022

موضوع: تقسیمات وجود فی نفسه و بیان مواد ثلاث

گفتیم وجود به فی غیره و فی نفسه تقسیم می شود. وجود فی غیره وجودی بود که در طرف یا طرفین مستهلک می باشد ولی وجود فی نفسه چنین نیست و مستقل است و مفهومی مستقل دارد و مستقلا قابل درک است.

وجود فی نفسه، خود به دو قسم تقسیم می شود که عبارتند از لغیره و لنفسه. یعنی گاه مال غیر است و گاه فقط مال خودش می باشد.

وجود فی نفسه به این معنا است که وقتی موجود می شوند دارای ماهیت می باشند. بنا بر این وقتی موجود می شود از ماهیت خودش عدم را زدوده است و ماهیتش را موجود می کند (برای اینکه اصالت برای وجود است و ماهیت در سایه ی آن موجود می شود. فراموش نشود که وجود فی غیره ماهیت نداشت و این را در بحث های سابق بیان کردیم.) این موجود که عدم را از ماهیت خودش دفع می کند، گاه عدم را از شیء دیگری نیز طرد می کند. واضح است که او عدم را از ماهیت دیگری طرد نمی کند و این گونه نیست که وقتی موجود می شود هم ماهیت خودش موجود شود و هم ماهیت غیر. آن موجود صرفا عدمی را از ماهیتی که به وسیله ی موجود دیگری موجود شده است طرد می کند. یعنی ماهیتی که موجود شده است گاه با نقص و عدمی همراه است و موجود اول آن عدم را برطرف می کند و کمالی برای آن ایجاد می کند.

خلاصه اینکه موجود هر وقت به وجود می آید عدم را از یک ماهیت که همان خودش است مرتفع می کند ولی گاه در کنار آن عدمی را از ماهیت دیگری که به وجود خودش موجود شده است مرتفع می سازد:

مثال اول: مثلا علم حصولی عبارت است از عرضی که نه قبول قسمت می کند و نه قبول نسبت و عارض بر نفس می شود و در نتیجه به آن کیف نفسانی می گویند. این علم موجب می شود که ما خارج را درک کنیم. این علم، وقتی موجود شد ماهیتش که همان کیف نفسانی است را به وجود می آورد به این معنا که وقتی علم نبود آن کیف نفسانی خاص هم نبود. علم وقتی ایجاد می شود اولا آن ماهیت را ایجاد می کند و علاوه بر آن از ماهیت انسان که وجودش به سبب وجود خودش است و نه علم، عدمی را دفع می کند و آن این است که جهل که عدم العلم را از او مرتفع می کند.

مثال دوم: وقتی قدرت و توانایی موجود می شود، موجب می شود که اولا ماهیت قدرت که کیفی نفسانی است موجود است و علاوه بر آن از ماهیت طفل که در خارج به وجود خودش موجود است عدمی را که ناتوانایی است دفع می کند.

توجه، بعضی از قضایای موجبه در واقع منفی هستند. مثلا اعمی به معنای نابینایی است. بر این اساس اگر قضیه ای دارای محمولی از این قبیل باشد مانند زید اعمی به آن موجبه ی معدوله می گویند یعنی سلب جزء محمول است هرچند به قالب سالبه نیست و در آن از (لا) استفاده نشده است. بنا بر این ضعف به معنای عدم توانایی و ناتوانایی است و هکذ.

مثال سوم: همچنین ماهیت سفیدی وقتی موجود می شود ماهیت آن که همان رنگ مخصوص است که نور چشم را پخش می کند موجود می شود. وجود سفیدی بعد از ایجاد شدن عدم سفیدی را از جسمی که سفید نبود برطرف می کند.

این حالت علاوه بر اعراض در صورت های جوهری که بر ماده عارض می شوند نیز جاری است. مثلا وجود هسته هم خودش موجود است و هم ماهیتش را ایجاد کرده است ولی بعد چیزی به نام صورت درختی ایجاد می شود و ماهیت درخت هم در سایه ی آن موجود می شود. این درخت، از هسته که سابقا نهال نبود و فقط هسته بود و به عدم نهال بودن متصف بود عدم را رفع می کند.

به این گونه وجود ها فی نفسه لغیره می گویند. اینها فی نفسه هستند زیرا از ماهیت خود، عدم را دفع کرده اند و لغیره هستند زیرا عدمی را از ماهیت دیگری برطرف کرده اند.

در مقابل این وجود، وجود لنفسه است که فقط عدم را از ماهیت خودش برطرف می کند.

 

الفصل الثالث من الوجود في نفسه ما هو لغيره ومنه ما هو لنفسه (بعضی از وجودهای فی نفسه، لغیره هم هستند یعنی علاوه بر اینکه خودشان غیر را هم شامل می شوند و عدمی را از آن دفع می کنند ولی بعضی از وجودها فقط لنفسه اند و به غیر ماهیت خودشان کاری ندارند مانند وجود انسان.) والمراد بكون وجود الشئ لغيره أن يكون الوجود الذي له في نفسه (منظور از اینکه وجود شیء برای غیر باشد این است که وجودی که برای خودش دارد،) – وهو الذي يطرد عن ماهيته العدم (که همان وجودی است که از ماهیت خودش عدم را طرد می کند) – هو بعينه يطرد عدما عن شئ آخر، (همان وجود بعینه و نه وجودی دیگر، عدمی را از شیء دیگر طرد می کند) لا عدم ذاته وماهيته، (یعنی عدم ذات و عدم ماهیت شیء دیگر را طرد نمی کند بلکه صرفا نوعی عدم را بعد از آنکه آن ماهیت به وجود خودش موجود است از آن طرد می کند. مثلا وجود علم ماهیت انسان را موجود نمی کند بلکه فقط عدمی را از انسان که همان جهل است طرد می کند.) وإلا كان لوجود واحد ماهيتان، (و الا یک موجود می بایست دو ماهیت داشته باشد به این معنا که یک موجود، دو ماهیت داشته باشد) وهو كثرة الواحد، (و بازگشت این قول به این است که واحد در عین وحدت کثیر باشد.) بل عدما زائدا على ذاته وماهيته، (بلکه عدمی را طرد می کند که زائد بر ذات و ماهیت آن شیء است) له نوع مقارنة له، (و آن عدم با آن غیر، نوعی همراهی و مقارنت دارد. مثلا زید وقتی جاهل است با عدم العلم همراه است نه اینکه عدم، با ماهیت آن ترکیب شده باشد. از آنجا که عدم چیزی نیست که انسان را داشته باشد از این رو علامه از آن به مقارنت تعبیر کرده است.) كالعلم الذي يطرد بوجوده العدم عن ماهيته الكيفية، (مثلا علم، وقتی موجود می شود از ماهیت خودش که کیف است، عدم را طرد می کند. یعنی وقتی علم موجود نبود، کیف نفسانی هم موجود نبود و بعد که علم موجود شد، در قالب آن، کیف نفسانی هم به وجود آمد.) ويطرد به بعينه عن موضوعه الجهل الذي هو نوع من العدم يقارنه (علاوه بر آن، به وسیله ی همین علم، از موضوع علم که انسان است (زیرا علم عرضی است که بر انسان عارض می شود) جهل نیز مرتفع می شود. جهل هرچند ایجابی است ولی نوعی عدم است که همان عدم العلم می باشد و این عدم با موضوع علم که انسان است مقارن است که به وسیله ی علم مرتفع می شود.) ، وكالقدرة فإنها كما تطرد عن ماهية نفسها العدم، تطرد بعينها عن موضوعها العجز. (همچنین است مانند قدرت که علاوه بر اینکه از ماهیت خودش عدم را برطرف می کند و با آمدنش ماهیت قدرت موجود می شود، علاوه بر آن از موضوع خودش که همان انسان است عجز را که عدم قدرت است مرتفع می سازد.)

 

والدليل على تحقق هذا القسم وجودات الأعراض، (دلیل بر تحقق این قسم وجود اعراض است زیرا اعراض همیشه بر روی غیر ایجاد می شوند) فإن كلا منها كما يطرد عن ماهية نفسه العدم، يطرد بعينه عن موضوعه نوعا من العدم، (هر یک از وجودات اعراض علاوه بر اینکه از ماهیت خودش عدم را زائل می کند و مثلا وجود سفیدی بعد از وجود، ماهیت خودش که سفیدی است را موجود می کند، بعینه از موضوع خودش و از آنکه بر آن عارض شده است نوعی از عدم را طرد می کند و جسمی که بر آن عارض شده است را سفید می کند و عدم سفیدی را از آن دور می کند.) وكذلك الصور النوعية الجوهرية، (حتی صور نوعیه ی جوهریه هم لغیره اند. بنا بر این نفس ناطقه وقتی به وجود آمد، ماهیت خودش را هم موجود می کند و علاوه بر آن جنینی که انسان نبود بعد از دریافت روح انسانی، انسان می شود. همچنین است صورت درختی که وقتی روی هسته می آید علاوه بر اینکه ماهیت شجری موجود می شود علاوه بر آن ماهیتی که در هسته است را به شجر بودن متصف می کند.) فإن لها نوع حصول لموادها (این صورت های نوعیه ی جوهری، یک نوع حصول برای موادشان ایجاد می کند) تكملها (به گونه ای که آن ماده را تکمیل می کند یعنی جنین را انسان می کند و هسته را درخت می کند) وتطرد عنها نقصا جوهريا، (و از آن ماده نقصی جوهری را طرد می کند یعنی جوهر آن ماده را تغییر می دهد و هسته را تبدیل به درخت می کند و هکذا) وهذا النوع من الطرد هو المراد بكون الوجود (لغيره) (همین نوع از طرد که وجود شیء از ماهیت دیگری نوعی عدم را طرد می کند همان چیزی است که از آن به لغیره تعبیر می کنیم) وكونه ناعتا (یعنی وصف ساز است چون وقتی می آید، ماهیتی متصف به چیز جدید می شود. مثلا وقتی می آید انسان متصف به عالم بودن می شود و یا هسته متصف به درخت بودن می شود.).

ويقابله ما كان طاردا لعدم نفسه فحسب، (وجود لنفسه که در مقابل وجود لغیره است فقط عدم را از ماهیت خودش طرد می کند و بس) كالأنواع التامة الجوهرية، كالإنسان والفرس، (مانند انواع تامه ی جوهریه که چیزهایی هستند که ماده و صورت با هم موجود می شود مانند انسان و اسب. به این معنا که ماهیت انسان که عبارت است از جسم، نام، حساس، متحرک بالاراده ناطق وقتی به تمامه خلق می شود فقط خودش هست و ماهیتش. علت اینکه علاوه از انواع تامه ی جوهریه نام برد نه ناقصه این است که اگر صورتی از این جواهر بر ماده عارض شود از قبیل قسم اول می شود مانند صورت جوهری نفس ناطقه که بر جنین وارد می شود. در اینجا سخن از انواع تامه است نه ناقصه یعنی کل یک چیز خلق شود نه اینکه اول ماده باشد و بعد صورتی بر آن بار شود بلکه ماده و صورت به تمامه خلق شود و به عبارت دیگر جنس و فصل با هم خلق شود. اگر جنس تنها باشد، و یا فصل تنها، این دو ناقص می باشند نه تام.) ويسمى هذا النوع من الوجود: (وجودا لنفسه)، (به این نوع از وجود، وجود لنفسه می گویند.) فإذن المطلوب ثابت، وذلك ما أردناه. (بنا بر این مطلوب ما که گفتیم وجود فی نفسه به دو قسم تقسیم می شود ثابت شده است.)

 

بعد مرحوم علامه اضافه می کند که تقسیم دیگری هم هست که روی وجود لنفسه می رود و آن اینکه وجود لنفسه گاه تقسیم می شود به بنفسه یعنی وجودش به سبب ذات خودش است یعنی علت ندارد (نه اینکه خودش علت خودش است زیرا چیزی نمی تواند علت خودش باشد. این قسم منحصر به خداوند است) و بغیره یعنی وجودی که به سبب دیگر موجود شده است و معلول چیز دیگری است. بنا بر این وجود تام جوهری، بجز خداوند همه بغیره می باشند.

مرحوم علامه می فرماید: این تقسیم را در اینجا مطرح نمی کنیم بلکه آن را در مبحث علیت و معلولیت بیان می کنیم.

وربما يقسم الوجود لذاته (گاه وجود لذاته که همان وجود لنفسه است تقسیم می شود به) إلى الوجود بذاته والوجود بغيره، (وجود بذاته که چیزی است که وجودش مال ذات خودش است و به وجود بغیره که وجودش به سبب غیر است) وهو بالحقيقة راجع إلى العلية والمعلولية، وسيأتي البحث عنهما. (این بحث در واقع مربوط به بحث علیت و معلولیت است که بعدا مفصلا به آن خواهیم پرداخت.)

 

فصل چهارم: وجوب، امکان و امتناع

از این سه چیز به مواد ثلاث تعبیر می کنند. برای بیان معنای ماده می گوییم: در منطق خواندیم که هر قضیه ای دارای سه چیز است، موضوع، محمول و نسبت. اگر در قضیه ای تنها به این سه اکتفا شود به آن مطلق می گویند. مانند الانسان حیوان. نسبت در این قضایا بیان می کند که محمول با موضوع متحد است و موضوع، دارای محمول می باشد.

گاه علاوه بر این سه، چیز دیگری نیز اضافه می شود و بیانگر رابطه ی بین موضوع و محمول است یعنی آیا این نسبت به نحو ضرورت است یعنی موضوع باید آن محمول را داشته باشد مانند الانسان ناطق که انسان باید ناطق را داشته باشد و الا انسان نیست و گاه به نحو ضرورت نیست مانند الانسان کاتب که هرچند بین موضوع و محمول رابطه است ولی به نحو امکان است و نه ضرورت. این کیفیت نسبت، ماده نام دارد. (بنا بر این خود نسبت را نسبت می نامند و کیفت آن را ماده) حال، اگر به این کیفیت نسبت تصریح کنیم به آن جهت می گویند و قضیه ی مزبور را موجه می گویند. بنا بر این الانسان کاتب بالامکان یک قضیه ی موجهه است زیرا در آن به جهت و کیفیت نسبت تصریح شده است.

برای این مواد در منطق انواع و اقسام مختلفی ذکر شده است مثلا هشت مورد برای قضایای موجهه ذکر می کند که باز بعضی از این اقسام خود چند زیر مجموعه دارند.

تنها چیزی که در فلسفه با آن سر و کار دارند این است که یک مفهومی اگر موضوع قرار بگیرد و وجود بر آن حمل شود یعنی اگر قضیه به شکل هلیه ی بسیطه باشد مانند الانسان موجود (زیرا فلسفه از وجود و احوال وجود بحث می کند) نسبتی که بین موضوع و محمول است از سه حال بیشتر نیست یعنی این رابطه گاه از باب ضرورت است مانند الله تعالی موجود و گاه از باب امکان است مانند الانسان موجود و هکذا در هر مورد که موضوع، ماهیت باشد. گاه این نسبت از باب امتناع است مانند اجتماع النقیضین موجود بالامتناع که معنای آن این است که وجود با آن هرگز همراه نمی شود.

به تعبیر دیگر. هر چیزی که در نظر می گیریم یا وجود برایش ضرورت دارد و یا عدم و یا هیچ یک برایش ضرورت ندارد. وجود و عدم با هم نقیضین هستند و احتمال سومی در کار نیست بنا بر این یا وجود ضرورت دارد و یا عدم و یا هیچ کدام ضرورت ندارد. اگر وجود ضرورت داشته باشد به آن واجب و اگر عدم ضرورت داشته باشد آن را ممتنع و اگر هیچ یک ضرورت نداشته باشد را ممکن می نامند.

احتمال چهارمی عقلا وجود ندارد و آن اینکه هم وجود ضرورت داشته باشد و هم عدم. زیرا بازگشت آن به اجتماع نقیضین است. یعنی ضرورت داشته باشد یک شیء هم موجود باشد و هم معدوم.

بنا بر این مواد (که همان کیفیت نسبت است) در سه مورد فوق منحصر است.

المرحلة الرابعة في المواد الثلاث: (مرحله ی سوم در مورد مواد ثلاث است که همان کیفیات نسبت می باشد که عبارتند از) الوجوب والإمكان والامتناع والبحث عنها في الحقيقة بحث عن انقسام الوجود إلى الواجب والممكن، والبحث عن الممتنع تبعي (از آنجا که در فلسفه بحث از وجود و عوارض وجود است اشکال نشود که چرا شما از امتناع که عدم است بحث می کنید. زیرا جواب این است که بحث از ممتنع بحثی تبعی است و اگر از آن در اینجا سخن می گوییم: برای این است که حصر خود را به شکل تمام و کمال ذکر کرده باشیم و الا باید بگوییم: وجود به واجب و ممکن تقسیم می شود.) وفيها تسعة فصول (در این مرحله ی چهارم نه فصل را ذکر می کنیم.)

 

فصل اول در تعریف مواد ثلاث

الفصل الأول في تعريف المواد الثلاث وانحصارها فيها (فصل اول در مورد تعریف مواد سه گانه ی فوق است و اینکه تقسیم فوق منحصر به این سه مورد می باشد.)

كل مفهوم إذا قيس إلى الوجود، (هر مفهومی که با وجود سنجیده می شود) فإما أن يجب له فهو الواجب، (اگر وجوب برایش ضرورت دارد به آن واجب می گویند) أو يمتنع وهو الممتنع، (اگر وجوب برای ممتنع باشد به آن ممتنع می گویند) أو لا يجب له ولا يمتنع وهو الممكن، (اگر وجود نه برایش ضرورت داشته باشد و نه عدم به ان امکان می گویند.) فإنه (علت اینکه این حصر سه گانه است این است که) إما أن يكون الوجود له ضروريا وهو الأول، (یا وجود برای آن مفهوم ضروری است که همان واجب است) أو يكون العدم له ضروريا وهو الثاني، (یا عدم که نقیض وجود است برایش ضروری است که همان وجود ممتنع است) وإما أن لا يكون شئ منهما له ضروريا وهو الثالث. (یا هیچ یک برایش ضرورت ندارد که همان وجود ممکن است) وأما احتمال كون الوجود والعدم كليهما ضروريين، فمرتفع بأدنى التفات. (اما احتمال چهارم و آن اینکه هم وجود برای شیء ضرورت داشته باشد و هم عدم با اندک توجهی مرتفع می شود زیرا بازگشت آن به اجتماع نقیضین است و اینکه نه تنها اجتماع نقیضین ممکن باید ممکن باشد بلکه حتی باید واجب باشد. زیرا می گوییم: وجوب و عدم برای شیء ضرورت دارد.) وهي بينة المعاني، (وجوب و امتناع و امکان معانی واضحی دارند و نمی توان آنها را تعریف کرد زیرا اگر بخواهیم چیزی را تعریف کنیم باید در تعریف آن جنس و فصلی ارائه کنیم به گونه ای که جنس از آن اعم باشد و هم آن را شامل شود و هم چیزهای دیگر را و بعد با فصل آن را خاص کنیم. این در حالی است که) لكونها من المعاني العامة التي لا يخلو عن أحدها مفهوم من المفاهيم، (وجوب و امتناع و امکان از معانی عامه ای اند که همه چیز را شامل می شود و هیچ مفهومی نیست که یکی از اینها را نداشته باشد بنا بر این جنسی برای آنها قابل تصور نیست که از آنها عام تر باشد. این مانند مفهوم وجود است که تعریفی ندارد زیرا چیزی از وجود عام تر نیست بنا بر این هر آنچه در مقام تعریف آنها ارائه می شود تحت اللفظی است.)

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد