054

موضوع: شبهه ی علت غایی

این بحث آخرین بحث در مورد علت غایی است و آن اینکه شبهه ای شده است که بعضی تصور کرده اند که بین علت غایی و فاعل و فعلش در بعضی از موارد رابطه ی ضروری نیست یعنی آن شیء می تواند غایت نباشد زیرا غایت آنی است که رابطه ی ضروری با فعل و فاعل داشته باشد.

برای اینکه مسأله ی اتفاق در علت غائی روشن شود می گوییم: اتفاق سه مورد استعمال دارد:

گاه اتفاق به این معنا است که مسبَّبی است که سببش نادرا محقق می شود در نتیجه اگر آن مسبّب محقق شود (بعد از آنکه سبب نادرش محقق شده است) به آن مسبَّب، مسبَّب اتفاقی و به سبب آن سبب اتفاقی می گویند. مانند اینکه انسان وقتی در مسیری حرکت می کند غالبا با شیر برخورد نمی کند و نادرا این اتفاق می افتد. این اتفاق کاملا امکان دارد محقق شود و معنای آن این نیست که این عالم، عالم تصادف است و نه به این معنا است که اگر این اتفاق بیفتد بدون سبب محقق شده است. آمدن از به بیرون از خانه و آمدن شیر به سمت خانه ی من هیچ کدام بدون علت نبوده است. با این حال به آن اتفاق می گویند یعنی امری که نادر است محقق شده است.

اتفاق در معنای دوم اتفاق در باب علت فاعلی است که همان صدفه و نفی اصل علیت است. یعنی معلولی بدون علت و سبب محقق شود. این اتفاق محال است و اصل علیت آن را نفی می کند.

معنای سوم اتفاق همان است که در این فصل مطرح است و آن اینکه بین فاعل و غایتی که بر فعلش مترتب است رابطه ی ضروری وجود نداشته باشد. بعضی به این نوع از اتفاق قائل شده اند و گفته اند که محال نیست. (ولی اتفاق به معنای اول بالاتفاق ممکن و به معنای دوم بالاتفاق محال است.)

برای این نوع از اتفاق مثال می زنند که کسی چاهی می کند که به آب برسد. هدف او این است که به آب برسد ولی در بین کندن به گنج برخورد می کند. رسیدن به گنج هیچ رابطه ی ضروری ای با چاه کن که فاعل است ندارد و الا هر بار که چاه کنی چاه می کند باید به گنج برخورد می کرد زیرا رابطه ی ضروری قابل اتفاق نیست و هر جا که مسبّب که همان ذی الغایة است محقق می شد می بایست غایت هم محقق می شد. آنها نام آن را شانس خوب می گذارند و گاه عکس آن است یعنی کسی فعلی را انجام می دهد و به غایتی برخورد می کند که آن غایت مطلوب او نیست که به آن شانس بد می گویند مانند کسی که به بیابان می رود و به زیر ساختمانی می رود که از سایه ی آن استفاده کند ولی ناگهان سقف ساختمان به روی او خراب می شود و می میرد. او هرگز مردن خود را قصد نکرده بود و بین او و مردن رابطه ی ضروری نبود زیرا در بسیاری از موارد زیر سقف می رفت و نمی مرد ولی این دفعه اتفاقا این اتفاق افتاد. بنا بر این این غایت با فعل و با فاعل که همان رونده زیر سقف است ارتباطی ندارد.

بعضی قائل شده اند که پیدایش عالم هم از باب اتفاق است یعنی خداوند متعال که علت فاعلی است یک سیری چیزها مانند اتم ها را خلق کرده بود که آنها در فضای بیکران در حال حرکت بودند ولی اتفاقا آنها که مسانخ و هم جنس بودند با هم جمع شدند و از اجتماع آنها در هر جایی یک سری چیزهایی به وجود آمد مثلا یک جا خاک را به وجود آوردند و یک جا آب و یک جا هوا و یک جا آتش را. بعد در اتم های خاک یک سری اتم ها کوه را به وجود آوردند و یک سری خاک رس را و یک سری معدن طلا را و هکذا. بین حرکت آن اتم ها و این غایت رابطه ی ضروری ای وجود نداشت و آن حرکت اتمی سرگردان بود و اتفاقا به پیدایش عالم منتهی شد. این کار انکار علت فاعلی نیست بلکه به معنای انکار علت غایی است که می گویند رابطه ی ضروری با فعل و فاعل ندارد و ناگهان محقق می شود.

