۱۳۹۲/۰۶/۰۳
–
۷۰۷ بازدید
مقصودتان از تفسیر نبوی برای ما روشن نبود در صورتی که مقصود شما نظریه تجربه نبوی است به دو پاسخ ذیل که به تبیین و نقد این نظریه پرداخته توجه کنید :
پاسخ آیه الله سبحانی به نظریه تجربه نبوی :
در اوج اسلامستیزی غربیان، که دیروز رسانههای هلندی، و امروز رسانههای دانمارکی جلودار آن هستند گزارش میرسد که گروهی در کشور دوم، از طریق هنرهای تجسمی به اسلامستیزی برخاسته و میخواهند از طریق کاریکاتورهای موهن و نمایش فیلم، پیامبر و قرآن را در انظار جهانیان نازیبا سازند، در چنین شرایط و اوضاع، مصاحبهای از آقای عبدالکریم سروش خواندم که در سایت «آفتاب نیوز» به تاریخ ۱۴ بهمن ۸۶ به نقل از رادیو هلند،
پاسخ آیه الله سبحانی به نظریه تجربه نبوی :
در اوج اسلامستیزی غربیان، که دیروز رسانههای هلندی، و امروز رسانههای دانمارکی جلودار آن هستند گزارش میرسد که گروهی در کشور دوم، از طریق هنرهای تجسمی به اسلامستیزی برخاسته و میخواهند از طریق کاریکاتورهای موهن و نمایش فیلم، پیامبر و قرآن را در انظار جهانیان نازیبا سازند، در چنین شرایط و اوضاع، مصاحبهای از آقای عبدالکریم سروش خواندم که در سایت «آفتاب نیوز» به تاریخ 14 بهمن 86 به نقل از رادیو هلند، بخش عربی، و ترجمه فارسی آن در رادیو زمانه آمده بود. من نمیتوانم بدون دلیل قاطع بگویم آنچه در این مصابحه خواندم نظریه صددرصد خود اوست، ولی سکوت او را میتوانم گناهی نابخشودنی در مقابل این گزارش به شمار آورم. در شرایطی که ملحدان غرب کمر به اسلامستیزی و منزوی ساختن مسلمانان بستهاند، فردی که در محیط اسلامی و در میان علما و دانشمندان پرورش یافته و مدتها سخنان او زینتبخش رسانههای ایرانی بوده، سخنانی به زبان آورد که نتیجه آن این است که قرآن موجود، ساخته و پرداخته ذهن پیامبر است! و پیامبر در آفرینش قرآن، نقش محوری داشته است!
در آذرماه 84 نامه سرگشادهای به آقای سروش نوشته و در آنجا لغزشهای او را در مسئله امامت و خلافت گوشزد کردم و بار دیگر از او درخواست نمودم که به آغوش ملت اسلامی و بالأخص علما و حوزههای علمیه باز گردد و بداند که این نوع سروصداها و هیاهوها زودگذر است و به سان موج دریا، پس از اندی خاموش میشود، و آنچه باقی میماند، همان حق و حقیقت است و تصور میکردم که این نامه پدرانه درباره او مؤثر افتد. کسانی که این نامه را خوانده بودند، از نگارش آن، اظهار رضایت میکردند، ولی مصاحبه او درباره قرآن، بر تأسف و تأثرم افزود، و با خود فکر کردم که زاویه انحراف روز به روز بیشتر میشود و این سؤال به ذهنم رسید که چه عاملی در کار است که از این فرد دستپرورده حوزه و دانشگاه، چنین بهرهکشی میکنند؟ او با آن چهره نورانی، و بیان شیرین، روزگاری مدرس نهجالبلاغه بود. خطبه همام را به نحو دلپذیری تفسیر میکرد، چه شد که از این گروه این همه فاصله گرفت.
از این مقدمه بگذرم، و با نگارش این نامه و نقد اندیشه او، روزنه امید به اصلاح او را بار دیگر باز بگذارم، به امید آن که با خواندن این نامه، بار دیگر به آغوش امت اسلامی باز گردد.
* مکتب شک یا «سوفیسم»
در قرن پنجم قبل از میلاد، در یونان باستان، گروهی به مکتب شک در همه چیز، حتی در وجود خود، و وجود خارج از خود روی آورده و افکار و عقاید عجیبی را از خود ارائه کردند. رشد اندیشه سفسطی مدتی بر تفکر یونانی غلبه کرد، لکن به وسیله حکیمان و اندیشمندان بزرگی مانند سقراط و افلاطون و ارسطو به عمر آن خاتمه داده شد، زیرا مغلطههای آنان را آشکار ساخته و به بیماری سفسطه پایان بخشیدند. ارسطو با تدوین منطق، توانست یک نوع نظم فکری واقع گرایانه به بشر تقدیم کند، با این که اندیشمندان یاد شده خدمات ارزندهای به تفکر بشری تقدیم کند، با این که اندیشمندان یاد شده خدمات ارزندهای به تفکر بشری تقدیم نمودند، ولی چیزی نگذشت که مکتب دیگری به نام مکتب «لا ادری» به وسیله پیرهون (365-275م) پیریزی شد و مکتب انکار واقعیات به مذهب شک مطلق تبدیل گشت، ولی آن نیز دیری نپایید و به تاریخ پیوست.
فلاسفه اسلام مانند شیخالرئیس و پس از آن صدرالمتألهین دراین باره سخنان شیوایی دارند که علاقهمندان میتوانند در این مورد به کتاب «شناخت در فلسفه اسلامی» از این قلم مراجعه کنند.
در خیزش اخیر غرب، بار دیگر مکتب تشکیک به صورتهای «علمی نما» ظاهر گشت و همت گروهی از فلاسفه غرب، براین شد که به جای این که بربنای رصین فلسفه، طبقهای بیفزایند، کوشش کردند که بار دیگر همه این بنا را فرو ریزند و هنر آنان این شد که همه جا در شک و تردید سخن بگویند و به قول فروغی «هنر فیلسوفان انگلیسی جز این نبود که بنای رفیع فلسفه را که تا آن زمان برپا شده بود فرو ریزند، بی آن که چیزی به آن بیفزایند.»
جای سخن نیست که شک، گاهی گذرگاه یقین است و تا انسان شک نکند به یقین نمیرسد ولی شکی زیباست که پل یقین باشد و به اصطلاح گذرگاه باشد نه اقامتگاه، ولی متأسفانه شک این گروه اقامتگاه است، نه معبر و گذرگاه.
بیماری دیگری که زاییده همین تفکر شکگرایی است، طرح نظریه، بدون این که کوچکترین دلیل و برهان، به همراه آن باشد، و هرگاه سؤال شود دلیل شما براین گفتار چیست؟ میگوید: «I think» ( من فکر میکنم). اما شما چرا چنین فکر میکنید؟ به چه دلیل؟ سؤال از دلیل و برهان ممنوع است!!
شیخالرئیس میفرماید: هر فردی گفتار کسی را بدون دلیل و برهان بپذیرد، او از فطرت انسانی منسلخ شده است، ولی متأسفانه این بیماری (طرح نظریه بدون دلیل) آن هم با یک رشته سخنان حماسی به تدریج گسترش پیدا کرده در حالی که منطق قرآن این است: «قُلْ هاتُوا بُرْهانکُمْ».
جناب سروش در آن بحث پیشین (بحث امامت و خلافت) درباره امامان بیمهری کردند ولی در اینجا گام فراتر نهاده به حریم وحی و قرآن بیمهری ورزیدهاند، و من از خدا میخواهم که وی در این حد توقف کند و گام فراتر ننهد، که مبادا سعادت اخروی او (که قطعاً خواستار جدی آن است بیش از این به خطر بیفتد.)
* خلاصه نظریه
حقیقت این است که او در بیان نظریه خود دچار اختلاف و تناقضگویی میشود و نمیتوان اطراف آن را در نقطهای و به صورت نظریه واحدی گردآوردف و به اصطلاح آن چنان به نعل و به میخ میزند که اگر به نقطهای اعتراض شود، بتواند از آن بگریزد. اینک سخنان او را در چند فراز نقل میکنم:
1. تجربهای به سان تجربه شعرا
دکتر سروش میگوید: وحی، الهام است و این همان تجربهای است که شاعران و عارفان دارند، هرچند پیامبر آن را در سطح بالاتری تجربه میکند، و در روزگار مدرن ما، وحی را با استفاده از استعاره شعری میفهمیم، چنانکه یکی از فیلسوفان مسلمان گفته است وحی بالاترین درجه شعر است.
* تحلیل
این نظریه، نظریه جدیدی نیست، بلکه همان است که مشرکان مکه، قرآن را از این راه تفسیر میکردند و میگفتند: همانطور که امرؤ القیس در پرتو الهام، معانی و الفاظ را میآفریند، محمد نیز از همین طریق، آفریننده معانی و الفاظ آیات است. مسلماً مقصود آنان از شعر، شعر منظوم نیست، بلکه یافته و تخیلات انسان از طریق تفکر چه در قالب نظم و چه در قالب نثر. قرآن این نظریه را از آنان نقل میکند و به نقد آن میپردازد:
«وَ یَقُولُونَ أإنّنا لتارکُوا آلهتنا لشاعرٍ مَجْنُون» (صافات/ 36).
«میگویند: آیا ما خدایان خود را به خاطر یک شاعر دیوانه رها میکنیم؟!».
و نیز میفرماید:
«أَمْ یَقُولون شاعر نتربّص به رَیب المَنُون» (طور / 52)
«میگویند: او شاعر است و ما در انتظار مرگ او هستیم».
و گاهی قرآن را از سه راه توجیه میکردند و آن را ساخته فکر پیامبر دانسته، گاهی میگفتند: افکار پراکنده است و گاهی میگفتند به خدا دروغ بسته و سرانجام میگفتند: شاعری است که تخیلات خود را در این قالبها ریخته است:
«بَلْ قالُوا أَضْغاثُ أَحلام بَل افتراهُ بَلْ هُوَ شاعِرٌ» (انبیا / 5).
«بلکه میگفتند: افکار آشفتهای است، بلکه آن را به دروغ ساخته و پرداخته است، بلکه او شاعری بیش نیست».
قرآن در نقد این نظریه میگوید:
«وَمَا هُوَ بِقَول شاعرٍ قَلیلاً ما تُؤْمِنُون» (حاقه/ 41).
«آن سخن شاعری نیست، شما اندک ایمان میآورید».
و در آیه دیگری میفرماید:
«وَمَا عَلّمْناهُ الشعْر وَما یَنْبَغی لَهُ إِنْ هُوَ إلاّ ذِکرٌ وَ قُرآن مُبین» (یس/ 69)
«ما به او شعر نیاموختیم و سزوار او هم نیست، و آن، جز یادآوری و قرآنی آشکار نیست».
بالأخره آنان، پیامبر را با شعرا در یک صف قرار داده بودند، محتوای نظریه مورد بحث نیز بیش از این نیست، هرچند کلمه «در سطح بالاتری» را به آن افزوده است، ولی مجموعاً از یک منشأ سرچشمه میگیرد.
اگر میگوید: شعرا از خود، الهام میگرفتند ولی پیامبر از مقام ربوبی الهام میگرفت، در این صورت، عطف این دو به هم، عطف مباین به مباین است و در نتجیه تشبیه مخّل و ناروا میباشد.
از این بگذریم، بالأخره این نظریه چه دلیلی دارد؟ آیا شاهدی هم بر آن دارید؟ متأسفانه این مصاحبه، سرتاسر، طرح یک رشته تصورات و مفاهیم است بیآن که برای اثبات آن دلیلی اقامه شود. اگر واقعاً قرآن در حد یک اندیشه شعری هرچند در سطح بالاتر است، پس چرا تحدّی کرده ولو با آوردن یک سوره؟. کدام شاعر در طول عمر خود، تحّدی میکند و میگوید: احدی نمیتواند تا روز رستاخیز غزلی مانند غزلهای من بیاورد؟
در اینجا باز میتوان به صاحب این نظریه گفت: همین تفسیر و توجیه شما درباره قرآن جز یک نوع تجربه شعری چیزی دیگری نیست، یعنی نفس شما این اندیشه را پرورش داده و بر صحفه ذهن آورده و بر نوک قلم و سر زبان جاری ساخته است، بیآنکه واقعیتی در پشت آن نهفته باشد.
اگر واقعاً شعر و شاعری و آنچه در این ردیف است، فاقد ارزش جادوانه است، سخن شما نیز از همین سنج است.
2. پیامبر آفریننده و تولیدکننده قرآن است
در مورد دیگر میگودید: استعاره شعر، به توضیح این نکته کمک میکند، پیامبر درست مانند یک شاعر احساس میکند که نیرویی بیرونی او را در اختیار گرفته است، اما در واقع یا «حتی بالاتر از آن، در همان حال شخص پیامبر همه چیز است، آفریننده، تولیدکننده، بحث درباره این که این الهام از درون است یا از برون، حقیقتاً اینجا موضوعیتی ندارد، چون در سطح وحی تفاوت و تمایزی میان درون و بیرون نیست».
* تحلیل
این کلمات و جمل میرساند که صاحب نظریه، قرآن را تجلّی شخصیت درونی پیامبر (ص) میداند که در اصطلاح به آن «وحی نفسی» میگویند. توجیه وحی در مورد پیامبران از طریق مسئله تجلی شخصیت باطن، نخست از طرف گروههای تبشیری یعنی کشیشان و خاورشناسان اظهار شد و بیش از همه خاورشناسی به نام «درمنگهام» در اینباره گردوخاک کرده است. وی با تلاشهای کودکانهای میخواهد برای قرآن، منابعی معرفی کند که یکی از آنها تجلّی شخصیت درونی است. او درباره نظریه خود چنین مینویسد:
«عقل درونی محمد و یا به تعبیر امروز شخصیت باطنی او به بیپایگی آیین شرک، پیبرده بود. او برای رسیدن به مقام نبوت به پرستش خدا پرداخت و در غار حرا برای عبادت، خلوت نمود و در آن جا ایمان وجدان او به درجهای بلند رسید و افق افکارش وسیع، و دید بصیرتش دو چندان شد. در این مرحله آنچنان نیرومند شد که برای هدایت مردم، شایستگی پیدا کرد. او پیوسته در فکر و اندیشه بود تا آنگاه که یقین کرد: این همان پیامبری میباشد که خداوند او را برای هدایت بشر برانگیخته است. این آگاهیها بر او چنان وانمود میشد که از آسمان بر او نازل میشود و این خطاب را خداوند بزرگ به وسیله جبرئیل برای او میفرستد.»(وحی محمدی، ص 86)
آنچه احساس شاعران را از احساس پیامبران، جدا میسازد، همان است که آقای سروش برای آن موضوعیتی قائل نشده است. شاعران منبع الهام را درون، و انبیا، منبع الهام را برون از خود میدانند، ولی متأسفانه این بزرگترین نقطه تفاوت را ایشان بسیار سهل و آسان گرفت و گفت: «بحث درباره این که آیا این الهام، از درون است یا از برون، حقیقتاً این موضوعیتی ندارد»، در حالی که نقطه بارز تفاوت این دو الهام در همین است.
افرادی که در مسائل فلسفی و عرفان دست توانایی ندارند، نمیتوانند مرز این دو نوع الهام و دو نوع احساس را از هم جدا سازند، لذا همان مشرکان عصر رسول خدا نیز به خاطر عدم توانایی در درک تفاوت این دو نوع احساس، با خود فکر میکردند که چگونه ممکن است فردی از برون خود، الهام بگیرد و مأمور هدایت مردم شود. قرآن این اندیشه را از آنان چنین نقل میکند:
«أکانَ لِلنّاسِ عَجباَ أن أوحَیْنا إلی رَجُل مِنْهُمْ أنْ أنْ أنذرِ النّاسَ وَ بَشّرِ الّذِینَ آمَنُوا أنّ لَهُمْ قَدَمَ صِدقٍ عِنْدَ رََبّهِمْ قَالَ الکافِرونَ إِنّ هذا لَسَاحِرٌ مُبینٌ» (یونس/ 2).
«آیا برای مردم مایه شگفت است که بر شخصی از خود آنان وحی فرستادیم تا مردم را هدایت کند؟ و به گروههای با ایمان بشارت بده که در درگاه الهی سابقه نیک و راست دارند، ولی افراد کافر او را ساحر و جادوگر میخوانند».
گروههای مخالف برای مبارزه با «وحی محمدی» در تمام اعصار، توجیهها و تصورهایی داشتند ولی ماهیت توجیهها و تفسیرهای باطل در تمام زمانها یکی بود. چیزی که هست، در عصر حاضر، همان تهمتها و ناسزاها، همان توجیهها و تفسیرهای بوجهلی و بوسفیانی، تغییر قیافه داده و به صورت کالای نو و به عنوان یک تحقیق علمی عرضه شده است.
3. مفاهم از خدا، و الفاظ از پیامبر
صاحب نظریه در عبارتهای پیشین، از طریق اجمال و تفصیل، قرآن را تولید خود پیامبر را آفریننده قرآن دانست. اما در همین مصاحبه در جای دیگر میگوید:
«پیامبر به نحو دیگری نیز آفریننده وحی است. آنچه او از خدا دریافت میکند مضمون وحی است. اما این مضمون را نمیتوان به همان شکل به مردم عرضه کرد چون بالاتر از فهم آنها و حتی ورای کلمات است. این وحی بیصورت است و وظیفه شخص پیامبر این است که به این مضمون بیصورت، صورتی ببخشد تا آن را در دسترس همگان قرار دهد».
وی در این نظریه، مفاهیم و معانی را از جانب خدا دانسته، ولی شکل و صورت را آفریده خود پیامبر میشمارد. و در نتیجه بخشی از اعجاز قرآن را که در زیبایی الفاظ و استواری تعبیر نمایان میشود، انکار ورزیده و فقط معانی را از جانب خدا دانسته است.
بنابراین قرآن کار مشترکی میان خدا و پیامبر است زیرا معانی از جانب خدا و صورت از جانب پیامبر میباشد تو گویی یک شرکت سهامی است که سرمایه از جانب خدا و صورتسازی از جانب پیامبر است.
اکنون باید پرسید که این نظریه نازلتر از نظریه نخستین است؟، در آنجا همه چیز از آن رسول خدا بود، جز یک رابطه ضعیف با خدا، ولی در این جا معاونی بیصورت از جانب خدا و صیاغت و صورت از جانب پیامبر!
و نیز باید پرسید: دلیل شما براین مشارکت چیست؟ آیا خدای قادر بر انزال مفاهیم، قادر بر صورتسازی نیست؟
از این گذشته، خود قرآن برخلاف این نظریه گواهی میدهد، زیرا کراراً به پیامبر امر میکند: چنین بگو مثلاً: «قُلْ هُوَ الله أحََد» یعنی مفاهیم و صور هر دو از جانب خدا است.
4. شرایط حاکم بر زندگی پیامبر، تولیدکننده قرآن است
صاحب این نظریه گاهی، خود پیامبر را مستقلاً تولیدکننده قرآن میداند و میگوید: او همه چیز است، و نقش محوری دارد، و گاهی نوعی مشارکت بین خدا و پیامبر را مطرح کند، اما گاهی هم میخواهد بگوید شرایط حاکم بر زندگانی پیامبر، تولیدکننده این مفاهیم و افکار و معانی است و به تعبیر دیگر، زمان را آفریننده این محصول (قرآن کریم) میشمرد و میگوید:
«تاریخ زندگی خود او، پدرش، مادرش، کودکیاش و حتی احوالات روحیاش در آن نقش دارند. اگر قرآن را بخوانید حس میکنید که پیامبر گاهی اوقات شاد است و طربناک و بسیار فصیح، در حالی که گاهی اوقات پرملال است و در بیان سخنان خویش بسیار عادی و معمولی…. این جنبه کاملاً بشری وحی است».
اکنون سؤال میشود: او در این تعبیر میخواهد قرآن را کتابی صددرصد بشری معرفی کند و بهسان دیگر مؤلفان قلمداد کند که شرایط حاکم بر زندگانی آنان در نگارش و تعبیر آنان کاملاً مؤثر میباشد و به تعبیر دیگر تمایلات و فرهنگها، در تدوین آن کاملاً مؤثر بوده است. اگر واقعاً چنین است، پس چرا خدای محمد، همه آنها را نفی میکند و عاملی جز وحی را در آفرینش قرآن مؤثر نمیداند و میفرماید:
«وَما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی * إنْ هُوَ إلاّ وَحْیٌّ یُوْحی * عَلَّمهُ شَدیدُ الْقُوی» (نجم/ 3-5).
«او هرگز از روی هوا و هوس سخن نمیگوید و آنچه میگوید سروش غیبی است که در اختیار او گذارده شده است و موجود نیرومندی (فرشته وحی) به او آموخته است».
دم زدن از این که قرآن کتاب بشری است، با صدها آیه قرآنی در تضاد است. اینک برخی از این آیات:
1- «ولو کانَ مِن عندِ غیرالله لوجَدوا فیه اختلافاً کثیراً» (نساء 82)
اگر از جانب غیر خدا بود، در آن اختلاف فراوانی مییافتند.
2- «کتاب انزلناه الیک لتُخرِجَ الناسَ مِنَ الظُلماتِ الی النور» (ابراهیم 1)
قرآن کتابی است که ما آنرا فرو فرستادیم تا مردم را از تاریکیها به روشنی وارد سازی.
3- «انا انزلناه قراناً عربیاً لعلکم تعقلون» (یوسف 12)
ما آنرا به صورت قرآن عربی فرو فرستادیم تا بیندیشید.
4- «و کتاب انزلناه مبارک» (انعام 92)
این کتاب مبارکی است که ما آنرا ارسال کردیم.
با این گفتار صریح چگونه آنرا کتاب بشری تلقی کنیم و آنرا ساخته بشر بدانیم در حالی که در صداقت و راستگویی محمد امین (ص) کسی تردید ندارد.
* برداشتها و اطلاعات نادرست
ما، در اینجا به تبیین اصل نظریه ایشان پرداختیم که به چهار صورت مختلف بیان میکند، بدون اینکه دلیلی بر نظریه خود بیاورد، و خود تناقض، روشنترین گواه بر بیپایگی آن است.
ولی در کنار این نظریه، یک رشته شطحات و سخنان نا برازنده نیز دارد که به صورت گذرا به آنها اشاره میشود:
1. میگوید: «امروزه مفسران بیشتری فکر میکنند وحی در مسائل صرفاً دینی مانند صفات خداوند، حیات پس از مرگ، و قواعد عبادات خطاناپذیر نیست، آنها میپذیرند که وحی میتواند در مسائلی که به این جهان و جامعه انسانی مربوط میشود، اشتباه کند. آنچه که قرآن درباره وقایع تاریخی، سایر ادیان و سایر موضوعات عملی زمینی میگوید لزوماً نمیتواند درست باشد، این مفسران، اغلب استدلال میکنند که این نوع خطاها در قرآن خدشهای به نبوت پیامبر وارد نمیکند چون پیامبر به سطح دانش مردم خویش فرود آمده است و به زبان زمان خویش سخن گفته است».
اکنون سؤال میشود: این کلمه «بیشتر» و «اغلب» که به کار میبرد و مفسران اسلامی را به مطلب یاد شده متهم میسازد، کدام مفسران هستند که در طول چهارده قرن، به خطاپذیری قرآن در مسائل مربوط به زندگی اعتراف میکنند؟ آنان جز مشتشرقان و جز دنبالهروهای آنان مانند رئیس قادیانیها و متأثر از آنان مانند برخی از نویسندگان مصری کسی نیستند.
از این گذشته، این تبعیض در خطا چه معنی دارد که پیامبر در ماورای طبیعت صددرصد واقعگو و حقیقتنما باشد ولی در مسائل ملموس و عینی دور از حقیقت سخن بگوید؟ و اگر هم یک مفسر درباره آیهای که مورد نظر اوست، سخنی گفته باشد، دلیلی بر همگانی بودن مطلب نیست. قرآن علم و دانش پیامبر را عظیمترین فضل الهی میشمارد و میفرماید:
«وَعَلَّمَتَ ما لَمْ تَعْلَم و کانَ فَضلُ الله عَلیْکَ عَظِیماً» (نساء / 113).
«خداوند آنچه نمیدانستی به تو آموخت و بخشش خدا به تو بسیار بزرگ است».
آیا دانشی که قرآن آن را عظیم میشمارد، چگونه در بخش دوم خطاپذیر میباشد؟
2. آنگاه گام فراتر نهاده و علم پیامبر را چنین توصیف میکند:
«من دیدگاه دیگری دارم. فکر نمیکنم دانش او از دانش مردم هم عصرش درباره زمین، کیهان، ژنتیک انسانها بیشتر بوده است. این دانشی را که ما امروز در اختیار داریم، نداشته است و این نکته خدشهای به نبوت او وارد نمیکند، چون او پیامبر بود، نه دانشمند یا مورخ».
اکنون سؤال میشود: دلیل شما براین که او از این مسائل آگاه نبوده، و دانش او درباره این مسائل در حد همان دانش عرب جاهلی بوده است، چیست؟
ما، در اینجا نمیخواهیم در مورد اعجاز علمی قرآن سخن بگوییم زیرا درباره اعجاز علمی قرآن، در کتاب «مرزهای اعجاز» به صورت گسترده، سخن گفتهایم. پیامبر گرامی (ص) از طریق وحی و جانشین معصوم او مانند علی (ع) در نهجالبلاغه و فرزند او در صحیفه سجادیه از یک رشته حقایق علمی پرده برداشتهاند که جهان آن روز و دیروز آن را تصور نمیکرد. زهی بیانصافی که این همه حقایق علمی را در این کتابها منکر شویم و آنگاه عذر بیاوریم که او پیامبر بود نه دانشمند، یعنی پیامبر بود و عالم نبود، پیامبر بود و آگاه از اسرار نبود.
* اتهام به معتزله
از آنجا که صاحب نظریه، قرآن را تولید فکر پیامبر شمرده، به دنبال این میگردد که برای خود شریک و همراه پیدا کند، در این میان دیواری کوتاهتر از دیوار معتعزله پیدا نکرده و این مطلب را به آنها نسبت میدهد و میگوید:
«باور به این نیز که قرآن یک محصول بشری و بالقوه خطاپذیر است و در عقاید معتزله دایر به مخلقو بودن به طور تلویحی آمده است».
البته معتزله، هر چند منقرض شدهاند و چندان شخصیتی بارز از آنها باقی نیست، اما کتابهای آنان در اختیار همگان است. حاشا و کلاّ که آنها قرآن را مخلوق به معنای ساخته فکر پیامبر (ص) بدانند. اصولاً مسئله مورد بحث، در قرن دوم از طرف مسیحیان درباره عباسی مطرح شد که آیا قرآن «قدیم» است یا «حادث»؟ گروهی بر قدمت قرآن و گروهی بر حادث بودن آن معتقد شدند. محدثان، قرآن را قدیم دانستند و متعزله حادث، زیرا قدیم بالذات منحصر به خداست و غیر او همه و همه حادثاند. و یکی از آنها قرآن است که فعل خداست و فعل خدا از حدوث جدا نیست. و اگر میگفتند مخلوق است، به معنای آفریده خدا است نه به معنای مختلق و ساخته فکر پیامبر، و لذا در روایات ما اصرار شده است که قرآن را نه قدیم بخوانند و نه مخلوق، زیرا قدیم بخوانند، نوعی شرک است، مخلوق بخوانند، دشمن از آن سواستفاده کرده و آن را به معنی مختلق و ساخته و پرداخته فکر پیامبر میدانند، و لذا مشرکان عصر رسول خدا (ص) همین تعبیر را به کار میبردند و میگفتند:
«ما سَمِعْنا بِهذا فی الملّة الآخرة إِنْ هذا إِلاّ اختلاق» (ص/7).
«ما این سخن را در آیینی دیگر نشنیدیم و این جز چیزی ساخته و پرداخته نیست».
* اتهام به مولوی و عرفا
باز برای این که تنها نماند، به فکر افتاده که از مولوی مایه بگذارد و میگوید:
«قرآن آیینه ذهن پیامبر است. آنچه در دل سخن مولوی مندرج است این است که شخصیت پیامبر، تغییر احوال و اوقات خوب و بد او همه در قرآن منعکس است».
نسبت دادن آسان است ولی اثبات آن مشکل، در کدام بیت مولوی این نتیجهای که او گرفته آمده است؟ در حالی که مولوی صدها بیت دارد که درست خلاف این را به صراحت بیان میکند از جمله:
چون کتاب الله بیامد هم بر آن
این چنین طعنه زدند آن کافران
که اساطیر است و افسانه نژند
نیست تعمیقیّ و تحقیقی بلند
****
گرچه قرآن از لب پیغمبر است
هرکه گوید حق نگفت، آن کافر است
این همه آوازها از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
* تعیین تکلیف برای مسلمانان
او در پایان سخن برای مسلمانان امروز تعیین تکلیف میکند و میگوید: «وظیفه مسلمانان امروز این است که گوهر قرآن را به گذشت زمان ترجمه کنند».
سؤال میشود: قرآنی که شما آن را کتاب بشری و خطاپذیر دانستید، چه نیازی دارد که به ترجمه و تفسیر آن به زبان روز بپردازیم؟ چه نیازی به این خطاپوشی هست؟ شما با معرفی قرآن به عنوان کتاب خطاپذیر و بشری، از جامعه اسلامی فاصله گرفتید، دیگر نیازی به نصایح شما نیست. آن کس میتواند نصحیت کند که در شمار این گروه بماند، ولی فردی که با گروهی وداع کند، جایگاه رهبری و راهنمایی و اندرزگویی خود را با این کار از دست داده است.
در پایان یادآور میشویم: بنده این نامه را با کمال تأثر و تأسف نگاشتهام ولی امیدوارم که این مصاحبه از او نباشد و مترجم یا مترجمان درست ترجمه نکرده باشند که در این صورت ایشان وظیفه دارد که اشتباهات آن را برطرف کند تا آب رفته به جوی باز آید.
و نیز از صاحب نظریه درخواست میشود درباره «وحی محمدی» و شبهاتی که پیرامون آن از طرف خاورشناسان و دنبالهروهای آنان مطرح شده است به کتاب «نقد بیست و سه سال» از این قلم مراجعه کنند. در آن کتاب به روشنی ثابت شده است که همه این توجیهها و تفسیرها همراه با زرق و برق، تعبیر دیگری از داوریهای عصر جاهلی است و در حقیقت، محتوا یکی و پوشش و شیوه بیان دو تا است. چیزی که هست عرب عصر رسالت به خاطر سادگی، نظر خود را، برهنه مطرح میکرد، ولی دگراندیشان به همان اندیشهها، رنگ علمی بخشیده و «سراب» را به صورت آب جلوه میدهند.
پاسخ آقای مسعود رضایی :{این پاسخ در سایت الف آمده است }
اظهارات اخیر دکتر عبدالکریم سروش درباره محتوای وحی و قرآن، موجب شد تا موجی از انتقادات پیرامون این سخنان به راه افتد. متن کامل اظهارات دکتر سروش در گفتوگو با «میشل هوبینک» روزنامهنگار هلندی، در سایت شخصی ایشان، قابل دسترسی و مطالعه میباشد و علاقهمندان میتوانند به آنجا مراجعه نمایند. در اینجا جملاتی از آن مصاحبه را میآوریم؛ «وحی، «الهام» است. این همان تجربهای است که شاعران و عارفان دارند؛ هرچند پیامبر این را در سطح بالاتر تجربه میکنند»، «بنا به روایت سنتی، پیامبر تنها وسیله بود؛ او پیامی را که از طریق جبرئیل به او نازل شده بود، منتقل میکرد. اما، به نظر من، پیامبر نقشی محوری در تولید قرآن داشت است»، «پیامبر درست مانند یک شاعر احساس میکند که نیرویی بیرونی او را در اختیار گرفته است. اما در واقع- یا حتی بالاتر از آن: در همان حال- شخص پیامبر همه چیز است: آفریننده و تولید کننده»، «این الهام از «نفس» پیامبر میآید و «نفس هر فردی الهی است»، «آنچه او از خدا دریافت میکند، مضمون وحی است. اما این مضمون را نمیتوان به همان شکل به مردم عرضه کرد؛ چون بالاتر از فهم آنها و حتی ورای کلمات است. این وحی بیصورت است و وظیفه شخص پیامبر این است که به این مضمون بیصورت، صورتی بخشد تا آن را در دسترس همگان قرار دهد. پیامبر، باز هم مانند یک شاعر، این الهام را به زبانی که خود میداند، و به سبکی که خود به آن اشراف دارد، و با تصاویر و دانشی که خود در اختیار دارد، منتقل میکند»، «اگر قرآن را بخوانید، حس میکنید که پیامبر گاهی اوقات شاد است و طربناک و بسیار فصیح در حالی که گاهی اوقات پرملال است و در بیان سخنان خویش بسیار عادی و معمولی است. تمام اینها اثر خود را در متن قرآن باقی گذاشتهاند. این، آن جنبهی کاملاً بشری وحی است». همین مقدار کافی است که هر ذیشعوری، دریابد از نظر دکتر سروش، متن قرآن، کلام خداوند نیست بلکه کلام شخص و «نفس» حضرت محمد(ص) است. بدیهی است از آنجا که این نظریه، بکلی خارج از مرزهای عقیدتی اسلام قرار دارد، واکنشهایی را در میان اهل نظر برانگیخت. به دنبال آن دکتر سروش طی گفتوگویی با روزنامه کارگزاران (86.11.20) و نیز ارسال جوابیهای برای آیتالله جعفر سبحانی (اسفند ماه 86)، که مشروح هر دو در سایت شخصی ایشان منعکس است، درصدد توضیح و تبیین نظریه خویش برآمد. پیش از آن که به بررسی و محتوای اصل نظریه ایشان بپردازیم، جا دارد نحوه واکنش وی را در قبال انتقادات به عمل آمده از این نظریه مورد لحاظ قرار دهیم چراکه خود نکتهای بس مهم را در بر دارد. همانگونه که ذکر شد، مطالب عنوان شده توسط دکتر سروش پیرامون وحی و قرآن در گفتگو با روزنامهنگار هلندی، به روشنی حاوی این مسأله بود که قرآن مجید، کلام شخص پیامبر است. این نکته را روزنامهنگار هلندی نیز به وضوح دریافته و لذا برای این مصاحبه خویش، عنوان «کلام محمد؛ گفتگو با دکتر عبدالکریم سروش درباره قرآن» را برگزیده بود. بنابراین همگان، اعم از مسلمان و غیر مسلمان، بیهیچ شک و شبههای متوجه این نکته بنیادی و اساسی نظریه ایشان گردیده بودند. با این همه، هنگامی که خبرنگار روزنامه کارگزاران طی مصاحبهای از ایشان میپرسد: «در پارهای از روزنامهها و سایتهای اینترنتی اخیراً آوردهاند که دکتر سروش رسماً «نزول قرآن را از جانب خدا انکار کرده و آن را کلام بشری محمد دانسته است.» آیا چنین است؟» ایشان پاسخ میدهد: «شاید مزاح کردهاند یا خدای ناکرده اغراض سیاسی و شخصی داشتهاند.» البته این پاسخ در بادی امر موجب خوشحالی میشود چراکه این امیدواری را دامن میزند که دکتر سروش با توضیحات جدید خود، باعث مرتفع شدن ابهامات و شبهات موجود در این زمینه خواهد گردید. در واقع ایشان مبتدای پاسخ خود را به نحوی برمیگزیند که موجب میشود تا آدمی در یقین خود نیز شک کند و البته از سر خوشبینی، به خود بقبولاند که در فهم مطالب نقل شده از ایشان، دچار اشتباه گردیده و یا روزنامهنگار هلندی در انتقال مطلب قصور ورزیده است. اما این خوشحالی و امیدواری دیری نمیپاید و پس از مطالعه چند سطر دیگر از پاسخ ایشان، ملاحظه میگردد که اصل و جوهره پاسخ ایشان، همان است که پیش از آن نیز از متن مصاحبه اولیه وی برداشت شده بود. جالب آن که دکتر سروش در سومین مرحله از این گفتار، یعنی هنگامی که مبادرت به پاسخگویی به آیتالله سبحانی میکند، مجدداً به همین شیوه متوسل میشود. وی در ابتدای جوابیه خود به ایشان مینویسد: «باری شگفتی من، نخست از این است که فرمودهاید سکوت او را میتوانم گناهی نابخشودنی در مقابل این گزارش به شمار آورم». آیا خبر یقینی دارید که من در این مورد سکوت کردهام؟ آیا مصاحبه مرا با روزنامه کارگزاران، درین خصوص نخواندهاید؟ یا گناه از مخبران است که این خبرها را از شما دریغ میکنند؟ من درین جا عین آن گفتگو را میآورم و سپس به تفصیل پارهای از مجملها خواهم پرداخت و شما خواهید دید که پاسخ کثیری از انتقادات شما و دیگران بصراحت و کفایت در آن هست و اطمینان دارم که اگر آن را پیشتر ملاحظه فرموده بودید، زحمتتان کمتر و رحمتتان افزونتر و صورت و سیرت نقدتان دیگر میشد.» لحن و گفتار ایشان مجدداً به گونهای است که چنانچه کسانی مصاحبه مزبور را ندیده باشند، گمان میبرند سخنانی دیگرگونه در آن بیان گردیده و محتوای گفتگوی صورت گرفته با روزنامه هلندی را اصلاح کرده است. اما نه در مصاحبه با روزنامه کارگزاران و نه در توضیحاتی که ایشان به پیوست مصاحبه مزبور برای آیتالله سبحانی ارسال میدارد، نه تنها هیچگونه اصلاح و تغییری در محتوای مطالب مندرج در روزنامه هلندی به چشم نمیخورد بلکه همان سخنان و مطالب به نحوی شفافتر و مفصلتر بیان میگردد. شکی در این نیست که دکتر سروش خود بهتر از هرکسی میداند آنچه خوانندگان گفتگوی ایشان با روزنامه هلندی، از آن مصاحبه برداشت کرده و فهمیدهاند، دقیقاً همان است که ایشان قصد بازگویی آن را داشته است. اما سئوال اینجاست که چرا ایشان در ابتدای جوابیههای خود به گونهای آغاز به سخن میکند که گویی مخاطبان، حاق مطلب را درک نکردهاند؟ پاسخ آن است که رویه دکتر سروش آن است که منتقدان خود را قبل از هر چیز، به تلویح و تلمیح، متهم به «نفهمیدن» مطالب و نظریات خود کند. برای روشن شدن این مسئله بد نیست به آنچه مدتی پیش به دنبال سخنرانی ایشان در دانشگاه سوربن تحت عنوان «رابطه اسلام و دموکراسی» روی داد، نگاهی بیاندازیم. در پی این سخنرانی، متنی که گفته میشد توسط تعدادی از دانشجویان تهیه شده است، به عنوان متن سخنرانی ایشان انتشار یافت. پس از آن آقای دکترمحمدسعید بهمنپور در مقام پاسخگویی به مطالب مطروحه در این سخنرانی، بر مبنای متن منتشر شده پرداخت. آنگاه دکتر سروش در ابتدای پاسخ خود به نقد دکتر بهمنپور نوشت: «آیا بهتر نبود که برای نقد آن سخنان به شنیدن سخنرانی نود دقیقهای من در سوربن- پاریس- میپرداختید و به آن خلاصه ناقص که دانشجویان فراهم آوردهاند بسنده نمیکردید، تا سودبخشی و نیرومندی نقدتان افزونتر شود و از خطاهای محتمل پیراسته گردد؟» دکتر سروش سپس در ادامه به تشریح نظرات خود در آن زمینه پرداخت. بدیهی است بهترین و مطمئنترین جایی که دکتر بهمنپور برای یافتن متن کامل و بینقص سخنان دکتر سروش در دانشگاه سوربن میتوانست مراجعه کند، سایت شخصی ایشان بود. اما در آن سایت نیز چیزی جز همان متن منتشر شده توسط دانشجویان وجود نداشت. علیالقاعده هنگامی که دکتر سروش در سایت خود آن متن را به نمایش میگذارد، معنایی جز این نمیتواند داشته باشد که متن مزبور را برای انعکاس سخنان خویش، به رسمیت میشناسد. اما مهمتر این که، مفاد و محتوای توضیحات ایشان که به منظور روشن شدن ذهن دکتر بهمنپور و بیرون آوردن وی از لغزشها و اشتباهات احتمالی در فهم مطالب سخنرانی دانشگاه سوربن درباره رابطه اسلام و دموکراسی ارائه گردیده بود، دقیقاً منطبق با همان مطالبی بود که به تعبیر ایشان در «آن خلاصه ناقص که دانشجویان فراهم آوردهاند» وجود داشت و لذا حاکی از این واقعیت بود که متن فراهم آمده توسط دانشجویان نه تنها ناقص نبود بلکه با دقت و رعایت امانت تهیه شده بود. بنابراین آنچه در ماجرای محاجه دکتر بهمنپور با دکتر سروش صورت گرفت، جز این نبود که در ابتدای این محاجه، به بهانهای ناموجه، مهر و برچسب نفهمیدن حاق مطلب بر پیشانی منتقد زده شد. البته اگر کسانی به خود حوصله دهند و مجموعه پاسخهایی را که دکتر سروش در طول نزدیک به دو دهه گذشته به منتقدان خود داده است، از لحاظ بگذرانند، متوجه این نکته میشوند که ایشان در غالب این جوابیهها، ابتدا به گونهای سخن میگوید که گویی منتقدان یا به دلیل عدم مطالعه دقیق متن و یا به دلیل پایین بودن سطح درک و فهم و یا دیگر دلایل مشابه، از دستیابی به کنه معانی نهفته در سخن ایشان ناکام ماندهاند. پس از آن، دکتر سروش به تشریح نظرات خود میپردازد و دقیقاً همان را میگوید که منتقدان از مطالب پیشین او برداشت کرده بودند و سپس اظهار امیدواری مینماید که بلکه این بار منتقدان از عهده فهم و درک سخن او برآیند! طبیعتاً هنگامی که این شیوه تکرار شده و به یک رویه مبدل میگردد، خود موضوعیت مییابد و به یک مسئله قابل کنکاش و پرسش تبدیل میشود. چرا ایشان از حدود دو دهه پیش و به مرور زمان، هر بار سخنی را میگوید، سپس دیگران را متهم به نفهمیدن منظور خود میکند، آنگاه همان سخن را دوباره با شرح و تفصیل بیشتر تکرار میکند و بعد گامی به جلو مینهد و باز همین چرخه تکرار میگردد تا آنجا که نهایتاً در فرآیند این پیچش و چرخش و قبض و بسط مطالب، قرآن مجید از «کلامالله» تبدیل میگردد به «کلام محمد». به هر حال به نظر میرسد کسانی که مباحث دکتر سروش را دنبال میکنند باید تأمل و دقت لازم را در مورد این شگرد و تاکتیک ایشان داشته باشند. با توجه به آنچه بیان گردید، فارغ از برچسبهایی که دکتر سروش بر پیشانی منتقدان خود میزند، عصاره و لب کلام ایشان در مبحث حاضر این است که آنچه اینک به نام قرآن در اختیار ماست، مجموعه واژهها، عبارات و جملاتی صادر شده از سوی شخص حضرت محمد(ص) است، نه آن که توسط خداوند صادر شده و به واسطه جبرئیل امین بر قلب پیامبر نازل گردیده و آنگاه از زبان آن حضرت جاری شده باشد. به عبارت صریحتر، قرآن، کلامالله نیست، کلام محمد است. و باز به عبارتی دیگر، قرآن کتابی آسمانی نیست بلکه کتابی زمینی است. این سخن، البته سخن جدیدی نیست بلکه از همان زمانی که پیامبر شروع به تلاوت و ابلاغ آیات قرآن کرد، بلافاصله کفار و معاندان در مقام انکار کلام خدا بودن این آیات برآمدند و آن را به شخص حضرت محمد(ص) نسبت دادند. البته از آنجا که این آیات از فصاحت و بلاغت معجزهواری برخوردار بودند، کفار قریش آنها را اشعاری دانستند که «شاعری دیوانه» بر زبان جاری میسازد و قصد دارد بدین ترتیب دین و آیین آبا و اجدادی آنها را تباه سازد. به غیر از کفار قریش، در طول 1400 سال گذشته نیز همواره بخشهایی از جامعه بشری اعتقاد نداشتهاند که قرآن، کلام خداوند است، چه اگر چنین اعتقادی داشتند، همگی به پیامبری حضرت محمد ایمان میآوردند. بنابراین اگر در طول این مدت و نیز در حال حاضر میلیاردها انسان وجود داشته و دارند که در زمره مسلمانان قرار نمیگیرند، تنها به این دلیل است که قرآن را کلام محمد دانستهاند و نه کلام خدا. به عبارت دیگر وجه تمایز کسانی که از زمان بعثت حضرت محمد (ص) تا زمان حاضر، مسلمان نامیده شده و میشوند با کسانی که مسلمان نامیده نشده و نمیشوند تنها در همین نکته است که مسلمانان قرآن را کلام خداوند میدانند که از زبان حضرت محمد(ص) جاری شده و غیرمسلمانان قرآن را کلام برخاسته از نفس محمد میدانند که به زبان خود جاری ساخته است. در واقع، در طول تاریخ هیچکس را نمیتوان یافت که منکر اصل وجودی کتابی به نام قرآن شده باشد، به این دلیل ساده و مبرهن که کتاب قرآن وجود عینی دارد و قابل انکار نیست. در این که مندرجات این کتاب از زبان حضرت محمد(ص) جاری گردیده، نیز شک و شبههای نیست. پس اختلافنظر در چیست؟ چرا یک نفر میشود ابولهب و دیگری میشود علی ابن ابیطالب؟ آیا ابولهب شکی داشت که آیات قرآن از دهان محمد(ص) بیرون آمده است؟ هرگز. پس اختلافنظر او با علی چه بود؟ تمام حرف بر سر این بود که ابولهب میگفت آنچه محمد به عنوان کلام خدا و به اسم آیات الهی بر زبان جاری میسازد، چیزی جز یافتهها و بافتههای درونی خودش نیست و علی اعتقاد داشت تمامی آنچه پیامبر به عنوان آیههای قرآن تلاوت میکند، از جانب خداوند و از بیرون نفس حضرت محمد(ص) به درون نفس او وارد شده و سپس بر زبان آن حضرت جاری گشته است. اگر از ابولهب و امثال وی که کینه و عداوت با پیامبر داشتهاند بگذریم، در همان زمان و در طول تاریخ و در زمان حاضر، چه بسا کسانی که نه تنها کینه و عداوتی با حضرت محمد ندارند بلکه وی را فردی وارسته، عارف، عابد و واجد ملکات اخلاقی فراوان نیز دانسته و میدانند، اما آیا میتوان آنان را در زمره مسلمانان به شمار آورد؟ بیتردید نه آنها خود را مسلمان میدانند و نه از جانب مسلمانان به این عنوان شناخته میشوند، تنها به این دلیل که قرآن را «کلامالله» نمیدانند. بنابراین ملاحظه میشود که فاصله میان کلامالله دانستن قرآن با کلام محمد دانستن این کتاب، فاصلهای به اندازه مسلمانان بودن یا نبودن انسانها و جوامع است. به همین دلیل باید گفت موضوعی که از طرف دکتر سروش بیان گردیده، اساسیترین و محوریترین مسئله در دین اسلام به شمار میآید، به طوری که اگر با هر دلیل و توجیهی، قرآن از کلامالله بودن به کلام پیامبر بودن تغییر ماهیت دهد، در حقیقت مرز، شاخص و وجه تمایزی میان مسلمان بودن و نبودن باقی نمیماند و به تعبیر بهتر ستون خیمه دین اسلام فرو میریزد و از آن پس، اسلام ماهیتاً نه به عنوان یک دین بلکه حداکثر به مثابه یک آیین و مسلک بشری، همانند بسیاری آیینها و مسلکهای دیگر در نظر گرفته خواهد شد. آیا دکتر سروش به تبعات حکمی که درباره وحی و قرآن صادر میکند، آگاه نیست؟ چنانچه به سوابق فکری و نوشتاری ایشان توجه کنیم، به یقین میتوان گفت که ایشان کاملاً از تبعات آنچه بیان میدارد آگاه است. در این باره سخن خواهیم گفت اما در اینجا لازم است به بررسی محتوایی مطالب ایشان درباره وحی و قرآن بپردازیم. دکتر سروش برای اثبات این که وحی جوشیده و برآمده از درون وجود حضرت محمد است و لذا قرآن هم چیزی جز کلام محمد نیست، از دو راه وارد میشود: در وهله نخست عرفان و سپس توحید به معنای اعم و بویژه توحید افعالی. ماحصل کلام ایشان در بعد عرفانی شخصیت حضرت محمد(ص) این است که آن حضرت به چنان مراتب و مراحل و کمالات عرفانی نائل آمده است که «نفس او با خدا یکی شده است»(مصاحبه با هوبینک). سپس برای آن که اشتباهی در فهم و درک سخن ایشان روی ندهد، تأکید میکند: «سخن مرا اینجا به اشتباه نفهمید: این اتحاد معنوی باخدا به معنای خدا شدن پیامبر نیست. این اتحادی است که محدود به قد و قامت خود پیامبر است. این اتحاد به اندازه بشریت است؛ نه به اندازهی خدا.»(همان) به هر حال بر این اساس، ایشان نتیجه میگیرد که «اولیاء خدا چنان به خدا نزدیک و در او فانیاند که کلامشان عین کلام خدا و امر و نهیشان و حب و بغضشان عین امر و نهی و حب و بغض الهی است»(روزنامه کارگزاران) و نیز «در عین حال این بشر چنان رنگ و وصف الهی گرفته بود، و واسطهها (حتی جبرئیل) چنان از میان او و خدا برخاسته بودند که هرچه میگفت هم کلام انسانی او بود و هم کلام وحیانی خدا و این دو از هم جدا نبود.»(همان) به این ترتیب دکتر سروش ضمن نفی «روایات سنتی» که طبق آنها «پیامبر تنها وسیله بود؛ او پیامی را که از طریق جبرئیل به او نازل شده بود، منتقل میکرد» خاطر نشان میسازد: «به نظر من پیامبر نقشی محوری در تولید قرآن داشته است» و در مسئله وحی «شخص پیامبر همه چیز است: آفریننده و تولید کننده»(مصاحبه با هوبینک) در زمینه بررسی ماهیت وحی از طریق توحید افعالی نیز لُب کلام ایشان آن است که هیچ موحدی شکی در این ندارد که «هرچه در عالم رخ میدهد به علم و اذن و اراده باری است»(روزنامه کارگزاران) و لذا همان گونه که آلبالو از درخت آلبالو برمیآید و البته این به اذن و اراده خداوند است، لذا میتوان گفت وحی نیز از وجود و نفس حضرت محمد (ص) برمیآید و در اینجا نیز همه چیز به اذن و اراده خداوندی صورت پذیرفته است. در بررسی این نظریات، ابتدائاً ما تمامی آنها را میپذیریم و با این فرض، ادامه مباحث ایشان را دنبال میکنیم تا ببینیم آیا ایشان در طول طرح مباحث خود، به مبانی نظری و فکری خود پایبند مانده است یا خیر؟ البته باید گفت از آنجا که دکتر سروش در مبهمگویی و چند پهلو عرضه کردن مطالب خویش نظیر ندارد، به گونهای که یک حرف را هم میگوید و هم نمیگوید، و نیز همواره چند گریزگاه را برای خود در سخنان و نوشتارهایش تعبیه میکند، خوانندگان مطالب ایشان و کسانی که براستی در پی دریافت حقیقت هستند، باید دقت بایستهای را نسبت به این مطالب داشته باشند تا مقهور چند پهلوگوییهای ایشان نگردند. نکتهای که در اینجا قصد پرداختن به آن را داریم، «خطاپذیر بودن قرآن» است که از مطالب ایشان برمیآید. پس از آن که دکتر سروش در گفتگو با روزنامه هلندی از نقش محوری پیامبر در تولید قرآن سخن به میان میآورد، خبرنگار به طرح این سؤال میپردازد: «پس قرآن جنبهای انسانی و بشری دارد. این یعنی قرآن خطاپذیر است؟» طبعاً پاسخ این سؤال میتوانست خیلی صریح و روشن توسط دکتر سروش بیان گردد اما ایشان به جای طرح نظریه خود، به بیان نظرات مفسران قرآن میپردازد: «از دیدگاه سنتی، در وحی خطا راه ندارد. اما امروزه، مفسران بیشتر و بیشتری فکر میکنند وحی در مسایل صرفاً دینی مانند صفات خداوند، حیات پس از مرگ و قواعد عبادت خطاپذیر نیست، آنها میپذیرند که وحی میتواند در مسایلی که به این جهان و جامعهی انسانی مربوط میشوند، اشتباه کند.» قاعدتاً خواننده انتظار دارد دستکم نظر مثبت یا منفی دکتر سروش را راجع به این دیدگاه مفسران بداند اما این انتظار برآورده نمیشود و پاسخ به سؤال مزبور اینگونه پایان مییابد: «من فکر نمیکنم که پیامبر «به زبان زمان خویش» سخن گفته باشد، در حالی که خود دانش و معرفت دیگری داشته است. او حقیقتاً به آنچه میگفته، باور داشته است. این زبان خود او و دانش خود او بود و فکر نمیکنم دانش او از دانش مردم همعصرش دربارهی زمین، کیهان و ژنتیک انسانها بیشتر بوده است. این دانشی را که ما امروز در اختیار داریم، نداشته است. و این نکته خدشهای هم به نبوت او وارد نمیکند چون او پیامبر بود نه دانشمند یا مورخ.»(مصاحبه با هوبینک) به این ترتیب دکتر سروش بیآنکه به صراحت و روشنی بر خطاپذیر بودن قرآن از نظر خویش تأکید ورزد، آن را در قالب عبارات و جملات چندپهلو به ذهن مخاطب خود القا مینماید. حُسن این روش آن است که چنانچه شرایط اقتضاء کند، ایشان از طریق حفرههایی که در بحث و مطلب خویش تعبیه کرده است، راه خروج از مشکل را خواهد یافت. پاسخ دکتر سروش به آیتالله سبحانی درباره «ورود خطا در قرآن و علم پیامبر» نیز کمابیش بر همین منوال است. ایشان در ابتدا میگوید: «غرض از خطا همان مطالبی است که از دیدگاه بشری خطا محسوب میشوند یعنی ناسازگار با یافتههای علمی بشر.» در ادامه مبحث ایشان ذیل عنوان «ورود خطا در قرآن و علم پیامبر» نیز اگرچه توضیحاتی داده شده است اما از خلال آنها نمیتوان فهمید که بالاخره از نظر ایشان در متن قرآن «خطا و اشتباه» به صورت واقعی وجود دارد یا خیر، هرچند که به تلویح چنین مفهومی به ذهن مخاطب متبادر میگردد. نهایتاً ذیل عنوان «ناسازگاریهای ظواهر قرآن با علم بشری» دکتر سروش پس از طرح نظرات شخصیتهای مختلف، با تأکید بر این که «باری از قبول ناسازگاری (گاه شدید) ظواهر قرآنی با علم گریزی نیست» آیاتی که مشمول چنین حکمی از نظر ایشان و یا دیگران میشوند را «از جنس عرضیاتی» به شمار میآورد که «در رسالت پیامبر و پیام بنیادین دین مدخلیتی ندارند» و بزرگوارانه(!) اعلام میدارد که «با آسانگیری از آنها در میگذرم.» بنابراین اگر مجموعه بحث ایشان در این زمینه را در نظر بگیریم ماحصل آن چنین است که اولاً به لحاظ آن که پیامبر نقش محوری در تولید وحی دارد، ثانیاً به لحاظ آن که پیامبر یک بشر است که تحت تأثیر عواطف و احساسات و شرایط و مسائل گوناگون زمان و مکان خویش قرار میگیرد و ثالثاً به لحاظ آن که علم پیامبر مطابق با سطح علم دوران خویش بوده است، لذا در تولید آیات قرآن، هم روحیات و احساسات شخص پیامبر دخیل بوده و هم سطح علمی ایشان و در نتیجه در مجموعه آیات قرآن میتوان آیاتی را یافت که خطا و اشتباه هستند و لذا باید با «آسانگیری» از آنها درگذشت. اما اینک بپردازیم به سؤالاتی که در این زمینه مطرح میشود و دکتر سروش باید پاسخهای صریح و روشنی به آنها بدهد. اگر ایشان پیامبر را دارای چنان مقام و مرتبت عرفانی میداند که «نفس او با خدا یکی شده است» و «کلام او عین کلام خداست» و «هرچه میگفت هم کلام انسانی او بود هم کلام وحیانی خدا»، چگونه امکان سهو و خطا و اشتباه و مغایرت با علم و امثالهم در این کلام وجود دارد؟ اگر بپذیریم کلام پیامبر عین کلام خداوند است، دیگر احتمال اشتباه و مغایرت با علم در آن، معنا ندارد. اگر بپذیریم در کلام پیامبر اشتباه یا مغایرت با علم وجود دارد، دیگر آن را عین کلام خداوند دانستن، معنا ندارد. بالاخره یا این است و یا آن. طبعاً قائل بودن به هر دو از آنجا که مستلزم جمع نقیضین است، تاکنون نزد عقلا و منطقیون محال بوده است، مگر آن که دکتر سروش در این زمینه نیز آستین همت بالا زده و راهحلی بیندیشد. از طرفی طبق نظرات ایشان در آیات متضمن مسائل علمی، یا تاریخی و یا اجتماعی احتمال خطا و اشتباه و یا دخالت حالات درونی پیامبر و شرایط زمانی و مکانی آن حضرت وجود دارد، و در آیاتی که مربوط به مسائل صرفاً دینی مانند صفات خداوند، حیات پس از مرگ و قواعد عبادت است، چنین شائبههایی وجود ندارد. از این سخن چنین فهمیده میشود که گویی برخی سخنان پیامبر عین سخن خداوند است و برخی نه. بنابراین حکم کلی قبلی ایشان مبنی بر این که «کلام او عین کلام خداست» تبدیل میشود به «بخشی از کلام او عین کلام خداست» و منظور از این بخش همانهاست که از نظر دکتر سروش خطا و اشتباهی در آنها متصور نیست. اما مسئله بعدی این که اگر بپذیریم در بخشی از کلام پیامبر یا همان وحی یا همان آیات قرآنی، به هر دلیل و توجیهی، اشتباه یا نقصان علمی وجود دارد، چگونه میتوانیم مطمئن باشیم که در بخش دیگر آن، چنین مسائلی راه ندارد؟ اگر دکتر سروش در چارچوب تحلیل خود راجع به وحی، با تعبیر و تفسیری که از برخی آیات دارد، آنها را به تلویح یا تصریح اشتباه میشمارد، چگونه قادر است مثلاً آیاتی را که راجع به دنیای دیگرند، کاملاً صحیح بداند؟ مگر ایشان آن دنیا را دیده است؟ هنگامی که ایشان برخی آیات قرآن را اشتباه و خطا میداند، چگونه و با چه ملاکی به ضرس قاطع میتواند بگوید برخی آیات دیگر که به طور مثال راجع به صفات خداوندند و یا درباره عبادات هستند، کاملاً صحیح و بیخدشهاند؟ این مسئله را با مثالی توضیح میدهیم. فرض کنید یک فیزیکدان، اعلام میکند که به اشتباه بودن بخشی از نظریات یک فیزیکدان برجسته پی برده است و نیز در همان حال به ضرس قاطع میگوید بخش دیگر نظریات آن فیزیکدان برجسته صحیح است. اگر از ایشان سؤال شود شما که قائل به اشتباه بودن بخشی از نظریات این فیزیکدان هستید، از کجا فهمیدید بخش دیگری از نظریات ایشان صحیح است چارهای جز این نیست که پاسخ دهد از آنجا که بنده به اندازه آن فیزیکدان برجسته از علم فیزیک آگاهم و با توجه به معلومات خود، آن بخش دیگر از نظریات ایشان را مورد آزمایش قرار دادم و به صحت آنها پی بردم، لذا به ضرس قاطع اعلام میکنم که این بخش از نظریات مزبور صحیح است. اگر پاسخی غیر از این داده شود، بکلی مهمل و بیمبنا بوده و به هیچ وجه پذیرفتنی نیست. حال دکتر سروش نیز برای مهر تأیید زدن بر صحت بخشی از آیات قرآن که مربوط به صفات خداوند و یا حیات اخروی و امثالهم میشوند چارهای جز این ندارد که بگوید از آنجا که من هم به اندازه حضرت محمد(ص) با عالم ملکوت و بارگاه خداوندی آشنایی دارم و از جهان آخرت هم بازدیدی به عمل آوردهام، لذا تصدیق میکنم که این بخش از نظریات آن حضرت درست است و برخلاف برخی آیات دیگر، خطا و اشتباهی در آن راه ندارد. این که دکتر سروش در آینده چه ادعاهایی را آشکار سازد، الله اعلم، اما از آنجا که دستکم تاکنون ادعای همطرازی با پیامبر(ص) را صریحاً و علناً مطرح نکرده، شایسته است توضیح دهد چنانچه برمبنای سطح بینش و دانش خود، برخی آیات قرآن را اشتباه و مغایر با علم قلمداد کند، چه ملاک و معیاری برای اثبات صحت دیگر آیات قرآن دارد؟ واقعیت آن است که دکتر سروش دانسته یا نادانسته، با مطرح ساختن خطاپذیر بودن برخی آیات قرآن، کلیت این کتاب آسمانی را زیر سئوال برده است. همانگونه که میدانیم در ماجرای افسانه غرانیق، دشمنان اسلام و قرآن در تلاش بودند تا ثابت کنند تنها یک آیه از آیاتی که بر زبان پیامبر (ص) جاری گشته، از جانب شیطان به قلب ایشان وارد گردیده است. اگرچه این دشمنان در پیشبرد مقصود خود شکست خوردند اما آنها خوب میدانستند در حال برپا کردن چه فتنهای هستند. چنانچه پذیرفته میشد یک آیه از سوی شیطان به پیامبر القاء شده است، در واقع راه برای طرح این شبهه باز میشد که اگر شیطان توانسته یک آیه را بر پیامبر نازل کند، از کجا معلوم که یک آیه دیگر را نیز شیطان به ایشان القاء نکرده باشد؟ از کجا معلوم که سرنوشت یک سوره چنین نباشد؟ و از کجا معلوم که کل قرآن نازل شده از سوی شیطان نباشد؟ یعنی چنانچه این قاعده و اصل را بپذیریم که راه قلب پیامبر برای ورود آیههای شیطانی باز است، دیگر چه یک آیه، چه صد آیه. بنابراین در این گونه مباحث باید به آثار و تبعات منطقی یک حکم دقت داشت و صرفاً به کمیت مسئله نگاه نکرد. اگر بپذیریم یک آیه از قرآن به هر دلیلی، اشتباه و یا مغایر علم است، با زیر پا گذاردن اصل و قاعده عصمت پیامبر، بنا و قاعدهای نهاده میشود که راه را برای زیر سؤال بردن کل قرآن باز میکند. اینک به مسألهای دیگر میپردازیم. دکتر سروش پس از آن که پیامبر را آفریننده و تولید کننده وحی میخواند، راجع به مکانیسم و روند این کار میگوید: «اما پیامبر به نحوی دیگر نیز آفرینندهی وحی است. آنچه او از خدا دریافت میکند، مضمون وحی است. اما این مضمون را نمیتوان به همان شکل به مردم عرضه کرد؛ چون بالاتر از فهم آنها و حتی ورای کلمات است. این وحی بیصورت است و وظیفه شخص پیامبر این است که به این مضمون بیصورت، صورتی بخشد تا آن را در دسترس همگان قرار دهد. پیامبر، باز هم مانند یک شاعر، این الهام را به زبانی که خود میداند، و به سبکی که خود به آن اشراف دارد، و با تصاویر و دانشی که خود در اختیار دارد، منتقل میکند.»(مصاحبه با هوبینک) نخستین سؤالی که در اینباره به ذهن میرسد این که آقای سروش از کجا و چگونه موفق به کشف مکانیسم نزول، پردازش و قرائت وحی که مرتبط با عمیقترین لایههای روحی و باطنی حضرت محمد(ص) است، شده است؟ به عبارت واضحتر، ایشان از کجا فهمیده است آنچه از جانب خداوند به حضرت محمد «ص» نازل گردید، نه عین عبارات مندرج در قرآن بلکه «مضمون وحی» یا «وحی بیصورت» بوده است؟ آیا به طور مثال خود آن حضرت در عالم خواب و رؤیا چنین خبری را به ایشان داده است؟ آیا ایشان خودش در یک مکاشفه روحانی موفق به درک این واقعیت گردیده است؟ به هر حال شایسته است ایشان ابتدا مکانیسم و روش اطلاعیابی خود را از این امور غیبی و مسائل باطنی حضرت محمد (ص) بیان دارد تا مخاطبان ناچار نباشند چشم و گوش بسته، این سخنان و ادعاها را بپذیرند. از طرفی، ایشان از کجا میداند که «مضمون» دریافت شده بالاتر از فهم مردم و حتی ورای کلمات است؟ مگر ایشان از کیفیت و محتوای آن مضمون مطلع است؟ اگر به فرض کسی مدعی شد اتفاقاً «مضمون» دریافت شده خیلی ساده و روان و همه فهم بوده و پیامبر «مانند یک شاعر، این الهام را به زبانی که خود میداند، و به سبکی که خود به آن اشراف دارد، و با تصاویر و دانشی که خود در اختیار دارد» بسیار پیچیدهتر و ادیبانهتر و پر تکلفتر به اطلاع مردم رسانیده است، دکتر سروش چه پاسخی میتواند به این ادعا بدهد؟ طبعاً اگر ایشان از فرد مدعی سؤال کند که شما از کجا چنین چیزی را فهمیدهاید پاسخ خواهد شنید از همانجا که جنابعالی آن مطالب را فهمیدهاید. بنابراین برای احتراز از چنین برخوردی، بهتر آن است که دکتر سروش چگونگی اطلاع خود را از محتوای آن مضمون و وحی بیصورت برای همگان روشن سازد. نکته دیگر؛ حال که دکتر سروش میداند آنچه توسط خداوند بر حضرت محمد (ص) نازل گردید، نه عین عبارت قرآنی بلکه مضمون و وحی بیصورت بوده و نیز مطلع است که آن مضمون بالاتر از فهم مردم بوده و همچنین با مکاشفه آنچه در باطن آن حضرت گذشته است به این مسأله نیز واقف گردیده است که حضرت محمد بر مبنای دانش و بینش شخصی خود، اقدام به تبدیل آن مضمون و وحی بیصورت به کلمات و عبارات قرآنی کرده است، برای روشن شدن ذهن همگان به عنوان مثال توضیح دهد، مضمون و وحی بیصورت «سوره یوسف» به چه صورت میتوانسته باشد؟ در واقع ایشان با توجه به عمق اطلاع و آگاهی خود از مکانیسم نزول وحی از ابتدا تا انتها، آن ماده خام اولیه، مضمون کلی و وحی بیصورتی را که حضرت محمد از روی آن اقدام به قرائت سوره یوسف کرده است برای همگان تشریح کند تا ما نیز اندکی بر این روال آگاه شویم. دکتر سروش همچنین به این سؤال نیز پاسخ گوید که با توجه به آن که از نظر ایشان ابتدا یک مضمون کلی و وحی بیصورت از جانب خداوند به پیامبر الهام میشده و سپس ایشان به تنظیم آیات از روی آنها میپرداختند، چگونه است که آن حضرت در تبدیل آن مضمون کلی به برخی آیات، کاملاً موفق بودهاند و بدون اشتباه یا نقص و نقصان علمی این کار را انجام دادهاند اما در مورد برخی آیات دیگر، متأسفانه تحت تأثیر عوامل گوناگون، از عهده بر نیامدهاند و به هر حال نقص و نقصانی در آنها مشاهده میشود! و لذا اینک شایسته است ما از سر بزرگواری، آسانگیرانه از آن آیات چشم بپوشیم. آیا باید چنین بپنداریم که برخی مضامین کلی به حدی ثقیل بودهاند که نه تنها از حد فهم مردم عادی بالاتر بودهاند بلکه شخص پیامبر نیز به دلیل آن که دانش علمی ایشان همسطح دانش علمی عصر خویش بوده، قادر به درک آنها نبوده و لذا در برگردان آنها به آیات، دچار اشتباه یا مغایرت با علم گردیده است؟ در این صورت یک سوال جدید مطرح میشود: آیا خداوند که نسبت به سطح علمی حضرت محمد آگاهی کامل داشته است، نمیتوانسته برای جلوگیری از بروز چنین مشکلاتی، آن مضمون کلی را اندکی سادهتر نازل کند تا بعدها کسانی پیدا نشوند که برای پیامبرش مضمون کوک کنند؟ یا شاید بهتر آن باشد که برای حل این مشکله اینطور تصور کنیم که آن بخش از آیات قرآنی که به زعم دکتر سروش عاری از هرگونه نقص و اشتباه و خطا هستند، مبتنی بر مضمون کلی نازل شده از سوی خداوند بوده و آن بخش که به هر حال دچار نقایصی هستند، بیآن که مضمونی در میان باشد، رأساً از سوی پیامبر تدوین و تنظیم شدهاند و به همین خاطر نیز تحت تأثیر عوامل شخصیتی و محیطی، به این سرنوشت مبتلا گردیدهاند؟ و مهمتر از همه، جا دارد دکتر سروش در این مورد رازگشایی کند که با توجه به این که آن مضمون کلی میتوانست تحت تأثیر مسائل گوناگون، در پروسه پردازش و تبدیل به آیات دچار نقص و نقصانهایی شود چرا خداوند قادر متعال، برای جلوگیری از این مسائل، دقیقاً همان سخنان و مطالبی را که مد نظر داشت بر پیامبر نازل نکرد؟ آیا خداوند بر زبان عربی تسلط لازم را نداشت و برای پرهیز از نقص و نقصانهای احتمالی در بلاغت و فصاحت عبارات، بهتر آن دید که این کار را به دیگری واگذارد؟ آیا اگر آیهها همانگونه که اینک در قرآن وجود دارند، از سوی خداوند بر پیامبر نازل میگردیدند، ایشان در حفظ و بیان آنها دچار مشکل میشد؟ به هر حال دکتر سروش برای این نحو عملکرد خداوند – البته طبق نظر ایشان- باید دلایل عقلانی و منطقی ارائه کند. واقعیت آن است که دکتر سروش چون قادر به بالا کشیدن خود در حد فهم کنه وحی نیست – و البته این کار از عهده هیچکس دیگری نیز بر نمیآید- لذا با تمسک به تمثیلها و تشبیهات، حضرت محمد (ص) را از مقام متعالی خود به حد یک شاعر تنزل میدهد، و در واقع قیاس به نفس میکند، تا بتواند ضمن برقراری رابطه و شباهتی میان وحی پیامبر و شعر شاعران، در این باره سخن بگوید: «سخن من این است که برای درک پدیده ناآشنای وحی، میتوانیم از پدیده آشناتر شاعری (و به طور کلی خلاقیت هنری) مدد بجوئیم و آن را بهتر فهم کنیم.»(پاسخ به آیتالله سبحانی) این اتفاقاً همان چیزی است که قرآن بشدت از آن نهی و مؤکداً تصریح کرده است که هیچ شباهت و رابطهای میان وحی و شعر، و پیامبری و شاعری وجود ندارد. این تأکید مؤکد قرآن – و به زعم دکتر سروش، کلام محمد- بدان خاطر است که به همه انسانها در همه زمانها با صدای بلند و صریح اعلام دارد وحی و شعر از دو جنس کاملاً متفاوتند و هیچ نسبت و شباهتی میان پیامبران و شاعران وجود ندارد. حال چرا بر خلاف این تأکید قرآنی، دکتر سروش اصرار دارد تا به هر تقدیر میان این دو نسبت و شباهت برقرار سازد، البته قابل فهم است. از آنجا که برای اثبات نظریه «بسط تجربه نبوی» بهترین راه، جا انداختن شباهت میان پیامبری و شاعری است، دکتر سروش به هیچوجه حاضر به ترک این ابزار و راه نیست. حال ببینیم، روش ایشان برای نیل به این مقصود چگونه است. دکتر سروش در ابتدا چنین مینماید که هدفش از پیش کشیدن مثال شعر و شاعری، صرفاً برای تقریب مطلب به ذهن است. کما این که در بسیاری موارد دیگر نیز ما انسانها از مثلهای گوناگون بهره میگیریم اما منظورمان این نیست که آن استعاره و مثل، عیناً همان موضوع مورد بحث ماست. بدین ترتیب ایشان راه را برای طرح این مثل و تشبیه باز میکند اما با دقت در جای جای سخنان ایشان میتوان مشاهده کرد که پس از آن گام اولیه، تلاشی جدی برای برقراری رابطه «اینهمانی» میان شعر و وحی و پیامبری و شاعری در جریان است: «پیامبر درست مانند یک شاعر احساس میکند که نیرویی بیرونی او را در اختیار گرفته است»، «پیامبر باز هم مانند یک شاعر، این الهام را به زبانی که خود میداند، و به سبکی که خود به آن اشراف دارد، و با تصاویر و دانشی که خود در اختیار دارد، منتقل میکند»، «وحی، الهام است. این همان تجربهای است که شاعران و عارفان دارند»، «شاعری، درست مانند وحی، یک استعداد و قریحه است»(مصاحبه با هوبینک). اگر در این جملات دقت کنیم، متوجه میشویم که دکتر سروش نمیگوید با بهرهگیری از مثال شاعری، میتوان به مفهوم پیامبری نزدیک شد بلکه میگوید پیامبری دقیقاً همان شاعری و وحی همان شعر است. البته ایشان اندکی بالا و پایین بودن مراتب این دو را نسبت به یکدیگر عنوان میدارد اما این مسأله نباید باعث شود تا از اصل حرف ایشان غفلت نماییم. به فرض که وحی پیامبران، شعری با مفاهیم و مضامین بالاتر است و شعر شاعران در مرتبه پایینتری قرار دارد اما طبق نظر ایشان، اصل ماجرا این است که هر دو از جنس شعرند. دکتر سروش با طرح و جا انداختن این مسأله، قصد خود را رازگشایی و آشکار ساختن «سر کلام» در زمینه وحی و پیامبری اعلام میدارد اما در واقع کاری که ایشان انجام میدهد، «عادی سازی» مسأله است. یعنی ایشان میگوید آن روایت سنتی که طبق آن، جبرئیل امین پیامی را از خداوند دریافت میکرد و سپس عین آن را به حضرت محمد (ص) منتقل میساخت و حضرت نیز عین پیام را به مردم ابلاغ میکرد و طبعاً سراسر این ماجرا از ابتدا تا انتها، مشحون از رازها و مکنونات و مسائل غیبی میباشد، اصلاً اینگونه نبوده است. بلکه وحی، جوشیده از درون نفس پیامبر است همانگونه که شعر جوشیده از درون شاعر است و همانگونه که یک داستان و رمان جوشیده از درون یک نویسنده است و قسعلیهذا. بنابراین ملاحظه میشود که طبق نظر ایشان، اساساً رازی در میان نبوده است که اینک نیاز به گشودنش باشد. بلکه یک اتفاق کاملاً متداول و مرسوم بشری در میان بوده است و بیجهت تا این حد آن را رازآلود میدانستیم. همانگونه که مولوی و حافظ و دیگر شعرا یا نویسندگان و ادیبان ابتدا مضمونی کلی به ذهنشان خطور میکرده (بخوانید الهام میشده)، و بعد آنها آن مضمون کلی را با بهرهگیری از استعداد و ذوق و قریحه خود و نیز «به سبکی که خود به آن اشراف داشته و با تصاویر و دانشی که خود در اختیار داشتهاند» پرداخت و ارائه میکردند، پیامبر هم بر همین منوال عمل میکرده است. به همین سادگی! البته در این زمینه باید به شدت مراقب بود تا مبادا فریب لفاظیهای ایشان درباره مقام و موقعیت حضرت محمد (ص) را خورد. بیشک آن حضرت از چنان مراتب عرفانی برخوردار بود که پای هیچ بشری بلکه هیچ ملکی به آن مرتبت نمیرسد. اما دکتر سروش با طرح این کلام حق، هدف باطلی را دنبال میکند. در واقع باید حاشیه رویهای ایشان را کنار زد و به جوهر و اصل آنچه مطرح میکند، پرداخت. ایشان با نفی نزول پیام الهی به واسطه جبرئیل بر قلب پیامبر و ابلاغ عین آن پیام از سوی پیامبر به مردم، در حقیقت قاعدهای را در مسأله نبوت بنا مینهد که طبق آن، راه برای «بسط تجربه نبوی» در میان کلیه ابنای بشر باز گردد. در این مسیر، ایشان ابتدا به بازتعریف «تجربه نبوی» میپردازد. همه ما میدانیم که وقتی از تجربه نبوی سخن میگوییم، قاعدتاً منظورمان خوردن و خوابیدن و جنگیدن و سخن گفتن و نوشتن و حالات روحی گوناگون مثل خشم و غم و مهربانی و غیره و غیره نیست چراکه همه ابنای بشر چنین تجربیاتی را دارند. اینگونه اقدامات و تجربیات دقیقاً همانهایی هستند که جنبه بشری وجود پیامبر را تشکیل میدهند و اصرار پیامبر بر آن که خود را بشری همچون دیگران بخواند بر همین اساس است. پس «تجربه نبوی» چیست؟ الا و لابد این «تجربه» باید چیزی خاصالخاص باشد که وقتی حضرت ابراهیم و موسی وعیسی و محمد (ص)، به چنین تجربهای نائل میآیند، میشوند «نبی» و دیگران به خاطر آن که چنان تجربهای نداشتهاند، در هر مقام و موقعیت و مرتبت عقلانی و عرفانی که باشند، «نبی» نیستند. این تجربه خاصالخاص چیزی جز دریافت «وحی» از سوی نبی نسیت: «قل انما انا بشر مثلکم یوحی الی».فصلت/6 (بگو من بشری مثل شمایم جز این که به من وحی میشود) اما آنچه از سخن دکتر سروش برمیآید این است که تاکنون مردمان «تصور» میکردهاند که وحی یک ارتباط ویژه و رازآلود است که فرشتهای به نام جبرئیل – که واقعاً و حقیقتاً وجود دارد- پیامی را در قالب کلمات و عبارات مشخص از خداوند دریافت میداشت و عیناً آن را به شخص حضرت محمد (ص) منتقل میکرد. به اعتقاد دکتر سروش، حتی خود پیامبر هم چنین «تصوری» داشته است، کمااینکه در ابتدای مقاله «بسط تجربه نبوی» به قلم ایشان میخوانیم: «بزرگان ما بر تجربه دینی و تجربه وحیانی پیامبر تکیه کردهاند و پیامبر را کسی دانستهاند که میتواند از مجاری ویژهای به مدرکات ویژهای دست پیدا کند که دیگران از دست یافتن به آنها ناتوان و ناکامند. پس مقوم شخصیت و نبوت انبیاء و تنها سرمایه آنها همان وحی یا به اصطلاح امروز «تجربه دینی» است. در این تجربه، پیامبر چنین میبیند که گویی کسی نزد او میآید و در گوش دل او پیامها و فرمانهایی میخواند و او را مکلف و موظف به ابلاغ آن پیامها به آدمیان میکند و آن پیامبر چندان به آن فرمان و آن سخن یقین میآورد و چنان در خود احساس اطمینان و دلیری میکند که آماده میشود در مقابل همه تلخیها و تنگیها و حملهها و دشمنیها یک تنه بایستد و وظیفه خود را بگزارد.» پرواضح است که در این عبارات، به ویژه اگر به واژة «گویی» و معنای مستفاد از آن در ادبیات فارسی توجه کنیم، بروشنی درمییابیم که دکتر سروش قصد دارد بگوید واقعاً و حقیقتاً کسی – جبرئیل – نزد پیامبر نمیآمده و واقعاً و حقیقتاً کلام و عبارتی از عالم ملکوت در گوش او خوانده نمیشده، بلکه «پیامبر چنین میبیند که «گویی» کسی نزد او میآید و در گوش دل او پیامها و فرمانهایی میخواند.» اگر واقعاً کسی نزد پیامبر نمیآمده و در گوش دل او پیامها و فرمانهایی نمیخوانده، پس «تجربه نبوی» چیست؟ ماحصل سخن دکتر سروش در این باره آن است که این تجربه چیزی جز نوعی برانگیختگی عارفانه نیست و بر اثر این برانگیختگی است که حضرت محمد به بیان سخنان و مطالبی میپردازد که ما آنها را آیات قرآن میدانیم. بنابراین در نظریه دکتر سروش، وحی از یک مسئله خارجی تبدیل میشود به یک مسئله درونی: «و اگر من گفتهام در پدیده وحی «درون و برون پیامبر» تفاوتی ندارند از این روست. خدایی که موحدان راستین میشناسند، در برون و درون پیامبر به یک اندازه حاضر است و چه فرقی میکند که بگوئیم وحی خدا از بیرون به او میرسد یا از درون و جبرئیل از برون فرا میرسد یا از درون؟ مگر خدا بیرون پیامبر است و مگر پیامبر دور از خداست؟»(پاسخ به آیتالله سبحانی) چنانچه دیدگاه دکتر سروش را در زمینه «تجربه نبوی» بپذیریم، اولین مسئلهای که ذهن ما را به خود مشغول خواهد ساخت، این است که مگر چنین تجربهای، خاص و بلکه خاصالخاص است؟ طبعاً پاسخی که به این سؤال میدهیم آن است که هر انسانی میتواند تجربیات عارفانه داشته باشد و بنا به وسع و توانایی فکری و قلمی خود و نیز به میزان برخورداری از قریحه شاعری یا تبحر در صناعات ادبی، آنها را به رشته تحریر درآورد. نتیجهای که منطقاً از این پاسخ گرفته میشود آن است که پس تمامی انسانها میتوانند «تجربه نبوی» را تجربه کنند. به این ترتیب میرسیم به ماحصل و نتیجه نهایی سخن دکتر سروش و آن این که وقتی همگان بتوانند «تجربه نبوی» را تجربه کنند، اگرچه ممکن است زیرکانه نام «بسط تجربه نبوی» بر این حالت گذارده شود اما در واقع امر چیزی نیست جز «نفی تجربه نبوی». هنگامی که دکتر سروش مبنا و اساس نبوت را که به تعبیر ایشان طبق روایات سنتی مبتنی بر نازل شدن جبرئیل و ابلاغ پیام الهی به حضرت محمد(ص) بود، تغییر میدهد وآن را تبدیل میکند به جوشش درونی سخنانی که برخاسته از برانگیختگی عرفانی آن حضرت است، آنگاه دیگر مسئله و موضوع خاص و ویژهای باقی نمیماند که بر آن نام و عنوان «نبوت» بگذاریم و در پی آن از «تجربه نبوی» سخن بگوییم. از طرفی، وقتی مبنا و اساس «نبوت» از نزول وحی الهی بر حضرت محمد، به جوشش و آفرینش آیات قرآنی از درون نفس آن حضرت تغییر یابد، همانگونه که دکتر سروش نیز بر آن تأکید دارد، راه برای «نبوت عامه» باز میشود. براستی اگر این تغییر اساس و مبنا را بپذیریم، چنانچه چندی بعد به عنوان مثال، دکتر سروش ادعای نبوت کرد و دیوان شعر خویش را نیز به عموم عرضه داشت، چگونه میتوان این ادعا را در چارچوب بینش جدید نسبت به وحی و نبوت، نفی کرد؟ اگر ایشان مدعی شد که به مراتب عرفانی بالایی دست یافته تا جایی که «نفس و وجودش با خدا یکی شده است» و در این درجات عرفانی، مضامین کلیای به ذهنش الهام گردیده که برگردان آنها را در اشعار و سرودهها و مقالات ایشان میتوان دید، آنگاه در دستگاه تحلیلی ایشان پیرامون وحی و نبوت، چه دلیل و حجت و سندی یافت میشود که بوسیله آن بتوان این ادعا را نفی کرد؟ مگر نه این که به گفته ایشان وحی و آیات قرآن از درون نفس حضرت محمد میجوشید و تولید میشد و چه بسا برخی از این آیات نیز تحت تأثیر حالات و عواطف درونی و نیز بضاعت علمی آن حضرت، دچار نقص و نقصانهایی هستند، پس چه استبعادی دارد که آنچه از درون نفس دکتر سروش میجوشد، وحی و آیه نباشد؟ و اگر وسیعتر بنگریم ملاحظه میشود که تمامی نفوس بشریت میتوانند چنین ادعایی داشته باشند بدون آن که در دستگاه تحلیلی دکتر سروش درباره وحی و نبوت، هیچ راهی برای انکار این ادعاها وجود داشته باشد. حتی به فرض که ما ادعای نبوت مطرح شده از سوی یک فرد – مبتنی بر نظریه دکتر سروش- را از او نپذیریم اما نکته مهم آن است که فرد مزبور بر اساس پذیرش این نظریه و باور به آن، دستکم خودش با خیال راحت میتواند به نبوت خویش ایمان داشته باشد. در واقع هنگامی که فردی- به هر دلیل- احساس کند «نیرویی بیرونی او را در اختیار گرفته» و لذا او دچار نوعی برانگیختگی گردیده و سپس چنین بیانگارد که بدون نیاز به وجود خارجی و واقعی ملکی به نام جبرئیل، وحی از درون او در حال جوشش است، به فرض که همه عالم هم او را تکذیب کنند و بلکه به سخره بگیرند، اما از آنجا که او به درون خود علم حضوری و یقینی دارد، طبعاً این علم حضوری درونی برای خود او در ایمان آوردن به نبوت خویش حجیت خواهد داشت و بنا بر منطق دکتر سروش نیز هیچ اشکال و ایرادی بر این مسئله وارد نیست. بنابراین ملاحظه میشود که طبق این نظریه، میتوانیم نزدیک به 7 میلیارد نبی داشته باشیم که هر یک از آنها دستکم خودش به خودش ایمان دارد و بدیهی است هنگامی که «من» به نبوت «خودم» ایمان و اعتقاد داشته باشم و ضمناً وحی هم به طور مداوم از درونم بجوشد، دیگر چه نیازی است که به موسی و عیسی و محمد (ص) ایمان داشته باشم و وحی جوشیده از درون آنها را تبعیت کنم؟ اگر آنها نبی هستند و تجربه نبوی دارند، «من» هم نبی هستم و در حال تجربه کردن «تجربه نبوی»! طبیعی است که وقتی قرار باشد از طریق بسط تجربه نبوی، 7 میلیارد «نبی» داشته باشیم، معنای دقیقتر آن این است که اصلاً نبی نداریم. آنها هم که طبق «روایات سنتی» ادعای نبوت داشتهاند، انسانهایی بودهاند همانند دیگر انسانها ولو با روحیات عارفانهتر و شاعرانهتر! لذا ملاحظه میشود که معنای واقعی نهفته در نظریه «بسط تجربه نبوی»، در حقیقت چیزی جز «نفی تجربه نبوی» و اصل نبوت نیست. این دقیقاً همان منظور و هدفی است که دکتر سروش از سالها پیش دنبال کرده و اینک آشکارتر و صریحتر از هر زمان دیگری عنوان میدارد. ایشان در سال 74 در مقاله «خدمات و حسنات دین» نوشت: «مگر نه این است که «الطرق الی الله بعدد انفس/ انفاس الخلایق» به اندازه آدمیان و بلکه به تعداد نفسهای آدمیان راه به سوی خداوند هست و هرکس در این میان تعلق ویژهای با خداوند دارد… مگر دین آمده تا تجربههای ایمانی آدمیان را یکدست کند؟ مگر چنین چیزی ممکن است؟ به شماره آدمیان و به تنوع شخصیتهای آنان تجربههای دینی داریم. هرکس درکی از خداوند دارد و به تعبیر عارفانهتر، خداوند بر هر کس به نحوی تجلی میکند. همه این تجلیات محترمند و دین بر آنها صحه میگذارد.» در همان زمان آنان که تیزبینانه در معنای این عبارات دقت کردند، ریشه تفکر نفی نبوت را به عینه دیدند: اگر قرار باشد هر درکی از خداوند و هر تجربه دینی، محترم و مؤید باشد، دیگر چه نیازی به ارسال رسل وجود دارد؟ اصلاً حضرت موسی به چه حقی گوساله سامری را که سامری و پیروانش به تجلی خداوند از طریق آن، ایمان داشتند در آتش انداخت؟ شکستن و از بین بردن لات و هبل و عزی که در تجربه دینی قریش از جایگاه مقدسی برخوردار بودند و از نظر آنان طریقی از انبوه طرق الی الله به شمار میآمد، چه دلیل و توجیه موجهی میتوانست داشته باشد؟ به فرض که حضرت محمد(ص) در تجربه دینی خود، به نتایجی دست یافته بود اما مگر دین آمده بود تا تجربههای ایمانی آدمیان را یکدست کند؟ بعدها دکتر سروش گامی به پیش نهاد و همانگونه که اشاره شد، در مقاله «بسط تجربه نبوی» با نفی این آیه صریح و روشن قرآن که «و لقد رأهُ بالافق المبین» – تکویر/ 23 – (و بدرستی- و بیهیچ شک و شبههای- پیامبر او (جبرئیل) را در افق روشن و رخشان دید) (همچنین آیات 1 الی 18 سوره نجم) خاطرنشان ساخت که «پیامبر چنین میبیند که گویی کسی نزد او میآید» و اینک با عادیسازی مسئله وحی و نبوت در حد یک الهام شاعرانه، (یعنی همان تجربه شخصی دکتر سروش و انطباق آن بر وحی و نبوت) مراحل نهایی نظریه خویش را در نفی اصل نبوت آشکار ساخته است. زمانی، کفار قریش، حضرت محمد را «شاعری دیوانه» میخواندند و اینک دکتر سروش، با هزار تعریف و تمجید و توصیف زیبا از آن حضرت، او را در جایگاه «ملکالشعرا» قرار میدهد. فارغ از تفاوت لحن، نتیجه منطقی این هر دو، نفی اصل نبوت است. «یریدون ان یطفؤا نورالله بافواههم و یأبیالله الا ان یتم نوره ولو کرهالکافرون» توبه/32 (آنها میخواهند نور خدا را با دهان خود خاموش کنند ولی خدا جز این نمیخواهد که نور خود را کامل کند هرچند کافران ناخشنود باشند) و صلالله علی سیدنا و نبینا محمد و آله و سلم تسلیما *معاون دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران (لوح فشرده پرسمان، اداره مشاوره نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها، کد: 1/100129974)