طلسمات

046

موضوع: اضافه، فعل و انفعال و اثبات علیّت و معلولیّت

سخن در مقولات نسبی است و به اضافه رسیده ایم. علامه بعد از آنکه اضافه را تعریف کرده است می فرماید: اضافه دو طرف دارد که متضایفین یا اضافین نامیده می شود که هم کفو و هم شأن هم هستند از این جهت که اگر یکی موجود باشد دیگری هم باید موجود شود و اگر یکی معدوم باشد دیگری هم باید معدوم باشد. مثلا اگر بالایی باشد چیزی به نام پائین هم باید باشد و الا بالا بدون اینکه پائینی باشد اصلا معقول نیست و فرض ندارد.

در اضافه باید طرفین اضافه در فعل و قوه یکسان باشند یعنی اگر یکی بالفعل موجود است دیگری هم باید بالفعل موجود باشد مثلا اگر زید بالقوه پدر است پسرش هم باید بالقوه موجود باشد.

حکم دیگری در مورد اضافه است و آن اینکه مضاف که وصفی است که از اضافه گرفته می شود گاه بر خود اضافه اطلاق می شود یعنی به اضافه می گویند: مضاف و گاه بر شیئیی که متصف به اضافه است اطلاق می شود.

ما در اضافه دو طرف داریم مانند اب و ابن و رابطه ای که نام آن اضافه است. ای رابطه گاه مضاف نام دارد و یکی از دو طرف را را مضاف می گویند. ولی خود رابطه مضاف است حقیقتا (هرچند عرف، به آن مضاف نمی گوید زیرا عرفا، ابوّت مضاف نیست بلکه طرفین مانند پسر و پدر به نام مضاف شناخته می شوند. و عرف به اضافه همان اضافه می گوید و نه ومضاف) ولی عقل می گوید: اگر قرار باشد پدر، مضاف باشد این به سبب آن است که دارای اضافه است پس اضافه، خود احق است به اینکه مضاف باشد. این بدان می ماند که اگر کسی بگوید: سفیدی سفید است، عرف آن را نمی پذیرد و می گوید: کاغذ و یا عمامه است که سفید می باشد نه خود سفیدی. ولی در عین حال، عقل می گوید که اگر کاغذ سفید است برای این است که سفیدی دارد. پس سفیدی باید بالذات سفید باشد و کاغذ نیز به سبب آن و بالعرض می تواند سفید باشد. در ما نحن فیه نیز اضافه، خودش حقیقتا و بالذات مضاف است و به آن مضاف حقیقی می گویند و به سبب اضافه می گویند: مضاف مشهوری یعنی مشهور آن را مضاف می داند و حال آنکه از نظر عقلی مضاف نیست بلکه فقط با اضافه رابطه دارد. نفس اضافه است که در حقیقت اضافه دارد نه طرف آن.

 

فعل: یک قسم دیگر از مقولات نسبی است که عبارت است از هیئتی که حاصل می شود از تأثیر تدریجی یک شیء در شیء دیگر مانند تأثیر آتش در آب که به تدریج آن را گرم تر می کند. آب و آتش هر دو امری است جوهری ولی آب رابطه ای با آتش دارد و آن اینکه آتش به تدریج آب را گرم می کند، این خود عرض و حالتی برای آتش است که به آتش قائم است و فعل نام دارد.

انفعال: در مقابل آن آب که امری است جوهری یک رابطه ی دیگر با آتش دارد که انفعال نام دارد و آن اینکه به تدریج گرم می شود. این حالت برای آب یک نوع عرضی برای آب است که و انفعال نام دارد. بنا بر این در تعریف انفعال می گویند که تاثیری است که از مؤثر، مادامی که تأثیر می گذارد بروز می کند.

علامه سپس می افزاید که در تعریف فعل و انفعال از لفظ (ما دام) استفاده کرده ایم (ما) در این تعبیر، ظرفیه ی زمانیه است و دلالت بر زمان می کند یعنی تا آن زمانی که چیزی تأثیر می گذارد و تا آن زمانی که چیزی تأثیر می پذیرد. این امر در زمان محقق می شود و چون زمان امری است تدریجی این دو نیز تدریجی است.

تأکید روی تدریجی بودن برای این است که اگر چیزی در دیگری تأثیر بگذارد یا چیزی از چیزی تأثیر بگیرد ولی تدریجی نباشد بلکه دفعی باشد دیگر عرض نیست. مثلا خداوند متعال، خلقی را ایجاد می کند مثلا فرشته یا عقل را می آفریند. این خود یک نوع تأثیر است ولی چون دفعی است فعل نامیده نمی شود. از آن سو، مخلوق مانند عقل هم منفعل و متأثر می شود یعنی موجود می شود ولی چون تدریجی نیست انفعال نامیده نمی شود و عرض، محسوب نمی شود. بنا بر این حقیقت وجود و ایجاد یک چیز بیشتر نیست؛ حقیقت آن همان وجود معلول است یعنی وجود معلول وقتی به فاعل نسبت داده می شود ایجاد و وقتی به خودش نسبت داده می شود وجود نامیده می شود. وجود، همانگونه که واضح است امری است که در مقابل ماهیّت است. بحث ما در ماهیّات است نه در وجود، و فعل و انفعال از اقسام ماهیّات محسوب می شوند. عرض چیزی است که در امور مادی وجود دارد ولی عقل اول و یا فرشته که امور مادی نیستند اصلا عرض ندارند. نه طرف فعل آن که خداوند است امری است مادی و نه طرف انفعال آن که عقل می باشد.

 

ومن خواص الإضافة: (از خواص اضافه این است که) أن المضافين متكافئان وجودا وعدما، (دو طرف اضافه از نظر وجود و عدم کفو هم می باشند یعنی اگر بالا موجود است پائین هم باید باشد و الا بالا بودن معنا ندارد.) وفعلا وقوة، (همچنین باید از لحاظ فعل و قوه با هم مساوی باشند یعنی اگر یکی بالفعل است یا بالقوه طرف دیگر هم باید همان باشد.) لا يختلفان من حيث الوجود والعدم، والفعل والقوة. (و نمی توانند از نظر وجود و عدم و فعل و قوه با هم یکسان نباشند یعنی نمی شود زید الآن پدر باشد ولی پسرش بالقوه موجود باشد.)

واعلم أن المضاف قد يطلق على نفس الإضافة كالأبوة والبنوة، (بدان که وصف مضاف بودن، گاه بر خود اضافه اطلاق می شود یعنی به خود اضافه می گویند که مضاف نام دارد. عقل می گوید که اضافه را باید مضاف نامید هرچند عرف آن را قبول نکند. بر این اساس ابوّت و بنوّت مضاف هستند زیرا اینها هستند که اضافه اند و همین ها هستند که متصف به اضافه می باشند.) ويسمى: (المضاف الحقيقي)، (این قسم از مضاف را مضاف حقیقی می نامند.) وقد يطلق على معروضها كالأب والإبن، (و گاه کلمه ی مضاف بر معروض اضافه اطلاق می شود مانند پدر و پسر که می گویند اینها مضاف اند.) ويسمى: (المضاف المشهوري). (زیرا عرف اینها را مضاف می داند و حال آنکه آنها طرف اضافه اند. مانند اینکه جسم فی حد ذاته ابیض نیست بلکه جوهری که ابعاد سه گانه را دارد. اگر می گوییم ابیض است به سبب بیاض است.)

وأما الفعل: فهو الهيئة الحاصلة من تأثير المؤثر ما دام يؤثر، (اما فعل حالتی است که حاصل می شود از تأثیر کردن یک شیء که در حال تأثیر است. این تأثیر تا آن زمانی است که شیء در حال تأثیر گذاشتن است و بعد از آن این عرض از بین می رود.) كالهيئة الحاصلة من تسخين المسخن ما دام يسخن. (مانند هیئتی که حاصل می شود از گرم کردن گرم کننده مانند آتش که به تدریج آب را گرم می کند عرضی است برای آتش. وقتی این حالت از بین رفت آن عرض از بین می رود مانند جسم که تا وقتی که سفید است عرض سفیدی را دارد و وقتی سفیدی از آن زائل شد، آن عرض را از دست می دهد.)

وأما الانفعال: فهو الهيئة الحاصلة من تأثر المتأثر ما دام يتأثر، (اما انفعال هیئتی است حاصل می شود از تأثیر پذیری یک شیء اثرپذیر تا زمانی که در حال اثر پذیرفتن است.) كالهيئة الحاصلة من تسخن المتسخن ما دام يتسخن. (مانند هیئتی که حاصل می شود از گرم شدن گرم شونده) واعتبار التدرج في تعريف الفعل والانفعال (اینکه ما معتبر دانستیم که در تعریف فعل و انفعال تدریجی بودن داخل باشد و اینکه گفتیم این از لفظ (ما) در مادام که زمانیه است استفاده می شود) لاخراج الفعل والانفعال إلا بداعيين، (برای این بود که از تعریف، بیرون کنیم فعل و انفعال هایی که ابداعی است نه تدریجی. ابداع یعنی ایجادی که بدون ماده است) كفعل الواجب (تعالى) باخراج العقل المجرد من العدم إلى الوجود، (مانند کاری که خداوند متعال انجام می دهد به اینکه عقل مجرد را از حالت عدم به وجود می آورد یعنی آن را ایجاد می کند. این ایجاد، فعل است ولی عرض نیست.) وانفعال العقل بخروجه من العدم إلى الوجود بمجرد إمكانه الذاتي. (همچنین اینکه عقل مجرد تأثیر می پذیرد و از عدم به وجود خارج می شود و به صرف اینکه ذاتا ممکن است توسط خداوند ایجاد می شود یعنی احتیاج به ماده و شرایط دیگری ندارد چون امری مادی نیست. این همان است که قبلا گفتیم که در موجودات مجرد خداوند علت تامه ی آنهاست و هیچ چیز دیگری احتیاج ندارند تا موجود شوند. یعنی صرفا تنها به دلیل اینکه ممکن اند موجود می شوند و دیگر لازم نیست شرایطی برای آنها مهیا شود تا موجود شوند. به هر حال عقل در این حال تأثر پذیرفته است ولی این حالت در آن انفعال نام ندارد زیرا تدریجی نیست. خلاصه اینکه فعل و انفعال در اینجا به معنای ایجاد و وجود است. ایجاد و وجود هم دو حقیقت جداگانه نیست بلکه یک حقیقت است که همان وجود است ولی وقتی در رابطه با فاعل لحاظ می شود به آن ایجاد و وقتی در رابطه به خودش لحاظ می شود وجود نامیده می شود. وجود اصلا ماهیّت نیست تا داخل در اقسام عرض باشد. همچنین عرض نیست تا احتیاج به موضوع و امری مادی احتیاج داشته باشد. تا بگوییم سابقا نسبت به این عرض بالقوه بوده است و الآن آن عرض را بالفعل دارا است.

 

مرحله ی هفتم علت و معلول

فصل اول: اثبات علیت و معلولیت یعنی در عالم علت و معلولی وجود دارد و اینکه علیت و معلولیت در محدوده ی وجود معنا دارند یعنی این دو روی ماهیّت پیاده نمی شوند.

اما مسأله ی اول که عبارت است از اینکه عالم، عالم علت و معلول است به سبب آن است که سابقا گفتیم که اشیایی که ماهیّت دارند، فی حد ذاتها نسبتشان به وجود و عدم مساوی است یعنی هم می توانند موجود باشند و هم در عدم باقی بمانند. این حالت لازم ذاتی ماهیّت است و از آن مفارقت نمی کند. چنین چیزی اگر بخواهد به یک طرف برسد خود بخود نمی تواند بلکه به مرجحی احتیاج دارد. البته منظور از یک طرف همان وجود است و اگر می گوییم عدمش علت می خواهد این یک نوع مسامحه است زیرا در شیء معدوم علت و معلول معنا ندارد. اینکه ماهیّت در وجودش به آن احتیاج دارد نمی تواند ماهیّت باشد بلکه باید وجود باشد که همان علت نام دارد و ماهیّت، معلول آن می باشد.

بحث دیگر بحثی است به نام جعل که در کتب فلسفی به شکل مستقل مطرح شده است و آن بحث جعل نام دارد. علامه در اینجا آن را به شکل مستقل مطرح نمی کند بلکه در ادامه ی بحث سابق ذکر می کند و آن اینکه علت به معنای مطلق چیزی که معلول بر آن متوقف است (نه فقط فاعل تنها بلکه هر چیزی که معلول در موجود شدنش به آن احتیاج دارد چه فاعل باشد و چه شرط و چه معدّ و سایر چیزها. یعنی علت، چه تامه باشد و چه ناقصه) چه چیزی به ماهیّت می دهد؟

هر ماهیّت موجودی که در نظر گرفته می شود سه چیز در آن وجود دارد مثلا وقتی می گوییم: این انسان موجود است. یک انسان داریم که ماهیّت است، یک وجود که مقابل ماهیّت است و یک رابطه ی بین این وجود و ماهیّت. آیا علت، انسان را می آورد یا وجود را و یا رابطه را ایجاد می کند. هر چیزی که علت آن را می آورد، آن چیز امری عینی می شود یعنی سابقا نبود و بعد در خارج محقق شد. آن چیزی که مجعول علت است امری است عینی و حقیقی و دو تای دیگر اعتباری می باشد زیرا اگر هر سه تا مجعول عینی باشد لازمه اش این است واحد، دیگر واحد نباشد بلکه کثیر باشد. حال باید دید، علت چه چیزی از این سه تا را می آورد و موجود می کند. (البته این سه چیز در مقام تصور و تحلیل ذهنی است و الا هر چیزی در خارج یک چیز بیشتر نیست.)

بعضی گفته اند که علت، ماهیّت را می آورد و موجود می کند. علامه می فرماید: ماهیّت نمی تواند مجعول باشد زیرا ماهیّت، اصیل و امری عینی نیست بلکه صرف اعتبار است و اگر وجودی مانند زید نباشد ماهیّتی هم وجود ندارد.

همچنین ماهیّت در ماهیّت بودنش احتیاج به علت ندارد بلکه در وجودش به علت احتیاج دارد. مثلا ماهیّت انسان همان انسان است و اگر بخواهد وجود پیدا کند به علت احتیاج دارد و منهای وجود هیچ احتیاجی به علت ندارد.

همچنین رابطه ی بین ماهیّت و وجود هم نمی تواند مجعول باشد. زیرا اگر صیرورت ماهیّت به وجود مجعول باشد این باید امری عینی باشد. اگر رابطه امری عینی باشد طرفین آن که ماهیّت و وجود است باید اعتباری باشند. نتیجه اینکه رابطه که خودش فانی در طرفین است باید امری عینی شود و طرفین آن اعتباری شوند و واضح است که امری عینی (رابطه) نمی تواند فانی در دو طرف اعتباری باشد.

تنها چیزی که باقی می ماند این است که آنچه مجعول است همان وجود است. پس خداوند وجود را ایجاد می کند نه ماهیّت و نه رابطه را.

 

المرحلة السابعة في العلة والمعلول وفيها أحد عشر فصلا (مرحله ی هفتم در علت و معلول است و این مرحله متشکل از یازده فصل است)

الفصل الأول في إثبات العلية والمعلولية وأنهما في الوجود (فصل اول در اثبات علیت و معلولیت است که عالم، عالم علت و معلول است و اینکه علیت و معلولیت در قلمرو وجود معنا دارد نه در ماهیّت.)

قد تقدم أن الماهية في ذاتها ممكنة (قبلا گفتیم که ماهیّت در ذات خودش ممکن است یعنی امکان مال ذات ماهیّت است از این رو به امکان در ماهیّت امکان ذاتی می گویند.) تستوي نسبتها إلى الوجود والعدم، (که به معنای استواء نسبت شیء به وجود و عدم می باشد که نام دیگر آن امکان خاص است.) وأنها في رجحان أحد الجانبين محتاجة إلى غيرها، (همچنین سابقا گذاشت که ماهیّت در اینکه بخواهد به یکی از دو طرف وجود یا عدم رجحان پیدا کند به غیر احتیاج دارد زیرا ذاتش مساوی بودن نسبت آن به طرفین است.) وعرفت أن القول بحاجتها في رجحان عدمها إلى غيرها نوع تجوز، (همچنین فهمیدید که قول به اینکه ماهیّت در رجحان عدم نیز به غیر احتیاج دارد نوعی مجاز گویی است زیرا عدم، احتیاج به عدم ندارد و اگر میگوییم: عدم العلة علة لعدم المعلول یک نوع مسامحه است. زیرا علیت به معنای تأثیر و ایجاد است و عدم چیزی نیست تا بتواند صاحب اثر باشد.) وإنما الحاجة في الوجود، (ماهیّت تنها در وجود است که به علت احتیاج دارد.) فلوجودها توقف على غيرها. (بنا بر این برای وجود ماهیّت توقفی بر غیر خودش است یعنی اگر ماهیّت بخواهد موجود شود باید چیزی آن را موجود کند) وهذا التوقف لا محالة على وجود الغير، (این توقفی که ماهیّت دارد لا جرم بر وجود آن غیر است. یعنی آن غیر، وجودش علت است و به عبارتی واضح تر اینکه می گوییم: ماهیّت در وجودش بر چیزی متوقف است آن چیز باید وجود باشد نه عدم) فإن المعدوم من حيث هو معدوم لا شيئية له، (زیرا معدوم از آن جهت که معدوم است چیزی نیست تا ماهیّت بر آن متوقف باشد. بنا بر این ماهیّت بر وجود غیر متوقف است نه بر عدم غیر) فهذا الموجود المتوقَف عليه (پس این موجودی که ماهیّت بر آن متوقف است) في الجملة (و کاری نداریم که نوع توقف آن به چه نحو است و آن متوقَف علیه علت مادی است یا علت صوری و یا علت غایی و یا فاعل و مانند آن دیگر برای ما مهم نیست و هر کدام باشد فرقی ندارد) هو الذي نسميه: (علة)، (این موجودی که ماهیّت بر آن متوقِف است علت نام دارد.) والماهية المتوقِفة عليه في وجودها: (معلولتها). (و آن ماهیّتی که در وجودش بر آن موجود متوقِف است معلول آن نام دارد.)

(اینک بحث در این است که علت چه چیزی را به ماهیّت می دهد؟ آیا ماهیّت را به آن می دهد یا وجود را و یا رابطه ی بین ماهیّت و وجود را:) ثم إن المجعول للعلة، والأثر الذي تضعه في المعلول، (آنچه جعل شده ی علت است و علت آن را خلق می کند و آن اثری که علت در معلول می نهد از یکی از سه حال بیشتر نیست:) إما أن يكون هو وجوده (آن مجعول یا وجود معلول است) أو ماهيته (یا ماهیّت معلول است) أو صيرورة ماهيته موجودة، (یا همان رابطه است یعنی همان شدن رابطه ی معلول موجود میان این سه، یکی باید مجعول باشد و الا اگر همه مجعول باشد لازمه اش آن است که واحد خارجی کثیر باشد زیرا آنچه در خارج است یک چیز بیشتر نیست و ما در تحلیل ذهنی آن را به سه چیز تحلیل کرده ایم.) لكن يستحيل أن يكون المجعول هو الماهية (بین این سه، محال است که مجعول همان ماهیّت باشد) لما تقدم أنها اعتبارية، (زیرا سابقا گفتیم که ماهیّت امری است اعتباری نه واقعی خارجی مفهوم انسان مصداق عینی ندارد و فقط صرف تصور در ذهن است) والذي للمعلول من علته أمر أصيل، (و آنچه که برای معلول از علتش است امری اصیل می باشد نه اعتباری. یعنی آنچه از علت به معلول می رسد امری است عینی و واقعی.) على أن الذي تستقر فيه حاجة الماهية المعلولة ويرتبط بالعلة هو وجودها لا ذاتها. (دلیل دوم این است که آنچه نیاز ماهیّت معلول در آن قرار می گیرد و آنچه که مربوط به علت می باشد وجود ماهیّت است پس وجود است که سبب نیاز به معلول می شود نه ذات ماهیّت. انسان که ماهیّت است انسان است بالبداهة و فقط برای وجود به علت احتیاج دارد. این همان چیزی است که ابن سینا می گوید: ما جعل الله المشمشة مشمشة و لکن اوجدها یعنی ماهیّت زردآلو را نمی توان زردآلو کرد زیرا ماهیّت زردآلو همان زردآلو است نه ماهیّت سیب کاری که خداوند انجام می دهد این است که این ماهیّت را خداوند موجود می کند.) ويستحيل أن يكون المجعول هو الصيرورة، (همچنین محال است که مجعول، همان رابطه باشد که عبارت است از شدن ماهیّت موجود) لأنها معنى نسبي قائم بطرفيه، (زیرا این یک معنای نسبی و ربطی است و وجود مستقلی ندارد و قائم به طرفین است و اگر مجعول نسبت باشد، یعنی نسبت همان امری عینی است که مجعول شده است و دو چیز دیگر یعنی ماهیّت و وجود باید اعتباری باشند.) ومن المحال أن يقوم أمر أصيل خارجي بطرفين اعتباريين غير أصيلين، (و محال است که یک امر عینی خارجی به دو طرف اعتباری و غیر اصیل قائم شود این همان زیاده ی فرع بر اصل است.) فالمجعول من المعلول والأثر الذي تفيده العلة هو وجوده، (پس آنچه ازم معلول جعل و خلق شده است و آن اثری که علت آن را به معلول می دهد همان وجود است) لا ماهيته، ولا صيرورة ماهيته موجودة، (نه ماهیّت معلول و نه ربطی که آن ماهیّت به وجود دارد) وهو المطلوب. (و مطلوب ما نیز همین است.)

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد