038

موضوع: انواع جوهر و توضیح جسم

گفتیم: ماهیّت تقسیم می شود به جوهر و نه مقوله از عرض.

اکنون علامه در توضیح اقسام جوهر می فرماید: جوهر در تقسیم اولیه به پنج نوع تقسیم می شود. البته جوهر تقسیمات دیگری هم دارد که به عنوان تقسیم ثانویه به حساب می آیند.

این پنج نوع عبارتند از: ماده، صورت، جسم، نفس و عقل

حصر جوهر در این پنج نوع عقلی نیست بلکه اینها از طریق استقراء به دست آمده است. فلاسفه، تمام برهان هایی در مورد انواع جوهر اقامه شده است را جمع کرده اند و به همین پنج مورد رسیده اند. بنا بر این کسی ممکن است در بعضی از این برهان ها خدشه کند و تعداد آنها را کمتر کند و یا اینکه برای نوع دیگری نیز برهان اقامه کند و به آن پنج مورد اضافه کند. به هر حال، مشهور به همان پنج نوع قائلند که برای هر کدام دلیل عقلی و برهان اقامه شده است که آنها وجود دارند و یا اینکه ضرورت، بر وجود اینها دلالت می کند.

ابتدا به سراغ عقل می رویم: عقل امری است جوهری (که مانند همه ی جواهر در موضوع نیست) و مجرد است هم ذاتا و هم فعلا. مجرد است یعنی مادی نیست نه ذاتا یعنی در ذاتش ماده ای وجود ندارد و نه فعلا یعنی در مقام انجام کارها نیز به ماده احتیاج ندارد.

این عقل، در اصطلاح فلسفه که یکی از اقسام جوهر است غیر از عقلی است که یکی از مراتب نفس می باشد که همان عقل انسان است. از عقل، در زبان وحی به ملک تعبیر می شود.

البته عقل، در لسان فلسفه با اصطلاح عرفی فرق دارد. در عرف عقل را مرادف درک و شعور می دانند ولی در فلسفه درک را به حضوری و حصولی تقسیم می کنند و به حضوری عقل نمی گویند. حصولی هم اقسامی دارد که عبارتند از حسی، خیالی و عقلی. قسم اخیر از مراتب علم حصول، تعقل و قوه ای که آن را درک می کند عقل نامیده می شود.

بنا بر این عقل، یکی از قوای ادراکی نفس است یعنی روح انسان، دو قوه ی مستقل از هم دارد: یکی نیروی درک کننده است و یکی نیروی عمل کننده (نیروی عالمه و نیروی عامله) عقل انسانی یکی از اقسام نیروی درک کننده است. به هر حال این عقل با عقلی که جوهر است و از آن بحث می کنیم متفاوت است.

 

دومین نوع از جوهر، نفس است: نفس همان روح است که موجودی است که ذاتا مجرد است یعنی در اصل ذاتش امری مادی دخالت ندارد ولی فعلا به ماده وابسته است یعنی در مقام عمل، به ماده وابسته است یعنی کارهای ادراکی و تحریکی آن بوسیله ی ابزار بدن است. مثلا در دیدن، همان نفس است که می بیند ولی این کار را به واسطه ی چشم می بینم. چشم خودش نمی بیند مانند دوربین است که خودش چیزی نمی بیند ولی کسی که پشت دوربین است از طریق آن چیزی را می بیند.

همچنین است در مورد شنیدن که روح به وسیله ی گوش می شنوند و هکذا در مورد سایر حواس در مورد لذت ها و ناراحتی ها که همه بر روح بار می شود. هکذا دست خودش حرکت نمی کند بلکه روح است که آن را حرکت می دهد. به همین دلیل اگر روح از آن جدا شود، به شکل موجودی بی جان و بی حرکت می افتد.

بعد اثبات می کنیم که نفس یا همان روح چرا ذاتا مجرد است.

 

سومین و چهارمین نوع از جوهر عبارت از ماده و صورت است. ماده عبارت است از جوهر مبهمی که قابلیت اشیاء می باشد یعنی قوت اشیاء است و توان پذیرش صورت های نوعیه و اعراض را دارد. وقتی ماده توانست صورتی را بپذیرد در نتیجه تمام اعراض آن صورت را نیز می پذیرد. یعنی وقتی صورت نوعیه ی سیب روی ماده ی خاک آمد، در نتیجه اعراض آن مانند طعم و بو و رنگ را نیز می پذیرد.

ماده قوه و توان است و باید به وسیله ی چیزی فعلیت پیدا کند که هما صورت است. فعلیت است در دو جهت است یعنی گاه در طول و عرض و عمق است. یعنی صورت به ماده حجم می دهد. به این صورت که حجم دهنده است صورت جسمیه می گویند. و صورت گاه ماده را نوع خاصی از موجودات مادی می کند که به آن صورت نوعیه می گویند. مثلا صورت خاک، ماده را خاک می کند که یک نوع از موجودات این عالم است. هکذا صورت آهن که ماده را آهن می کند.

 

پنجمین نوع از جوهر جسم است که ترکیبی است که از اتحاد ماده و صورت شکل می پذیرد. جسم امری است واحد ولی مرتکب از دو جزء فوق می باشد. این ترکیب اتحادی است نه انضمامی یعنی آن دو جزء با هم متحد می شوند نه اینکه صرفا در کنار هم قرار گیرند.

بعد علامه اضافه می کند که اگر گفتیم صورت و یا نفس از اقسام جوهر است این از باب تسامح است زیرا اگر چیزی بخواهد از انواع جوهر باشد یعنی جوهر جنس است و آنها انواع آن خواهند بود. این در حالی است که اگر صورت بخواهد جنس داشته باشد باید در نتیجه فصل داشته باشد تا از بقیه ی انواع هم عرض خود جدا شود. این در حالی است که قبلا گفتیم، صورت همان فصل است در نتیجه لازمه اش این است که فصل باید فصل داشته باشد و حال آنکه قبلا ثابت کردیم که فصل نمی تواند فصل داشته باشد. نتیجه اینکه صورت نباید نوعی از انواع جوهر باشد.بنابراین صورت به حمل اولی جوهر نیست بلکه به حمل شایع جوهر می باشد یعنی جوهر، جنس صورت نیست تا بتوان گفت، صورت به حمل اولی جوهر است بلکه جوهر امری است عارضی و به حمل شایع بر صورت حمل می شود.

در مورد نفس هم همین کلام را تکرار می کنیم. نفس، همان صورت بدن است یعنی ماده، صورت های مختلفی به خود می گیرد یعنی اول صورتی غذایی است یعنی موجودی جماد و بی جان که خورده می شود و بعد صورت نطفه که جان دار است و بعد جنین می شود و بعد صورت روح را به خود می گیرد. بعد این صورت و ماده به ترکیب اتحادی، موجود واحدی به نام انسان را تشکیل می دهند. بنا بر این وقتی نفس، صورت انسان است همان کلامی که در مورد صورت گفتیم در مورد نفس هم جاری می شود و نفس، فصل انسان می شود و خودش نمی تواند فصل داشته باشد بنا بر این نمی تواند نوعی از جوهر باشد

 

الفصل الثاني في أقسام الجوهر

قسموا الجوهر – تقسيما أوليا – إلى خمسة أقسام: (جوهر را در تقسیم اولی به پنج قسم تقسیم کرده اند. البته مراد، تقسیم اولی است و الا به عنوان ثانوی تقسیمات دیگری هم دارد.) المادة والصورة والجسم والنفس والعقل. (این پنج قسم عبارتند از ماده و صورت وجسم و نفس و عقل) ومستند هذا التقسيم في الحقيقة استقراء ما قام على وجوده البرهان من الجواهر. (مدرک این تقسیم در حقیقت استقراء و تتبع است یعنی جوهرهایی که برایش برهان اقامه شده است به همین پنج قسم بالغ می شود. بنا بر این اگر کسی توانست یکی از این دلیل ها را ابطال کند، تعداد جواهر به کمتر از پنج تا می رسد هکذا اگر کسی بتواند دلیل دیگری بر قسم دیگری از جوهر اقامه کند که تعداد آنها بیشتر می شود.) فالعقل هو: (الجوهر المجرد عن المادة ذاتا وفعلا)، (عقل عبارت است از موجودی جوهری که ذاتا و فعلا، ماده ندارد. یعنی نه ذاتا ماده ندارد و هم در مقام کار و عمل با ابزاری مادی مانند چشم و گوش ارتباطی ندارد.) والنفس هي: (الجوهر المجرد عن المادة ذاتا المتعلق بها فعلا)، (نفس که نام دیگرش روح است عبارت است از جوهری که در مقام ذات از ماده مجرد است ولی در مقام فعل، به ماده احتیاج دارد یعنی کارهای عملی و ادراکی اش از راه ابزار بدن است یعنی از راه چشم می بیند.) والمادة هي: (الجوهر الحامل للقوة)، (ماده عبارت از جوهری است که تمامی توانها را حمل می کند یعنی ماده است که این توان را دارد انسان شود و یا درخت شود. هر صورت نوعیه ای که در عالم است، در ماده وجود دارد. وقتی ماده می تواند هر صورتی را بپذیرد، بنا بر این می تواند همه ی اعراض را هم بپذیرد.) والصورة الجسمية هي: (الجوهر المفيد لفعلية المادة من حيث الامتدادات الثلاثة)، (تعبیر به صورت جسمیه از باب تسامح است یعنی صورت جسمیه یکی از اقسام صورت است. بنا بر این باید از مطلق صورت سخن گفته شود. بعدها می گوییم که صورت مطلق تقسیم می شود به صورت جسمیه و صورت نوعیه. به هر حال، صورت جسمیه عبارت است از جوهری که به ماده، فعلیت می دهد. و مراد از فعلیت این است که ماده را حجم دارد می کند و به آن طول و عرض و عمق می دهد. بنا بر این صورت نوعیه مراد نیست یعنی مراد نیست که صورت، ماده را خاک کند و یا انسان و یا آهن کند. خلاصه اینکه صورت جسمیه به ماده از نظر حجم، فعلیت می دهد و صورت نوعیه به ماده از نظر نوع فعلیت می دهد.) والجسم هو: (الجوهر الممتد في جهاته الثلاث). (جسم، عبارت از موجودی جوهری است که طول و عرض و عمق یعنی حجم دارد.)

ودخول الصورة الجسمية في التقسيم دخول بالعرض، (اگر ما صورت جسمیه را در تقسیم داخل کرده ایم این کار از باب مجاز و بالعرض است. یعنی واقعا، صورت یکی از اقسام جوهر نمی باشد. زیرا اگر می خواست یکی از اقسام جوهر باشد، جوهر می بایست جنسش باشد و هر یک از انواع تحت آن فصل داشته باشند تا از نوع دیگر ممتاز باشند و حال آنکه چنین نیست.) لأن الصورة هي الفصل مأخوذا بشرط لا، (زیرا صورت همان فصل است که بشرط لا اخذ شده است.) وفصول الجواهر غير مندرجة تحت مقولة الجوهر، (و این در حالی است که فصل های جوهرها تحت مقوله ی جوهر مندرج نیست.) وإن صدق عليها الجوهر (هرچند جوهر بودن بر آن صادق است ولی این صدق به حمل شایع است و نه حمل اولی. بنا بر این جوهر در حد و تعریف آن اخذ نشده است و جوهر جنس آنها نیست.) كما عرفت في بحث الماهية، ويجري نظير الكلام في النفس. (در بحث ماهیّت به این امر اشاره کردیم. از این رو اگر در تعریف نفس هم می گوییم: جوهری است که آن خصوصیت را دارد. این تعبیر هم مسامحه ای است. صورت و نفس هر دو بسیط اند و جنس و فصل ندارند. از این رو اگر احیانا عقل برای آنها جنس و فصلی در نظر گرفته است این کار صرف اعتبار است. نظیر همین کلام را در مورد اعراض و مجردات هم گفتیم که آنها جنس و فصل ندارند و عقل برای آنها جنس و فصلی را اعتبار می کند و این جنس و فصل حقیقی نیستند. زیرا اینها ماده و صورت ندارند تا جنس و فصل در مورد آنها معنا داشته باشد.)

 

سپس علامه تک تک این اقسام را مورد بحث قرار می دهد و از هر کدام در یک یا چند فصل مستقل سخن می گوید.

 

فصل سوم در مورد جسم است.

جسم تنها جوهری است که لازم نیست با برهان اثبات شود زیرا این از بدیهیات است که در عالم، اجسامی هست که در اصل جسم بودن و اینکه حجم دارند با هم شریکند. (بر خلاف سایر انواع جوهر که برای اثبات، به برهان احتیاج دارند.)

در مورد جسم یک بحث طبیعی (علم فیزیک) وجود دارد و نه فلسفی و آن اینکه آیا جسم، واحد متصل است یا منفصل می باشد. مثلا اگر یک تکه آهن را در نظر می گیریم این بحث در آن مطرح است. ما یک تکه آهن را یک شیء متصل فرض می کنیم ولی آیا در واقع هم چنین است؟

در این مورد دو قول است. جمعی قائل به پیوستگی و اتحاد آن بودند و جمع بر خلاف آن.

این دو قول خود به چند قول دیگر تقسیم می شود. بعضی گفته اند این جسم که الآن یک تکه است و اجزاء ندارد، بالقوه اجزاء دارد زیرا جسم، حجم دارد و دارای طول و عرض و ارتفاع است و هر آنچه چنین باشد قابل تقسیم است هرچند الآن تقسیم نشده باشد. بعد در این مورد بحث شده است که یک جسم تا چه حد می تواند تقسیم شود. بعضی گفته اند مقدار این تقسیم شدن محدود است و بالاخره به جایی می رسد که دیگر قابل تقسیم نباشد.

در مقابل، جمعی گفتند که این قابلیت تقسیم شدن تا بی نهایت باقی است. البته ابزاری که در دست است تا مقدار خاصی می تواند آن را تقسیم کند ولی این موجب نمی شود که قابلیت تقسیم شدن از جسم مرتفع شود. حتی اگر در خارج نتوانیم آن را تقسیم کنیم، آن را می توانیم در ذهن تقسیم کنیم. حتی اگر ذهن هم نتواند آن را به سبب اینکه خیلی کوچک شده است تقسیم کند، عقل می گوید که هر قدر کوچک شود بالاخره حجم دارد و هر چه حجم دارد قابلیت تقسیم شدن را دارد. این جسم هر قدر کوچک شود فاقد حجم نمی شود زیرا همین قطعه آهنی که مثلا در دست ماست کوچک شده است و به آن قطعه ی بسیار ریز تبدیل شده است. بنا بر این آن قطعه ی ریز این قابلیت را دارد که اگر آن اجزاء تقسیم شده را به آن ملحق کنیم دوباره همین قطعه آهن بزرگ شود. اگر قرار باشد این قطعه آهن بعد از تقسیم، به جسم بی حجم تبدیل شود، هر قدر از آن اجسام بی حجم در کنار هم قرار گیرند دیگر دارای حجم نخواهند شد و اصلا آهنی حجم دار از آنها پدیدار نمی شود و حال آنکه آن جزء ریز بخشی از این آهن است. بنا بر این هر چه تقسیم شود حجمش از بین نمی رود.

این مانند آهن است که هر چه تقسیم شود به جایی نمی رسد که دیگر قابل تقسیم نباشد.

تا اینجا سخن از کسانی بود که قائل بودند جسم، شیء متصل است. که گفتیم این خود به دو قول دیگر تقسیم می شد که در مربوط به قابلیت تقسیم جسم به بی نهایت و عدم آن بود.

 

اما قول دوم، قول کسانی است که قائل به عدم اتحاد و اتصال در جسم اند. این عده قائلند که به سبب ضعف یا خطای باصره تصور می شود که جسم واحد متصل است و الا جسم مجموعه ای از اتم هاست که با فاصله در کنار هم قرار گرفته اند.

قائلین به این قول به سه دسته تقسیم می شوند:

دسته ی اول می گویند: این اجزاء که اجزاء بالفعل اند خودشان دیگر قابل تقسیم نیستند. نه در خارج، نه در ذهن و نه در عقل.

جمعی دیگر قائلند که اینها در خارج هرچند قابل تقسیم نباشد ولی در عقل و ذهن قابل تقسیم اند.

دسته ی دوم خودشان به دو قول دیگر قائلند جمعی می گویند که این تقسیم تا بی نهایت ادامه دارد و جمعی می گویند: بالاخره به جایی ختم می شود.

 

الفصل الثالث في الجسم

لا ريب أن هناك أجساما مختلفة (شکی نیست که در عالم خارج، اجسام گوناگونی وجود دارد و این امر به برهان احتیاج ندارد) تشترك في أصل الجسمية (و همه در جسم بودن شریکند) التي هي الجوهر الممتد في الجهات الثلاث، (و مراد از جسم همان جوهری است که طول و عرض و عمق دارد.) فالجسم بما هو جسم قابل للانقسام في جهاته المفروضة، (بنا بر این، جسم از این جهت که جسم است و سه بعد دارد، در این سه بعد قابل تقسیم است.) وله وحدة اتصالية عند الحس. (البته جسم یک نوع وحدت اتصالیه دارد یعنی ما تصور می کنیم که اجزاء شیء چنان به هم پیوسته است که آن را یک چیز به حساب می آوریم. مثلا ما یک تکه آهن را یک چیز به حساب می آوریم.) فهل هو متصل واحد في الحقيقة كما هو عند الحس أو مجموعة أجزاء ذات فواصل على خلاف ما عند الحس؟ (سخن در این است که حال که حس ما، آن را واحد در نظر می گیرد آیا در واقع هم واحد است یا اینکه متشکل از مجموعه ای از اجزاء و اتم هاست که با هم فاصله دارند. بر خلاف آنچه ما در حس تصور می کنیم و آن را واحد می پنداریم.)

وعلى الأول، (بنا بر قول اول که بگوییم جسم، واحد متصل است) فهل الأقسام التي له بالقوة متناهية، أو غير متناهية؟ (این مسأله پدیدار می شود که این قابلیت تقسیم شدن به اجزاء آیا تا بی نهایت ادامه دارد یا اینکه به جایی ختم می شود؟) وعلى الثاني، (بنا بر قول دوم که بگوییم جسم، واحد منفصل است) فهل الأقسام التي هي بالفعل (آیا اقسام پراکنده ی بالفعل) – وهي التي انتهى التجزي إليها – (که همان اجزایی اند که جزء جزء شدن جسم به آن ختم می شود (مثلا اتم)) لا تقبل الانقسام خارجا، لكن تقبله وهما وعقلا، (این اجزاء دیگر خودشان در خارج قابل تقسیم شدن نیستند ولی در مقام وهم و تصور و به برهان عقلی قابل تقسیم اند) لكونها أجساما صغارا ذوات حجم، (زیرا هر قدر هم کوچک باشند بالاخره حجم دارند و چنین چیزی قابل تقسیم شدن به اجزاء کوچک تر است.) أو أنها لا تقبل الانقسام لا خارجا ولا وهما ولا عقلا، لعدم اشتمالها على حجم، (قول دیگر این است که این اجزاء ریز دیگر قابل تقسیم نیست، نه در خارج و نه در وهم و نه در عقل زیرا این اجزاء دیگر خودشان حجم ندارند.) وإنما تقبل الإشارة الحسية، (فقط می توان به این اجزاء اشاره ی حسی کرد یعنی می شود با دست و یا مثلا با نوک سوزنی در زیر میکروسکوپ به آنها اشاره کرد. مثلا نقطه در فلسفه چیزی است که طول و عرض و عمق ندارد مانند سر خط که فقط طول دارد. حال اگر سر همان خط را در نظر بگیریم خود حتی طول هم ندارد ولی قابل اشاره است.) وهي متناهية أو غير متناهية؟ (این قول خودش بر دو قسم است و آن اینکه این اقسام که خودشان قابل تقسیم نیستند، بعضی در مورد آنها می گویند که خودشان متناهی اند و بعضی می گویند که این اجزاء غیر متناهی اند مانند قول ریاضیون که می گویند خط از بی نهایت نقطه تشکیل می شود که حرف اشتباهی است زیرا نقطه یا طول دارد یا نه اگر نداشته باشند میلیادها از آن هم کنار که باشد طول حاصل نمی شود و اگر داشته باشد واضح است که به تعداد محدودی باید کنار هم باشد تا آن خط تشکیل شود.) ولكل من الشقوق المذكورة قائل. (هر یک از این اقوال پنج گانه قائلی دارد و جمعی به آن قائل شده اند.) فالأقوال خمسة. (بنا بر این، اقوال، پنج قول شده است.)

الأول: أن الجسم متصل واحد بحسب الحقيقة، كما هو عند الحس، (قول اول این است که قول همان طور که در ظاهر متصل است در واقع هم واحد متصل می باشد.) وله أجزاء بالقوة متناهية، (البته قابل تقسیم است و این قابلیت متناهی است و به جایی ختم می شود.) ونسب إلى الشهرستاني. (این قول به شهرستانی که صاحب کتاب ملل و نحل است نسبت داده شده است. نام او محمد بن عبد الکریم شهرستانی است.)

الثاني: أنه متصل حقيقة كما هو متصل حسا، (قول دوم این است که جسم واقعا متصل است کما اینکه حس هم آن را متصل می داند) وهو منقسم انقسامات غير متناهية – بمعنى لا يقف -، (ولی تا بی نهایت تقسیم می شود یعنی این تقسیم به حدی ختم نمی شود و همچنان این قابلیت ادامه دارد. مراد علامه این است که این متناهی بالفعل نیست که محال باشد یعنی الآن بالفعل، اجزاء غیر متناهی ندارد بلکه قابلیت تقسیم را دارد مانند اینکه در عدد، هر عددی تصور شود بالفعل متناهی است ولی این قابلیت را دارد که بیشتر و کمتر شود تا بی نهایت.) أي إنه يقبل الانقسام الخارجي بقطع أو باختلاف عرضين ونحوه، (یعنی جسم این قابلیت را دارد که در خارج تکه تکه شود و یا اینکه یک طرفش را رنگ سیاه بزنیم و یک طرفش را رنگ سفید و یا اینکه وسطش خط بکشیم و مانند آن.) حتى إذا لم يعمل الآلات القطاعة في تقسيمه لصغره، قسمه الوهم، (ولی اگر به جایی ختم شود که چون خیلی کوچک شده است دیگر قابل تقسیم در خارج نیست در اینجا وهم آن را تقسیم می کند یعنی صورتی از آن را تصور می کند و آن را تقسیم می کند.) حتى إذا عجز عن تصوره لصغره البالغ، (حتی اگر وهم هم نتواند به سبب اینکه آن جسم بسیار کوچک شده است آن را تقسیم کند) حكم العقل كليا بأنه كلما قسم إلى أجزاء كان الجزء الحاصل – لكونه ذا حجم، له طرف غير طرف – يقبل القسمة من غير وقوف (عقل وارد میدان می شود و در حکمی کلی می گوید: جسم هر قدر که به جزء تقسیم شود آن جزء خودش دارای حجم دارد و سری دارد که غیر از سر طرف دیگر آن است باید بتواند تقسیم شود و تا بی نهایت ادامه دارد.) ، فإن ورود القسمة لا يعدم الحجم، ونسب إلى الحكماء. (زیرا وارد شدن تقسیم به چیزی موجب نمی شود که حجم آن از آن گرفته شود و این قول به فلاسفه منسوب است.)

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد