن رسید؟ چه تفاوت هایی میان تفکر سنتی و تفکر مدرن وجود دارند؟
نظریۀ آگوست کنت در بارۀ مراحل سه گانۀ تحول ذهن انسان
در اینجا به ابراز نظر آگوست کنت ، یکی از بنیان گذاران جامعه شناسی، بسنده می کنیم. از نظر کنت ذهن انسان ساختاری ثابت و یگانه ندارد بلکه تحول پذیر است. از نظر او ذهن انسان – که البته منظورش بیشتر ذهن انسان غربی است- از سه مرحله گذر کرده است. 1- مرحله ی خداشناختی. 2- مرحله ی متافیزیکی 3- مرحله ی اثباتی یا “پوزیتیو”، که مرحله ی نهایی است. در اینجا مفاهیم “خداشناختی” و “متافیزیکی” معنای خاصی دارند و دقیقا تعریف می شوند. کنت
” خداشناسی” یا “الهیات” را نظامی عمومی از برداشت هایی می داند که مربوط به پدیدارهای کلی است. این نظام عمومی تفکر وقوع پدیدارها را بر اثر اراده ی خدایان می داند. منظور کنت این است که در مرحله ی خداشناختی تفسیر پدیدارهای طبیعی از طریق علل فوق طبیعی و یا علل دلبخواهی صورت می گیرد. بنابراین در اینجا “خداشناختی” به معنای افسانه ای است و در دیگر جاها کنت این شیوه ی تبیین پدیدارهای طبیعی را ” خیالی” یا “اسطوره ای” می نامد. همچنان که در بالا گفتیم شیوه ی تبیین فردید و مریدانش از فرهنگ و تاریخ در همین مقوله قرار می گیرد. در زیر در این باره مشروح تر سخن خواهیم گفت و از کتاب غربزدگی نمونه هایی خواهم آورد. البته در اینجا لازم است که اضافه کنم که ذیل مبحث ” اعتقاد اسطوره ای ” ، اعتقادات زیادی قرار می گیرند. می گوییم ریاضیات، ولی ریاضیات شامل حساب، هندسه- که خود هندسه شامل هندسۀ اقلیدسی، هندسۀ ریمانی و هندسۀ لباچوفسکی می شود- جبر (که خود جبر شاخه های زیادی دارد) تانسور ، آنالیز و غیره می شود. اسطوره هم مباحث زیادی دارد. فرجام شناسی ( آپوکلیپتیک)، اعتقاد به هزارگان یعنی پس از هزار سال عیسی مسیح دوباره ظهور می کند، یا هر هزار سال تحولی در جامعه بشر رخ می دهد و یا این اعتقاد که طوفان می آید و زمین در آب فرو می رود.
آگوست کنت مرحله ی “خداشناختی” در تحول ذهن انسان را مانند دوره ی تحول ذهن کودک می داند. ژان پیاژه بر پایه ی نظریه ی ذهنیت پیش- منطفی لوسین لوی-برول مراحل مختلف تحول ذهنی کودک را تبیین می کرد. کنت می گوید آیا هر یک از ما به خاطر نمی آورد که در دوران کودکی خود همین سیستم عمومی درک را به کار می برده است. از این رو انسان در دوره ی کودکی متاله است و در نوجوانی حکیم ما بعدالطبیعه و وقتی به بلوغ ذهنی می رسد فیزیکدان می شود. منظور کنت در اینجا این نیست که کودک اعتقادات دینی والدین خود را می گیرد و طبق آنها امور را تبیین می کند؛ بلکه منظورش این است که تمایلی خود انگیخته در کودک وجود دارد که وقوع پدیدارهای طبیعی یا اجتماعی را بر اثر اراده ی اشخاص، چه حقیقی و چه موهومی، بداند. دقیقا این همان کاری است که در کشورهای عقب افتاده مرسوم است. آل احمد و دیگران نیز از همین الگوی فکری تبعیت می کنند. در اینجا مفهوم “خداشناختی” مترادف است با انسان گونه پنداری در درک علل رویدادها، اعم از طبیعی و اجتماعی. همین طور واژه ی “متافیزیک” را کنت در رایج ترین معنای آن به کار نمی برد. مثلا در فیزیک با فرضیه ی اتر ( یا اثیر) پدیده های نور و الکتریسیته را تبیین می کردند یا با فرضیه ی “روح” بعضی پدیده های روانشناختی را یا در فیزیولوژی با فرضیه ی ” اصل حیاتی” پدیده ی حیات را توضیح می دادند. روش تبیین “متافیزیکی” فرق چندانی با روش ” خداشناختی ” ندارد. این شیوه های تبیین با درک بهتر پدیدارهای طبیعی کم کم رنگ می بازند و محو می شوند. هرچه پدیدارهای طبیعی دقیق تر مشاهده شوند تبیین آنها نه از طریق اراده ی خدایان یا شیاطین بلکه از طریق قوانین طبیعت تبیین می شود. این شیوه ای که کنت “خداشناختی ” می نامد لوسین لوی- برول آن را ذهنیت “عرفانی” و ذهنیت “پیش-منطقی” می نامد و کاسیرر آن را را شیوه ی اندیشه ی اسطوره ای می خواند. رشد ذهن انسان خاورمیانه ای از جمله رشد ذهن ایرانی ، گویا، در همین مرحله متوقف شده است. اما ذهن انسان غربی از این مرحله و نیز از مرحله ی “متافیزیکی” هم گذر کرده است و به مرحله ی علمی یا به قول کنت “پوزیتیو” رسیده است. در مرحله ی نخست سازمان جامعه ، ابتدایی است و آنچه امور جامعه را انتظام می بخشد، سنت است. در جامعه ی سنتی تفکر غالب و حاکم تفکر دینی است، کشیشان زمام امور فرهنگی، سیاسی و قضایی جامعه را بر عهده دارند و همه کاره اند. از نظر آگوست کنت جامعه ی سنتی دو خصلت اساسی دارد : یکی اینکه “تئوکراتیک ” است یعنی دین مدار است و فعالیت غالب در آن، نظامی است. مثل جنگ های صلیبی که نمونه ای از این فعالیت نظامی بودند. در جامعه ” تئوکراتیک”همواره بر طبل جنگ کوبیده می شود تا ازین طریق غنایمی به دست آید و جیب ها پر شود. در این نوع جامعه عالی ترین مقام ها به نظامیان داده می شود. اما این نوع جامعه در برابر چشمان آگوست کنت در حال محو شدن بود و نوع تازه ای از جامعه پدیدار می شد که وجه تفکر حاکم بر آن، علمی بود. به دیگر سخن ذهن انسان غربی دو مرحله ی پیشین را پشت سر گذاشته بود و وارد مرحله ی سوم یعنی مرحله ی علمی شده بود. در این مرحله ذهن انسان پدیدارها را مشاهده می کند و به این خرسند می شود که در خصوص پدیدار شدن شان قاعده یا قانونی بیابد.و وقتی قوانین حاکم بر وقوع پدیدار ها را به دست آورد قانع می شود و دیگر در پی یافتن یک اصل متافیزیکی که در پشت آنها باشد بر نمی آید. گفتیم که کنت معتقد بود که جامعه ی سنتی دین مدار یا خدا مدار بود. کشیشیان و نظامیان همه کاره بودند؛ اما در جامعه ی مدرن جای کشیشان را دانشمندان گرفته اند و جای نظامیان را مدیران صنعتی و کارخانه داران. از نظر آگوست کنت مهم ترین عامل در تغییرات اجتماعی تحول اندیشه است.14
به قول ماکس وبر ” علم غربی از جامعه افسون زدایی کرده است”. در حالی که اندیشه ی اقوام غیر غربی زندانی تخیلات اسطوره ای است، اندیشه ی غربی اوهام را زدوده است و دیگر از ازطریق تخیلات اسطوره ای و توهمات ذهنی به جهان نمی نگرد؛ بلکه پدیده های جهان را زیر سیطره ی قوانین و شبکه ای از روابط علت و معلولی قرار داده و به این طریق از جهان افسون زدایی کرده است. سکولار شدن اندیشه ی انسان غربی آن طور که باید و شاید مورد توجه قرار نگرفته است. وبر را جامعه شناس عقلانیت غربی و سکولاریسم می دانند. در ادبیات نیچه و هایدگر و دیگر محافظه کاران و مرتجعان نیهیلیسم معادل سکولاریسم است. نیچه می گفت :« خدامرده است. ما او را کشتیم. قبلا آسمان ارزش ها را برای ما تعیین می کرد اما اکنون انسان خودش ارزش ها را تعیین می کند. یعنی انسان جای خدا را گرفته است.» چون خدا مرده است زندگی دیگر غایتی ندارد یعنی معطوف به آخرت و این جور چیز ها نیست و این یعنی “نیهیلیسم”. نیچه یک قرن و نیم پیش از آن که آل احمد در همه چیز دست مسیحیت را ببیند اعلام کرده بود که خدای مسیحیت مرده است.
چند سال پس از انتشار غربزدگی جلال آل احمد، در مجله ی فردوسی، گویا، در سه شماره مقالاتی چاپ شد با عنوان:” غربزدگی یا عربزدگی؟” که بر اثر فشار خوانندگان مجله و هواداران آل احمد انتشارآنها متوقف شد.
اکنون نشان می دهیم که علیتی که آل احمد برای رویدادهای تاریخی ارائه می دهد از نوع اسطوره ای است. آل احمد می نویسد:
« سلام اسلامی صلح جویانه ترین شعاری است که دینی در عالم داشته. گذشته از این، اسلام پیش از آنکه به مقابله ی ما بیاید، این ما بودیم که دعوتش کردیم. بگذریم که رستم فرخ زادی بود که از فروسیت ساسانی و سنت متحجر زردشتی دفاعی مذبوح کرد. اما اهل مداین تیسفون نان و خرما به دست در کوچه به پیشواز اعرابی ایستاده بودند که به غارت کاخ شاهی و فرش
” بهارستان” می رفتند و سلمان فارسی سال پیش از آن که یزدگرد به مرو بگریزد از”جیِ”اصفهان به مدینه گریخته بود و به دستگاه اسلام پناه برده(…) به این طریق گمان نمیکنم بتوان اسلام را جهان گشا دانست(…).» (غربزدگی صفحات 8-47).
البته آل احمد هیچ مأخذی برای ادعاهایش ذکر نمی کند .وی ظاهرا نه از کتاب مغازی واقدی اطلاعی داشته و نه از تاریخ الرسل و الملوک محمد بن جریربن طبری.
آیا به راستی آل احمد مدعی است که فرهنگ اعرابی که به ایران یورش بردند از فرهنگ ایرانی ها پیشرفته تر بوده است ؟ ظاهرا چنین نظری دارد و می پندارد که حملۀ اعراب به ایران حمله ای رهایی بخش از جور وستم پادشاهان ایرانی بوده است. شاید آل احمد نمی داند که همین نظری را که او در مورد هجوم اعراب به ایران دارد مارکس در مورد استعمار انگلیس در آسیا دارد. او معنقد بود که انگلیسیان از هندیان و ایرانیان فرهنگ پیشرفته تری دارند و همین موضوع سبب می شود که مستعمرات انگلیس پیشرفت کنند. به نظر مارکس انگلیسی ها در مستعمرات خود مدرسه و دانشگاه تاسیس می کنند، راه آهن می کشند، کارخانه دایر می کنند، مستعمرات را سرو سامان میدهند، ارتش برایشان درست می کنند ودولت- ملت برایشان تاسیس می کنند و غیره.
جلال آل احمد ازاین که صفویان تشیع را در ایران حاکم کردند نیز خشمگین است.
او می نویسد:
« (…) غرب نه تنها عثمانی را خورد و از هر استخوان پاره اش گرزی ساخت برای روز مبادای قیام مردم عراق و مصر و سوریه و لبنان- بلکه به زودی سراغ ما هم آمد. و من ریشه ی غربزدگی را در همین جا می بینم. از طرفی در دراز دستی صنعت غرب، از طرفی دیگر در کوتاه دستی حکومت ملی بر مبنای سنتی به ضرب سنی کشی مسلط شده.» (غرب زدگی صفحات 58-57)
آل احمد از حمله و تهاجم امپراتوری عثمانی به کشور های اروپایی حمایت می کند و احساس غرور. او از این که کشور های عربی جزوی از امپراتوری عثمانی بوده اند شادمان است . یعنی ازنظر او مستعمره داشتن خیلی هم خوب است به شرطی که کشور استعمار گر مسلمان باشد مانند ترکیۀ عثمانی. و مستعمره بودن هم بد نیست به شرطی که آن کشور مستعمرۀ یک کشور مسلمان باشد.
آل احمد از این که حکومت صفوی با حاکم کردن مذهب تشیع در ایران در اسلام شکاف انداخته است ابراز ناراحتی می کند. آل احمد پان اسلامیست متعصبی است که استقلال ایران را از امپراتوری عرب بر نمی تابد و از این که در زمان صفویه ایران دارای مرز های جفرافیایی مشخصی می شود خشمگین است. او آرزو دارد که سر زمین ایران محو در امپراتوری عرب باشد یا محو در امپراتوری عثمانی.
اتفاقا رهبران مستعمرات انگلیس هم نگرشی مشابه آل احمد دارند. آنها حتی پس از استقلال از انگلیس ترجیح دادند که در سازمان کشور های مشترک المنافع به رهبری انگلستان باقی بمانند.
گفتیم که ذهنیت ابتدایی در پشت هر حادثه ای دست جادوگری را می بیند.
لوی-برول در کتاب : ذهنیت ابتدایی می نویسد: «کدخدای روستایی در افریقا دختر خرد سالش را به همراه کسی به روستای مجاور می فرستد. در میانه راه تمساحی دختر خرد سال را می بلعد. وقتی پدر دختر از واقعه آگاه می شود می گوید باید تحقیق کرد که کدام جادوگر به شکل تمساح در آمده و دختر او را خورده است یا فهمید که کدام ساحری بوده که در گوش تمساح وردی خوانده و او را تحریک کرده است که دخترخرد سالش را ببلعد.»15
از نظر کدخدای بهمان روستای آفریقایی تمساح آدمخوار نیست. پس یا جادوگری خود را به شکل تمساح در آورده است یا جادوگری وردی در گوش تمساح خوانده و او تشویق و تحریک کرده است که به دختر خرد سال حمله برد و او را بخورد. همین الگوی علیت را در ذهن آل احمد می یابیم. او نه تنها هجوم مغولان به ایران را بر اثر تشویق و تحریک مارکوپولو ی مسیحی (=جادوگر) می داند بلکه حملۀ تیمور را هم توطئۀ مسیحیت می داند؛ یعنی مسیحیت را یک شخص، یعنی همان جادوگر چیره دست ، می داند. از نظر ذهنیت ابتدایی آل احمد مغولان مثلا به خاطر غارت و چپاول و کشت و کشتار یا به سبب خشکسالی یا ازدیاد جمعیت و کمبود مواد غذایی یا جاه طلبی های چنگیزخان نمی توانسته اند به ماورالنهر و خراسان و دیگر جا ها حمله کنند. پس باید جادوگری آنان را تشویق و تحریک کرده باشد. آل احمد در همین رابطه می نویسد :
« اما غرب پیش و پس از اینها هم در فکر چاره های دیگری بوده است. و آخرین نکته ای که من می خواهم تذکر بدهم همین است: که اگر یکی از علت های اصلی هجوم مغولان به دنیای اسلام زمینه سازی های قبلی مسیحیت در بیابان های غور دور نبود – دست کم در یورش تیمور به این سوی عالم به جا پا های فراوران بر می خوریم از تحریک اروپای در مانده در جنگهای صلیبی و محتاج به بازار های شرق.» ( اگر اروپاییان در مانده بوده اند پس چگونه تولید اضافی داشته اند که در جستجوی بازار برای فروش آنها بوده باشند ؟ )
آل احمد ادامه می دهد:
« سراغ آثار فرنگان نمی روم که در چنین مواردی به هرصورت مواظبِ قول و فعل خویشند- ورقی به آثار خودی بزنم بهتر است که گولی و گنگی را بیشتر می توان دید. ابن خلدون که در اواخر عمر خود تیمور را دیده است و با او مصاحبه ای دارد می نویسد: ” هنگامی که هنوز در مغرب بودم پیشگویی های بسیار از قیام تیمور شنیده بودم (…)توجه کنید که راویان این اخبار یکی واعظی است از قسطنطنیه آمده که تازه به دست مسلمانان عثمانی فتح شده و دیگر طبیبی یهودی از دربار شاهی از فرنگ! ] یعنی ظهور تیمور توطئه مسیحیت با مشارکت یهودیت بوده یعنی مشارکت دو شیطان یا دو جادوگر [ به این طریق فکر نمی کنید حق داشته باشیم که ازاین جای پای صریح ] یعنی پیشگویی; غیب گویی[ ، این حقیقت تاریخی را بخوانیم که رُفت و روب مغول هنوز به اندازه ی کافی کمر اسلام را نشکسته بوده است، و در غرب همیشه خواب نطربوق دیگری را می دیده اند که بیاید و پشت این پهلوان را عاقبت به خاک برساند! اگر هنوز شکی دارید متوجه باشید که نه از آتش ویرانی مغول و نه از کشتار تیمور هرگز جرقه ای به دامن مسیحیت نرسید. و روسیه هم که اندکی تادیب شد به کیفر این گناه بود که ” ارتودوکس ” بود و سر به آستان پاپ اعظم روم نمی سود.» (غربزدگی صفحات 68-66)
پس از نظر آل احمد پاپ و مسیحیت کاتولیک آن جادوگرانی هستند که آل احمد در پی کشفشان بوده است.
در ذهن اسطوره ای آل احمد مانند هر انسان ابتدایی دیگری توالی زمانی رویدادها به هم می ریزند و پس و پیش می شوند. آل احمد می نویسد :
« “دوک ” های جمهوری ونیز( پیش قراولان مسیحیان بازرگان یا بازرگانان مسیحی) نخستین کسانی نبودند که به جستجوی متحدی برای دفع شر حریفانِ جنگ های صلیبی ، دست به دامان ایل نشین بت پرست شمال شرقی ایران شدند.» (غربزدگی صفحۀ 62 )و
هم چنان که گفتیم آل احمد در جستجوی جادوگر دیگری است و او این جادوگر را در حمله مغول به ایران و جهان اسلام می یابد. این جادوگر مارکوپولو نام دارد. اما عیب کار در اینجاست که مارکوپولو پنجاه و چهار سال پس از حمله مغول ظاهر می شود و با “قوییلای قاآن” دیدار می کند؛ نه در زمان چنگیز خان!
ولی گویا نه حملۀ مغول برای “‘ برای شکستن کمر اسلام” کافی بوده و نه حملۀ تیمور. پس از نظر جلال آل احمد غرب مسیحی ( = جادوگر )باید چاره ی دیگری می اندیشید. آل احمد در ادامه می نویسد :
« اگر باز هم شکی دارید متوجه باشید که درست پنجاه سال بعد از فتح قسطنطنیه به دست مسلمانان _ حکومت صفوی در اردبیل تاسیس شد_ یعنی درست پشت سر عثمانی . بهترین جا برای فرو کردن خنجر. و آیا می دانید یا نه که در “چالدران” با قتل عام های داخلی از دو سو _ خون نزدیک به پانصد هزار مسلمان به زمین ریخت ؟! » (غربزدگی صفحه 68 ).
پس از نظر آل احمد روی کار آمدن صفویه هم توطئۀ مسیحیان بوده است تا در جهان اسلام تفرقه بیفکنند.آیا آل احمد نمی داند که نخستین جنگ میان فرقه های اسلامی از همان صدر اسلام با جنگ جمل آغاز شد و تا امروزهم ادامه دارد ؟ مغولان فقط به امپراتوری خوارزمشاهیان حمله نمی کنند . آنان به چین و روسیه نیز حمله می کنند و در اروپای شرقی به پیش می روند وبه لهستان و مجارستان هم یورش می برند. ولی لهستان و مجارستان کاتولیک هستند. پس پاپ و کاتولیک ها لااقل نمی توانسته اند مغولان را تشویق به حمله به دو کشور کاتولیک کنند.
علیتی که جلال آل احمد میان رویداد های تاریخی بر قرار می کند بر پایۀ توهمات ذهنی خودش است. یکی از خصوصیات ذهنیت ابتدایی یا اسطوره ای این است که انسان ابتدایی میان توهمات ذهنی خود و واقعیت تمایزی قائل نیبست. کتاب غربزدگی آل احمد به راستی که آئینۀ تمام نمای ذهنیت اسطوره ای است. البته باید توجه داشت که ساختار ذهن جلال آل احمد نمونۀ نوعی ذهنیت اکثر”روشنفکران “ما در گذشته و حال است. در پایان به یکی دیگر از اعضای “فردیدیه ” اشاره ای بکنم . داریوش شایگان نیز جزو گروه ” فردیدیه ” بوده است. او نیز می گفت که نیچه ای است و پیرو هایدگر. ولی در عین حال هم مرتاض هندی بود و هم عارف ایرانی! نگارنده در مصاحبه ای مدعی شد که داریوش شایگان نظریات ارنست کاسیرر و لوسین لوی – برول را وارونه فهمیده است. البته شایگان بعد ها اعتراف کرد که “ذهنش بینابینی” است. شاید منظورش این بود که ذهنش نه صد در صد مدرن است و نه صد در صد سنتی. نه مدرنیته را درست می فهمد و نه سنت را. سالها پیش در پاسخ مصاحبه کننده ای ( آقای محمد رضا ارشاد ) گفتم:
«ترجمه متون فلسفي به فارسي براي تغيير دادن شيوۀ تفكر ما نابسندهاند. ما به خاطر ساختار اسطورهاي تفكرمان از متون فلسفي استنباطهاي غلطي ميكنيم. آقاي داريوش شايگان كه نامشان بر خواص و عوام آشناست در كتاب خودشان: بت هاي ذهني و خاطرۀ ازلي از كتاب كاسيرر: فلسفۀ صورتهاي سمبلیك: انديشۀ اسطورهاي نام ميبرند ومطالبي از آن نقل ميكنند كه براي من كه مترجم كتاب به فارسي هستم حيرت آور است.ايشان همه چيز را در هالهاي از تقدس قرار ميدهند و در فضاي قدسي سير وسلوك ميكنند. اما كاسيرر در كتاب ياد شده ميگويد: چون انديشه اسطورهاي فاقد ابزارهاي تحليلي و انتقادي است همه چيز را در هالهاي از تقدس و رمز و راز قرار ميدهد. ولي رمز و رازي وجود ندارد.
وقتي داريوش شايگان بر داشتتش از كتاب كاسيرر وارونه باشد واي به حال خواننده میان مایۀ متون فلسفي. بنده كسان زيادي را ميشناسم كه كتابهاي فلسفي را ميخوانند اما پس از خواندن آنها، حرفهاي كليشهاي هميشگي خود را تكرار ميكنند.اين وضع بيانگراين است كه كتابهاي فلسفي را خوانندۀ ايراني چندان در نمييابد و بر ساخت انديشه اش نيز اثر گذار نيست.ترجمه آثار دكارت را مثال ميزنم. آيا ترجمه فارسي آنها همان تاثيري را دراينجا داشتند كه در تفكر اروپايي بر جاي گذاشتند؟ مسلماً نه! وقتي ميگوييم ساخت تفكرايراني اسطورهاي است يكي از پيامدهاياين ساخت اسطورهاياين است كه تفكر استدلالي برايش اگر محال نباشد لااقل مشكل است، تا چه رسد به اينكه اين ساخت ذهني بتواند نظامهاي فلسفي را درك كند و به نقد بكشد. تفكر در فرهنگ ما هنوز شكل منطقي و سيستماتيك پيدا نكرده است.»14
پایان
پانوشت ها :
1- در سراسر این مقاله ارجاعات به این چاپ از غربزدگی است :
جلال آل احمد : غربزدگی (چاپ اول مولف 1341 ، چاپ دوم با تجدید نظر، انتشارات رواق ، 2536 ).
2- یدالله موقن : کارل شمیت: حقوقدانِ کاتولیکِ اگزیستانسیالیست و نازی آلمانی در مجلۀ: قلمیاران شمارۀ 8 ( بهمن 1396 ) صفحات 32- 22؛ ودر کانال تلگرامم به آدرس : https://t.me/moughen و نیز در سایت ماه مگ موجود است.
3- مقالات متعددی به قلم نگارنده در باره ارتباط فلسفه هایدگر با نازیسم نوشته شده است که در کانال تلگرامم ونیزدر سایت ماه مگ موجودند.
4-ارنست کاسیرر : فلسفۀ روشنگری ترجمۀ یدالله موقن ( تهران ، انتشارات نیلوفر ، چاپ اول 1370 ، چاپ چهارم، با سه پیوست تازه ،بهمن 1395 )
5- برای آگاهی بیشتر از نظریات علی شریعتی بنگرید به : لورنت موراویک :« ذهنیت جهادی علی شریعتی » ترجمۀ یدالله موقن مجلۀ قلمیاران ( شماره 3 تیر ماه 1396 ) صفحات 10-7. واکنون در کانال تلگرامم به آدرس : https://t.me/moughen و نیز در سایت ماه مگ هم هست.) و
6- لوسین لوی – برول: کار کرد های ذهنی در جوامع عقب مانده ترجمه یدالله موقن ( تهران نشر هرمس ، چاپ اول 1389 ، چاپ سوم 1393). و نیز بنگرید به : یدالله موقن : لوسین لوی – برول و مسئلۀ ذهنیت ها( تهران ، دفتر پژوهش های فرهنگی ، 1389 )
7-Lucien Lévy-Bruhl ,Primitive Mentality, translated by Lilian A. Clare, London , Geoge Allen and Unwin, Ltd. 1923.
8- ارنست کاسیرر: فلسفه ی صورت های سمبلیک : اندیشۀ اسطوره ای ترجمه ی یدالله موقن ( تهران ، نشر هرمس ، چاپ سوم1390 )
9- یدالله موقن : تاریخچۀ مفهوم استبداد شرقی که نخست درمجلۀ نگاه نو ( تهران، شماره 22 ، آذر-بهمن 1373) صفحات 97-78 به چاپ رسید و سپس در کتابم : زبان، اندیشه و فرهنگ( تهران، نشر هرمس ، 1378) صفحات 200- 181تجدید چاپ شده است. ( و در کانال تلگرامم به آدرس : https://t.me/ moughen و نیز در سایت ماه مگ هم هست.)
10- برای آگاهی بیشتر بنگرید به :یدالله موقن: تفاوت تمدن های شرق و غرب از دیدگاه ماکس وبر. واکنون در کانال تلگرامم و نیز در سایت ماه مگ موجودند . وهمچنین بنگرید به کتاب : آزادی و عقلانیت مقالاتی از ماکس وبر ودر بارۀ ماکس وبر ترجمۀ یدالله موقن.( تهران ، نشر هرمس ، چاپ سوم 1389.)
12- برای آگاهی بیشتر بنگرید به : یدالله موقن : دولت ممتنع ( نقدی بر کتاب وائل بن حلاق : دولت ممتنع ) مجلۀ قلمياران ( تهران ، شماره 4، 1396)صفحات 34-27.ودرکانال تلگرامم به آدرس : https://t.me/moughen و نیز در سایت ماه مگ
13- ماکس وبر : جامعه شناسی حقوق : قوانين ايران( تشيع ) ترجمۀ یدالله موقن مجلۀ ناقد ( تهران ، شمارۀ 4 ، 1383 ) صفحات 34-13 و اکنون در کانال تلگرامم به آدرس : https://t.me/moughen و نیزدر سایت ماه مگ.
مشخصات چاپ آلمانی کتاب :
Max Weber, Wirtschaft und Gesellschaft, FŨntte Rividierte Auflage, 1975, S. 474-477.
و مشخصات ترجمۀ انگلیسی کتاب :
Max Weber, Economy and Society, University of California Press, 1978, pp. 818-823.
3-Max weber, Gesammelte Aufsatze zur Religionssoziologie, Tubingen, 1920, Bd. 1,51-2.
14- برای آگاهی بیشتر بنگرید به : یدالله موقن : متفکران فرانسوی و مسئله تحول ذهن انسان (جامعه شناسیِ شناخت یا جامعه شناسیِ آگاهی) نخست در در هفته نامه « صدا » (شماره 58 آبان 94 ) صفحات 39-38. و اکنون در کانال تلگرامم به آدرس : https://t.me/moughen ونیز در سایت ماه مگ.
15-ماخذ شمارۀ 7 به ویژه فصل یکم : بی تفاوتی انسان های ابتدایی نسبت به علل ثانوی. صفحات 58-.35.
16- یدالله موقن : اسطوره، ايدئولوژي و روشنفكري ما (گفتگوی محمد رضا ارشاد با یدالله موقن) در کتاب : گسترۀاسطوره ( تهران ، نشر هرمس ، 1382) صفحات 350-309 بویژه صفحۀ 339.
یدالله موقن