موضوع: مقدمه ی ورود به مباحث فلسفی
علامه طباطبایی کتاب بدایه را برای تدریس در حوزه نگاشته است. این کتاب حاوی نکات بسیاری است و باید به شکل موشکافانه مطالعه و مباحثه شود. علی الخصوص که موضوع آن که فلسفه است چیزی است که غالبا قبل از شروع این کتاب با آن آشنایی ندارند.
در مقدمه ی کتاب بدایه که قبل از شروع اصل کتاب توسط مدرسه ی منتظریه نوشته شده آمده است:
مقدمة في تعريف هذا الفن وموضوعه وغايته الحمد لله ، وله الثناء بحقيقته ، والصلاة والسلام على رسوله محمد خير خليقته وآله الطاهرين من أهل بيته وعترته . الحكمة الإلهية علم يبحث فيه عن أحوال الموجود بما هو موجود ، وموضوعها – الذي يبحث فيه عن أعراضه الذاتية – هو الموجود بما هو موجود وغايتها معرفة الموجودات على وجه كلي وتمييزها مما ليس بموجود حقيقي.
مقدمه چیزی است که خارج از اصل علم است و برای آن ارائه می شود که مبتدی، با بصیرت وارد علم شود. در این مقدمه سه چیز که عبارت است از تعریف فلسفه، محور بحث آن و فایده ی و علت اینکه چرا باید فلسفه را خواند ذکر شده است.
قبل از توضیح مقدمه ی فوق می گوییم: برای فلسفه اصطلحات مختلفی ذکر شده است و باید هنگام خواندن فلسفه به آنها توجه داشت.
اولین اصطلاح همان گونه که در تاریخ فلسفه آمده است این است که به مجموعه ی علوم و معارف بشری و آنچه بشر می داند فلسفه می گفتند. البته حکمت و فلسفه با هم مترادف اند. فیلسوف و حکیم نیز کسی بود که از همه ی این معارف اطلاع داشت.
آن معارف به دو دسته ی متمایز تقسیم می شد که فلسفه ی نظری و عملی بود. (یا حکمت نظری و عملی)
حکمت نظری عبارت بود از مجموعه ای از معارف که دانستی، شناختنی، نظری و فکری بود. یعنی چیزهایی که باید شناخت و می توانست شناخته شود. موضوع آن هم عبارت از حقائق عالم بود.
حکمت نظری خود به سه بخش تقسیم می شد:
بحث در آن گاهی مربوط به احکام کلی هستی بود. یعنی هستی با قطع نظر از حجم، عدد، خط و سطح بودن و با قطع نظر از جسم بودن. به این شاخه فلسفه ی الهی می گفتند فلسفه ی اولی می گفتند. زیرا این شاخه در مرحله ی اولی و برتر بود و تا این بحث شکل نمی گرفت نوبت به سایر شاخه ها نمی رسد. در این شاخه از فلسفه، احکام باری تعالی که هستی او از خودش است بحث می شد. با این حال همان گونه که گفتیم بحث در این شاخه اختصاص به خداوند ندارد ولی چون خداوند در سلسله ی هستی جایگاه خاصی داشت به این شاخه، فلسفه ی الهی گفته می شد.
بخش دیگری از حکمت نظری عبارت بود از ریاضیات که به آن حکمت یا فلسفه ی ریاضی می گفتند. به این شاخه از فلسفه، فلسفه ی وسطی می گفتند زیرا از نظر اهمیت در مرحله ی وسط بود زیرا بحث هایی در آن مطرح می شد که در عالم ماده و عالم جسمانی پیدا نمی شد. زیرا در آن از عدد، سطح، خط و حجم بحث می شد. معروض آنها هرچند ماده است یعنی عارض بر دو کتاب می شود و می گوییم دو کتاب وجود دارد ولی عدد فی نفسه ماده نیست. مثلا عدد دو ماده نیست بلکه وصف برای دو جسم مادی می باشد. با این چون به دید فلاسفه، ماده نازل ترین مرحله ی هستی است بنا بر این این بخش از فلسفه ی نظری را که هنوز به ماده نرسیده است را مرحله ی وسطی می نامیدند. حاجی در منظومه می فرماید: عالم ماده در نظر دانشمندان مانند سنگ مثانه در وجود انسان است. یعنی اگر کل هستی را به انسانی تشبیه کنیم ارزش عالم ماده مانند همان سنگ مثانه است. به این معنا که عالم هستی فوق آن چیزی است که ما با حواس خود درک می کنیم.
بخش دیگری از حکمت نظری مربوط به عالم مادی و طبیعی بود که به آن حکمت طبیعی می گفتند. بنا بر این موضوع حکمت طبیعی، اجسام خارجی بود. به این بخش فلسفه ی اخری می گفتند زیرا بحث در آن به نازل ترین مرحله ی عالم هستی اختصاص داشت.
در فلسفه ی عملی از شناختنی ها بحث نمی شد بلکه موضوع آن عبارت از چیزها و کارهایی بود که باید انجام می شد. موضوع آن عمل بود و خود به سه بخش تقسیم می شد:
بخشی از آن به جنبه ی فردی انسان اختصاص داشت یعنی انسان فی حد نفسه در احکام فردی باید چه کارهایی را انجام دهد و از چه کارهایی اجتناب کند. این بخش به اخلاق مشهور بود.
بخشی از آن مربوط به وظیفه ی انسان در خانواده بود. نام آن را تدبیر منزل می گذاشتند.
بخشی از آن مربوط به آن بود که در حاکم و مردم در رابطه با حکومت چه وظیفه ای داشتند که نام آن را سیاست مُدُن می گذاشتند. که در آن از تدبیر و اداره ی کشورها بحث می کردند.
اگر کسی به تقسیمات فوق که مربوط به فلسفه ی عملی و نظری است توجه کند می بیند که هیچ علمی از این تقسیمات خارج نمی باشد به عنوان نمونه در مباحث طبیعیات، کلیه ی مباحثی که مربوط به عالم طبیعت بود اعم از فیزیک، شیمی، نجوم، زمین شناسی، گیاه شناسی و موارد بسیار دیگر وجود داشت و از این جهت بود که تمامی معلومات بشر در این نوع فلسفه گنجانده شده بود و کتب فلسفی قدماء حاوی تمامی معلومات بشر بوده است. بخشی از این کتب به گونه ای است که همه ی آن در دسترس ما هست و بخشی از آن کتب نیز به تدریج به فراموشی سپرده شده است. به عنوان نمونه در منظومه و در شفا مباحث طبیعیات وجود دارد.
آنچه تا به حال گفتیم مربوط به اصطلاح اول بود که در مورد فلسفه وجود داشت.
اصطلاح دوم فلسفه این است که علوم به تدریج از فلسفه خارج شد و موضوع مستقلی پیدا کردند. مثلا در سابق کلیه ی علوم طبیعی تحت فلسفه ی طبیعی قرار داشت ولی الآن ماده ی بی جان موضوع برای علم فیزیک واقع شده است. این به سبب آن بود که بر اثر رواج تجربه و وسعت مسائل، این علوم به شکل مستقل مورد مطالعه قرار گرفتند. علم به این گونه رشد می یابد که ابتدا یک علم چند مسأله بیشتر ندارد ولی به تدریج به مسائل آن افزوده می شود. تکامل یک علم فقط به این معنا است و الا یک مسأله ی علمی کم و زیاد نمی شود مثلا عمل ضرب امروزه به همان صورت انجام می شود که در گذشته انجام می شد این گونه نیست که امروزه به جای ضرب به سراغ تقسیم روند و به همان نتیجه برسند. تکامل علوم به معنای اضافه شدن مسائل آن علوم است و الا علم فی نفسه حرکت ندارد و مانند درخت که ابتدا دانه است و بعد درخت می شود نیست.
ریاضیات هم در ابتدا محدود بود و مربوط به چهار عمل اصلی و مانند آن می شد ولی خوارزمی مسأله ی جبر را مطرح کرد و به آن اضافه نمود. موضوع این مبحث چون عدد بود به مسائل علم ریاضی اضافه شد و به شکل جداگانه مطرح نشد.
به هر حال وقتی علوم تجربی به تدریج از فلسفه جدا شدند، در این اصطلاح، فلسفه به بخشی از فلسفه ی نظری قبلی اطلاق شد. یعنی فلسفه ی طبیعی و فلسفه ی ریاضی حذف شد و فقط فلسفه ی اول که فلسفه ی الهی بود باقی ماند. امروزه نیز وقتی از لفظ فلسفه سخن به میان می آید مراد همین اصطلاح است که در آن از فلسفه ی اولی بحث می شود.
روش فلسفه ی فوق تعقّلی است (بر خلاف اصطلاح اول که در آن از روش های مختلف استفاده می شود مثلا در فلسفه ی از تجربه استفاده می شد و یا در تدبیر منزل و اخلاق و سیاست مدن از تدبر در شرع و وحی استفاده می شد.) فقط فلسفه ی اولی بود که در آن از روش عقلی استفاده می شد که در آن از معلوم به مجهول پی می بردند و از معارف بدیهی به معارف نظری منتقل می شدند. علت آن هم این است که در این فلسفه از احکام کلی هستی به طور مطلق بحث می شود و چنین فلسفه ای تحت تجربه در نمی آید زیرا تجربه مربوط به چیزی است که با تجربه و مشاهده به دست آید و حال آنکه هستی به معنای مطلق قابل تجربه نیست و جزء مسائل ما وراء طبیعت است. این مسائل چنان دامنه دار است که دست تجربه به همه ی آن نمی رسد. بر همین اساس است که فلسفه را در مقابل علم استعمال می کنند به این معنا که علم به مجموعه علومی اطلاق می شود که با روش تجربی قابل اثبات و نفی است ولی فلسفه با عقل قابل اثبات و نفی می باشد.
البته ما به این تقسیم راضی نیستیم ولی در غرب این تقسیم رواج یافته است. به نظر ما علم به معنای تمام چیزهایی است که انسان آن را شناخته و فهمیده است و بر این اساس فلسفه خود علم است و حتی اساس علم به حساب می آید به گونه ای که اگر فلسفه را حذف کنیم هیچ علمی موضوع پیدا نمی کند.
بر همین اساس است که در فلسفه، مکاتب مختلف انحرافی جهان بینی نفی می شود. مثلا مکتب فکری ایده آلیسم می گوید هیچ چیزی در جهان وجود ندارد. حال اگر کسی با فلسفه این مکتب فلسفی را رد نکند دیگر موضوع برای علم فیزیک هم از بین می رود زیرا در فیزیک از ماده ی بی جان بحث می شود و ایده آلیست منکر وجود ماده ی بی جان است. ابتدا باید در فلسفه این مکتب رد شود و مکتب رئالیسم ثابت شود تا موضوع برای سایر علوم محقق شود.
خلاصه اینکه این اصطلاح امروز متداول است.
فلسفه به معانی دیگیری هم اطلاق می شود از جمله فلسفه ی علم، فلسفه ی فیزیک، فلسفه ی حقوق و فلسفه ی روان شناسی. در این اطلاق، فلسفه گاه به علم و گاه به یکی از شاخه های علم متصل می شود. این فلسفه به هیچ یک از دو اصطلاح فوق ارتباطی ندارد و معنای آن این است که گاه مثلا در فیزیک، از ماده ی بی جان بحث می شود ولی گاه می بینیم که دانشمندی همان فیزیک را مورد موشکافی قرار داده است به گونه ای که خود علم فیزیک موضوع بحث او می شود. در این حال به آن بحث، فلسفه ی فیزیک گفته می شود. فلسفه ی فیزیک علمی است که از خود فیزیک گزارش می دهد مثلا می گوید: موضوع فیزیک چیست؟ راه استدلال در آن چگونه است؟ بین مسائل آن چه رابطه ای وجود دارد؟ و آخر اینکه آیا قطع آور هست یا نه.
همچنین موضوع حقوق و فقه احکام مکلفین است. اگر خود این علم تحت موشکافی قرار گیرد به آن فلسفه ی حقوق می گویند.
این فلسفه ی اصطلاحی است که اخیرا مطرح شده است.
فلسفه ی دیگری هم هست که در عرف استعمال می شود و آن اینکه می پرسند فلسفه ی روزه چیست به این معنا که چرا روزه در شرع واجب شده است و خداوند به چه منظوری آن حکم را صادر کرده است.
اینک با قطع نظر از این اصطلاحات به اصطلاح دوم می پردازیم که موضوع بحث ما در این کتاب است.
تعریف فلسفه ی عبارت از علمی است که از احوال هستی و وجود بحث می کند. هستی به شکل مطلق موضوع این بحث است نه هستی خاص که جسم است و نه جسم خاص مانند جسم بی جان بلکه فوق این مباحث و از اصل هستی بحث می کند مثلا اقسام مختلف این هستی چیست، مراتب آن یکسان است یا متفاوت است و تمام آنهایی که موجود هستند در یک حد از وجود قرار دارند یا اینکه وجود بین موجودات بالسویه تقسیم نشده است.
بعضی تعبیر کرده اند که فلسفه علمی است که از احوال موجود یعنی چیزی که دارای وجود است بحث می کند مثلا از کتاب بحث می کند. واضح است که چنین چیزی فلسفه نیست زیرا فلسفه از کل عالم هستی بحث می کند. کتاب، غیر از هستی خصوصیات دیگری هم دارد مانند حجم داشتن، جلد داشتن و سفید و غیره بودن. بنا بر این در فلسفه ی قیدی اضافه شده است و آن اینکه فلسفه از احوال موجود بما هو موجود بحث می کند قید (بما هو موجود) یعنی از حیث هستی و نه چیز دیگر یعنی اگر جسم است و یا حجم دارد به جسم و حجم آن کاری ندارد. با این قید، در واقع ما از هستی بحث می کنیم نه از موجود خاص.
بر این اساس بهمنیار تصریح می کند و می گوید که بحث از وجود با بحث از موجود بما هو موجود به یک چیز بر می گردد و می گوید: هو علم یبحث عن احوال الموجود بما هو موجود اعنی الوجود.
موضوع فلسفه: به هر حال وقتی فلسفه بحث از عالم هستی می کند واضح است که موضوع آن نیز وجود یا موجود بما هو وجود است.
اما هدف فلسفه: هدف از آن فرق گذاشتن بین چیزی است که واقعا موجود است و چیزی که واقعا موجود نیست. زیرا وقتی در فلسفه خواص و مشخصه های وجود را دریافتیم می توانیم بین چیزی که در خارج عینیت و تحقق دارند و بین چیزهایی که وهمی هستند و هیچ نوع واقعیت ندارد و هکذا چیزهایی که اعتباری هستند فرق گذاشت. اعتباریات چیزهایی هستند که واقعیت ندارند ولی عقلاء برای اینکه زندگیشان تسهیل شود آثار واقع را بر آنها بار می کنند. این امور، واقعی نیستند زیرا اگر بودند دیگر احتیاج به اعتبار و قرارداد نداشت. مثلا ملکیت یک امر اعتباری است و در خارج عینیت ندارد. وقتی فیلسوف آن را بررسی می کند می بیند این کتاب در زمانی که در کتاب فروشی بود و الآن که من پول داده ام و آن را گرفته ام هیچ تفاوتی نکرده است و من هم هیچ فرقی نکردم. تنها چیزی که هست این است که من مالک آن شده ام به این معنا که دیگران حق تصرف در این کتاب را ندارند. این قانون که یک قانونی عقلایی است صرف قرارداد است و بس و الا این کتاب در وجود هیچ وابستگی به من ندارد به این گونه که اگر من باشم آن هم باشد و الا نه. این ملکیت اعتباری از آنجا که به ملکیت حقیقی که مالک بودن خداوند بر عالم هستی است اعتبار شده است و مجازا به فرد نسبت داده می شود. وقتی خداوند مالک هستی است به این معنا است که هستی و بقاء موجود همه وابسته به اوست. مالکیت خداوند بر اساس قرارداد نیست بلکه واقعیت چنین است و ملکیت خداوند به معنای این است که او علت پیدایش همه چیز است و معلول همان گونه که در پیدایشش به علت احتیاج دارد در بقاء آن هم به علت احتیاج دارد.
امور وهمی اموری است که حتی عقلاء هم آن را اعتبار نکرده اند. مثلا شانس از این قبیل امور است به گونه ای که اگر کسی بحث علت و معلول را بررسی کند متوجه می شود هیچ چیز بدون علت محقق نمی شود. این علت ها گاه در دسترس هستند و گاه نیستند و هرگز چیزی تصادفا محقق نمی شود.
بنا بر این در فلسفه باید موجودات واقعی را از وهمی و اعتباری جدا کنیم.
بعد ممکن است این سؤال مطرح شود که تفکیک فوق چه فایده ای دارد. مرحوم علامه در مقام جواب می فرماید:
اولا: انسان بالبداهه خودش را می شناسد و می داند که خودش وجود دارد.
ثانیا: اگر کسی مغرض و دیوانه نباشد فی الجمله این را قبول دارد که در خارج از خودش هم چیزی وجود دارد.
ثالثا: انسان همواره طالب واقعیات است یعنی دنبال چیزهایی است که واقعا وجود دارد. حتی کودک هم که دنبال شیر می رود به دنبال خیال و تصور شیر و شیر موهوم نیست. بلکه خود شیر را می خواهد. هکذا اگر انسان از چیزی می ترسد از واقعیت آن می ترسد و اگر انسان از تصور چیزی می ترسد به سبب آن است که تصور می کند واقعیت دارد و الا اگر کسی قطع پیدا کند که آنچه در ذهن اوست خیال محض است دیگر نمی ترسد.
با این حال انسان، گاه چیزهایی که واقعیت ندارد را دارای واقعیت می پندارد و بالعکس گاه چیزهایی که واقعیت ندارد را دارای واقعیت می پندارد.
برای رفع این مشکل به علمی احتیاج است همانند اینکه انسان در تکلم دچار خطا می شود و به علم نحو احتیاج دارد تا از آن مصون بماند و یا در علم منطق گفتیم که انسان در تفکر و استدلال دچار اشتباه می شود به علمی احتیاج دارد که او را از این اشتباه دور کند.
با توجه به این مقدمات به سراغ مقدمه ی کتاب بدایه می رویم:
مقدمة في تعريف هذا الفن وموضوعه وغايته الحمد لله ، وله الثناء بحقيقته ، والصلاة والسلام على رسوله محمد خير خليقته وآله الطاهرين من أهل بيته وعترته.الحكمة الإلهية علم يبحث فيه عن أحوال الموجود بما هو موجود
حکمت الهی یا همان فلسفه ی الهی در مقابل حکمت ریاضی و طبیعی است و به طور کلی در مقابل حکمت عملی است. و علمی است که از احوال موجود بما هو موجود بحث می کند یعنی در آن به خصوصیت جسم و مجرد بودن و حجم و سایر خصوصیات آن کاری نداریم بلکه فقط به آن جهت از آن کار داریم که موجود است. یعنی در آن از احوال هستی بحث می کنیم.
وموضوعها – الذي يبحث فيه عن أعراضه الذاتية – هو الموجود بما هو موجود
موضوع آن موجود است و موضوع چیزی است که در آن علم از اعراض ذاتی و از محمولاتی که مربوط به ذات آن است بحث می شود.
وغايتها معرفة الموجودات على وجه كلي وتمييزها مما ليس بموجود حقيقي.
هدف آن هم عبارت است از شناخت موجودات به طور کلی و تمییز آنها از چیزهایی است که موجود حقیقی نیست که همان اعتباریات و وهمیات است.
توضيح ذلك : أن الانسان يجد من نفسه أن لنفسه حقيقة وواقعية ،
توضیح اینکه اولا انسان بدون استدلال و برهان و از ناحیه ی خودش این امر را درک می کند که در قبال خودش حقیقت و واقعیتی وجود دارد.
وأن هناك حقيقة وواقعية وراء نفسه ،
مقدمه ی دوم اینکه در عالم واقعیت غیر از خودش واقعیت دیگری هم وجود دارد. انسان فی الجمله به این علم دارد هرچند ممکن است در بعضی مصادیق اشتباه کند ولی اصل آن را می داند.
وأن له أن يصيبها
مقدمه ی سوم این است که انسان طالب حقیقت و واقعیتی که در وراء او وجود دارد.
فلا يطلب شيئا من الأشياء ولا يقصده إلا من جهة أنه هو ذلك الشئ في الواقع ، ولا يهرب من شئ ولا يندفع عنه إلا لكونه هو ذلك الشئ في الحقيقة ، فالطفل الذي يطلب الضرع – مثلا – إنما يطلب ما هو بحسب الواقع لبن ، لا ما هو بحسب التوهم والحسبان كذلك ، والإنسان الذي يهرب من سبع ، إنما يهرب مما هو بحسب الحقيقة سبع ، لا بحسب التوهم والخرافة ،
نتیجه اینکه انسان دنبال چیزی نمی رود و چیزی را طلب نمی کند مگر به سبب اینکه آن شیء واقعیت دارد و در خارج موجود است والا به سراغ توهم نمی رود. مثلا انسان اگر دنبال پول می رود به دنبال پول واقعی است نه توهم پول. هکذا از چیزی نمی ترسد و از چیزی متأثر نمی شود مگر اینکه از واقعیت آن شیء فرار می کند.
بر این اساس کودکی که دنبال شیر می رود به سراغ شیر واقعی می رود نه شیر وهمی زیرا آن شیر موجب سیر شدن نمی شود. هکذا اگر انسان از چیزی می ترسد از چیز واقعی می ترسد.
لكنه ربما أخطأ في نظره ، فرأى ما ليس بحق حقا واقعا في الخارج ، كالبخت والغول ، أو اعتقد ما هو حق واقع في الخارج باطلا خرافيا ، كالنفس المجردة والعقل المجرد ،
با این حال گاه انسان که دنبال واقع است گاه خطا می کند و چیزی را که حق نیست و حقیقت و واقعیت ندارد حق می پندارد. مانند شانس، بخت و غول. یا اینکه گاه معتقد می شود چیزی که در خارج حقیقت دارد پوچ، خرافه و باطل است. مثلا بسیاری از ماتریالیست ها منکر روح مجرد و عقل مجرد هستند و حال آنکه اینها وجود مادی و عینی دارد. این به سبب آن است که ماتریالیست به سراغ تجربه رفته است و هرچیزی که با تجربه ثابت نشود را قبول ندارد. این در حالی است که تجربه حتی در قلمرو تجربیات کافی نیست. مثلا وقتی کسی می گوید آب در صد درجه به جوش می اید برای اثبات آن هم باید به سراغ تعقلیات برود.
عقل مجرد موجودی است که هم در مقام ذات و هم مقام عمل مجرد است. یعنی هم ذاتا مجرد است و به ماده احتیاج ندارد و هم در مقام عمل به ماده کاری ندارد.
این همان چیزی است که در اصطلاح قرآن و روایات از آن به فرشته و ملک تعبیر می شود. مراد از عقل مجرد، عقل انسانی نیست چرا که عقل انسانی یکی از مراتب و ابعاد روح است.
نفس انسانی چیزی است که در مقام عمل به ماده احتیاج دارد هرچند ذاتا مجرد است. انسان اگر بخواهد بیندیشد احتیاج به مغز دارد و اگر بخواهد کاری انجام دهد به دست و پا و سایر اندام مادی احتیاج دارد. ولی عقل مجرد نه در مقام ذات و نه در مقام عمل به ماده احتیاج ندارد.
فمست الحاجة بادئ بدء إلى معرفة أحوال الموجود بما هو موجود ، الخاصة به ، ليميز بها ما هو موجود في الواقع مما ليس كذلك ، والعلم الباحث عنها هو الحكمة الإلهية . فالحكمة الإلهية هي العلم الباحث عن أحوال الموجود بما هو موجود ، ويسمى أيضا : ” الفلسفة الأولى” و ” العلم الأعلى ” . وموضوعه : ” الموجود بما هو موجود ” . وغايته: تمييز الموجودات الحقيقية من غيرها ، ومعرفة العلل العالية للوجود
بر این اساس قبل از هر چیز، نیاز انسان به این سمت می کشاند که حالات هستی را بشناسد و موجود را از غیر موجود تمییز دهد. و علمی که از این مطالب (احوال موجود بما هو موجود) بحث می کند همان حکمت الهیه است که نام دیگر آن فلسفه ی اولی است (در مقابل فلسفه ی وسطی و سفلی). موضوع آن هم موجود بما هو موجود است و غایت آن تمییز موجودات حقیقی از غیر حقیقی است و اینکه بدانیم علت عالیه ی وجود چیست.
وبالأخص العلة الأولى التي إليها تنتهي سلسلة الموجودات ، وأسمائها الحسنى ، وصفاتها العليا ، وهو الله عز اسمه
هکذا در این علم تسلسل موجودات را می شناسیم یعنی زنجیره وار بودن وجود آنها و اینکه همه از باب علت و معلول به وجود آمده اند. حال اگر کسی این زنجیره را بررسی کند به علت اصلی و علت اولی منتهی می شود.
همه ی هدف از بحث های فلسفی همین است که به علت اصلی منتهی شویم و اسماء حسنی و صفات علیای آو را بدانیم که همان خداوند متعال است.