045

موضوع: کیف محسوس و مقولات نسبیه (أین، متی، وضع، جده و اضافه)

بحث در جوهر و عرض و اقسام مقولات است. بعد از آنی که مبحث جواهر تمام شد به سراغ اعراض رفتیم و مبحث کیف رسیده ایم که عرضی است که قسمت و نسبت را قبول نمی کند. بعد علامه اضافه کرده است که کیف بر چهار قسم است:

    1. کیفیات نفسانیه

    2. کیفیات مختصه به کم

    3. کیفیات استعدادیه

    4. کیفیات محسوسه

مراد از کیفیات محسوسه عرض و حالاتی است که روی اشیاء می رود و با حواس پنجگانه، درک می شود. (البته ابن سینا در موارد مختلفی این حواس را هشت تا می شمارد زیرا می گوید که حس لامسه خود، متشکل از حس های متعدد است مثلا حس گرمی و سردی غیر از حس زبری و نرمی و غیر از حس فشار است.) بنا بر این رنگ که با چشم احساس می شود و یا صدا که با گوش شنیده می شود کیفیتی از جسم است که قبول قسمت و نسبت نمی کند و کیف محسوس آن نامیده است. همین گونه است شیرینی و تلخی و یا زبری و نرمی.

بعد علامه می فرماید: این کیفیات در تقسیم به انفعالات و انفعالیات تقسیم می شود.

اگر این کیفیات در جایی که هستند، زود از بین بروند به آنها انفعالات می گویند. مانند زردی که در صورت کسی که ترسیده است ظاهر می شود و یا سرخی در رسار کسی که خجالت کشیده است.

ولی اگر به گونه ای باشد که ثابت باشد (مانند زردی در طلا) به آنها انفعالیات می گویند. یاء در انفعالیّ به معنای نسبت نیست بلکه فقط برای این است که بگویند این عرض ادامه دار است.

در مورد کیف محسوس تا این اواخر اعتقاد بر این بود که یک نوع کیفیتی در اشیاء است به نام رنگ و یا صدا و یا زبری و مانند آن ولی علماء علوم طبیعی سخن هایی گفته اند که موجب می شود در این مطلب شک ایجاد شود و آن اینکه می گویند: رنگی برای اشیاء به آن گونه که ما می پنداریم وجود ندارد مثلا اگر سفیدی را می بینیم به این معنا نیست که چیزی به نام سفیدی وجود داشته باشد بلکه این از باب خطای باصره است. مانند اینکه وقتی آتش گردانه را می گردانند به نظر می آید که یک دایره ای از آتش باشد و حال آنکه یک قطعه آتش بیشتر نیست. سفیدی و یا سیاهی و سایر رنگ ها هم به این گونه اند و آن اینکه از منبع نور مانند چراغ و یا خورشید اشعه ای از امواج منتشر می شود و به اجسام می خورد. این شعاع های نور هفت قسمت اصلی دارد وقتی این اشعه به کاغذ می خورد، کاغذ خصوصیتی دارد که بعضی از این اقسام نور را جذب می کند ولی بعضی را منعکس می کند. آن امواجی که به سمت ما منعکس می شود اثرش این است که ما رنگ خاصی را می بینیم و الا چیزی به نام سفیدی، واقعا روی کاغذ وجود ندارد. بله کاغذ کیفیتی دارد که موجب می شود امواج خاصی از آن به چشم ما برگردد که احساس سفیدی را نشان دهد ولی این کیفیت موجود در کاغذ دیگر سفیدی نیست. بنا بر این کاغذ واقعا سفید نیست بلکه سفید دیدن منتسب به امر دیگری است و ما به اشتباه آن را به واقع نسبت می دهیم.

اگر این عقیده صحیح باشد، به عنوان اصل موضوعی وارد فلسفه می شود و موجب می شود که برای فیلسوف شک ایجاد شود.

 

ورابعها: الكيفيات المحسوسة بالحواس الخمس الظاهرة، (چهارمین نوع از کیفیات، کیفیاتی است که با حواس پنجگانه ی ظاهری احساس می شود) وهي إن كانت سريعة الزوال كحمرة الخجل وصفرة الوجل، سميت: (انفعالات)، (این کیفیاتی محسوسه، اگر زود از بین بروند مانند سرخی کسی که خجالت کشیده است و یا زردی کسی که ترسیده است به آن انفعالات می گویند.) وإن كانت راسخة، كصفرة الذهب وحلاوة العسل، سميت: (انفعاليات). (و اگر ثابت و پابرجا باشد مانند زردی طلا و شیرینی عسل، به آن انفعالیات می گویند.) ولعلماء الطبيعة اليوم تشكيك (و علماء طبیعت یعنی کسانی که در عالم ماده کار کرده اند مانند فیزیک دانان ما را به شک می اندازند) في كون الكيفيات المحسوسة موجودة في الخارج على ما هي عليه في الحس، (در اینکه کیفیات محسوسه همان گونه که ما آنها را حس می کنیم در خارج نیز وجود داشته باشند.) مشروح في كتبهم. (این نکته به شکل مشروح در کتاب های آنها ذکر شده است.)

 

فصل یازدهم: مقولات نسبیه

مرحوم علامه بعد از بحث از کم و کیف سایر مقولات را که مقولات نسبی اند را در یک فصل بیان می کند.

 

أین عبارت است از هیئتی که حاصل می شود از ارتباط و نسبت شیء با مکان. مثلا اینکه این آب در کوزه است کیفیت و عرضی برای آن است که با زمانی که آن آب در پارچ است متفاوت می باشد.

 

متی عبارت است از هیئتی که حاصل می شود از ارتباط شیء با زمان مانند اینکه زید مربوط به این قرن است و یا مثلا عمرو مربوط به قرن پنجم است. اینکه این عمل مربوط به این زمان است و فلان عمل مربوط به دیروز و یا اینکه فلان بچه فلان موقع دنیا آمده است و فلان موقع از دنیا رفته است. این ظرف زمانی که مشخص طول عمر اوست متی نام دارد و عرضی است که مشخص کننده ی وجود آن بچه است. این را عرض می گویند زیرا اینکه این فرد در چه زمانی است از مشخصات وجودیه ی او به حساب نمی آید.

بودن یک شیء در زمان بر دو گونه است:

گاه در خود زمان است و گاه در طرف و سر زمان. مانند خط که خودش کم است و سر دارد زمان هم کم است و سر دارد و سر آن جایی که زمان تمام می شود مانند خط که سر آن جایی است که به انتهاء می رسد.

به هر حال چیزهایی که در زمان هستند و با زمان رابطه دارند یا در خود زمان اند مانند یک ساعت صحبت کردن و یا سقوط سنگ از بالا به پائین و یا وجود زید در صد سال از زمان. اینها همه امور تدریجی اند که در خود زمان حضور دارند.

ولی چیزهایی اند که رابطه ی آنها با زمان به این است که که با طرف و سر زمان ارتباط دارند یعنی در آن واحد واقع می شوند. آن در فلسفه مانند نقطه می ماند. همان گونه که نقطه در خط جایی است که خط تمام می شود و نقطه خودش هیچ طولی ندارد، آن در زمان جایی است که زمان تمام می شود و خود آن هیچ مقداری از زمان را دارا نیست.

وصول ها همه از این قبیل اند مثلا برای اینکه دست من به کتاب برسد، حرکت دست در زمان است ولی رسیدن دست به صفحه ی کتاب و وصول آن به کتاب زمانی است که دیگر زمان تمام می شود و دیگر تدریجی در آن وجود ندارد. این وصول هنگامی رخ می دهد که دیگر زمان نیست و این همان آن در فلسفه است. زمان رسیدن دست به کتاب چیزی است که دفعی است و دیگر تدریجی در آن وجود ندارد و با زمان منطبق نمی شود بلکه صرفا آخر زمان است و خودش سهمی از زمان ندارد. اگر قرار بود وصول در زمان باشد لازمه اش این است که هرگز وصولی انجام نشود زیرا همواره این سؤال است که در همان زمان هر قدر که کم باشد در کدام جزئش وصول حاصل شد و هکذا. امر دفعی هرگز نمی تواند در زمان باشد زیرا زمان همواره امری است تدریجی.

آنچه در وصل گفتیم در انفصال هم است یعنی چیزی که می خواهد از چیزی منفصل شود این در زمان صورت نمی گیرد بله بعد از انفصال حرکتی است که آن در زمان محقق می شود ولی اصل تحقق انفصال در زمان نیست.

قسم اول که رابطه با زمان دارد خود بر دو قسم است:

گاه به نحو انطباق، با زمان رابطه دارد یعنی چیزی است که خودش دارای اجزاء است و هر جزئش بر یک جزء از زمان منطبق است مانند حرکت به معنای پیمودن و طی مسیر. کسی که از منزل به سمت کار می رود، این عمل چیزی است که دارای اجزاء است به این معنا که از گامی آغازین و گامی پایانی انجام می شود و در این وسط هم گام هایی وجود دارد و همه در یک ربع از ساعت که زمان است انجام می شود. انجام شدن این عمل به این گونه است که هر جزء از آن عمل بر جزئی از زمان منطبق است مثلا گام اولش مربوط به ثانیه ی اول است و هکذا.

گاه به نحو انطباق نیست مانند حرکت که به معنای پیمودن نیست. مانند اینکه فرد بین راه است و در حالت سکون می باشد. در راه بودن واقعیتی است که از حرکت اول آغاز می شود و تا به مقصد نرسد صدق می کند که همچنان بین راه است. در این حالت، بین راه بودن یک حالت بسیطی است که دیگر اجزاء در آن لحاظ نشده است. بین راه بودن که به آن حرکت توسطیه می گویند چیزی نیست که دارای اجزاء باشد بلکه امری است بسیط که فرد در هر جزئی از مسیر باشد، در واقع فردی از آن افراد بین راه بودن محقق می شود. به عبارت دیگر بین راه بودن یک مفهوم کلی است و همه ی بودن ها از مبدأ تا منتهی افراد آن به حساب می آیند. بین راه بودن در زمان محقق می شود ولی بین راه بودن بر زمان منطبق نیست زیرا دارای اجزاء نیست تا هر جزئی از آن بر یک جزء از زمان منطبق باشد زیرا معنایش بسیط و بدون امتداد است.

فرق این دو این است که کلی به تمامه در همه ی افرادش موجود است ولی کل به تمامه در اجزاء خود موجود نیست بلکه همه ی اجزاء باید باشد تا کل محقق شود. بنا بر این در قسم اول، پیمودن در جزء اول محقق نبود بر خلاف قسم دوم.

 

الفصل الحادي عشر في المقولات النسبية و هی: (فصل یازدهم در مقولات نسبیه است که عبارتند از:) الأين، ومتى، والوضع، والجدة، والإضافة، والفعل، والانفعال.

أما الأين: فهو هيئة حاصلة من نسبة الشئ إلى المكان. (اما أین عبارت از است حالت و کیفیت و صفت و وضعی است که برای شیء از نسبت شیء به مکان حاصل می شود مانند اینکه این فرد روی این صندلی نشسته است و آن فرد روی صندلی دیگر)

وأما متى: فهو هيئة حاصلة من نسبة الشئ إلى الزمان، (اما متی هیئت و وصفی است که حاصل می شود از کیفیت نسبت شیء به زمان. مانند اینکه فلان فرد در فلان قرن زندگی می کرد) وكونه فيه (و بودن شیء در زمان) أعم من كونه في نفس الزمان، كالحركات، (اعم است از بودن شیء در خود زمان مانند حرکات که در خود زمان است مانند حرکت سنگ از بالا به پائین که امری است تدریجی که در زمان که امری است تدریجی منطبق می شود) او فی طرفه وهو الآن، (یا در طرف زمان است مانند آن فلسفی. طرف به معنای سر و انتهای زمان است و جایی که زمان تمام می شود.) كالموجودات الآنية الوجود، (این مانند موجودات آنی الوجود اند که دفعتا ایجاد می شود و تدریجی و ادامه دار نیستند) من الاتصال والانفصال (مانند اتصال و انفصال. مثلا متصل شدن بخشی از آب رودخانه به دریا. همین گونه است در انفصال) والمماسة ونحوها، (این دو واژه مخصوص جامدات است ولی اتصال و انفصال در مایعات به کار می برد. اتصال به معنای یکی شدن است که در مایعات است که موجب مشود وحدت ایجاد شود بر خلاف جامدات.) وأعم أيضا (و بودن شیء در زمان اعم است از اینکه) من كونه على وجه الانطباق، (بودنش در زمان به نحو انطباق باشد یعنی چیزی باشد که خودش تدریجی باشد که هر جزئی از آن با جزئی از زمان منطبق باشد) كالحركة القطعية، (مانند حرکت قطعیه که در مقابل حرکت توسطیه است. از ظاهر بعضی از عبارات استفاده می شود که حرکت بر دو قسم است قطعیه و توسطیه ولی وقتی ایشان بعدا مبحث حرکت را مطرح می کنند از عبارت ایشان استفاده می شود که حرکت بر دو قسم نیست. دو قسم بودن به معنای این است که هر یک با دیگری مباین باشد. حرکت امری است که دو معنا دارد نه دو قسم. به هر حال حرکت قطعیه یعنی حرکتی که به معنای قطع و پیمودن است. هر جا که حرکتی باشد هر دو معنا محقق است. یعنی هم می توان گفت شیء متحرک است یعنی مسیری را می پیماید و هم می توان گفت که شیء متحرک است یعنی بین راه است که آن را توضیح داده ایم.) أو لا على وجهه، (و گاه حرکت لا علی وجه الانطباق است یعنی در زمان است ولی بر زمان انطباق ندارد) كالحركة التوسطية. (مانند حرکت توسطیه کما اینکه می گوییم فلانی بین راه است. بین راه در این صورت امری است بسیط وقتی حرکت کرده است و هنوز به مقصد نرسیده است به هر نقطه ای که برسد می گویند بین راه است. در این صورت، در هر نقطه از مسیر که باشد، فردی از افراد حرکت محقق شده است نه جزئی از اجزاء حرکت.)

 

اما وضع: وضعتی هیئتی است که حاصل می شود از نسبت اجزاء شیء به هم و مجموع آن به خارج. اینکه اجزاء یک شیء اجزاء خاصی نسبت به هم دارند و کل این مجموع در خارج، یک نوع عرض برای انسان است که نام آن را وضع می نامند. بنا بر این ایستادن، یک وضع و نشستن، وضع دیگری است زیرا نسبت ها متفاوت می شود.

 

وأما الوضع: فهو هيئة حاصلة من نسبة أجزاء الشئ بعضها إلى بعض، والمجموع إلى الخارج، (اما وضع عبارت است از هیئتی که حاصل می شود از نسبت اجزاء شیء، بعضی به بعض و نسبت مجموع این اجزاء با خارج.) كالقيام (مانند ایستاده بودن) الذي هو هيئة حاصلة للإنسان من نسبة خاصة بين أعضائه نفسها، (که هیئت و کیفیتی است که حاصل می شود برای انسان از نسبت خاصی که بین اعضاء است) وبينها وبين الخارج، (و بین خود اعضاء و خارج) من كون رأسه إلى فوق وقدميه إلى تحت. (از اینکه سرش بالا است و پاهایش در قسمت پائین قرار دارد.)

 

جده: نام دیگر جده مِلک یا له می باشد و اسامی دیگری هم دارد. جده عبارت است از حالتی که حاصل می شود از احاطه ی یک شیء به شیء دیگر. این احاطه به نحوی است که اگر محاط حرکت کند، محیط هم حرکت کند. مثلا انگشتر به انگشت چنین احاطه ای دارد و به گونه است که وقتی انگشت حرکت می کند، انگشتر نیز حرکت می کند هکذا لباس در مورد بدن.

این احاطه گاه تام است و گاه ناقص. یعنی گاه همه ی وجود یک شیء را احاطه می کنند مانند چادر برای زنان و یا ناقص است مانند انگشتر. وجود انگشتر و وجود دست هر کدام یک امری است جوهری ولی رابطه ی فوق موجب کیفیتی می شود که آن را جده می گویند. مثلا انگشتی که انگشتر دارد، یک نوع عرضی دارد که انگشتی که انگشتر ندارد آن را دارا نیست.

 

وأما الجدة – ويقال لها: (الملك) (اما جده که به آن مِلک هم می گویند) فهي هيئة حاصلة من إحاطة شئ بشئ، (هیئت و کیفیتی است که حاصل می شود از احاطه ی یک شیء نسبت به شیء دیگر) بحيث ينتقل المحيط بانتقال المحاط، (این احاطه به گونه ای است که محیط با حرکت محاط حرکت کند.) سواء كانت الإحاطة إحاطة تامة، كالتجلبب، (این احاطه گاه تام است یعنی محیط همه جای محاط را گرفته است مانند چادر به سر کردن) أو إحاطة ناقصة، كالتقمص والتنعل. (و یا ناقص است مانند پیراهن بر تن کردن و کفش به پا داشتن. مثلا کفش به پا داشتن عرضی برای انسان است که کسی که کفش ندارد این کیفیت را ندار.)

 

اضافه: هیئتی است که بین یک شیء نسبت به دیگری و بین آن شیء نسبت به این است. این حالت که تکرار نسبت نام دارد اضافه نامیده می شود. مثلا کسی که بچه دار می شود رابطه ای با بچه دارد که دو طرفه است یعنی این پدر اوست و او هم پسر این است. این نسبت که می رود و بر می گردد اضافه نام دارد. این عرض کیفیتی است که بر دو نفر عارض می شود و کیفیتی است که کسی که پدر دارد آن را دارد ولی کسی که پدر ندارد آن را دارا نیست.

اضافه گاه متشابة الاطراف است یعنی هر دو طرف آن یک اسم دارد مانند اینکه زید برادر عمرو است و عمرو هم برادر زید می باشد و یا اینکه زید روبروی عمرو است و عمرو نیز روبروی زید می باشد.

و گاه مختلفة الاطراف است مانند مثال پدر و پسر. که زید پدر عمرو است ولی عمرو پسر اوست و هکذا در مقابل سقف و کف.

 

وأما الإضافة: فهي هيئة حاصلة من تكرر النسبة بين شيئين، (اما اضافه عبارت است از هیئتی که حاصل می شود از تکرار شدن نسبت بین دو چیز) فإن مجرد النسبة لا يوجب إضافة مقولية، (صرف نسبت یعنی یک نسبت موجب ایجاد مقوله ی اضافه نمی شود هرچند ممکن است موجب اضافه ی لغوی شود. اضافه ی لغوی یعنی صرف نسبت مانند نسبت انگشتر به دست. ولی این موجب اضافه ی مقولی نمی شود. در اضافه ی مقولی باید این نسبت تکرار شود یعنی از این به آن و از آن به این برسد.) وإنما تفيدها (و اضافه ی مقولی ایجاد می شود از) نسبة الشئ الملحوظ من حيث إنه منتسب إلى شئ هو منتسب إليه لهذا المنتسب، (نسبت چیزی که لحاظ شده از حیث اینکه آن شیء لحاظ شده نسبت دارد به چیزی که خود آن چیز منتسب الیه با منتسب است. یعنی این با آن و آن با این رابطه و انتساب دارد) كالأب المنسوب – من حيث إنه أب لهذا الابن – إليه من حيث إنه ابن له. (مانند پدر که از این حیث که پدر است برای این پسر نسبت دارد به پسر از این حیث که آن پسر، پسر اوست.)

وتنقسم الإضافة إلى متشابهة الأطراف كالاخوة والاخوة، (اضافه تقسیم می شود به اینکه گاه اطراف آن با هم متشابه اند مانند اینکه این برادر آن و آن هم برادر این است.) ومختلفة الأطراف كالأبوة والبنوة، والفوقية والتحتية. (و اینکه گاه اطراف آن مختلف است مانند اینکه این پدر آن و آن پسر این است و یا این فوق آن است و آن تحت این.)

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد