موضوع: تقسیم مواد ثلاث به ما بالذات و ما بالغیر ما بالقیاس الی الغیر
گفتیم مواد قضایا بر سه قسم است که عبارتند از وجوب، امکان و امتناع. یعنی هر مفهومی را که که موضوع قرار می دهیم و وجود را بر آن حمل می کندیم، کیفیتی نسبتی که بین آنها وجود دارد از آن سه قسم بیشتر نیست. زیرا یا وجوب برای موضوع ضرورت دارد و یا امتناع ضرورت دارد و یا هیچ کدام بر آن ضرورت ندارد.
حصر مزبور عقلی است (البته سخن از قضایایی است که مفهومی در موضوع باشد و محمول فقط وجود باشد و الا قضایای دیگری هم هست که در فلسفه از آنها بحث نمی شود.)
بعد گفتیم که این مفاهیم قابل تعریف نیست زیرا این مفاهیم عام است و نمی توان برای آنها جنسی در نظر گرفت زیرا جنس باید عام باشد و حال آنکه از این مفاهیم چیز عام تری وجود ندارد. تعریف هایی که برای آنها ارائه شده است لفظی است یعنی در تعریف آنها لفظی را جایگزین لفظی می کنند. مثلا در تعریف اسد می گویند: الاسد هو الغضنفر و در تعریف غضنفر هم می گویند: الغضنفر هو الاسد. البته ممکن است برای کسی یکی از این لفظ ها روشن تر باشد و به این دلیل معنای آن یکی را هم متوجه شود. وقتی در لغت نامه ی عربی به فارسی می نویسند، اسد یعنی شیر. صرفا لفظی جایگزین لفظی شده است و دیگر کاری به ماهیت اسد ندارند که آیا جوهر است یا عرض و یا نامی است یا غیر آن.
بر این اساس تعریفی که برای وجوب و امتناع و امکان ارائه داده اند صرفا لفظی است. یعنی در تعریف واجب گفتند: ما یلزم من فرض عدمه محال. یعنی چیزی که اگر بخواهد نباشد محال لازم می آید.
این تعریف ها اگر قرار بود حقیقی باشد مستلزم دور می بود زیرا در تعریف واجب می گویند چیزی است که اگر فرض عدمش محال لازم می آید. در این تعریف از محال که همان ممتنع است استفاده شده است. حال در تعریف محال می گویند: چیزی است که واجب است نباشد. بنا بر این در تعریف واجب از امتناع و در تعریف امتناع از واجب استفاده شده است بنا بر این برای شناخت واجب باید ممتنع را بشناسیم و برای شناخت ممتنع باید واجب را بشناسیم و فهم هر کدام متوقف بر فهم دیگری است.
یا اینکه در تعریف ممتنع گفته اند چیزی است که نه واجب باشد و نه ممکن. بعد در تعریف ممکن می گویند: چیزی است که وجود و عدم بر آن ممتنع نیست.
اگر قرار بود این تعریف ها حقیقی باشد مسلتزم دور می شد و چیزی از داخل آن در نمی آمد. معنای دور این است که محال است چیزی از آن فهمیده شود. به همین سبب است که می گویند: تمامی معلومات ما باید به بدیهیات منتهی شود و الا اگر قرار بود فهم هر چیزی احتیاج به معرفی داشته باشد لازمه اش این بود که هیچ چیز برای ما روشن و شفاف نباشد. این دایره باید به جایی که احتیاج به تعریف ندارد ختم شود.
ولذا كانت لا تعرف إلا بتعريفات دورية، (بر این اساس موارد ثلاث تعریف نشده اند مگر به تعریف هایی که مستلزم دور است) كتعريف الواجب ب (ما يلزم من فرض عدمه محال)، ثم تعريف المحال وهو الممتنع ب (ما يجب أن لا يكون) (مثلا واجب را تعریف می کنند به چیزی که از فرض نبودش محال لازم می آید. بعد محال که همان ممتنع است و در تعریف واجب از آن استفاده شده است را تعریف می کنند به چیزی که واجب است نباشد و در در تعریف آن، از واجب استفاده شده است.) أو (ما ليس بممكن ولا واجب)، وتعريف الممكن ب (ما لا يمتنع وجوده وعدمه). (یا اینکه می گویند: ممتنع چیزی است که نه ممکن است و نه واجب و بعد همین امکان را که در تعریف ممتنع ذکر کرده است به گونه ای تعریف می کنند که در آن از ممتنع استفاده شده است و می گویند: ممکن چیزی است که وجوب و عدم بر آن ممتنع و محال نیست.)
فصل دوم: تقسیمات مواد ثلاث
این موارد ثلاث هر کدام اقسامی دارند. از لحاظ تصور و احتمال هر یک از این سه مواد دارای سه احتمال می باشند که عبارتند از: بالذات، بالغیر و بالقیاس. بنا بر این احتمالات موجود در مواد سه گانه ی فوق بر نه قسم بالغ می شود.
اما از نظر وجود خارجی یک صورت از این صورت های نه گانه محال است و هشت صورت امکان تحقق دارد. صورتی که محال است امکان بالغیر است.
اما تعریف آن سه احتمال:
مقصود از بالذات این است که وقتی ذات شیئی را در نظر می گیریم و هیچ چیز دیگری را لحاظ نمی کنیم، آن شیء بالذات متصف به یکی از مواد ثلاث متصف باشد. مثلا اگر شیئی بالذات به وجود متصف باشد به آن می گویند: واجب بالذات است و هکذا در مورد ممکن بالذات و ممتنع بالذات.
مراد از بالغیر این است که یکی از این سه موارد حاصل می شود ولی به سبب غیر است نه به سبب ذات خودش. مثلا خودش واجب نیست ولی غیر آن را واجب کرده است و یا اینکه خودش ممتنع نیست ولی غیر آن را ممتنع کرده است. در این قسم است که چیزی به نام امکان بالغیر نداریم.
مراد از بالقیاس این است که نه خودش فی حد ذاته آن ماده را دارد و نه غیر به او داده است بلکه فقط وقتی با چیز دیگری مقایسه می شود بدون اینکه آن چیز دیگر علت آن باشد و در آن نقشی داشته باشد یا صفت وجوب دارد و یا امتناع و یا امکان.
اما مثال این امور هشت گانه:
وجوب بالذات منحصر به وجود باری تعالی است و بس.
وجوب بالغیر مربوط به همه ی موجودات غیر از خداوند است. ذات آنها به گونه ای است که نه وجود برایشان ضرورت دارد و نه عدم. مانند انسان. در عین این حال، اگر علتش خواست که موجود شود و موجود شد، در این حال وجود برایش ضرورت دارد ولی این به سبب وجود علتش است. همه ی موجودات که موجود هستند وجود برایشان ضرورت دارد زیرا سلب شیء از نفس از محالات است ولی وجود آنها به سبب غیر است که خداوند می باشد.
واجب بالقیاس مانند متضایفین اند. متضایفین چیزهایی هستند که در یک جا جمع نمی شوند ولی با هم تعقل می شوند یعنی اگر یکی بود حتما باید دیگری هم باشد. مثلا اگر چیزی فوق بود حتما باید تحت هم باشد یعنی اگر چیزی باشد که متصف است که عالی است باید چیزی باشد که متصف با سافل باشد و الا عالی بودن به تنهایی معنا ندارد. عالی، علت برای سافل نیست و این وجوب به صرف مقایسه است. نه عالی علت برای سافل است و نه بر عکس.
همچنین است که پدر بودن هنگامی ثابت می شود که پسری هم در کار باشد و هکذا برادر بودن هنگامی است که برادر دیگری هم باشد.
ممتنع بالذات مانند اجتماع نقیضین است که محال بودن آن به خاطر این نیست که چیزی موجب محال شدنش شده باشد. بلکه خودش فی حد ذاته امری است محال.
ممتنع بالغیر چیزی است که ذاتا ممکن است ولی به سبب غیر محال شده است. مثلا ذاتا فرزندی که در نسل دهم من است ممکن است ولی چون هنوز علت آن محقق نشده است الآن محال بالغیر است. علت آن این است که نه نسل از من گذشته باشد و نسل آخری هم عقیم نباشد و تمام شرایط فرزند دار شدن برایش محقق باشد.
اینکه بعد از ده نسل آن فرزند موجود می شود این است که ذاتا محال نیست و الا هرگز موجود نمی شد. ولی الآن ممتنع بالغیر است.
ممتنع بالقیاس مانند متضایفین است که وجود یکی از دو طرف در صورت عدم وجود دیگری محال است مثلا اگر بالایی در کار نیست وجود پائین هم محال می باشد. (همان طور که اگر بالا بود پائین واجب بود و نبود پائین محال بود.) بنا بر این در متضایفین وجود هر یک در صورت عدم دیگری و عدم هر یک در صورت وجود دیگری محال است.
ممکن بالذات مانند همه ی ماهیات است زیرا همه ی آنها فی حد ذاته نسبتشان با وجود و عدم یکسان است.
ممکن بالقیاس مانند چیزی است که وقتی با دیگری مقایسه شود می بینیم که هیچ نقشی دیگری در آن ندارد. مثلا می گوییم: اگر دو واجب الوجود وجود داشت حکمش فلان چیز است. این دو واجب که تصور می شود ارتباطی بینشان نیست یعنی اگر یک واجب الوجود باشد نه لازم دارد دیگری واجب باشد نه ممتنع.
اما امکان بالغیر هرگز وجود خارجی ندارد زیرا اگر قرار باشد چیزی امکان را از غیر بگیرد می پرسیم ذات خودش چیست؟ زیرا هر چیزی فی حد ذاته یا باید واجب باشد یا ممکن یا ممتنع. اگر فی حد ذاته واجب باشد، غیر نمی تواند آن را ممکن کند زیرا لازمه ی آن انقلاب است یعنی دیگر نباید حقیقت آن امکان باشد و بازگشت انقلاب به اجتماع نقیضین است زیرا هم باید واجب باشد و هم نباشد.. همچنین اگر ذات چیزی امتناع باشد و عدم برایش ضرورت داشته باشد دیگر غیر، نمی تواند آن را ممکن کند زیرا بازگشت آن به انقلاب است.
تنها فرضی که باقی می ماند این است که ذات یک چیز امکان باشد و واضح است که وقتی خودش امکان دارد دیگر لازم نیست آن را از غیر بگیرد.
اشکال نشود که گفتید همه ی ممکنات فی حد ذاتها ممکن اند ولی غیر می تواند آنها را واجب کند و بازگشت آن به انقلاب است.
زیرا در جواب می گوییم: وقتی چیزی ذاتا ممکن است معنایش این است که هم با وجود سازگار است و هم با عدم بنا بر این اگر غیر به آن وجوب دهد و یا امتناع هر دو را پذیرا است. بنا بر این اینکه واجب بالغیر می شود و یا ممتنع بالغیر این همان اقتضای ذاتش است. بنا بر این ممکن لا اقتضاء است و می تواند واجب شود ولی اگر چیزی واجب باشد نمی تواند ممکن شود زیرا واجب ذو الاقتضاء است و نمی توان اقتضاء آن را از آن گرفت.
الفصل الثاني انقسام كل من المواد إلى ما بالذات وما بالغير وما بالقياس (فصل دوم در مورد این است که هر یک از سه قسم واجب، ممتنع و ممکن به سه قسم دیگر تقسیم می شوند که عبارت است از ما بالذات، ما بالغیر و ما بالقیاس)
كل واحدة من المواد ثلاثة أقسام: ما بالذات وما بالغير وما بالقياس إلى الغير، إلا الإمكان، فلا إمكان بالغير. (در مورد امکان، امکان بالغیر تصور ندارد بنا بر این اقسام فوق به هشت مورد بالغ می شود.)
والمراد بما بالذات أن يكون وضع الذات كافيا في تحققه (مراد از ما بالذات این است که موضوع قرار دادن ذات به تنهایی کافی است که وجوب، امتناع یا امکان محقق شود. (ضمیر در تحققه به (ما) در بما بالذات بر می گردد.)) وإن قطع النظر عن كل ما سواه (هرچند از هرچه غیر ذاتش است قطع نظر کنیم. زیرا خود ذات در اتصاف به آنچه دارد کافی است و خود ذات کافی است که یا متصف به وجوب شود و یا به امتناع و یا به بامکان) وبما بالغير ما يتعلق بالغير، (مراد از ما بالغیر چیزی است که به غیر وابسته است و وجوب و امتناع و امکان خود را از غیر می گیرد و این مواد جزء ذات خودش نیست.) وبما بالقياس إلى الغير أنه إذا قيس إلى الغير كان من الواجب أن يتصف به. (مراد از ما بالقیاس الی الغیر این است که اگر ذات شیء وقتی با غیر مقایسه می شود واجب است که به آن وصف که وجوب، امتناع و یا امکان است متصف شود.)
فالوجوب بالذات، كما في الواجب الوجود ( تعالى )، (وجوب بالذات مانند خداوند است) فإن ذاته بذاته تكفي في ضرورة الوجود له من غير حاجة إلى شئ غيرها. (زیرا ذاتش فی حد ذاته بدون در نظر گرفتن غیر، کافی است که ثابت کند وجوب برایش ضرورت دارد) والوجوب بالغير، كما في الممكن الوجود الواجب وجوده بعلته. (وجوب بالغیر مانند ممکنی است که موجود شده است. ممکن تا وجود پیدا نکرده است ممتنع بالغیر می باشد ولی بعد از آن واجب بالغیر می شود و به سبب غیر که علت است، وجود برایش ضرورت پیدا می کند. بعد خواهیم گفت که ممکن تا واجب نشود موجود نمی شود.) والوجوب بالقياس إلى الغير، كما في وجود أحد المتضائفين إذا قيس إلى وجود الآخر، (وجوب بالقیاس الی الغیر مانند وجود یکی از متضایفین است که با وجود دیگری سنجیده می شود. متضایفین چیزهایی اند که همواره با هم اند و از یک دیگر تفکیک پذیر نیستند) فإن وجود العلو إذا قيس إليه وجود السفل يأبى إلا أن يكون للسفل وجود، (وجود بالا اگر با وجود پائین مقایسه شود حتما باید پائین هم وجود داشته باشد و پائین بودن برای آن ضرورت پیدا می کند.) فلوجود السفل وجوب بالقياس إلى وجود العلو وراء وجوبه بعلته. (بنا بر این برای وجود پائین، در مقایسه با وجود بالا ضرورت حاصل می شود. این وجوب، غیر از وجوبی است که به سبب علت دارد. زیرا هر ممکنی علت دارد و وجوب خاص خود را که وجوب بالغیر است دارا است. بنا بر این هر ممکن وراء وجوب بالغیر، گاه می تواند وجوب بالقیاس را هم دارا باشد.) والامتناع بالذات، كما في المحالات الذاتية، (امتناع بالذات چیز هایی اند که محال بودن مربوط به ذاتشان است) كشريك البارئ (چون خداوند صرف است و ما ثابت کردیم که صرف قابل تکرار نیست بنا بر این شریک الباری ذاتا محال است.) واجتماع النقيضين. (اجتماع النقیضین هم چیزی است که به صرف تصور محال بودن آن واضح می شود زیرا نمی شود وجود و عدم با هم جمع شود) والامتناع بالغير، كما في وجود المعلول الممتنع لعدم علته، (امتناع بالغیر مانند وجود معلول است که هنگامی که علتش وجود ندارد ممتنع است موجود شود. مانند نسل دهم ما که ممتنع است الآن موجود شود.) وعدمه الممتنع لوجود علته. (همچنین عدم وجود معلول اگر علتش موجود باشد ممتنع است. یعنی اگر علتش هست حتما باید موجود شود. اگر باشد و معلول نباشد این خلف در علیت می باشد یعنی هم علت هست و هم نیست.) والامتناع بالقياس إلى الغير، كما في وجود أحد المتضائفين إذا قيس إلى عدم الآخر، (امتناع بالقیاس الی الغیر مانند وجود یکی از متضائفین اگر با عدم دیگری لحاظ شود. بنا بر این اگر فوق نیست محال است تحت هم باشد.) وفي عدمه إذا قيس إلى وجود الآخر. (همچنین عدم یکی از متضایفین وقتی با وجود دیگری مقایسه می شود محال است موجود نباشد یعنی اگر بالا هست، نبود پائین از محالات است.)
والإمكان بالذات، كما في الماهيات الإمكانية، (امکان بالذات مانند تمام ماهیت های امکانیه) فإنها في ذاتها لا تقتضي ضرورة الوجود ولا ضرورة العدم. (این ماهیات مانند انسان است که فی حد نفسه نه اقتضای وجوب دارد و نه اقتضای امتناع) والإمكان بالقياس إلى الغير، كما في الواجبين بالذات المفروضين، (امکان بالقیاس الی الغیر مانند تصور دو واجب بالذات است) ففرض وجود أحدهما لا يأبى وجود الآخر ولا عدمه، (تصور وجود یکی نه از وجود دیگری اباء دارد و نه از عدم دیگری. هر کدام کاری به دیگری ندارند) إذ ليست بينهما علية ومعلولية ولا هما معلولا علة ثالثة. (زیرا بین آنها علیت و معلولیتی نیست و هر دو علت برای شیء ثالثی نیز نیستند تا اگر یکی بود باید دیگری هم باشد زیرا اگر دو چیز معلول یک علت باشند اگر یکی باشد علامت این است که علتش موجود است پس باید معلول دیگری هم باشد از این رو می گویند که دو معلول که علت سومی هستند با هم متلازم می باشند و اگر یکی هست دیگری هم باید باشد.) وأما الإمكان بالغير فمستحيل، (اما امکان بالغیر امکان تحقق ندارد) لأنا إذا فرضنا ممكنا بالغير فهو في ذاته إما واجب بالذات أو ممتنع بالذات أو ممكن بالذات، إذ المواد منحصرة في الثلاث، (زیرا وقتی ممکن بالغیر را تصور می کنیم می گوییم این ممکن بالغیر فی حد ذاته یا باید واجب باشد یا ممتنع و یا ممکن و شق چهارمی وجود ندارد. حتی چیزهایی که نیستند هم از این سه قسم خارج نیستند.) والأولان يوجبان الانقلاب، (اگر چیزی فی حد ذاته واجب یا ممتنع باشد بعد غیر آن را ممکن کند این کار به انقلاب منجر می شود که محال است. زیرا شیئی که وجود برایش ضرورت دارد را از آن بگیرد هکذا در مورد عدم و لازمه ی آن این است که هم آن ذات باشد و هم نباشد یعنی هم وجوب و یا عدم برایش ضرورت داشته باشد و هم نداشته باشد.) والثالث يوجب كون اعتبار الإمكان بالغير لغوا. (و اگر فی حد ذاته ممکن باشد و غیر به آن امکان دهد، موجب می شود که اعتبار این امکان لغو باشد زیرا خودش آن را دارد و معنا ندارد که امکانی که خودش دارد را از غیر بگیرد.)