موضوع: دلیل قائلین به وجود ذهنی و اشکالات وارده بر آن
بحث در مورد وجود ذهنی است و سخن در این است که آیا ماهیاتی که در خارج موجود هستند می توانند به بیایند یا اینکه شبحی از آن به ذهن می آید و یا اصلا چیزی به ذهن نمی آید.
در این مورد سه قول بود.
قول اول این بود که ماهیات، دو نوع وجود دارند. وجودی خارجی که تمام آثاری که از آن انتظار می رود را دارا است. همین ماهیت وجود دیگری دارد و آن زمانی است که در ذهن تصور می شود با این فرق که دیگر آن آثار را ندارد.
قول دوم این بود که ذهن فقط شبح و سیاهه ای از اشیاء خارجی را تصور می کند.
قول سوم این بود که اصلا چیزی به ذهن نمی آید و علم به معنای ارتباط نفس با ماهیت خارجی است. مانند میزی که در کنار صندلی گذاشته می شود که سابقا در کنار آن نبود و الآن هست که نه میز تغییر کرده است نه صندلی. نفس هم تا وقتی در کنار درخت نبود ارتباطی با آن نداشت و وقتی در کنار درخت قرار گرفت این ارتباط حاصل می شود و همین علم نامیده می شود.
جواب این دو قول اخیر در جلسه ی قبل داده شد. اما دلیل قول اول:
دلیل اول: ما خیلی از چیزها را موضوع قرار می دهیم و در محمول، حکمی ایجابی بر آن بار می کنیم و حال آنکه آن موضوع در خارج وجود ندارد. مثلا می گوییم: دریایی از جیوه ممکن الوجود است. معنای این قضیه این است که محمول برای موضوع ثابت است. سابقا گفتیم ثبوت شیء لشیء و اثبات شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له است. بنا بر این باید ابتدا دریایی از جیوه در جایی ثابت باشد تا آن محمول بتواند برای آن ثابت شود. این موضوع در خارج ثابت نیست پس در ذهن موجود می باشد.
همچنین فهم ما نسبت به چیزهایی که موجود هستند با چیزهایی که معدومند یکسان است. پس ماهیاتی که در خارج موجودند همان ها هم به ذهن می آیند و در ذهن برای آنها احکامی بار می شود.
واحتج المشهور على ما ذهبوا إليه من الوجود الذهني بوجوه :
مشهور برای مدعای خود در مورد وجود ذهنی (که ماهیت اشیاء به ذهن وارد می شود) به وجوهی استدلال کرده اند.
البته مخفی نماند که (احتجاج مشهور)، خود نوعی غلط مشهور است زیرا مشهور در لغت به معنای چیزی است که مورد شهرت است که غالب دانشمندان به آن قائل هستند. دانشمندانی که به آن قول قائل شده اند جمهور (و یا حکماء) نامیده می شوند نه مشهور.
الأول : أنا نحكم على المعدومات بأحكام إيجابية ، كقولنا : ” بحر من زيبق كذا ” وقولنا : ” اجتماع النقيضين غير اجتماع الضدين ” ، إلى غير ذلك والإيجاب إثبات ، وإثبات شئ لشئ فرع ثبوت المثبت له ، فلهذه الموضوعات المعدومة وجود ، وإذ ليس في الخارج ففي موطن آخر ، ونسميه : ” الذهن ” .
اول اینکه ما بر چیزهایی که معدوم هستند یک سری احکامی ایجابیه بار می کنیم. این حکم ها سلبیه نیست تا بگویید که قضیه ی سالبیه احتیاج ندارد که موضوعش موجود باشد. حکم مزبور ایجابی است و تفتازانی می گوید: و لابد فی الموجبة من وجود الموضوع.
مثلا دریایی از جیوه فلان حکم را دارد (مثلا ممکن الوجود است) و یا اینکه می گوییم: اجتماع نقیضین با اجتماع ضدین متفاوت است. واضح است که اجتماع نقیضین موضوع قرار گرفته است و محمولی بر آن بار شده است و حال آنها امری است معدوم.
این در حالی است که ایجاب کردن چیزی به معنای اثبات کردن محمول برای موضوع است و اثبات شیئی (محمول) برای شیئی (موضوع) فرع بر این است که مثبَت له (موضوع) از قبل ثابت باشد.
نتیجه اینکه برای این موضوعاتی که معدوم هستند وجودی باید ثابت باشد. وقتی این وجود در خارج موجود نیست پس باید در جای دیگری باشد که همان ذهن است. زیرا ما آنها را تصور کرده ایم پس موجود هستند وقتی جایگاه این وجود در خارج نشد لا جرم باید در ذهن باشد.
دلیل دوم: در منطق خواندیم که کلی بر سه قسم است و یکی از آن اقسام کلی منطقی نام دارد. که مراد از آن مفهومی است که می تواند بر کثیرین منطبق شود. (ما لا یمتنع صدق فرضه علی کثیرین) این کلی می تواند صفت برای یک سری معانی مختلف قرار گیرد. مثلا الانسان کلی که کلی، صفت و محمول برای انسان واقع شده است.
واضح است که معنای کلیت که محمول است یقینا در خارج نیست بنا بر این در ذهن موجود است.
دو نوع دیگر کلی، کلی طبیعی و کلی عقلی نام دارند. کلی عقلی مجموع کلی طبیعی است که به کلی منطقی متصف است. نام آن را کلی عقلی گذاشته اند چون در خارج موجود نیست زیرا قید آن چیزی نیست که بتواند در خارج وجود پیدا کند.
این کلی قابل تصور است یعنی انسان به آن توجه می کند پس موجود است. حال که در خارج موجود نیست پس در ذهن موجود می باشد.
الثاني : أنا نتصور أمورا تتصف بالكلية والعموم ، كالإنسان الكلي والحيوان الكلي ، والتصور إشارة عقلية لا تتحقق إلا بمشار إليه موجود ، وإذ لا وجود للكلي بما هو كلي في الخارج ، فهي موجودة في موطن آخر ، ونسميه : ” الذهن ” .
دلیل دوم این است که ما اموری را تصور می کنیم که به کلیت و عموم متصف هستند. مانند تصور انسان کلی و حیوان کلی. (انسان خارجی هرگز نمی تواند عام باشد زیرا هر چه در خارج است جزئی است.)
تصور کردن به این معنا است که با عقل به چیزی اشاره می کنیم و به آن توجه می کنیم. این اشاره ی عقلیه با اشاره ی خارجیه متفاوت است. اشاره ی عقلیه چیزی است که مشار الیه به محض اشاره ی عقلیه و تصور، موجود می شود و مشار الیه قبل از تصور، در ذهن نیست. ولی در خارج باشد مشار الیه از قبل موجود باشد و بعد ما به آن اشاره کنیم.
به هر حال وقتی در ذهن چیزی را تصور می کنیم این تصور بدون مشار الیه نمی تواند انجام پذیر باشد. حال که کلی بما هو کلی در خارج وجود ندارد و حال آنها باید در جایی موجود باشد، چاره ای نیست مگر اینکه بگوییم این امور، در جایی دیگر موجود هستند که آن را ذهن می نامیم.
دلیل سوم: تمام چیزهایی که در خارج موجودند مخلوط می باشند. مثلا انسانی که در خارج موجود است، انسان محض نیست یعنی جوهر، ذو ابعاد، نام، حساس، متحرک بالارادة، ناطق نیست. آنی که در خارج است همین چیز است با اضافه به زمان، مکان، انتساب به پدر و مادر و هزاران رابطه ی دیگر از نوع مو و ابرو رنگ و چیزهای دیگر. این مشخصات است که اجازه نمی دهد انسانی خاص قابل تطبیق بر انسانی دیگر باشد.
ما علاوه بر این انسان که همراه با مشخصات است، انسان دیگری داریم که صرف است و بجز حقیقت انسان چیز دیگری ندارد. این انسان به گونه ای است که هر انسان دیگری را می تواند شامل شود.
همچنین است در مورد بیاض که گاه بیاض خارجی را تصور می کنیم که همراه با مشخصاتی است مانند بودن بر روی کاغذی خاص در مکانی خاص و مانند آن ولی گاه همان بیاض را بدون این مشخصات خارجی تصور می کنیم. این مفهوم قابل انطباق بر هر نوع سفیدی در خارج است.
سابقا هم گفتیم چیزی که صرف می باشد دیگر دومی ندارد. زیرا دو تا بودن فرع بر این است که بین این دو یک ما به الامتیازی باشد و الا هر دو باید یکی باشند و حال آنکه فرض این است که دو تا هستند پس ما به الامتیاز دارند. بنا بر این اگر صرف است معنای آن این است که ما به الامتیاز ندارد و از این رو امکان ندارد دومی داشته باشد.
حال این مفهوم که یکی است و هرگز دوتا نمی شود و با همین یکی بودن جامع تمامی مصادیقش است و نمی تواند در خارج موجود باشد زیرا در خارج هزاران هزار سفیدی وجود دارد. اینها همه مصداق آن سفیدی است که صرف می باشد و در خارج قابل تحقق نیست. از آن طرف موجود هم هست، پس چاره ای نیست مگر اینکه بگوییم در ذهن موجود است.
الثالث : أنا نتصور الصرف من كل حقيقة ، وهو الحقيقة محذوفا عنها ما يكثرها بالخلط والانضمام ، كالبياض المتصور بحذف جميع الشوائب الأجنبية ، وصرف الشئ لا يتثنى ولا يتكرر ، فهو واحد وحدة جامعة لكل ما هو من سنخه ، والحقيقة بهذا الوصف غير موجودة في الخارج ، فهي موجودة في موطن آخر ، نسميه : ” الذهن “
دلیل سوم این است که ما صرف و خالص هر حقیقتی را می توانیم تصور کنیم. خالص هر چیز همان حقیقت خالصی است که از آن آنچه باعث کثرت می شود جدا شده است. مثلا سفیدی وقتی به یک صفحه ضمیمه شود دیگر خالص نیست و صرف سفیدی همان سفیدی است که به چیزی از خارج ضمیمه نشده باشد. سابقا هم گفتیم که حقیقت، هنگامی کثیر می شود که چیزی جزء ذات او شود مثلا جنس اگر بخواهد کثیر شود باید به فصلی متصل شود. یا اینکه چیزی به آن ضمیمه شود مانند نوع که هنگامی کثیر می شود که به ضمائم و چیزهایی خارجی ضمیمه. از این قبیل ضمائم می توان به عرضیات اشاره کرد. مانند رنگ، زمان و مکان.
حال وقتی چیزی صرف شد قاعده ی کلی در مورد آن این است که صرف الشیء دیگر دو تا و بیشتر نمی شود. صرف الشیء همیشه یکی بیشتر نیست و با این حال جامع تمامی مصداقی است که از آن سنخ و جنس می باشند. (بیاض صرف تمامی سفیدی ها را شامل می شود.) صرف الشیء اگر دو تا باشم لازمه اش این است که بین این دو تمایز باشد و این تمایز داشتن با صرفیت در تنافی است.
صرف به آن معنا هرگز نمی تواند در خارج باشد بنا بر این وقتی در خارج نیست من که نمی توانم آن را حس کنم و بعد تصور کنم. از آن طرف، چنین چیزی وجود دارد پس در جایی دیگر هست که ما نام آن را ذهن می گذاریم.
اصل مسأله ی وجود ذهنی شفاف و روشن است و آن اینکه ما مفاهیمی که نشان دهنده ی چیستی اشیاء است که همان ماهیت نام دارد را در ذهن تصور می کنیم.
با این حال این مسئله که ساده به نظر می آید اشکالات مهمی را تولید کرده است که موجب شده است عده ای که نتوانستند از آن جواب دهند از قول به وجود ذهنی صرف نظر کرده اند و آن را نپذیرفته اند.
اشکال اول: شما می گویید: ماهیات خودشان وارد ذهن می آیند. این در حالی است که بعضی از ماهیات جوهری و بعضی عرضی هستند. ماهیت اگر در وجود خارجی به گونه ای باشد که متکی به غیر نباشد به آن ماهیت جوهری می گویند. مانند زید که موجود است و یا انسان که موجود است که وجود آن روی چیز دیگری نیست.
این بر خلاف رنگ صورت زید است که به تنهایی نمی تواند وجود داشته باشد. (البته مراد یک قوطی رنگ نیست بلکه خود رنگ است که سفیدی و یا زردی است.) این ماهیات عرضی است.
مستشکل می گوید: ماهیت تصور می شود و همان طور که هست وارد ذهن می آید بنا بر این بعضی از ماهیات، جوهر هستند از این رو اگر انسان تصور می شود جوهر بودن آن هم تصور می شود بنا بر این مفهوم جوهر هم باید وارد ذهن شود. وقتی وارد ذهن می شود نمی شود که از جوهر بودن جدا شود زیرا سلب شیء از نفس امکان پذیر نیست.
این در حالی است که بعدا می گوییم: علم، به اجماع و اتفاق فلاسفه، عرض است و عبارت است از عارضه ای که قائم به نفس می باشد. یعنی نمی شود که نفس نباشد و علم به تنهایی باشد. دلیل دیگری مبنی بر اینکه علم، عرض است این است که سابقا نفس بود و این علم نبود و بعد به آن عارض شد.
از این رو مفهوم انسان هم جوهر است قائم به نفس است و هم چون علم است عرض می باشد یعنی روی پای خود ایستاده نیست. بنا بر این مفهوم انسان هم جوهر است و هم عرض از این رو ماهیات یا اصلا وارد ذهن نمی شوند و یا اینکه چیزی که شبح آن است وارد ذهن می شود.
اشکال دوم: این اشکال در واقع محکم کردن اشکال قبلی است و بیان دیگری از اشکال اول است.
اگر جوهری را تصور کنیم، ماهیت جوهر که همان مفهوم جوهر بودن است در ذهن باید وجود داشته باشد. همین مفهوم از ناحیه ی دیگر کیف است. کیف یکی از اقسام عرض است و عبارت است از عرضی که ذاتا قسمت پذیر نیست. (بر خلاف خط که کم است و قابل تقسیم می باشد.) همچنین نسبت در آن نیست. (بر خلاف اعراض دیگر بجز کم که در همه نسبت وجود دارد مثلا متی عرضی است که حاصل می شود از نسبت شیء به زمان و أین هیئتی است که از نسبت شیء به مکان حاصل می شود.)
بنا بر این کیف عرضی است که در میان نه عرض نه قسمت پذیر است و نه نسبت پذیر. علم هم نوعی کیف است زیرا نه ذاتا قسمت پذیر است و نه نسبت پذیر. نتیجه اینکه مفهوم جوهر که در ذهن است هم جوهر است و هم کیف است که عرض می باشد. واضح است که شیء واحد نمی تواند هم جوهر باشد و هم عرض.
اشکال دیگر آن این است که اگر کسی جوهر را تصور نکند بلکه کم را تصور کند مثلا خطی را تصور کند. در این حال این مفهوم هم کم است چون کم، جنس آن است و از طرفی چون علم است کیف می باشد. لازمه اش این است که یک شیء تحت دو مقوله قرار گیرد که از محالات است.
همچنین اگر کسی کیف محسوس مانند رنگ را تصور کند این متصور هم لون است که کیف محسوس می باشد و از طرفی چون علم است کیف نفسانی می باشد. بنا بر این شیء واحد هم باید کیف محسوس باشد و هم کیف نفسانی. بنا بر این ماهیات نباید همان طور که هستند وارد ذهن شوند.
تتمة : قد استشكل على وجود الماهيات في الذهن – بمعنى حصولها بأنفسها فيه – إشكالات :
بر وجود ماهیات در ذهن به این معنا که این ماهیات خودشان به عینها در ذهن وارد می شوند اشکالاتی وارد شده است
الإشكال الأول : أن القول بحصول الماهيات بأنفسها في الذهن يستلزم كون الشئ الواحد جوهرا وعرضا معا ، وهو محال . بيان الملازمة : أن الجوهر المعقول في الذهن جوهر ، بناء على انحفاظ الذاتيات ، وهو بعينه عرض ، لقيامه بالنفس قيام العرض بمعروضه . وأما بطلان اللازم ، فللزوم كونه قائما بالموضوع وغير قائم به .
اشکال اول این است که قول به آن مستلزم این است که شیء واحد در یک آن هم جوهر باشد و هم عرض و این از محالات است.
زیرا وقتی جوهری را تصور می کنیم، این جوهر باید جوهر باشد زیرا قرار شد که ماهیات با تمامی ذاتیاتش وارد ذهن شده باشد. ذاتی هر چیز عبارت است از جنس و فصل آن. مثلا انسان باید به صورت جوهر، ذو ابعاد ثلاثه… وارد ذهن شده باشد.
از طرف دیگر همین جوهر باید عرض باشد زیرا قائم به نفس است برای اینکه علم است و نمی تواند بدون نفس مستقلا وجود داشته باشد. اگر قائم به خودش بود ما ذاتا جاهل می شدیم و آن هم مستقل وجود دیگری داشت.
بنا بر این ماهیت مزبور لازم دارد که یک ماهیت هم جوهر باشد و هم عرض. اشکال آن این است که این کار به اجتماع نقیضین بر می گردد. زیرا شیء واحد هم باید قائم به موضوع باشد چون عرض است و هم قائم به موضوع نباشد چون جوهر است.
(اشکال نشود که بعضی از ماهیات، عرض هستند زیرا می گوییم: وجود ذهنی اگر در یک جا به مشکل برخورد علامت آن است که وجود ندارد و باطل است.)
الإشكال الثاني : أن الماهية الذهنية مندرجة تحت مقولة الكيف بناء على ما ذهبوا إليه من كون الصور العلمية كيفيات نفسانية ، ثم إنا إذا تصورنا جوهرا ، كان مندرجا تحت مقولة الجوهر – لانحفاظ الذاتيات – وتحت مقولة الكيف ، كما تقدم ، والمقولات متباينة بتمام الذوات ، فيلزم التناقض في الذات
اشکال دوم عبارت است از اینکه ماهیت ذهنیه چه جوهر باشد و چه چیز دیگری تحت مقوله ی کیف قرار می گیرد. زیرا فلاسفه می گویند: صور علمیه کیفیاتی نفسانیه هستند.
بنا بر این اگر ما جوهری را تصور کنیم این متصور هم باید تحت مقوله ی جوهر باشد زیرا قرار شد ذاتیات شیء بعینه وارد ذهن شود. از آن طرف باید تحت مقوله ی کیف قرار گیرد زیرا گفتیم هرچه که در ذهن است کیف می باشد. این در حالی است که مقولات یعنی جوهر و کیف به تمام ذاتشان با هم فرق دارند. (بر خلاف انسان و فرص که در جنس یکی باشند و فقط در فصل با هم فرق داشته باشند.)
لازمه ی این کار تناقض است زیرا شیء واحد هم باید قائم به موضوع باشد چون عرض است و هم قائم به موضوع نباشد چون جوهر است و به بیان دیگر هم داخل در یک مقوله باشد و هم نباشد و داخل در مقوله ی دیگر باشد.
وكذا إذا تصورنا مقولة أخرى غير الجوهر ، كانت الماهية المتصورة مندرجة تحت مقولتين
همچنین اگر مقوله ی دیگری غیر از کم را تصور کنیم مانند تصور خط که کم است که لازم می آید آنچه تصور کرده ایم هم کم باشد و هم کیف که این هم از محالات است
وكذا لو تصورنا كيفا محسوسا ، كان مندرجا تحت الكيف المحسوس والكيف النفساني ، وهو اندراج شئ واحد تحت نوعين متباينين من مقولة ، واستحالته ضرورية
همچنین اگر کیف محسوسی مانند بو، شکل، صدا و رنگ را تصور کنیم. این کیف ها هم محسوس اند و تحت کیف محسوس می باشند و هم چون علم هستند تحت کیف نفسانی قرار می گیرند که آن هم از محالات است زیرا مقولات با هم متباین هستند و محال بودن آن از ضروریات است زیرا انسان نمی تواند هم انسان باشد و هم فرس.