موضوع: تقسیم وجود به واحد و کثیر
علامه در اول کتاب فرموند که فلسفه علمی است که از احوال موجود بما هو موجود بحث می کند. قهرا یک سری از مباحث فلسفی مباحث تقسیمی است که وجود را به اقسامی تقسیم می کند. یکی از این مباحث بحث انقسام موجود به واحد و کثیر است. هر موجودی که در نظر گرفته می شود یا یکی است و یا مرکب از آحادی می باشد.
از آنجا که مفهوم موجود مشخص است اکنون باید مفهوم واحد و کثیر را تعریف کنیم. علامه قائل است که هرچند بعضی در صدد تعریف این دو بر آمده اند ولی مفهوم این دو بدیهی است و قابل تعریف نیست. همان گونه که ما در تصدیقات علاوه بر آنکه یک سری تصدیقات نظری داریم یک سری تصدیقات بدیهی داریم که تصدیقات نظری باید به بدیهی برگردد و بدیهیات دیگر احتیاج به برهان ندارد و الا اگر قرار بود همه ی تصدیقات حتی بدیهیات احتیاج به برهان داشت دیگر هیچ علمی نمی بایست برای افراد حاصل شود زیرا هر چیزی که می خواستیم بفهمیم به یک صغری و کبری و مقدماتی احتیاج داشت و هکذا تا بی نهایت و به هیچ جا منتهی نمی شد. بر این اساس محال بودن اجتماع نقیضین و اینکه هر موجود غیر واجبی علت می خواهد از بدیهیات است. در تصدیقات هم همین حکم جاری است مثلا برای فهم انسان باید حیوان ناطق را فهمید و برای حیوان و ناطق هم باید هر کدام جداگانه یک جنس و فصل احتیاج داشته باشد و به جایی ختم نشود معنایش این است که علمی نباید برای کسی حاصل شود.
یک سری از چیزهایی که احتیاج به تعریف ندارد، صفات وجود است کما اینکه وجود که همان هستی است از بدیهیات است. وحدت و کثرت نیز که از صفات و اقسام هستی است احتیاج به تعریف ندارد و از بدیهیات است یعنی هر کسی مفهوم وحدت را می تواند اولا و بالذات در ذهن خود ترسیم کند بدون اینکه تعریف این دو احتیاج به جنس و فصل و معرِّف داشته باشد.
مضافا بر آن، تعریف اولا و بالذات به وسیله ی ماهیّت انجام می شود (یعنی در تعریف چیزی، ماهیّت را ذکر می کنند و به وسیله ی آن تعریف می کنند) و همچنین تعریف برای ماهیّت انجام می شود (یعنی همیشه ماهیّت را می توان تعریف کرد زیرا ماهیّت است که جنس و فصل دارند ولی وجود و صفات وجود جنس و فصل ندارد تا به عنوان معرف در تعریف وجود درج شود.)
بنا بر این اگر برای وجود تعریف هایی ارائه شده است همه از باب تعریف لفظی است یعنی یک لفظ را به لفظ دیگر تبدیل می کنند تا اگر فرد با لفظ دوم آشناتر است بتواند به معنا منتقل شود. در این موارد، فرد با مفهوم آشنا است ولی لفظ را با آن مفهوم تطبیق نمی کند در این صورت اگر لفظ واضح تری استعمال شود او می تواند به درستی تطبیق کند. مثلا کسی می داند که اسد به معنای شیر است ولی نمی داند غضنفر هم به همان معنا است. در این حال، او حقیقت شیر را می شناسد و فقط نمی تواند غضنفر را به آن تطبیق کند که این کار با تعریف لفظی که می گویند: غضنفر همان اسد است انجام می شود.
بر این اساس در تعریف واحد گفته شده است: هو ما لا ینقسم. یعنی اقسام ندارد و در تعریف کثیر می گویند: هو ما ینقسم، یعنی اقسام دارند. البته شاید در این دو مورد معرَّف واضح تر از معرِّف باشد.
اگر کسی بگوید که دو تعریف فوق حقیقی اند به مشکل بر می خورد زیرا واحد که تعریف می شود به ما لا ینقسم به این معنا است که هم باید (ما) فهمیده شود و هم (لا) و هم (ینقسم.) سومی اگر بخواهد فهمیده شود باید معنای کثیر فهمیده شود زیرا (ینقسم) همان معنای کثیر است در نتیجه برای فهم واحد، باید معنای کثیر را نیز فهمید. حال از آنجا که کثرت همان حیثیت انقسام است لازم می آید که تعریف شیء به نفس باشد یعنی شیء خودش تعریف خودش باشد.
المرحلة الثامنة في انقسام الموجود إلى الواحد والكثير (فصل هشتم در انقسام موجود به واحد و کثیر است.) وفيها عشرة فصول (و این فصل حاوی ده فصل می باشد.)
الفصل الأول في معنى الواحد والكثير (فصل اول در معنای واحد و کثیر است.)
الحق أن مفهومي الوحدة والكثرة من المفاهيم العامة (حق این است که دو مفهوم وحدت و کثرت از مفاهیم عامه اند. اگر مفهوم عام شود دیگر نمی شود آن را تعریف کرد زیرا در این صورت باید آن را به جنس و فصل تعریف کرد و جنس باید از خود شیء اعم باشد و فصل مساوی همان شیء) التی تنتقض فی النفس انتقاشا اولیا (که در ذهن و نفس انسان نقشی ابتدایی می بندد یعنی خود به خود نقش می بندد و احتیاج به واسطه و معرف ندارد.) كمفهوم الوجود ومفهوم الإمكان ونظائرهما، (مانند مفهوم وجود و امکان و مانند آنها از صفات وجود مانند مفهوم فعلیت.) ولذا كان تعريفهما بأن: (الواحد ما لا ينقسم من حيث إنه لا ينقسم، والكثير ما ينقسم من حيث إنه ينقسم) تعريفا لفظيا، (بر این اساس تعریف واحد به اینکه چیزی است که تقسیم نمی شود از آن حیث که تقسیم نمی شود و کثیر به اینکه چیزی است که تقسیم می شود از آن حیث که تقسیم می شود تعریف لفظی است. البته مخفی نماند که برای کثیر دو لحاظ وجود دارد که بر اساس یک لحاظ کثیر نیست بلکه واحد است یعنی قابل تقسیم نیست. مثلا ده، دو حیث دارد یکی حیثیت آن این است که یک مجموعه ی واحد است. در نتیجه دیگر کثیر نیست بلکه واحد است. این امر موجب شده است که علامه در تعریف، حیث انه ینقسم و حیث انه لا ینقسم را اضافه کرده است. به این سبب است که می گویند اگر حیثیات نباشد اساس حکمت فرو می ریزد: لو لا الحیثیات لبطلت الحکمة) ولو كانا تعريفين حقيقيين، لم يخلوا من فساد، (و اگر قرار بود این دو تعریف حقیقی باشد خالی از اشکال و فساد نبود) لتوقف تصور مفهوم الواحد على تصور مفهوم (ما ينقسم) (زیرا در این صورت برای روشن شدن مفهوم واحد باید مفهوم ما ینقسم نیز واضح شود.) وهو مفهوم الكثير، (و ما ینقسم همان مفهوم کثیر است در نتیجه برای فهمیدن مفهوم واحد باید مفهوم کثیر را متوجه شد) وتوقف تصور مفهوم الكثير على تصور مفهوم (المنقسم) الذي هو عينه، (و اشکال آن این است که مفهوم کثیر متوقف بر تعریف مفهوم منقسم است که خود مفهوم کثیر است و تعریف شیء به نفس نه جایز است و نه ممکن و منقسم عین کثیر است و هیچ فرقی با آن ندارد. بله اگر قرار بود تعریف لفظی کنیم می شد کثیر را با منقسم تعریف کرد مانند تعریف انسان به بشر ولی بحث در این است که ما در مقام تعریف حقیقی هستیم نه لفظی حال که تعریف کثیر به منقسم فاسد است، تعریف واحد که متوقف بر آن است نیز تعریفی است که متوقف بر فاسد است و خودش فاسد می باشد.) وبالجملة: الوحدة هي حيثية عدم الانقسام، (بنا بر این به صورت تعریف لفظ می گوییم که وحدت همان حیثیت تقسیم نپذیری شیء است. البته ممکن است کسی اشکال کند که هر چیزی قابل تقسیم است مثلا یک ورق کتاب به دو نیم ورق قابل تقسیم است. جواب این است که یک ورق از حیث یک ورق بودن قابل تقسیم نیست ولی وقتی در ذهن تصور می شود که دو طرف دارد در این حال کثیر می شود و قابل تقسیم می شود. ولی از این حیث که یک است قابل تقسیم نیست.) والكثرة حيثية الانقسام. (و کثرت حیثیت انقسام شیء است.)
تنبیه: بررسی رابطه ی وحدت با وجود
وجود به معنای هستی است و وحدت به معنای همان حالت اتصال و یگانگی است که بر یک هستی حکمفرما است. علامه می فرماید: وحدت نه تنها با هستی مساوی است بلکه با آن مساوق نیز می باشد که از مساوی بودن بالاتر می باشد. در منطق خواندیم که نسبت بین دو مفهوم از چهار حالت خارج نیست: تساوی، تباین، عموم خصوص مطلق و من وجه. اینها مربوط به دو مفهوم اند اما چیزهایی که یک مفهوم اند دیگر قابل مقایسه نیستند زیرا شیء را نمی توان با خودش مقایسه کرد. مانند مقایسه ی نسبت انسان با بشر زیرا شیء را نمی شود با خودش سنجید. مفاهیم با هم متفاوت اند ولی از حیث صدق و مصداق ممکن است یکی باشند مانند مفهوم انسان با متعجب و یا مفهوم انسان با ضاحک که اینها دو مفهوم اند ولی هر جا ضاحک باشد انسان هم هست.
مفهوم واحد و موجود نه تنها مساوی اند یعنی هر جا که واحد صدق کند موجود هم صدق می کند و بالعکس حتی از آن بالاتر نسبت بین آن دو تساوق است که عبارت است از اینکه وقتی دو مفهوم همواره مصداقشان یکی است حیثیت صدقشان بر آن مصداق هم یکی باشد. یعنی اگر آن مفهوم بر آن مصداق صدق می کند از همان حیث صدق می کند که آن مفهوم دیگر از همان حیث بر آن مصداق صدق می کند. این بر خلاف تساوی است که ممکن است دو مفهوم با هم مساوی باشند و هر دو هم همواره دارای یک مصداق باشند ولی اگر یکی بر آن مصداق صدق می کند از یک حیث باشد و دیگر از حیث دیگر بر آن صدق کند. مانند انسان و ضاحک که هر جا انسان صدق می کند ضاحک هم صدق می کند و زید هم انسان است و هم ضاحک ولی اگر به زید می گوییم انسان است به لحاظ حیثیت جوهری زید است و اگر می گوییم که ضاحک است به لحاظ عرضی است که بر آن عارض شده است. بنا بر این زید از این حیث که انسان است دیگر ضاحک نیست.
واحد و موجود بر این اساس علاوه بر تساوی، تساوق دارند یعنی اگر چیزی واحد است صدق واحد بودن از همان حیثیت وجودش است نه چیز دیگر زیرا غیر از وجود چیز دیگری ندارد که از آن جهت واحد باشد. به همین دلیل وجود با همه ی صفاتش رابطه ی تساوق دارد و موجود با فعلیت و سایر صفاتش رابطه ی تساوق دارد. بنا بر این هر واحدی از حیث اینکه واحد است موجود است و هر موجودی از همان حیث که موجود است واحد می باشد.
بعد اشکالی را مطرح می کنند و آن اینکه در سابق گفتید که الموجود اما واحد و اما کثیر. آن سخن کلامی که الآن گفته ایم را نقض می کند زیرا الموجود اما واحد و اما کثیر دو چیز را می رساند:
اول اینکه همان طور که واحد از اقسام موجود است کثیر هم باید از اقسام موجود باشد زیرا مقسم باید در تمامی اقسام موجود باشد. مشکلی که از این ایجاد می شود این است که این دو قسم باید غیر هم باشند زیرا همواره دو قسم، قسیم هم می باشند و با هم مباین می باشند و الا تقسیم معنا ندارد زیرا نمی شود جسم را تقسیم به سفید و سفید کرد. نتیجه این می شود که کثیر که با واحد مباین است خودش موجود است پس بعض الموجود لیس بواحد (و کثیرند). و این قضیه یک قضیه ی سالبه ی جزئیه است که نقیض آن موجبه ی کلیه است. یعنی شما در این فصل گفتید که کل موجود فهو واحد که نقیض آن می شود بعضی الموجود لیس بواحد این دو قضیه نقیض هم هستند و با هم سازگار نیستند. به همین دلیل کلام شما در آن فصل با کلام شما در این فصل متناقض است.
تنبيه: الوحدة تساوق الوجود مصداقا كما أنها تباينه مفهوما، (وحدت از نظر مصداق مساوق با وجود است یعنی هم مساوی است و هم حیثیت صدقشان یکی است. همان طور که مفهما با آن مباین می باشد. زیرا مفهوم وجود با وحدت دوتاست.) فكل موجود – فهو من حيث إنه موجود – واحد، (بنا بر این هر موجودی از همان حیث که موجود است واحد می باشد. موجود حیثیت دیگری ندارد زیرا چیزی غیر از وجود نیست و هر حیثیتی غیر از آن عدم می شود از این رو واحد که موجود است همان موجود است نه چیز دیگر.) كما أن كل واحد – فهو من حيث إنه واحد – موجود. (و هم واحدی از همان حیث که واحد است موجود می باشد.)
فإن قلت: انقسام الموجود المطلق إلى الواحد والكثير يوجب كون الكثير موجودا كالواحد، (اگر اشکال شود که همان طور که در فصل قبل گفتیم، موجود مطلق به واحد و کثیر تقسیم می شود و یکی از لازمه های آن این است که کثیر هم مانند واحد موجود باشد زیرا مقسم در تمامی اقسام سریان دارد.) لأنه من أقسام الموجود، (زیرا کثیر از اقسام موجود است) ويوجب أيضا كون الكثير غير الواحد مباينا له، (لازمه ی دیگر این است که کثیر غیر واحد باشد) لأنهما قسيمان، والقسيمان متباينان بالضرورة، (زیرا واحد و کثیر قسیم هم هستند و قسیم با هم بالضرورة متباین اند.) ف (بعض الموجود – وهو الكثير من حيث هو كثير – ليس بواحد)، (لازمه ی این دو چیز این است که بعضی از موجودات که کثیر است از همان حیث که کثیر است دیگر نباید واحد باشد) وهو يناقض القول بأن: (كل موجود فهو واحد). (و این قضیه با قانون کلی شما که گفتید کل موجود فهو واحد در تناقض است زیرا لازمه ی کلام شما در فصل قبلی این است که بعضی الموجود لیس بواحد. زیرا نقیض موجبه ی کلیه، سالبه ی جزئیه است. اگر هر دو قضیه را قبول دارید این همان اجتماع نقیضین است.)