مشهور فلاسفه و علامه طباطبایی قائلند که هیچ اتفاقی به این معنا در هستی وجود ندارد یعنی هیچ غایتی نیست که با فعلش بی رابطه باشد و یا با فاعل و فعلش رابطه ی ضروری نداشته باشد. همه ی غایت ها که بر فعلی مترتب می شوند و یا از فاعلی سر می زنند به خاطر این است که رابطه ی ضروری به آن دارند.

بیان این مطلب احتیاج به یک مقدمه دارد و آن اینکه اشیایی که در عالم اتفاق می افتد از چهار حالت خارج نیست:

یا اشیایی است که دائمی الوقوع است یعنی هیچ حالت تخلف ندارد مانند اینکه هر وقت گندم کاشته شود همان گندم روییده می شود نه چیزی دیگری مانند جو. در این مورد شبهه ای وجود ندارد زیرا همیشه بین فعل و فاعل و غایت رابطه ی ضروری هست و هیچ تخلفی وجود ندارد. اگر شبهه ای هست در سه قسم دیگری است:

یک سری چیزها هم هست که در عالم محقق می شود و اکثری الوقوع است مانند اینکه اکثر بچه ها سالم و پنج انگشتی به دنیا می آیند.

بعضی چیزها هم محقق می شوند که متساوی الوقوع است یعنی خودش و ضدش متساوی اند مانند قیام زید و قعودش و یا کلام او و سکوتش.

گاه نیز چیزی اقلی الوقوع است یعنی نادرا اتفاق می افتد مانند اینکه نادرا اتفاق می افتد که فرزندی شش انگشتی به دنیا آید.

علامه می فرماید: آنی که اکثری الوقوع است فرقش با دائمی الوقوع در این است که دومی هیچ وقت با مانع برخورد نمی کند و آنی که مقتضایش است به همان می رسد و عامل قوی تری نیست که آن را به راه دیگری منحرف کند ولی امر اکثری طوری است که یک مقتضی هست و مقتضایی دارد ولی گاه یک مانع قوی تر می آید و آن مقتضی را به کار دیگری وادار می کند. مانند اینکه قوه ای که در ماده نهاده شده که به انسان تبدیل شود مقتضی این است که به بچه ای سالم تبدیل شود. ولی گاه بر اثر اوامری، موارد زائدی در آن ماده (مانند مضغه) وجود دارد که وقتی آن ماده تمام کارهایش را انجام می دهد همچنان مواد دیگری هم هست که گاه به شش انگشتی و یا شکل دیگری که طبیعی نیست می انجامد. بنا بر این پیدایش انگشت زائد به خاطر این نیست که قوه ی مصوره می خواهد انگشت زائد ایجاد کند بلکه قوه ی مصوره و آن مواد زائد به انگشت اضافی می انجامد بنا بر این وقتی انگشت زائد به قوه ی مصوره و مواد زائد سنجیده می شود به همان رابطه ی ضروری می رسیم زیرا قوه ی مصوره و آن ماده ی زائد لا جرم به تولید انگشت زائد منجر می شود اگر در اکثر اوقات بچه انگشت زائد ندارد برای این است که در اکثر موارد این موارد زائد در کنار قوه ی مصوره وجود ندارد. بنا بر این پنج انگشتی شدن و شش انگشتی شدن هر کدام با سبب خودشان رابطه ی ضروری دارند.

حال که اکثری الوقوع و اقلی الوقوع حل شده است مشکل متصور در متساوی الوقوع نیز حل می شود یعنی وقتی قیام و قعود با زید مطلق در نظر گرفت می شود ممکن گفته شود که زید بی هدف گاه می ایستد و گاه می نشیند ولی اگر با زید و اراده ی او سنجیده شود می بینیم که به ضرورت می رسیم یعنی زید با اراده ی قیام همیشه قیام می کند و با اراده ی قعود همیشه قعود می کند. اگر هم کسی بگوید که اینها دائمی هستند ولی رابطه ی ضروری بین آنها و فعل نیست در جواب می گوییم در مورد معلول و علت فاعلی نیز باید همین را گفت و حال آنکه اشتباه است و کسی به آن قائل نیست. اگر قرار باشد که دوام ترتّب کاشف از رابطه ی ضروری نباشد باید در علت و معلول هم دوام عدم تخلف معلول از علت نباید کاشف از عدم رابطه ی ضروری علت با معلول باشد. نتیجه اینکه که فعل همان گونه که به غایت ضروری ندارد فاعل ضروری هم لازم ندارد. بنا بر این کسانی که اتفاق را در علت غائی قائل شده اند اتفاق را در علت فاعلی قائل شده اند و گفته اند که معلول فقط به علت مادی احتیاج دارد نه علت فاعلی، غائی و صورت و فقط به ماده (علت مادی) احتیاج دارد لازمه ی آن نفی اصل علیت است که خلاف فطرت هر کسی است که حتی حیوانات هم در فطرت خود می یابند که اگر چیزی در عالم محقق می شود علت و سبب دارد.

نتیجه این می شود که غایت با فعل و فاعل رابطه ی ضروری دارد.

اما مثال چاه، اگر چاه کن، چاه را در زمینی می کَنَد که زیر آن گنج است، رسیدن به گنج ضرورت می یابد. بنا بر این رسیدن به گنج باید با ذی الغایت خودش سنجیده شود. ذی الغایت آن مطلق کندن چاه نیست بلکه ذی الغایت، کندن چاه در زمینی است که زیر آن گنج است.

همچنین است مثال کسی که زیر سقفی می رود که مشرف به انهدام است که بین رفتن و مردن رابطه ی ضروری است. بله اگر مردن به مطلق رفتن زیر سقف برای استفاده از سایه سنجیده شود، مردن از باب اتفاق می باشد ولی مردن غایت آن نیست بلکه غایت برای رفتن زیر سقف مشرف به انهدام است.

 

الفصل التاسع في نفي القول بالاتفاق، وهو انتفاء الرابطة بين ما يعد غاية للأفعال وبين العلل الفاعلية (فصل نهم در مورد نفی قول به اتفاق است و اتفاق در باب علت غایی به معنای انتفاء رابطه ی ضروری بین غایت افعال و بین علل فاعلی است هکذا بین غایت و فعل می باشد.)

ربما يظن: أن من الغايات المترتبة على الأفعال ما هو غير مقصود لفاعله، (گاه گمان می شود که بعضی از غایاتی که بر افعال مترتب می شوند غایاتی وجود دارند که فاعل آن را قصد نکرده است ) ولا مرتبط به، (و فاعل هیچ ارتباطی به آن غایت ندارد) ومثلوا له (و برای این غایات غیر مقصوده مثال زده اند) بمن يحفر بئرا ليصل إلى الماء فيعثر على كنز، (به کسی که چاه می کند که به آب برسد ولی به گنج دست می یابد.) والعثور على الكنز ليس غاية لحفر البئر مرتبطا به، (دست یابی به گنج غایت چاه کندن و مرتبط به آن نیست.) ويسمى هذا النوع من الإتفاق: (بختا سعيدا) (به این نوع از اتفاق شانس خوب می گویند.) وبمن يأوى إلى بيت ليستظل، فينهدم عليه فيموت (همچنین مثال می زنند به کسی که به اتاقی پناه می برد برای اینکه از سایه استفاده کند ولی خانه بر سرش خراب می شود و او می می میرد) ويسمى هذا النوع من الإتفاق: (بختا شقيا). (و به این نوع از اتفاق شانس بد می گویند.) وعلى ذلك بنى بعض علماء الطبيعة كينونة العالم، (بعضی بر اساس همین توهم و گمان تحقق عالم را بنا کرده اند و آن را از باب اتفاق می دانند) فقال: (إن عالم الأجسام مركبة من أجزاء صغار ذرية مبثوثة في خلاء غير متناه، (و گفته اند که عالم اجسام، مرکب از اجزاء ریز اتمی است که در فضایی غیر متناهی پراکنده شده بودند) وهي دائمة الحركة، (و آن اجزاء دائما در حال حرکت بودند. بله این اجزاء علت دارد و بدون علت فاعلی نیست ولی آن فاعل فقط این اجزاء را به وجود آورده و بعد رها کرده است و خودشان از باب اتفاق این عالم را پدید آوردند.) فاتفق أن تصادمت جملة منها فاجتمعت فكانت الأجسام، (پس اتفاقا مجموعه از آن اجزا اتمی با هم برخورد کردند و با هم جمع شدند و اجسام به وجود آمد.) فما صلح للبقاء بقي وما لم يصلح لذلك فنى سريعا أو بطيئا). (این اجسام هم گاه صلاحیت برای بقاء داشتند مانند کوه ها و دریا ها و آنها باقی مانند و بعضی صلاحیت بقاء نداشتند مانند هاله ی دور ماه و ابر و یا حیوانات منقرض شده سریع یا به کندی از بین رفتند.)

والحق: أن لا اتفاق في الوجود. (حق این است که در عالم خلق هیچ چیز اتفاقی به وجود نمی آید.) ولنقدم لتوضيح ذلك مقدمة، (خوب است برای توضیح این مطلب مقدمه ای ارائه کنیم) هي: أن الأمور الكائنة يمكن أن تتصور على وجوه أربعة: (و آن اینکه اموری که تحقق می یابند از چهار قسمت خارج نیستند و این تقسیم عقلی است) منها ما هو دائمي الوجود، (بعضی از این امور کائنه، دائمی الوجود اند) ومنها ما هو أكثري الوجود، (بعضی از آنها اکثری الوجود می باشند یعنی اکثرا این گونه اتفاق می افتند) ومنها ما يحصل بالتساوي (بعضی هم به گونه ای هستند که خودشان و ضدشان به شکل مساوی محقق می شوند) كقيام زيد وقعوده مثلا، (مانند قیام و قعود زید) ومنها ما يحصل نادرا وعلى الأقل (بعضی از امور کائنه نیز کم اتفاق می افتند) كوجود الإصبع الزائد في الانسان. (مانند وجود انگشت زائده در انسان.) والأمر الأكثري الوجود يفارق الدائمي الوجود بوجود معارض يعارضه في بعض الأحيان، (اما امر اکثر الوجود از دائمی الوجود جدا می شود به این گونه که دائمی الوجود معارضی ندارد بلکه همیشگی است ولی اکثری الوجود در بعضی از موارد با معارض، برخورد می کند.) كعدد أصابع اليد، فإنها خمسة على الأغلب، (مانند تعداد انگشتان دست که غالبا پنج تا هستند) وربما أصابت القوة المصورة للأصبع مادة زائدة صالحة لصورة الإصبع، فصورتها أصبعا، (و گاه می شود که قوه ای که صورت دهنده به انگشت است و شکل انگشت را در ماده ایجاد می کند دارای ماده ای زائده می شود و این ماده ی زائده صلاحیت یک انگشت دیگر را هم دارد در نتیجه آن ماده ی زائد یک انگشت را می سازد.) ومن هنا يعلم: أن كون الأصابع خمسة مشروط بعدم مادة زائدة، (از اینجا واضح می شود که پنج انگشت بودن مشروط به این است که ماده ی زائدی در کار نباشد) وأن الأمر بهذا الشرط دائمي الوجود (و پنج انگشت بودن با این شرط که ماده ی زائدی وجود نداشته باشد دائمی الوجود است) لا أكثريه، (نه اکثری الوجود و نه اقلی الوجود) و ان الاقلی الوجود مع اشتراط المعارض المذكور أيضا (و اقلی الوجود نیز با شرط معارض مذکور یعنی با این شرط که آن ماده ی زائد باشد) دائمي الوجود لا أقليه، (آن هم دائمی الوجود خواهد بود نه اقلی الوجود) وإذا كان الأكثري والأقلي دائميين بالحقيقة فالأمر في المساوي ظاهر، (حال که اکثری و اقلی الوجود هر دو دائمی شده اند امر در مساوی الوجود نیز واضح می شود.) فالأمور كلها دائمية الوجود (بنا بر این امور همیشه دائمی الوجود اند یعنی دیگر چهار قسم نیست و همه همواره دائمی الوجود می باشند) جارية على نظام ثابت لا يختلف ولا يتخلف. (و جاری بر یک سیستم و نظام ثابت و برقراری هستند که هرگز فرق نمی کند (یعنی این گونه نیست که یک مورد با مورد دیگر فرق کند) و تخلف هم نمی کند (یعنی یک مورد هم یافت نمی شود که تخلفی در کار باشد. یعنی ذی الغایة باشد ولی غایت نباشد.) وإذا كان كذلك، (وقتی همه، دائمی شده اند) فلو فرض أمر كمالي مترتب على فعل فاعل ترتبا دائميا لا يختلف ولا يتخلف، (پس وقتی فرض بر این شد که امری کمالی مترتب بر فعل فاعل است و ترتّب آن هم دائمی است که نه ناگونی می پذیرد و نه تخلف در آن راه می باید) حكم العقل حكما ضروريا فطريا (عقل نیز حکم یک حکم بدیهی فطری می کند بر) بوجود رابطة وجودية بين الأمر الكمالي المذكور وبين فعل الفاعل، رابطة (اینکه بین رابطه ی وجودی و بین امر کمالی مزبور و بین فعل فاعل رابطه ای وجود دارد) تقضي بنوع من الاتحاد الوجودي بينهما (رابطه ای که آن رابطه به نوعی از اتحاد وجودی بین آن فعل و آن امر کمالی حکم می کند.) ينتهي إليه قصد الفاعل لفعله، وهذا هو الغاية. (رابطه ای که قصد فاعل برای فعلش به آن امر کمالی منتهی می شود و آن همان غایت نام دارد. وقتی فاعل، فعلی را قصد می کند هر آنچه را که به آن فعل متحد است را قصد می کند.) (حال علامه به این اشکال پاسخ می دهد که هرچند ترتّب مزبور دائمی است ولی ممکن است ضرورتی در کار نباشد و می گوید:) ولو جاز لنا أن نرتاب في ارتباط غايات الأفعال بفواعلها مع ما ذكر من دوام الترتب، (اگر برای ما جایز باشد که در ارتباط غایات افعال به فواعل آن افعال شک کنیم و دوام ترتّب را زیر سؤال ببریم و بگوییم هرچند دائما مترتب است رابطه ی ضروری بین آن نیست) جاز لنا أن نرتاب في ارتباط الأفعال بفواعلها (باید بتوانیم در ارتباط فعلی به فاعل هایشان نیز شک کنیم و وقتی در آن شک کردیم) وتوقف الحوادث والأمور على علة فاعلية، (باید در توقف حوادث و امور بر علت فاعلیه ی آنها نیز بتوانیم شک کنیم) إذ ليس هناك إلا ملازمة وجودية وترتب دائمي، (زیرا بیان فعل و فاعل هم نیز چیزی نیست مگر یک ملازمه ی وجودی و یک ترتّب دائمی)

ومن هنا ما أنكر كثير من القائلين بالإتفاق العلة الفاعلية، (از همین جاست که اگر کسی دوام ترتّب را دلیل قرار ندهد و بگوید با دوام ترتّب نمی توان به لزوم ضرورت رسید کشف می شود که بسیاری از کسانی که قائل به اتفاق اند علت فاعلی را انکار کرده اند.) كما أنكر العلة الغائية (کما اینکه علت غایی را نیز انکار کرده اند) وحصر العلية في العلة المادية (و یا اینکه گفته اند که علیت منحصر در علت مادی است و مادی در وجود به علت فاعلی، غایی و صورت احتیاج ندارد.) وستجئ الإشارة إليه. (و به زودی به آن اشاره می کنیم) فقد تبين من جميع ما تقدم: (از آنچه تا به حال گفته ایم واضح می شود که) أن الغايات النادرة الوجود المعدودة من الإتفاق غايات دائمية ذاتية لعللها، (که غایات نادر الوجودی که گفته شده است اتفاقی است آنها غایاتی است دائمی که برای عللت خود ذاتی است و برای آنها ضرورت دارد.) وإنما تنسب إلى غيرها بالعرض، (و این غایات فقط بالعرض و مجازا به غیر علل خودشان نسبت داده شده اند.) فالحافر لأرض تحتها كنز يعثر على الكنز دائما، (بنا بر این چاه کنی که زمینی را می کند که زیر آن گنج است همواره به گنج می رسد.) وهو غاية له بالذات، (و این عثور بر گنج، غایت ذاتی است برای چاه کن مزبور) وإنما تنسب إلى الحافر للوصول إلى الماء بالعرض، (اما عثور بر گنج بالعرض به چاه کنی که دنبال آب است مجازا نسبت داده می شود و حال آنکه باید به چاه کنی که زمین مزبور را می کند منتسب شود. ) وكذا البيت الذي اجتمعت عليه أسباب الانهدام ينهدم على من فيه دائما، (همچنین خانه ای که در آن اسباب انهدام جمع شده است دائما بر کسی که در آن خانه است فرود می آید.) وهو غاية للمتوقف فيه بالذات، (و این انهدام غایت ذاتی است برای آن فاعلی که در آن خانه توقف می کند) وإنما عدت غاية للمستظل بالعرض، (و همانا غایت فوق که همان انهدام است بالعرض و مجازا شمرده شده است غایت برای کسی که می خواست از سایه استفاده کند.) فالقول بالإتفاق من الجهل بالسبب. (بنا بر این قول به اتفاق به سبب جهل به سبب است. یعنی او چون به علت اصلی تصور ندارد و چیز دیگری را علت فرض کرده است قائل به اتفاق شده است. حاجی نیز در منظومه می فرماید: یقول الاتفاق جاهل السبب.)

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد