۱۳۹۲/۰۵/۱۵
–
۱۱۶ بازدید
مردم در انقلاب اسلامی از تجربیات مشروطیت استفاده کردند، اما در مبادی و مبانی نگرش جدیدی به حیات سیاسی و اجتماعی خود داشتند. این نهضت ماهیتاً متفاوت با مشروطیت بود. جامعه بعد از ملی شدن صنعت نفت ایران، پروندهی مشروطیت را بست و به ریشههای عمیقتر توجه کرد. جامعه احساس کرد که باید به شکل عمیقتری به اصل منبع حرکتهای دینی و ملی متصل شود.
گروه سیاسی برهان؛
گروه سیاسی برهان؛
اشاره: رهبر معظم انقلاب اخیراً در جمع کارگزاران نظام، از سه مقطع مشروطیت، نهضت ملی و انقلاب اسلامی، به عنوان بیداری عمومی و ملی یاد کردند و خاطر نشان نمودند: «در آن دو مقطع، ملت ایران شکست خورد. قیام مشروطیت، قیام مهمى بود؛ لیکن شکست خوردند… اما مقطع پیروزى انقلاب اسلامى، مقطع برجستهاى بود که غرب را و معارضان مقابل خود را شکست داد و به زانو درآورد.» تصریح به شکست مشروطه در این بیانات و تفاوت آن با انقلاب اسلامی، نکتهی ظریفی است که به سادگی نباید از کنار آن عبور کرد؛ چه اینکه بسیاری از تحلیلگران تاریخ معاصر نیز از آن رو که انقلاب اسلامی را مولود مشروطه قلمداد میکنند، توان اقرار به شکست آن ندارند.
در همین ارتباط و البته مصادف با سالگرد صدور فرمان مشروطیت، به بررسی تفاوت خاستگاه و افق مشروطه و انقلاب اسلامی پرداختیم. در این میزگرد که با حضور «حجتالاسلام دکتر داود مهدویزادگان» و «دکتر محمدعلی فتحالهی»، دو عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد، طرفین ضمن اشاره به نشانهها و عوامل شکست مشروطیت، به این پرسش پاسخ دادند که چرا تصریح به شکست نهضت مشروطه، خدشهای به عظمت انقلاب اسلامی وارد نخواهد ساخت؟
نهضت مشروطه چگونه ایجاد شد و دارای چه ابعادی بود؟ به نظر شما، این نهضت چه اهدافی را دنبال میکرد؟
دکتر فتح الهی: نهضت مشروطیت واقعهی بسیار مهمی است که بیداری ملت عنصر اصلی آن است. در عین حال ابعاد وسیعی دارد که شناخت مختصات آنها بسیار مهم است. این شناخت هم بدون توجه به عقبههای تاریخی ممکن نخواهد شد. به عنوان مثال، وقتی میبینیم که عدهای از قاجار هم در نهضت مشروطیت فعال هستند، لازم است زمینههای قبلی در سلسلهی قاجار را بشناسیم. همچنین جایگاه رهبران دینی و علما در این نهضت، بدون توجه به عقبهی تاریخی آن، گویا نیست.
به هر حال، مجموعهی ملت حرکتی را در مشروطیت انجام دادند که جزء مقاطع اصلی تاریخ ماست. نهضت مشروطیت نهضتی ملی بود که در بین مردم ایران ایجاد شد. از مشخصههای این نهضت، شکلگیری نهادهای مردمسالار است. در واقع یکی از اهداف مشروطیت این بود که نظام مردمسالاری، بر عکس نظام استبدادی سابق، در ایران برقرار باشد. همان طور که میدانید، شکلگیری نهادهای مردمسالارانه در جامعهی ما مسبوق به سابقه است. پس از سقوط صفویه، وقتی افغانها در ایران مسلط شدند و هرجومرج کشور را فراگرفت، تکاپوی ذهنی زیادی در بین مردم پیدا شد. آثار مکتوبی از آن زمان در دست ماست که در آنها مطرح میکنند که مجمعی از علما شکل بگیرد و آنها هم یک نفر از خاندان صفویه را به عنوان شاه صفوی انتخاب کنند و ضمن کنترل او، از او تعهد بگیرند که چگونه عمل نماید. بعد از سقوط صفویه و در آن شرایط بحرانی، چنین دیدگاههایی مطرح بوده است.
پس از سقوط افغانها نیز وقتی نادرشاه بر ایران مسلط شد، برای اعلام سلطنت خود، کنگرهای متشکل از حدود صد هزار نفر از بزرگان کشور، شامل فرماندهان نظامی، رؤسای قبایل و ایالات، علما، حکام شهرهای مختلف و تمام افراد متنفذ، در صحرای مغان تشکیل داد. در واقع این کنگرهی بزرگ بود که تغییر سلطنت صفوی و شروع سلطنت نادر و خاندان او را تصویب نمود. این نکتهی بسیار نوظهوری بود و در گذشته سابقه نداشت. هر کس به قدرت میرسید، تاجگذاری میکرد. نادرشاه هم کشور را فتح کرده بود، ولی جامعه به حدی از رشد سیاسی رسیده بود که او احساس نیاز میکرد سلطنتش را با توافق این کنگره شروع کند. کنگرهای که به یک معنا تصویب صدهزارنفرهی حکومتش باشد. پس در ذهنیت سیاسی مردم ایران مهم بود که تغییر سلطنت و شروع آن با چنین اجماعی صورت بگیرد و این کار تبدیل به سنت شود.
پس از نادرشاه، وقتی کریمخان زند کشور را در اختیار گرفت، نتوانست ادعای سلطنت کند؛ بلکه خود را وکیل دانست. او ابتدا میگفت از طرف شاه صفوی وکیل است و بعد از فوت شاه صفوی، اعلام کرد که از طرف مردم وکیل است. کریمخان بعد از چهارده سال سلطنت، هیچ وقت ادعای سلطانی یا شاهنشاهی نکرد و فقط لفظ «وکالت از طرف رعایا» را به کار برد. کاربرد این عنوان آثار زیادی در ذهنیت و نوع نگاه مردم به جایگاه قدرت سیاسی و نهاد سلطنت داشته است و این مسائل تأثیرات زیادی بر مردم ایران گذاشت. در ذهن مردم این نکته جا افتاد که حکومت باید مشروعیت و اقتدارش را از مردم بگیرد و حاکمان میدانستند که اگر ادعای سلطنت هم کنند، به راحتی مورد پذیرش مردم قرار نخواهد گرفت. ذهن جامعه به شکلی بود که نمیپذیرفت افراد به این راحتی ادعای سلطنت کنند. به همین دلیل، کریمخان مجبور شد بگوید من وکیل مردم هستم. این مسئله در جامعهی ما و در نوع ارتباط مردم با حکومت تأثیر فراوانی داشت.
پس از زندیه، قاجاریه روی کار آمدند. آقامحمدخان قاجار به سرعت متوجه شد که سلطنت قصهی سادهای نیست و به راحتی در ایران جا نخواهد افتاد. اصولاً سلطنت در ایران به راحتی جا نمیافتاد. مردم به راحتی آن را نمیپذیرند و طبیعی تلقی نمیکنند. دستکم ایلات و طوایف زیر بار آن نمیرفتند.
لذا سیاست حکومتی قاجار آن بود که تعداد شاهزادههای قاجار زیاد شود تا در دهات و شهرها حکومت کنند. اینکه فتحعلیشاه قاجار زن و فرزند زیادی داشت، نه یک تصمیم شخصی، بلکه یک دستورالعمل سیاسی بود. او 40 تا 50 شاهزادهی پسر داشت و هر کدام حاکم یک شهر شدند تا تسلط ایلات و طوایف رقیب را در کشور از بین ببرند. لذا این شاهزادهها از سنین کودکی حکم میگرفتند و در اقصی نقاط کشور، پایههای حکومت را مستحکم میکردند.
این مسئله در سلسلههای قبلی نبود و سلاطین گذشته از میان تعداد معدود فرزندان، یکی را ولیعهد میکردند و سلطنت را در سلسله تداوم میدادند؛ اما قاجار به خاطر اینکه بتواند حکومتش را در ایران تثبیت کند (با توجه به سوابقی که راجع به نادر و افغانها یا کریمخان ذکر شد)، باید دست به چنین کاری میزد. آنها با این ترفند توانستند دورهی فتحعلیشاه را سپری کنند. فتحعلیشاه، برادرزادهی آقامحمدخان، شاهزادههای زیادی را به دنیا آورد که بعدها خود آنها تبدیل به معضل شدند. او فقط به این دلیل ازدواج میکرد که تعداد شاهزادههای قاجار زیاد شود. به این ترتیب، قاجار همهی کشور را گرفت.
شاهزادهها که در اول کار و برای تثبیت قاجاریه، نقطهی قوت آن بودند، پس از مدتی تبدیل به نقطهی ضعف آن شدند. آنها سلطنت کسی را که ولیعهد میشد، زیر سؤال میبردند.
این مسئله یکی از عواملی بود که باعث شد عباسمیرزا، در عهدنامهی ترکمانچای، سلطنت خود و فرزندانش را به سیاست روسیه گره زند. او احساس کرد که شاهزادههای قاجار زیر بار سلطنت او نخواهند رفت و به همین دلیل، این بند را در عهدنامهی ترکمانچای قید کرد که «دولت روسیه از سلطنت عباسمیرزا و ادامهی آن در اعقاب او حمایت خواهد کرد.» او میدانست در غیر این صورت، با شاهزادهها درگیر خواهد شد.
به هر روی، عباسمیرزا به سلطنت نرسید و قبل از فتحعلیشاه از دنیا رفت، ولی فرزند او که جوانتر بود (به خاطر عهدنامهی ترکمانچای و سنت ولایتعهدی)، ولیعهد شد؛ یعنی بعد از فتحعلیشاه، نوهی او، محمدشاه روی کار آمد. این کار نارضایتی شاهزادههای قاجار و امرا را در پی داشت و روزی که محمدشاه قاجار از دنیا رفت، شاهزادهها و امرا در تهران جمع شدند و صحبت از تشکیل نظام جمهوری کردند. شاید بحث نظام جمهوری اولین بار بعد از فوت محمدشاه قاجار در تهران مطرح شد. آنها معتقد بودند که همه باید در تعیین حاکم دخیل باشند. البته منظور آنها همهی مردم نبود، بلکه منظور دستاندرکاران حکومت، امرا و شاهزادههای مدعی بود.
کتاب «تاریخ نو»، نوشتهی جهانگیرمیرزا، دقیقاً به این موضوعات اشاره کرده است. حدود 45 روز طول کشید که ناصرالدینشاه از تبریز به تهران بیاید. در این 45 روز، همه در تهران خواستار جمهوری بودند. جالب است که مادر ناصرالدینشاه (مهد علیا)، چون احساس میکرد این فضا غالب است، با جمهوریخواهان همراهی کرد که فضای سیاسی را کنترل کند تا پسرش به تهران برسد. تنها امیرکبیر، که با ناصرالدینشاه وارد تهران شد، توانست بساط جمهوری را برچیند. اگر ناصرالدینشاه بدون امیرکبیر و به تنهایی به تهران میآمد، نمیتوانست سلطنت کند. اما قدرت مدیریت امیرکبیر از این کار جلوگیری کرد، باعث تثبیت سلطنت ناصرالدینشاه شد و خود امیرکبیر هم بعد از چند سال گرفتار رقابتها شد و به قتل رسید.
شاید بحث نظام جمهوری اولین بار بعد از فوت محمدشاه قاجار در تهران مطرح شد. آنها معتقد بودند که همه باید در تعیین حاکم دخیل باشند. البته منظور آنها همهی مردم نبود، بلکه منظور دستاندرکاران حکومت، امرا و شاهزادههای مدعی بود.
اگر به تاریخ ایران نگاه کنید، متوجه خواهید شد که سلطنت در ایران ریشهدار نبوده و خصوصاً بعد از صفویه به شدت زیر سؤال بوده است. گره خوردن قاجاریه به سیاستهای روس و انگلیس توانست آن را به شکل نصفهونیمه نگه دارد. اما بعد از ماجرای تنباکو (که ملت ایران تجربهی موفقی داشت) و مشکلات بعدی که در دورهی سلطنت مظفرالدینشاه پیدا شد، زمینه برای هیجان وسیع عمومی فراهم شد.
سلطنت قاجار از همان ابتدا پایهی محکمی نداشت و همیشه بحثهایی مانند جمهوری، شرکت مردم و مجمع علما مطرح بوده است. در اواخر سلطنت مظفرالدینشاه زمینهای ایجاد شد که به شکل یک مطالبهی عمومی و انتقال به نظام مردمسالارانه ظهور پیدا کند و نهضتی شکل بگیرد که به «نهضت مشروطه» تعبیر میشود. میخواهم بگویم برای این کار، زمینههای جدی فراوانی در تاریخ سیاسی ایران وجود داشت.
به دلایل گوناگونی این نهضت به نتیجهی دلخواه نرسید و ما میتوانیم امروز از آن به شکست مشروطه تعبیر کنیم. مشروطه اهدافی داشت که قطعاً به آنها نرسید و به هر حال شکست خورد. این شکست برای مردم ایران تجربهای شد. ما اگر آن شکست و اهداف و زمینههای قبل از آن را به خوبی بشناسیم، میتوانیم متوجه شویم که تجربهی مردم از این شکست چه بوده است. گاهی تجربهی ما از شکست این است که همان راه را دوباره ادامه بدهیم تا دوباره پیروز شویم. گاهی این است که در آن راه تردید کنیم و بگوییم راهمان اشکالاتی داشت، پس از اساس، راه دیگری را فراروی خودمان قرار دهیم.
حجتالاسلام مهدویزادگان: در تکمیل کلام آقای دکتر عرض کنم که عدهای معتقدند تا اندیشهی انحطاط در جامعهای نباشد، آن جامعه به تکاپو و حرکت نمیافتد. بر همین اساس، این طور برداشت میکنند که چون در جامعهی ایرانی فکر انحطاط نبوده، لذا تبعات بعدی آن (یعنی جنبش و حرکتهای انقلابی) هم وجود ندارد. در حالی که به نظر میرسد گاهی اوقات همین که فرد یا جامعهای در انحطاط به سر میبرد (خواه در مورد آن فکر کند و خواه فکر نکند)، به جنبش واداشته میشود. جوامع و افراد در نقطهی صفر و بالای آن به راحتی میتوانند به زندگی ادامه دهند، اما کسی نمیتواند به صورت پایدار در زیر نقطهی صفر باقی بماند و مدت مدیدی در انحطاط باشند. لذا نفسِ بودن در انحطاط، مردم را به این سمت سوق میدهد که خودشان را از این وضع نجات دهند.
بر همین اساس، اگرچه ممکن است به نظر برسد که جامعهی ایرانی یا اصناف مختلف، قبل از مشروطه، بحثی از انحطاط نمیکردند، اما آن را احساس میکردند. جامعهی ایرانی احساس میکرد که در وضعیت منحط و لجامگسیختهای به سر میبرد؛ به طوری که هیچ چیز سر جای خود نیست. همین امر به صورت ناخودآگاه جامعه را به حرکتی برای اصلاح واداشت.
آقای دکتر فرمودند که وفاداران به سلطنت احساس میکردند که سلطنت به انحطاط رفته و شکوه و جلال صفویه یا قاجاریه را ندارد. همین حس انحطاط نظام سلطنتی یک محرک است. همچنین دادوستد، مسیرهای تجاری و رفتوآمدهای گذشته وجود نداشت و بیش از اینکه تولیدکننده باشیم، واردکننده بودیم. اگرچه شاید افراد نتوانند آن را انحطاط بدانند، ولی آن را احساس میکنند و همین جامعه را به تکاپو میاندازد.
به این معنی که مردم انحطاط را دیده بودند و برای اصلاحش عدالت را تجویز کردند؟
دقیقاً همین طور است. مثلاً هر جامعهای یک حدی از ظلم را تحمل میکند. این حد تحمل، حد انحطاط نیست. در مقابل، حدی که دیگر نمیتوانیم آن را تحمل کنیم، همان حالت انحطاط است. حال، هر صنف و قشری با بیان مخصوص به خود، از آن سخن میگوید. مثلاً کسی که تحمل ظلم را ندارد، آن را در قالب استبداد مطرح میکند. همچنین تجار، درباریان، شاهزادهها و کارگزاران حکومتی، هر یک با ادبیات خاصی از آن یاد میکنند. مثلاً حس انحطاط در کلام علما به شکل دیگری دیده میشود.
مثلاً مرحوم نراقی در عائدهی 54 «عوائد الایام» بحث ولایت فقیه را مطرح میکند. ایشان در مقدمه میگوید دلیل اینکه میخواهم ولایت فقیه را مطرح کنم، این است که میبینم طلبههایی هستند که چندان درس نخواندهاند؛ مثلاً چند صباحی در نجف درس خواندهاند، سپس به شهر خود برگشتهاند و در آنجا ملا و مجتهد محسوب شدند، بدون اینکه سطوح عالی حوزوی را گذرانده باشند. سپس بلافاصله خودشان را ولیفقیه و حاکم شرع و امور شرعی معرفی کردهاند، در حالی که ایشان معتقد بود بسیاری از آنها حتی نمیدانند ولایت فقیه چیست و چه شروطی دارد. به عبارت دیگر، مرحوم نراقی میبیند که در بین گروهی از طلبهها، چنین انحطاطی در حال شکلگیری است. در واقع، تصور غلطی از ولایت فقیه حاصل شده که نوعی انحطاط است. به همین دلیل، ایشان برای خروج از انحطاط، دست به کار میشود و فکر صحیح ولایت فقیه و نظام سیاسی را مطرح میکند.
بنابراین میخواهم این نتیجه را بگیرم که در آن مقطع، مجموعهی جامعهی ایرانی (تمام گروهها و اصناف) انحطاط را تجربه کردند و همین حس انحطاط آنها را به خروج از این وضع سوق داد. این نکته را به این دلیل عرض کردم که عدهای میگویند این مسئله در اثر تماس با غرب و پیشرفتهای آنها اتفاق افتاده است. بنده هم نمیگویم که این عامل مؤثر نبوده است، ولی علت اصلیاش این نیست. به دیگر سخن، حتی اگر جامعهی ایرانی مثل جزیرهای بود که هیچ ارتباطی با کشور دیگری نداشت، صرفِ بودن در انحطاط، مردم را به این سمت سوق میداد که باید دست به کار شد و راه فراری از این وضع اسفبار یافت. به صورت طبیعی، اولین چیزی که به ذهن میرسد، اصلاح ساختار و نهادهای سیاسی است. تا آن قسمت اصلاح نشود، بخشهای دیگر اصلاح نخواهد شد.
اگرچه ممکن است به نظر برسد که جامعهی ایرانی یا اصناف مختلف، قبل از مشروطه، بحثی از انحطاط نمیکردند، اما آن را احساس میکردند. احساس میکردند که در وضعیت منحط و لجامگسیختهای به سر میبرند؛ به طوری که هیچ چیز سر جای خود نیست. همین امر به صورت ناخودآگاه جامعه را به حرکتی برای اصلاح واداشت.
از این زاویه میتوان گفت که مشروطه نتوانست این انحطاط را اصلاح یا جبران کند.
دقیقاً. هر قشر و صنفی با توجه به حسی که از انحطاط برایش حاصل میشود، میتواند این جنبش را پی بگیرد. اگر این جنبش به موفقیت برسد، یعنی بر اساس شاخصههایی که داشته موفق بوده است. همچنین اگر این جنبش را ناموفق میداند، بر اساس همان درکی که از انحطاط داشته، میتواند نشانهها و دلایل شکست را ریشهیابی کند.
بحث دوم ما معطوف به شکست مشروطیت است. به نظر شما، این شکست با چه نشانههایی قابل اثبات خواهد بود؟
دکتر فتحالهی: نهضت مشروطیت اهدافی داشت. میتوانیم اهداف مختلفی را برای آن ذکر کنیم، اما همان طور که در ابتدا عرض کردم، اگر مشروطیت را انتقال به یک نظام حکومتی مردمسالار تلقی کنیم، آن گاه باید مظاهر این هدف را در قوهی قضائیهی مستقل، تشکیل مجلس مقننه و پارلمان، محدود کردن اختیارات سلطنت و مشارکت مردم در انتخابات و همچنین آزادیهای سیاسی و اجتماعی جستوجو کنیم.
ظاهراً بعضی از نهادها کموبیش شکل گرفت؛ اما آنچه به راحتی میتوانیم راجع به مشروطیت اعلام کنیم این است که در محتوا، هیچ خاصیتی از این نهادها دیده نشد. توضیح آنکه دستگاه قضایی جدیدی شکل گرفت و عدلیهی جدیدی در جامعه تشکیل شد، اما از مردم رفع ظلم نشد، بلکه ظلمهای بیشتری به واسطهی نظام عدلیهی جدید بر مردم روا شد. مجلس مقننه تشکیل شد، اما نه تنها مشکلات مردم را رفع و رجوع نکرد، بلکه باعث شد آنها افزایش یابد. اگر قبلاً یک شاه داشتیم، بعد از مشروطیت، عدهی دیگری با همان روحیات سلطنتی پیدا شدند. مردمسالاری شیوهای است که به وسیلهی آن، زندگی مردم بهتر شود، پیشرفت صورت بگیرد، عدالت بیشتری حاصل شود و آزادیهای سیاسی و اجتماعی بیشتری محقق شود. در عمل هیچ کدام از اینها اتفاق نیفتاد، بلکه فقط شکل ظاهری این نهادها پیدا شد و تبدیل به وسیلهای برای اِعمال هر چه بیشتر و راحتتر قدرت قدرتمداران شد.
مهمترین مقطعی که شکست مشروطه را نشان میدهد، کودتای رضاخان و سلطهی کامل انگلیسیها در ایران است. در اواسط جنگ جهانی اول (که قبل از آن، انقلاب اکتبر شوروی به وقوع پیوست)، روسیه کمی از سیاست ایران عقب افتاد و محیط ایران برای انگلیسیها بدون رقیب ماند. پس با قدرتی که در نتیجهی آن پیروزیها در جنگ پیدا کرده بود، ایران را تسخیر کرد و به وسیلهی رضاخان کودتا کردند. این کار نه تنها همهی آزادیهای موجود را از بین برد، بلکه استبداد سنگینتر و ظلم مضاعفی را بر مردم ایران تحمیل نمود که شاید بتوانیم آن را بدترین ظلم و استبداد تاریخ ایران بنامیم.
یعنی نهضت مشروطه از نفی استبداد شروع شد و بعد از مدتی به استبداد بدتری رسید.
دکتر فتحالهی: بله، چون مشروطه بعد از تأسیس به یک معنا شکست خورد؛ چرا که نهادهایی که شکل گرفتند، از لحاظ خاصیت و محتوا، کارایی نداشتند.
منظورتان مقطعی است که فرمان مشروطیت صادر شد؟
دکتر فتحالهی: با شروع اولین مجلس، میتوانیم آثار شکست را در مشروطه ببینیم. کسانی به عنوان نماینده به مجلس راه یافتند (مجلس اول) که اکثراً در حکومت قبلی دستاندرکار و جزء سران بودند و نمایندهای از اقشار ضعیف مردم به مجلس راه نیافت. سپس استبداد صغیر و بعد از آن شهادت علمای بزرگی مانند شیخ فضلالله نوری و کشته شدن مرحوم آقای بهبهانی نشان میدهد که عدالتی به وجود نیامد. رهبران مشروطه ناعادلانه و ظالمانه ترور شدند، ظلمهای بسیار وحشتناکی شکل گرفت و رهبران متعددی، از جمله مرحوم آخوند خراسانی که میخواست به ایران بیاید، به شهادت رسیدند. فشارهای فراوانی بر مردم وارد شد و کارهای خلاف قانون و جنایتهای عجیبی به دست اشرار صورت گرفت.
همهی اینها نشان میدهد که آثار شکست نهضت مشروطه از همان بدو شروع نمایان وجود داشت و رفتهرفته علنیتر میشد. میتوانیم شکست کامل مشروطه را در جنگ جهانی اول، با کودتای انگلیسیها توسط رضاخان اعلام کنیم. با اینکه این نهضت مردمی بود، چنین سرنوشت تلخی پیدا کرد.
با شروع اولین مجلس، میتوانیم آثار شکست را در مشروطه ببینیم. کسانی به عنوان نماینده به مجلس راه یافتند (مجلس اول) که اکثراً در حکومت قبلی دستاندرکار و جزء سران بودند و نمایندهای از اقشار ضعیف مردم به مجلس راه نیافت. سپس استبداد صغیر و بعد از آن شهادت علمای بزرگی مانند شیخ فضلالله نوری و کشته شدن مرحوم آقای بهبهانی نشان میدهد که عدالتی به وجود نیامد.
شاید عدهای ادعا کنند که قبل از شروع مشروطه هم میشد پیشبینی کرد که این نهضت نمیتواند پیروز شود، یعنی توجه را به مشکلات ساختاری در قبال این نهضت (در جامعهی آن روز) جلب کنند، ولی به هر حال، نهضت فراگیری در جامعه شکل گرفت. ما امروز به راحتی میتوانیم بگوییم این نهضت شکست خورد، ولی آن زمان این طور نبود و آثار آن تا زمان کودتای رضاخان دیده میشد و با کودتا عملاً خاتمه یافت. هرچند بعد از کودتا، ظواهری مثل پارلمان حفظ شد، ولی کاملاً شبیه خیمهشببازی بود و کارایی خود را از دست داده بود؛ حتی افراد نابالغ هم میتوانستند این مسئله را تشخیص دهند.
آقای مهدویزادگان، شما نشانههای شکست این نهضت را در چه چیزهایی پیدا میکنید؟
حجتالاسلام مهدویزادگان: البته مسلماً برخی نمیخواهند بپذیرند که مشروطه شکست خورده است. این افراد ممکن است برای توجیه کلامشان به تفسیری حداقلی از مشروطه متوسل شوند؛ یعنی بگویند که سطح توقعات نهضت مشروطه این قدر بالا نبوده که بر اساس آن بگوییم چون مشروطه به آنجا نرسیده، پس شکست خورده است. مثلاً سطح توقعات این بوده که استبداد سلطنت کمتر شود. مدافعان این سخن معتقدند مطالبات در این حد بوده که نهادهای قانونمند داشته باشیم و قانون اساسی بر نظام حاکم باشد. پس میبینیم مشروطه موفق بوده است، چون توانستیم سلطنت را مشروط کنیم و قانون اساسی حاکم شد، مجلس شورا تأسیس شد و دولت مدرنی شکل گرفت. کسانی که میخواهند از عملکرد مشروطه دفاع کنند، راهی جز این ندارند که آرمانها و اهداف مشروطه را حداقلی جلوه دهند. در غیر این صورت، اگر مطالبات مشروطه را در سقف مرتفعی ببینند، قطعاً هیچ توجیهی برای سخن خود نخواهند داشت. واقعیت این است که در نهضت مشروطه مطالبات بالاتر از این بود.
در همین شکل حداقلی هم همان طور که آقای دکتر فرمودند، در ظاهر قانون اساسی تشکیل شد، به ظاهر سلطنت مشروطه شد، نهادهای حکومتی (مثل قوا و مجلس) شکل گرفت و در سطح صوری باقی ماند. آنها محمدعلیشاه را (که تازه دو سال بود به قدرت رسیده بود) متهم به استبداد صغیر کردند؛ اما همان مشروطهخواهان به محض رسیدن به قدرت، استبدادی صد برابر بدتر از آن را شکل دادند. به این شکل که بلافاصله شروع به کشتار رهبران مشروطهای کردند که با آنها مخالف بودند. در صدر کشتهشدگان، مرحوم شیخ فضلالله نوری قرار داشت. آیا مشروطهای میخواستیم که علما را به شهادت برساند و خانهنشین کند و در نهایت آنها را حذف فیزیکی نماید؟
مورد دیگر اینکه قانون اساسی را کسانی نوشتند که جزء درباریان بودند. مثلاً نوشتن قانون اساسی به مخبرالسلطنه سپرده شد. تا قبل از وقوع نهضت مشروطه، در خاطرات ایشان هیچ حرفی از مشروطه نیست. حرفی از این نیست که چه کار کردند و به کجا رفتند و چه اطلاعیههایی دادند. در واقع، هیچ گزارشی از فعالیتهای سیاسی ایشان نیست. یکباره میگوید نوشتن پیشنویس قانون اساسی به من واگذار شد. چطور میتوانیم بگوییم نهضتی که به رضاخان ختم شد پیروز شده است؟ باید بپذیریم که پهلوی از مشروطه زاده شد.
حضور جریانهای غربزده در نهضت مشروطه نشانهی شکست آن است. چون همهی حرف مستشارالدوله و دیگران این بود که میگفتند مشکل ما قانون است. ما چون در جامعه قانون نداریم، به انحطاط کشیده شدهایم. این حرف برای جوامع غربی کاملاً درست است، چون آن جامعه اصلاً با قانون زندگی نمیکرد، طبیعی است که ابتدا حرف از فقدان قانون بزنند. اما در جامعهی ایرانی، قانون وجود داشت و ایرانیان قرنها با قانون شریعت زندگی کرده بودند. تمام حکومتها بلااستثنا مشکلات حکومتیشان را به حاکم شرع میسپردند و آنها را بر مبنای شریعت اسلامی حل میکردند. لذا مشکل جامعهی ما فقدان قانون نبود، بلکه عمل نکردن به قانون بود. به همین دلیل، علما در نهضت مشروطه دعوت به عمل به شریعت میکردند و میگفتند باید دوباره شریعت را احیا کنیم و به آن عمل نماییم.
در همان ابتدا، اختلافنظر بین غربزدهها و علما وجود داشت. گروه اول میگفتند ما قانون نداریم، اما گروه دوم معتقد بودند قانون هست، ولی به آن عمل نمیشود. به همین خاطر، علما بحث عدالت را مطرح کردند. وقتی میتوان دربارهی عدالت بحث کرد که قانون باشد. در غیر این صورت، چنین بحثی مطرح نخواهد شد. صحبت از فقدان قانون که فرنگدیدهها آن را مطرح میکردند، در جامعهی غربی حرف پیشرفتهای است، ولی در جامعهی ایرانی یک حرکت ارتجاعی به شمار میرود و ما به جای حرکت به جلو، به عقب برمیگردیم. به این صورت که همین قانون موجود در جامعه را نادیده میگیریم، از بین میبریم و آن قدر به عقب میرویم تا به جایی برسیم که اصلاً قانون نداشته باشیم.
همین مسئله نشان میدهد که چنین نهضتی با چنین فکری از همان ابتدا محکوم به شکست است، زیرا بخشی از رهبران آن هنوز درک درستی از جامعهی ایرانی نداشتند. طبیعی است که وقتی درکی از جامعه وجود نداشته باشد، نهضت به شکست منجر میشود.
حضور جریانهای غربزده در نهضت مشروطه نشانهی شکست آن است. چون همهی حرف مستشارالدوله و دیگران این بود که میگفتند مشکل ما قانون است. ما چون در جامعه قانون نداریم، به انحطاط کشیده شدهایم. این حرف برای جوامع غربی کاملاً درست است، چون آن جامعه اصلاً با قانون زندگی نمیکرد، طبیعی است که ابتدا حرف از فقدان قانون بزنند. اما در جامعهی ایرانی، قانون وجود داشت و ایرانیان قرنها با قانون شریعت زندگی کرده بودند.
یکی دیگر از نشانههای مهم شکست مشروطه این است که همین که مشروطه به ظاهر به ثمر نشست، مشروطهخواهان شروع به سیاستزدایی از مردم و خارج کردن آنها از صحنه کردند. البته مردم هم به شکل گسترده وارد صحنه نشده بودند، ولی همان شکل حداقلی هم از میدان خارج شد. گویا مشروطهخواهان میگفتند «انقلاب شد و تمام، هر کس سر کار خودش برود. بعد از این فقط ما نمایندگان ملت باید دغدغهی نهضت را داشته باشیم.» این حرکت دقیقاً مشابه حرکت دولت بازرگان بود. وقتی که مردم از صحنه خارج شوند، طبیعی است که نشانهی شکست است.
در اصل قرار بود مردمسالاری باشد.
حجتالاسلام مهدویزادگان: بله، وقتی ما هدفی داریم که به ضدش تبدیل میشود، یعنی شکست. اگر قصد داشتیم مردم واقعاً در صحنه باشند، با خارج کردن آنها از صحنه و سیاستزدایی از مردم، خلاف هدفمان را انجام دادهایم. بنابراین اگر بخواهیم در مورد دلیل شکست مشروطه جمعبندی کلی کنیم، میبینیم که این نهضت دقیقاً به ضد اهداف خودش تبدیل شد و این یعنی نهضت شکست خورده و پایان یافته است.
به نظرم بحث به جایی رسید که میتوانیم در مورد عوامل شکست بحث کنیم. آقای دکتر، شما عوامل شکست مشروطه را چه میدانید؟
دکتر فتحالهی: من به مشکلات ساختاری آن زمان در جامعهی ایران اشاره کردم. اگر آن مشکلات را میدیدیم، کمی احتمال شکست را میدادیم، ولی حرکت عمومی مردم میتوانست طوری پیش برود که شکستها صورت نگیرد. وقتی میگوییم مشروطیت شکست خورد، یعنی میتوانست شکست نخورد، ولی شکست خورد.
شکست مشروطه به مشکلاتی برمیگردد که در جامعهی آن روز وجود داشت و معمولاً مورد غفلت قرار میگرفت. یکی از این مشکلات نفوذ بیش از اندازهی سفارتخانههای خارجی در صحنهی سیاسی ایران بود؛ چرا که حضور و دخالتهای آنها عادی نبود. آنها نه تنها در سیاست ایران دخالت میکردند، در بدنهی جامعه هم نفوذ داشتند. طبیعی است که این عامل بسیار تعیینکننده است و نخواهد گذاشت نهضت ملت ایران در مسیر درستی حرکت کند. حضور روسها از قبل قویتر بود. به ویژه وقتی در عهدنامهی ترکمانچای ذکر شد که دولت روسیه از سلطنت عباسمیرزا حمایت میکند، به دخالت دولت روس در سیاست داخلی ایران وجههی قانونی نیز داد. انگلیسیها با ترفند دیگری خودشان را دوست و همراه مردم نشان میدادند و مزدورانه نفوذ میکردند. نفوذ آنها بسیار بیشتر از حد عادی بود و طبیعی بود که دخالتهای آنها جدی خواهد شد.
مسئلهی بعدی خانها و اربابان اقتصادی در جامعهی ایران است. بعضی از صاحبان نفوذ در دولت قاجار و از جمله خود شاهزادهها، به مردم زورگویی میکردند و تعدادشان هم کم نبود. همان طور که اشاره کردم، نسل پرتعدادی از شاهزادههای قاجار وجود داشت که هر کدام در گوشهوکنار کشور نفوذ داشتند و زورگویی میکردند؛ در عین حالی که همینها هم از قاجار ناراضی بودند. به عبارت دیگر، ادعای آنها از سیستم بیشتر بود. در واقع، زورگویانی بودند که خودشان هم از نظام رضایت کامل نداشتند و شعارهای مشروطه را فرصتی برای جبران نارضایتی خود تلقی میکردند. شاهزادههای قاجار همه ادعای سلطنت داشتند و از اینکه سلطنت به یک نفر میرسید، ناراضی بودند. آنها فکر میکردند که اگر نظام مشروطه روی کار بیاید و تبدیل به نوعی مشارکت شود، آنها نیز در سلطنت مشارکت پیدا میکنند.
در واقع شعارهای مشروطه در آن زمان اگرچه خواست مردم بود، زورگویان، خانها و مخالفان مردم هم آرزو میکردند که به وسیلهی آن شعارها به خواستههای خود برسند. این واقعیت بسیار مهمی در جامعهی ایران بود و تأثیر عمیقی بر جا گذاشت. وقتی شعار آزادی یا مشارکت میدادند، آنها فکر میکردند که در سلطنت مشارکت خواهند داشت. تا آن روز یک شهر را چپاول میکردند و فکر میکردند پس از آن میتوانند در سطح وسیعتر این کار را انجام دهند. عناصر غربزدهی مخالف دین، از این شعارها برداشت میکردند که به راحتی خواهند توانست از راههای غیردینی به اهداف خود برسند. این مشکل مهمی بود.
مردم عادی با این شعارها مأنوس بودند و میخواستند زندگی خود را (بر اساس اصول دینی) به جلو ببرند. علما این شعارها را میپسندیدند و میگفتند با اینها میتوانیم اهداف اسلامی را پیاده کنیم. این شعارها برای زورگویان هم جذاب بود و همچنین سفارتخانههای خارجی هم آنها را به نفع خودشان میدیدند. این مسئله در نهضت مشروطیت باعث جنگ نیروهای مختلف با هم شد. هر کسی فکر میکرد اگر کمی فعالیت کند و رقیب را از صحنه خارج نماید، خواهد توانست از این شعارها در جهت منافع خود بهره ببرد، در حالی که سلسلهی ترورها و مأیوس کردن مردم هم در این نهضت به چشم میخورد. شاید از این نظر، در انقلاب اسلامی شرایط بهتری حاکم بود؛ یعنی شعارها طوری نبود که همه بتوانند منافع ضدانقلابی خود را از مسیر آنها دنبال کنند. در مشروطه شعارها مبهم بود. نهضتی که نتواند شعارهای خود را طوری تنظیم کند که دشمنان نتوانند از آنها استفاده کنند، زمینههای شکست را در درون خودش میپروراند. پس یکی از مشکلات ساختاری این بود.
اهداف مشروطه ریشه در خواستههای تاریخی مردم ایران داشت، اما در آن مقطع، امکان سوءاستفادهی دیگران به شدت زیاد بود و سیاستهای دولت قاجار، اقتصاد و فرهنگ ملت ایران را نحیف کرده بود. این نحیف شدن در طول تاریخ باعث شد که شعارها و اهداف به خوبی نتوانند عملیاتی شوند و در اختیار عناصر مخالف ملت قرار گرفتند.
حضور مردم در هر نهضتی استلزاماتی دارد. مردم باید قدرت اقتصادی و اجتماعی داشته باشند که بتوانند در صحنه حضور پیدا کنند. آن زمان مردم از این نظر ضعیف بودند؛ چرا که نظام ملوکالطوایفی و خانخانی اجازهی حضور قوی را به مردم نمیداد. اگرچه نهضتی ملی و طبق خواستهی مردم بود، به دلیل ضعف مردمی، توان ادامه دادن نداشت و کارها عملاً در اختیار افراد دیگری قرار میگرفت. ضعف ارتباطات بین شهرها و مناطق هم باعث میشد که نتوان به راحتی مسائل را به مردم منتقل و آنها را آگاه کرد. چند شایعه به راحتی میتوانست افکار عمومی را خدشهدار کند.
مجموع این عوامل باعث شد که حرکت وسیعی که شروع شد، نتواند به اهدافش برسد. اهداف مشروطه ریشه در خواستههای تاریخی مردم ایران داشت، اما در آن مقطع، امکان سوءاستفادهی دیگران به شدت زیاد بود و سیاستهای دولت قاجار، اقتصاد و فرهنگ ملت ایران را نحیف کرده بود. این نحیف شدن در طول تاریخ باعث شد که شعارها و اهداف به خوبی نتوانند عملیاتی شوند و در اختیار عناصر مخالف ملت قرار گرفتند. قطعاً از زوایای مختلفی میتوان به مسئلهی شکست پرداخت، ولی من با همین تعبیر مشکلات ساختاری جامعه، بحثم را خلاصه میکنم.
حجتالاسلام مهدویزادگان: شکست مشروطه به عوامل زیادی بازمیگردد. مورد اول اینکه در سطح نخبگان، مفهوم مشترکی از خواستههای نهضت وجود نداشت. ممکن است در یک نهضت قرائتهای مختلفی باشد، ولی مهم این است که یکی از این قرائتها مسلط باشد تا بتواند نهضت را پیش ببرد. به نظر میرسد که در درجهی اول، این مفهوم مشترک وجود نداشت. من نمونهای از فقدان این مفهوم مشترک را خدمت شما میگویم.
مثلاً یکی از آرمانهای مشروطیت نفی استبداد بود. تلقی علما و غربگرایان از استبداد کاملاً با هم متفاوت بود. تلقی مشروطهخواهان غربگرا از استبداد یعنی نفی آزادی، یعنی اینکه من آزاد نیستم، نمیتوانم آزادانه مقاله بنویسم و لباس خاصی بپوشم. اما در کلام علما، استبداد یعنی ظلم و ستم بر مردم و زورگویی. هنگام بررسی باید دید کدام یکی از این قرائتها به واقعیت جامعهی ایرانی نزدیکتر است. آیا کسی که میگوید استعداد یعنی نبود آزادی، بیشتر جامعهی ایرانی را درک کرده یا کسی که میگوید استبداد یعنی ظلم؟ شخصی که میگوید استبداد یعنی ظلم، مصادیق فراوانی را از جامعه نشان میدهد. اما کسی که میگوید استبداد یعنی نبود آزادی، بیشتر از خودش مثال میزند؛ چرا که این دغدغه بیشتر متعلق به قشر خودش است. مثلاً در روستا یا شهری کوچک، مردم فقدان آزادی را اصلاً احساس نمیکنند، ولی ظلم برای آنها خیلی جدی است و زورگویی حاکم را بیشتر میفهمند. این تعریف از استبداد برای مردم ملموس است، نه تعریفی که متعلق به قشر خاصی است.
دلیل دیگر شکست، این است که کسانی که در نهضت مشروطه کار ایدئولوژیک کردند، به تدریج حذف شدند. یکی از پژوهشگران سه جلد کتاب در رابطه با رسائل مشروطه چاپ کرده است. با ملاحظهی این رسائل متوجه میشویم که نویسندگان آن غالباً جزء علما هستند، مثل کتاب مرحوم نائینی به نام «تنبیه الامه». پس موتور فکری مشروطیت را علما بر عهده داشتند، در حالی که ادامهی کار مشروطیت، به حاشیه راندن علما یا حذف فیزیکی برخی از آنان، مانند مرحوم شیخ شهید فضلالله نوری را در پی داشت. وقتی حاملان اصیل اندیشهی مشروطیت حذف شدند، رمق فکری برای آن نماند. طبیعی است که وقتی علما از صحنه خارج شدند، روزنامهنویسان و قلمبهمزدها، کار ایدئولوژیک را بر عهده گرفتند؛ افرادی که مزد میگیرند که سرمقاله یا یک خبر را بنویسند. به این ترتیب، تقیزاده تبدیل به رهبر فکری مشروطه شد و طبیعی است که مشروطیت به شکست منجر شد.
موتور فکری مشروطیت را علما بر عهده داشتند، در حالی که ادامهی کار مشروطیت، به حاشیه راندن علما یا حذف فیزیکی برخی از آنان، مانند مرحوم شیخ شهید فضلالله نوری را در پی داشت. وقتی حاملان اصیل اندیشهی مشروطیت حذف شدند، رمق فکری برای آن نماند. طبیعی است که وقتی علما از صحنه خارج شدند، روزنامهنویسان و قلمبهمزدها، کار ایدئولوژیک را بر عهده گرفتند؛ افرادی که مزد میگیرند که سرمقاله یا یک خبر را بنویسند. به این ترتیب، تقیزاده تبدیل به رهبر فکری مشروطه شد و طبیعی است که مشروطیت به شکست منجر شد.
دلیل دیگر شکست مشروطیت این است که روحیهی وابستگی و فکر تبعی داشتن، به تدریج نهادینه شد. در انقلابها و نهضتهای غربی، مثلاً در انقلاب فرانسه، آمریکا و انگلیس، حرف مردم این بود که میگفتند باید پیشرفت کنیم. در مشروطه هم میگفتند باید از انحطاط دربیاییم و پیشرفت کنیم. اما تعریف و تلقی این دو گروه از پیشرفت بسیار تفاوت داشت. غربیان برای این کار، مفاهیم تولید میکردند و میگفتند میخواهیم تبدیل به این شویم. مثلاً یک انقلابی فرانسوی هیچ وقت نمیگفت که میخواهیم غربی شویم، بلکه میگفت میخواهیم مدرن شویم و ترقی کنیم؛ اما مشروطهخواهان ایرانی میگفتند میخواهیم غربی شویم. آقایان نمیتوانند این واقعیت را نفی کنند که تقیزاده گفت «ما میخواهیم از فرق سر تا نوک ناخن پا غربی شویم.» یعنی صحبت از غربی شدن بود، نه مدرن شدن و پیشرفت کردن. این مسئله خودبهخود چنین نهضتی را تبدیل به یک نهضت درجهی دوم میکند و باعث میشود از اصالت بیفتد و بخواهد کپی بکند؛ همان طور که از نگارش قانون اساسی شروع به کپیکاری کردند و سپس مجلس و بقیهی نهادها کپی شدند. با این کار، اصالت از نهضت مشروطه گرفته شد. فرهنگ تبعی و وابستگی، از خود نخبگان شروع شد و به وسیلهی آنها در جامعه نهادینه شد.
مشروطه با نهادینه شدن فرهنگ وابستگی و فرهنگ تبعی، به تدریج از حرکت اصلی خود فاصله گرفت. طبیعی است که هیچ نهضت درجهی دومی به سرانجام نخواهد رسید. نهضتی که درجهی دوم شود، نه مردم آن را جدی میگیرند، نه جهانیان.
به اعتقاد من، اگر در مشروطه حذف روحانیت و سیاستزدایی از مردم اتفاق نمیافتاد، قطعاً رضاخان نمیتوانست حاکم شود. اگر رضاخان حاکم شد، به خاطر این نبود که قدرت فراوانی داشت، بلکه به خاطر این بود که راه برای او باز بود. تمام موانع تا زمانِ به قدرت رسیدن رضاخان برطرف شده بود. فقط کافی بود یک نفر با یک هنگ چندنفره وارد تهران شود و کودتا کند.
صحبت از غربی شدن بود، نه مدرن شدن و پیشرفت کردن. این مسئله خودبهخود چنین نهضتی را تبدیل به یک نهضت درجهی دوم میکند و باعث میشود از اصالت بیفتد و بخواهد کپی بکند؛ همان طور که از نگارش قانون اساسی شروع به کپیکاری کردند و سپس مجلس و بقیهی نهادها کپی شدند. با این کار، اصالت از نهضت مشروطه گرفته شد.
نسبت نهضت مشروطه با حرکتهای بعدی (مشخصاً انقلاب اسلامی) چیست؟ مقام معظم رهبری معتقدند که هر دو از جنس نهضت مردمی و بیداری عمومی هستند. آیا دارای یک هویت بودند و دو بروز داشتند یا اینکه یک حرکت خاص مردمی بودند که در مقطعی به وجود آمدند، به نتیجه نرسیدند و فروکش کردند؟ آیا در کل منقطع از هم هستند یا در استمرار یکدیگرند؟ چه نسبتی میشود بین این دو برقرار کرد؟
دکتر فتحالهی: وقتی نهضتی شکست میخورد، مردم ممکن است دو برخورد کنند. یکی اینکه دوباره یک نهضتی ایجاد کنند، اما این دفعه مشکلات آن را برطرف نمایند؛ یعنی نهضت مشروطیت جدیدی که با رفع مشکلاتش پیروز شود. برخورد دیگر آن است که بگویند این نهضت اصلاً جواب نمیدهد. ما باید به یک نهضت جدیدتر و عمیقتری فکر کنیم. پس به دو شکل میشود از یک شکست تجربه اندوخت.
من معتقدم بعد از مشروطه، مردم ایران به هر حال، تا مدتها در حالوهوای آن بودند. در واقع میخواستند مشروطهی بدون شکستی را ایجاد کنند. نهضت ملی شدن نفت باز همان نهضت مشروطهخواهی بود و ملت میخواست مشروطهی بدون شکست داشته باشد؛ یعنی تجربهای که مردم از شکست مشروطیت داشتند این بود که دوباره تلاش کنند و نهضتی در ابعاد جدید و بدون شکست را تجربه کنند. البته نهضت ملی شدن صنعت نفت هم در شرایط خاص خود باز هم شکست خورد؛ ولی به نظر من، در انقلاب اسلامی این طور نبود. یعنی بعد از شکست ملی شدن صنعت نفت (که شاید بتوان آن را شکست دوم مشروطیت نامید)، مردم احساس کردند که باید به نهضت عمیقتری فکر کنند و تجربهی مشروطیت را برای بار سوم تکرار نکنند. نهضت انقلاب اسلامی تجربهی سوم مشروطیت نیست. مردم از تجربیات مشروطیت در شیوهی حرکت اجتماعی و مردمی استفاده کردند؛ اما در مبادی و مبانی، نگرش جدیدی به مسائل حیات سیاسی و اجتماعی ایجاد شد. انقلاب جدیدی جدا از مشروطیت اتفاق افتاد. این انقلاب در صدد بود که به نهضت پیامبر اسلام و صدر اسلام تأسی کند.
جامعه احساس کرد که باید به شکل عمیقتری به اصل منبع حرکتهای دینی و ملی متصل شود. الگوی نهضت پیامبر اسلام و حادثهی عاشورا را ملاک خود قرار داد و انقلابی را برای تأسیس دوبارهی مدینهالنبی ایجاد کرد. این نهضت ماهیتاً متفاوت با مشروطیت بود. جامعه بعد از نهضت ملی شدن صنعت نفت، پروندهی مشروطیت را بست و به ریشههای عمیقتر حیات سیاسی و اجتماعی توجه کرد که نهضت مشروطیت، آنها را نمیدید و از آنها الهام نمیگرفت. جامعهی ایرانی متوجه مدینهالنبی شد و خواست که آن را بازسازی کند و به نهضت جهانی اسلام در آخرالزمان توجه کرد و خواست که آن را مقدمهسازی نماید و الحمدالله موفق شد.
درست است که شکست دو نهضت قبلی، در توجه به ریشههای انقلاب اسلامی مؤثر بود، ولی اگر فرض هم کنیم که نهضت مشروطیت و ملی شدن هم موفق میشدند، یعنی دو نهضت موفق داشتیم، باز هم نیازمند این تغییر توجهات بودیم و این در واقع نیاز بشر امروز بود. برداشت من این است که حتی اگر آن دو نهضت موفق میشدند، مردم ما باز هم در پی تأسی به نهضت جهانی صدر اسلام و بعثت پیامبر گرامی بودند. آنها میخواستند انقلاب اسلامی را به عنوان نگاه جدیدی به سیاست، انسان، زندگی و الگویی برای جهان امروز عرضه کنند. این نشان میدهد که انقلاب اسلامی ماهیتی اساساً فراتر از مشروطیت دارد.
نهضت انقلاب اسلامی تجربهی سوم مشروطیت نیست. مردم از تجربیات مشروطیت در شیوهی حرکت اجتماعی و مردمی استفاده کردند؛ اما در مبادی و مبانی، نگرش جدیدی به مسائل حیات سیاسی و اجتماعی ایجاد شد. انقلاب جدیدی جدا از مشروطیت اتفاق افتاد. این انقلاب در صدد بود که به نهضت پیامبر اسلام و صدر اسلام تأسی کند.
خلأیی است که مشروطیت نمیتواند آن را پر کند.
دکتر فتحالهی: بله، نهضت مشروطه و نهضت نفت، حرکت در جهت پیشرفت جامعه بودند؛ ولی حتی پیروز شدن در آنها هم پاسخگوی نیاز امروز بشر برای ایجاد نظام سیاسی عادلانه و الهی نبود. در طول چهارده قرنی که از تاریخ اسلام گذشته است، نمیتوان هیچ مقطع تاریخی را ذکر کرد که توانسته باشد پاسخ کاملی به این نیاز داده باشد و ما بتوانیم آن را الگوی خود قرار داده و به آن تأسی کنیم. لذا ناچاریم صرفاً به خود صدر اسلام و تجربهی مدینهی نبوی و علوی متوجه شویم.
عدهای معتقدند که مثلاً صفویه دوران خوب و ایدهآلی است و میتواند جوابگوی نیازهای امروز ما باشد، در صورتی که باید گفت جامعهی کنونی ما از صفویه عبور کرده است و باید بدانیم که حتی نهضت مشروطیت شکستخورده هم در سطح خیلی بالاتری از نظام صفویه قرار دارد. سطح نهضت مردم در مشروطیت بسیار والاتر از نظام صفوی است، نهضت ملی شدن نفت هم همین طور. اما انقلاب اسلامی را اصولاً نمیتوان با صفویه مقایسه نمود؛ هم به سبب سطح عمیق و بالاتری که نسبت به آن دارد و هم از جهت اختلافی که در نوع نگاه به ماهیت حکومت، در آن دو وجود دارد.
صفویه حکومتی بود که عدهای در آن به حکومت رسیدند و دنبال تشیع بودند. در مشروطیت میخواستیم قدرت سلطنت را محدود کنیم، اما در انقلاب اسلامی از همهی اینها عبور شده است. بحث ما حکومت فرد نیست، بلکه حکومت دین و قانون خداست. این نهضت در قوارهی نهضتهای انبیاست. حتی اگر مشروطیت پیروز میشد، انقلاب اسلامی نگاه جدید به بشر، سیاست و حکومت قانون خدا را مطرح میکرد. این مسئله در طول تاریخ سابقه نداشته است.
اگر مشروطیت و نهضت ملی پیروز میشد، میتوانستیم بگوییم ما یکی از دولتهای قوی دنیا بوده و در صحنهی بینالمللی، دارای جایگاه هستیم. شاید در نهایت خودمان هم یکی از زورگویان میشدیم، اما نگاه الهی به زندگی و سیاست نداشتیم که این در انقلاب اسلامی متبلور شد. لذا انقلاب اسلامی قابل مقایسه با نهضتهای دیگر نیست. انقلاب اسلامی رابطهی مستقیمی، ورای تاریخ، با صدر اسلام برقرار میکند. اگر همهی 14 قرن را در نظر بگیرید، انقلاب اسلامی بالای سر همهی تحولات تاریخی پل میزند و مستقیم به سمت اسلام میرود. هرچند که درست است مقدمات تاریخی کمککننده بوده است و نه تنها از مشروطیت، بلکه از همهی تحولات تاریخی، چون صفویه، جنگهای ایران و روس و ماجرای تنباکو، درس گرفتهایم. انقلاب اسلامی مسئلهی ویژهای است.
در بند اول وصیتنامهی امام آمده است که «انقلاب اسلامی هدیهی غیبی خداست.» یعنی نوع نگاه به انقلاب اسلامی با این تحولات فرق میکند. لذا انقلاب اسلامی یک حرکت بزرگ مردمی است، اما جنس و ماهیت آن و در نتیجه، عنایات خدا هم در این انقلاب بسیار متفاوت است.
انقلاب اسلامی رابطهی مستقیمی، ورای تاریخ، با صدر اسلام برقرار میکند. اگر همهی 14 قرن را در نظر بگیرید، انقلاب اسلامی بالای سر همهی تحولات تاریخی پل میزند و مستقیم به سمت اسلام میرود. هرچند که درست است مقدمات تاریخی کمککننده بوده است و نه تنها از مشروطیت، بلکه از همهی تحولات تاریخی، چون صفویه، جنگهای ایران و روس و ماجرای تنباکو، درس گرفتهایم. انقلاب اسلامی مسئلهی ویژهای است.
یکهزارم مشکلات و هجمههای سنگینی که در انقلاب اسلامی وجود داشت، در مشروطیت نبود؛ یعنی فشارهایی که در انقلاب اسلامی پیش آمد، اصلاً قابل مقایسه با مشروطیت نیست، ولی علیرغم این مشکلات عظیم، انقلاب پیروز شده است و به سمت اهداف خود پیش میرود. نهضتهای قبل به این دلیل موفق نشدند که در قوارهی نهضت صدر اسلام نبودند، ولی انقلاب اسلامی میخواهد نسبتش را با آنجا برقرار کند. مشروطه مهم است، در تاریخ ما سابقه داشته است، ولی وقتی وارد اصل انقلاب اسلامی میشویم، میتوانیم به راحتی از فضای مشروطیت عبور کنیم. هرچند که از لحاظ آماده کردن و مقدمه بودن مثل همهی تحولات دیگر مؤثر بوده است.
طبق بیان آقای دکتر، سطح بحث مشروطیت و انقلاب اسلامی قابل مقایسه نیست. نظر شما در این باره چیست؟
حجتالاسلام مهدویزادگان: بنده هم همین نظر را دارم. در بحث نسبت انقلاب اسلامی و مشروطیت، برخی فکر میکنند که نباید بگوییم مشروطیت شکست خورده، چون اگر بگوییم مشروطیت شکست خورده است، یعنی در واقع تیشه به ریشهی انقلاب اسلامی زدهایم. این افراد معتقدند انقلاب اسلامی مولود مشروطیت است و پیوند عمیقی با آن دارد. ما میخواهیم با اساس این حرف مخالفت کنیم و نتیجه بگیریم که وقتی حرفی از شکست مشروطه میزنیم به معنای این نیست که تیشه به ریشهی انقلاب اسلامی زدهایم.
وقتی که میگوییم انقلاب اسلامی ریشه در مشروطیت دارد، یعنی در چه چیزهایی ریشه دارد؟ در ایدئولوژی یا رهبران یا نخبگان یا مردم آن؟ مردم که همان مردم ایران هستند، اینها همان جامعهی ایرانی هستند، اما آیا این مردم (همان طور که آقای دکتر فرمودند) همان تفکری را که در زمان مشروطه داشتند، در انقلاب اسلامی هم داشتند؟ خیر.
مثلاً ادبیات مشروطهخواهی اصلاً در شعارها، گفتوگوها و مباحثات مردم نیست. از صدر انقلاب اسلامی تا به امروز مردم حتی یک بار در کلامشان لفظ مشروطه را نیاوردهاند. ما نشنیدهایم که مردم بگویند سلطنت باید مشروطه شود یا بعضی از تعابیر آن زمان، مانند استبداد و ضداستبداد، در کلام مردم نیست. پس از همان شعارها پیداست که آن خواستهها هیچ سنخیتی با خواستههای مردم در انقلاب اسلامی نداشته است.
برخی فکر میکنند که نباید بگوییم مشروطیت شکست خورده، چون اگر بگوییم مشروطیت شکست خورده است، یعنی در واقع تیشه به ریشهی انقلاب اسلامی زدهایم. این افراد معتقدند انقلاب اسلامی مولود مشروطیت است و پیوند عمیقی با آن دارد. ما میخواهیم با اساس این حرف مخالفت کنیم و نتیجه بگیریم که وقتی حرفی از شکست مشروطه میزنیم به معنای این نیست که تیشه به ریشهی انقلاب اسلامی زدهایم.
در انقلاب اسلامی، مردم با نگاهی کاملاً دینی به سراغ خواستههای سیاسی و اجتماعی خودشان رفتند. این نگاه در سطح نخبگان یا بعضی از مردم وجود نداشت. مثلاً ایدئولوژی مشروطه را در انقلاب اسلامی نمیتوانیم پیدا کنیم. در انقلاب اسلامی، بحث سلطنت مشروط نداشتیم. اصلاً با اساس سلطنت، مخالف بودیم. انقلاب اسلامی پایان 2500 سال سلطنت نظام شاهنشاهی بود، در حالی که مشروطه اصلاً چنین انگیزهای نداشت.
از نظر ایجابی، نظریهی سیاسی یا فلسفهی سیاسی انقلاب اسلامی هم در مشروطه وجود نداشت، یعنی نظریهی سیاسی ولایت فقیه در مشروطه مشاهده نمیشود. بعضیها میگفتند که هیئت نظار فقها کار همین شورای نگهبان در نظام جمهوری اسلامی را میکرده است. این یک مشابهت است، پس میتوانیم نسبتی با مشروطه برقرار کنیم. در حالی که اگر دقت کنیم، میبینیم که شورای نگهبان در دل نظریهی ولایت فقیه و جزئی از آن است؛ اما در مشروطه نهایتاً همان شورای نگهبان است. یعنی ولایت فقیه در آنجا حضور ندارد و در واقع فقهای ناظر به شکل حداقلی آمدند تا مشروطه را کمی مشروع کنند.
در مورد نخبگانِ دو نهضت نیز همین طور است. نخبگان فکری مشروطهخواه (غیر از مشروطهخواه مشروعهخواه) دقیقاً در مقابل ماهیت انقلاب اسلامی ایستادند و با آن همکاری نکردند. اغلب آنها هنگام وقوع انقلاب اسلامی پشت سر حکومت سلطنتی و در دفاع از سلطنت خیمه زدند یا گفتند چنین چیزی را نمیخواستند. حتی گفتند که «ما باران خواستیم، طوفان آمد.» یعنی اصلاً چنین چیزی در ذهنشان نبود که انقلاب اسلامی را خواسته باشند.
همان طور که آقای دکتر هم اشاره کردند، مطلب اساسیتر این است که در انقلاب اسلامی یک ماهیت معنویتخواهی، دینگرایانه و اسلامخواهانه به شکل کاملاً خالص دیده میشود که چنین خلوصی را در مشروطه مشاهده نکردیم. بنابراین میخواهم این نتیجه را بگیرم که انقلاب اسلامی یک حرکت و نهضت کاملاً اصیل بود و این طور نبود که ریشه در مشروطهخواهی داشته باشد. اگرچه همان طور که شما اشاره کردید، مشروطه تجارب فراوانی را با خود به همراه آورد و ما وارد نقطهی عطفی شدیم؛ ولی اینها لزوماً به این معنا نیست که پدیدهای به نام انقلاب اسلامی را مولود آن بدانیم.
انقلاب اسلامی اصالت دارد و به اعتقاد من، از جنس مشروطیت نیست. ممکن است گفته شود که ریشهی آن چیست؟ این انقلاب (به فرمایش آقای دکتر) یک پرواز معنوی و روحانی به صدر اسلام کرد و از آنجا الهام گرفت؛ یعنی گفت وقتی که گوهر گرانبهایی به نام عترت و کتاب و سنت را دارم، میتوانم از آن الهام بگیرم، پس چرا از مشروطه و نهضت ملی درس بگیرم؟ اگرچه از تجربیات آنها استفاده کرد.
به عبارت دیگر، مشروطه یک پل شکسته است و از پل شکسته هیچ وقت نمیتوان عبور کرد. پل شکسته نمیتواند چیزی را تولید کند، دست ما را بگیرد و از رودخانه عبور دهد. به همین دلیل، علیرغم احترامی که برای مجاهدت بزرگان در مشروطه و نهضت ملی قائلیم و باید از آنها قدردانی کنیم، نمیپذیریم که انقلاب اسلامی مولود مشروطه است. بنابراین اگر بگوییم مشروطه شکست خورد، نباید نگران باشیم و تصور کنیم که با این حرف تیشه به ریشهی انقلاب اسلامی زدهایم.
با تشکر از فرصتی که در اختیار «برهان» قرار دادید. (*)
* گروه سیاسی برهان