043

موضوع: اثبات عقل و مبحث کم

سخن در قسم پنجم جوهر است که عقل نام دارد. چهار مورد قبل یا خودشان ثابت بودند و یا اثبات شدند. اما عقل:

عقل موجودی است که ذاتا و فعلا مجرد است. دو دلیل بر وجود آن اقامه شده است:

 

دلیل اول: در بحث علم و عالم و معلوم خواهد آمد که نفس از نظر ادراک مراتبی دارد. مرتبه ی اول آن عقل هیولانی است یعنی نفس، ادراک کلیات را بالقوة دارد یعنی می تواند درک داشته باشد ولی بالفعل، درک ندارد و آن زمانی است که انسان هنوز به حد ادراک نرسیده است هرچند نفس دارد او چه بسا احساس دارد ولی نمی تواند کلی را درک کند و فقط بالقوة توان درک کلیات را دارد نه بالفعل. این مرتبه را عقل هیولانی یا عقل بالقوة می گویند.

به هر حال عقل، مراتب دیگری هم دارد مثلا در مرحله ی بعدی نسبت به بدیهیات بالفعل می شود و بعد نسبت به نظریات بالفعل می شود و مرتبه ی چهارم این است که هر دانستنی است را می داند که به آن عقل بالمستفاد می گویند. به هر حال ما با همان مرحله ی اول کار داریم که عقل هیولانی است و وجه تسمیه ی آن به هیولا این است که مانند هیولا در مرحله ی قوة باقی می مانده است.

سخن در این است که نفس که در این مرحله است چه کسی آن را از آن مرتبه به مرتبه ی بالاتر می آورد و چگونه می شود که ادراک آن بالفعل می شود. این از سه حال خارج نیست:

    1. یا خودش این ادراک را به خودش می دهد.

    2. یا امر مادی دیگری از موجودات مادی است که به او ادارک می دهد.

    3. یا اینکه چیز دیگری که مادی نیست به او ادراک می دهد.

اما خودش نمی تواند این ادارک را به خودش بدهد زیرا خودش قابل ادراک است و می خواهد ادارک را قبول کند و چون خودش این ادراک را ندارد نمی تواند آن را به خودش بدهد زیرا معطی الشیء لا یکون فاقدا له. بر این اساس می گویند که هیچ چیز نمی تواند علت خودش باشد.

اما امور مادی نمی توانند این ادراک را به او بدهند زیرا آنها خودشان درکی ندارند در نتیجه نمی توانند آن را به دیگری بدهند.

در نتیجه ثابت می شود که فقط موجودی مجرد می تواند این ادارک و تعلیم را به انسان بدهد. این موجود مجرد، ذاتا و فعلا از ماده مجرد است که به آن عقل می گوییم.

 

دلیل دوم: در احتیاج ماده به صورت گفتیم که صورت نمی تواند علت فاعلی ماده باشد. بله ماده احتیاج به صورت دارد ولی صورت علت فاعلی آن نیست و به طریق اولی علت تامه ی آن هم نمی تواند باشد زیرا صورت در وجودش احتیاج به ماده دارد در نتیجه نمی تواند خودش فاعل ماده باشد زیرا فاعل باید موجود باشد و بعد معلول را ایجاد کند و این در حالی است که تا ماده نباشد، صورت نمی تواند موجود شود. در عالم ماده یا صورت داریم و یا ماده و یا اعراض. اعراض هم وضعشان وخیم تر از صورت است زیرا اعراض از معالیل صورت می باشند و وقتی صورت نتوانست علت برای ماده باشد اعراض به طریق اولی نمی توانند. مخصوصا که اعراض وجودشان ضعیف تر از جوهر است و علت باید از معلول اقوی باشد. پس علت مادی باید چیزی غیر از عالم ماده باشد و موجودی مجرد باشد. پس ثابت می شود که موجود مجردی در عالم است که ایجاد کننده ی اینها است.

 

بعد علامه در خاتمه می فرماید: تضاد در جواهر معنی ندارد. تضاد دو معنا دارد:

یک معنای عرفی دارد مانند اینکه آب و آتش ضد هم هستند و هر دو امری جوهری می باشند.

معنای دیگر تضاد، تضاد اصطلاحی است که عبارت است از: امران وجودیان داخلان تحت جنس قریب بینهما غایة الخلاف یتعاقبان علی موضوع واحد (قید اخیر یعنی هر دو با هم روی یک موضوع نمی آیند ولی باید بتوانند یکی پس از دیگری روی یک موضوع بیایند. مانند سفیدی و سیاهی که گاه سفیدی روی جسم می آید و سیاهی می رود و گاه بر عکس.)

از این قید استفاده می شود که تضاد اصطلاحی فقط در اعراض است زیرا روی موضوع آمدن از خواص عرض است. از این رو در جواهر این نوع تضاد وجود ندارد زیرا جواهر اصلا موضوع ندارند زیرا جوهر چیزی است که اگر موجود شود در غیر موضوع موجود می شود.

 

وأما العقل، فلما سيأتي أن النفس في مرتبة العقل الهيولاني أمر بالقوة بالنسبة إلى الصور المعقولة لها، (اما اثبات عقل به سبب آنی است که بعدا در مبحث علم و عالم و معلوم می آید که عقل در مرتبه ی عقل هیولانی که همان ادراک عقلی است (یعنی عقل احساس دارد و تخیل و توهم و تعقل که تعقل را عقل می نامند) نفس در این مرحله همچنان بالقوة است و هنوز ادراک بالفعل در او شکل نگرفته است و نسبت به آن صوری که برایش حاصل می شود و نفس آنها را تعقل می کند هیچ فعلیتی ندارد) فالذي يفيض عليها الفعلية فيها (پس آن موجودی که بر نفس، فعلیت در صور معقوله را افاضه می کند) يمتنع أن يكون نفسها وهي بالقوة، (محال است که خود نفس باشد زیرا خودش بالقوة است و فعلیت را ندارد پس نمی تواند آن را به خودش بدهد. علاوه بر اینکه شیء واحد نمی تواند هم فاعل باشد و هم قابل) ولا أي أمر مادي مفروض، (همچنین هیچ امر مادی مفروضی نمی تواند معطی آن باشد زیرا امر مادی هرگز ادارک ندارد و نمی تواند این درک را به نفس بدهد. مضافا بر اینکه امور مادی حتی بالقوة هم نمی توانند درک داشته باشند از این رو چگونه می توانند به نفس که لا اقل این ادارک را بالقوة دارد، ادراک بالفعل را افاضه کنند.) فمفيضها جوهر مجرد منزه عن القوة والإمكان، وهو العقل. (پس افاضه کننده ی این فعلیت در صور معقوله، باید جهری مجرد باشد که از قوة و امکان استعدادی (مراد امکان ذاتی نیست زیرا آن را همه ی موجودات بجز خداوند دارند) منزه است و عقل نام دارد.)

وأيضا، (دلیل دیگر بر اثبات عقل این است که) تقدم أن مفيض الفعلية للأنواع المادية بجعل المادة والصورة واستحفاظ المادة بالصورة، عقل مجرد، (سابقا گفتیم که افاضه کننده ی فعلیت به انواع مادی و چیزی که به مادیات هستی می دهد به اینکه ماده و صورت را خلق می کند و آنی که ماده را به سبب صورت حفظ می کند موجودی مجرد است.) فالمطلوب ثابت. (پس مطلوب که وجود عقل است از این راه ثابت می شود) وعلى وجودهما براهين كثيرة اخر، ستأتي الإشارة إلى بعضها. (بر وجود نفس و عقل براهین زیاد دیگری نیز وجود دارد که به بعضی از آنها بعدا اشاه می کنیم.)

خاتمة: من خواص الجوهر أنه لا تضاد فيه، (از ویژگی های جوهر این است که در جوهر تضادی وجود ندارد. البته مراد تضاد اصطلاحی است نه تضاد عرفی.) لأن من شرط التضاد تحقق موضوع يعتوره الضدان، ولا موضوع للجوهر. (زیر از شرایط تضاد این است که موضوعی وجود داشته باشد که ضدان آن را دست به دست کنند یعنی یکی روی آن برود و بعد برود و دیگری بر آن وارد شود و این در حالی است که جوهر، موضوع یعنی محل مستغنی ندارد. )

 

فصل نهم: تعریف کَم

بحث جوهر تمام شد و اکنون به سراغ مبحث اعراض می رویم. اولین بحثی که در اعراض پرداخته می شود (کَم) است.

مرحوم علامه ابتدا کم را تعریف می کند بعد اقسامش را ذکر می کند و بعد خواص آن را بیان می کند.

اما تعریف کم: در تعریف کم می گویند: عرض یقبل القسمة الوهمیة بالذات یعنی کم عرضی است که تقسیم را بالذات می پذیرد یعنی هرچه در عالم تقسیم می شود به سبب آن است که کم دارد ولی وقتی کم تقسیم می شود دیگر به خاطر چیزی نیست بلکه به سبب ذاتش است. بنا بر این کم، بالذات قابل قسمت است و هر چیز دیگری بالعرض و به سبب آن قابل قسمت است. مثلا کتاب، به سبب اینکه حجم دارد قابل تقسیم است و پارچه چون طول دارد و خط دارد قابل تقسیم است و یا روی میز چون سطح دارد قابل تقسیم است و هکذا مثلا چهار گردو چون عدد دارد قابل تقسیم است ولی حجم، خط و سطح و عدد به سبب ذات خودشان قابل تقسیم اند.

دیگر اینکه این تقسیم ذاتی، خارجی نیست بلکه وهمی است یعنی ما در ذهن، آن را به دو بخش تقسیم می کنیم و در خارج قابل تقسیم نیست. مثلا یک خط در خارج تقسیم نمی شود زیرا قبول تقسیم یعنی تقسیم را می پذیرد، که می گوییم: آیا باید باشد و تقسیم را بپذیرد یا می تواند نباشد و تقسیم را بپذیرد؟ جواب آن واضح است زیرا باید باشد تا تقسیم شود و حال آنکه وقتی تقسیم می شود دیگر خط با آن طول قبلی در خارج نیست بلکه دو خط دیگر که کوچکتر است به وجود آمده است در نتیجه خط قبلی محو شده است و چون دیگر نیست نمی توان گفت که تقسیم را قبول کرده است. بنا بر این تقسیم خارجی را ماده می پذیرد نه کم. این ماده است که اعراض، صور و تقسیم و هر چه قابل پذیرش است را می پذیرد نه کم زیرا کم اصلا باقی نمی ماند تا تقسیم را پذیرا باشد. از این رو ما در وهم، بخشی از خط خارجی را جدا از بخش دیگر تصور می کنیم و این همان تقسیم است.

بعد علامه اضافه می کند که کم در تقسیم اولی به دو قسم تقسیم می شود: متصل و منفصل

کم متصل آن است که اجزاء مفروضه، در میانشان مرز مشترکی قابل تصور است. مثلا در خط، هر جا که بخواهیم می توانیم مرز مشترک فرض کنیم. مراد از فرض مشترک چیزی است که در عین یکی بودنش می توان مبدأ برای هر دو جزء مفروض و منتهی برای هر دو جزء مفروض و مبدأ برای یکی و منتهی برای دیگری باشد. بر این اساس هر جای خط که نقطه ای را فرض کنیم این سه حالت در آن راه دارد. علت اینکه نقطه می تواند ابتدا و انتهای دو طرف باشد این است که نقطه در فلسفه چیزی است که خودش طول و عرض و عمق ندارد. بنا بر این می توان سر هر دو یا ته هر دو باشد یا سر یکی و ته دیگری باشد. هکذا در سطح (مانند روی میز) که خط مرز مشترک آن است و حجم (مانند پرتقال) که سطح، مرز مشترک آن است همچنین در زمان می توان یک آن را تصور کرد. آن در زمان حکم نقطه را دارد. آن در فلسفه خودش زمان کوتاه نیست بلکه طرف و سر زمان است و یا انتهاء زمان و خودش هیچ سهمی از زمان را ندارد.

کم منفصل آن است که مرز مشترک ندارد. تنها مصداق این کم، عدد است. مثلا عدد پنج اتصالی ندارد و منفصل است. بله در عدد پنج می توان عدد سه را در نظر گرفت که وسط باشد ولی این مرز، مشترک نیست زیرا می پرسیم این عددی که مرز مشترک قرار گرفته است از خود عدد گرفته شده است یا از خارج آمده است. اگر از خود عدد باشد که گرفته شده و مرز مشترک شده است پس وقتی سه از آن گرفته شود باید پنج تبدیل به چهار شود. اگر هم بگویید که آن را از خارج آوردیم، پس عدد باید شش شود و عدد خارج، نمی تواند مرز مشترک خود عدد باشد. به این دلیل به آن منفصل می گویند یعنی پراکنده است و مرز مشترک ندارد.

 

الفصل التاسع في الكم وانقساماته وخواصه (فصل نهم در تعریف کم و تقسیمات و خواص آن است.)

الكم عرض يقبل القسمة الوهمية بالذات. (کم عرضی است که بالذات قبول می کند تقسیم وهمی را. یعنی هر چه قابل تقسیم است به سبب کم آن است ولی خود کم که قابل تقسیم است به سبب ذاتش است و این تقسیم وهمی است نه خارجی زیرا تقسیم خارج موجب از بین رفتن کم می شود.) وقد قسموه قسمة أولية إلى المتصل والمنفصل. (کم را در تقسیم اولی به متصل و منفصل تقسیم کرده اند. البته کم اقسام ثانوی دیگری دارد. البت کم منفصل اقسامی دارد نه کم متصل. مثلا در کم منفصل، سه نوعی غیر از چهار است هرچند همه ی چهارها از یک نوع می باشند.) والمتصل ما يمكن أن يفرض فيه أجزاء بينها حد مشترك (کم متصل آنی است که می توان در آن اجزایی را فرض کرد که بین آن اجزاء مرز مشترکی است. البته این اجزاء فرضی است نه خارجی و واقعی زیرا گفتیم که این تقسیمات، وهمی است) والحد المشترك ما إن اعتبر بداية لأحد الجزئين أمكن أن يعتبر بداية للآخر، (مرز مشترک چیزی است که اگر آغاز برای یکی از دو جزء به حساب آید می تواند در همان موقع آغاز برای جزء دیگر باشد.) وإن اعتبر نهاية لأحدهما أمكن أن يعتبر نهاية للآخر، (و اگر به عنوان آخر برای یکی از دو جزء باشد می تواند آخر برای جزء دیگر نیز باشد. همچنین اگر اول یک جزء باشد می تواند آخر جزء دیگر باشد.) كالنقطة بين جزئي الخط، (مانند نقطه که مرز مشترک بین دو جزء از خط است) والخط بين جزئي السطح، (یا خط بین دو جزء از سطح) والسطح بين جزئي الجسم التعليمي، (و یا سطح بین جزء از جسم تعلیمی. مراد از جسم تعلیمی همان حجم است. گاه جسم، حقیقی است مانند جوهری که طول و عرض و عمق دارد و گاه تعلیمی است که مراد حجمی است که مربوط به همان جوهر می باشد. فرق این دو این است که جسم طبیعی آنی است که طول و عرض و عمق دارد ولی مشخص نشده است که چقدر است. یعنی جسم بودن جسم به این نیست که طول آن مثلا یک سانتی متر باشد آنچه مهم است این است که طول و عرض و عمق داشته باشد از این رو چه این مقدارها کم باشد یا زیاد در هر صورت جسم است. این که این مقدارها چقدر است مربوط به حجم است که همان جسم تعلیمی است یعنی در هندسه در مقام تعلیم به کار می برند زیرا در مقام تعلیم، مقدار این ابعاد باید مشخص باشد و دیگر به جسم طبیعی کاری ندارند مثلا یک تکه سنگ را نمی آورند تا توضیح دهند بلکه جسم با ابعاد خاصی را مورد بحث قرار می دهند. جسم تعلیمی انواعی دارد که بی نهایت است مثلا جسمی که یک سانتی متر باشد یک نوع از حجم است و کمی بیشتر یا کمتر نوع دیگر از حجم است. همه ی این انواع، جسم نامیده می شوند این اختلاف ها مربوط به کم است که جسم تعلیمی می باشد و اینها انواعی از جسم تعلیمی اند نه انواعی از جسم طبیعی) والآن بين جزئي الزمان (آن هم بین دو جزء از زمان مرز مشترک است. البته مراد آن فلسفی است یعنی چیزی که خودش دیگر زمان نیست البته آن فقط وهمی و مفروض است زیرا تا زمان منقطع نشود آن قابل تصور نیست و فرض این است که زمان همچنان در حال حرکت است و توقفی ندارد.). والمنفصل ما كان بخلافه، (کم منفصل آنی است که بر خلاف متصل است یعنی مرز مشترکی در آن قابل تصور نیست.) كالخمسة مثلا، (مانند عدد پنج و هکذا در مورد همه ی اعداد) فإنها إن قسمت إلى ثلاثة واثنين لم يوجد فيها حد مشترك، (عدد پنج اگر به سه و دو تقسیم شود در آن مرز مشترکی وجود ندارد) وإلا فإن كان واحدا منها عادت الخمسة أربعة، (و الا اگر مرز مشترکی در آن تصور شود، اگر این مرز یکی از خود عدد پنج باشد، عدد پنج به چهار تبدیل می شود زیرا یکی از آن جدا می شود و به عنوان مرز مشترک به حساب می آید. ) وإن كان واحدا من خارج عادت ستة، (اگر هم این مرز مشترک از خارج گرفته شود موجب می شود که عدد پنج تبدیل به شش شود) هذا خلف. (هر دو مورد خلف است زیرا فرض این است که عدد پنج باقی باشد و مرز مشترکی داشته باشد.)

الثاني – أعني المنفصل – هو العدد (نوع دوم از کم که کم منفصل است فقط در عدد خلاصه می شود هرچند عدد خودش تقسیمات ثانوی دارد ولی کم منفصل در تقسیم اولی یک قسم بیشتر ندارد که همان عدد است.) الحاصل من تكرر الواحد، (عدد چیزی است که از تکرار واحد حاصل می شود مثلا عدد یک اگر تکرار شود و دو شود یک عدد حاصل می شود.) وإن كان الواحد نفسه ليس بعدد، (ولی یک خودش عدد نیست زیرا تعریف کم بر آن صادق نیست چرا که یک قابل تقسیم نمی باشد. گفته نشود که یک می تواند دو تا نیم باشد زیرا دو تا نیم همان دو است.) لعدم صدق حد الكم عليه، (و حد کم بر یک صدق نمی کند) وقد عدوا كل واحدة من مراتب العدد نوعا على حدة، لاختلاف الخواص. (فلاسفه هر یک از مراتب عدد را نوع مستقلی از عدد شمرده اند زیرا آثار هر عدد با دیگری فرق دارد مثلا دو با سه فرق می کند. اختلاف آثار دلالت بر اختلاف انواع می کند اثر دو مثلا این است که جذر چهار است ولی سه چنین نیست و اثر دیگری دارد و از اختلاف خواص به اختلاف انواع پی می بریم.)

والأول – أعني المتصل – ينقسم إلى: قار وغير قار. (کم متصل خود تقسیم می شود به قار که چیزی است که قرار دارد و ثابت است و غیر قار که سیال و روان و تدریجی است) والقار: (ما لأجزائه المفروضة اجتماع في الوجود) (قار چیزی است که اجزاء مفروضه اش همه با هم جمع باشد. البته وقتی سخن از اجزاء به میان می آید، این اجزاء وهمی است و الا کم قار یک واحد بیشتر نیست و یک وجود دارد.) كالخط مثلا. (مانند خط و هکذا سطح و حجم) وغير القار بخلافه، وهو الزمان، (کم غیر قار چیزی است که اجزاء مفروضه اش با هم جمع نیستند و این نوع کم یک مثال بیشتر ندارد که همان زمان است و اجزاء زمان با هم جمع نیست زیرا خاصیت آن تدرج و روان بودن است و اجزاء آن هرگز با هم جمع نیست.) فإن كل جزء منه مفروض لا يوجد إلا وقد انصرم السابق عليه ولما يوجد الجزء اللاحق. (هر جزئی از زمان که فرض شود یافت نمی شود مگر اینکه جزء قبلی آن گذشته است و هنوز جزء بعدی آن نیامده است.)

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد