توبه کنندگانی که به مقامات معنوی رسیده اند
۱۳۹۸/۱۲/۰۸
–
۹۹۵ بازدید
ایا انسانی که گناه زنا کرده میتواند به درجات عالی برسد
دوست گرامی. افراد گناه کار در صورتی که توبه واقعی بکنند کاملا پاک می شوند از آن گناه و می توانند مراحل کمال و تعالی روحی را طی کنند. در طول تاریخ افراد بسیار آلوده اى را مى بینیم که با شنیدن آیات الهی متحول شدندو حتى بعضاً در صف زاهدان و عابدان قرار گرفتند، از جمله سرگذشت معروف «فضیل بن عیاض» است.«فضیل» که در کتب رجال، به عنوان یکى از راویان موثق، از امام صادق علیه السلام و از زهاد معروف، معرفى شده و در پایان عمر، در جوار «کعبه» مى زیست و همانجا در «روز عاشورا» بدرود حیات گفت، در آغاز کار، راهزن خطرناکى بود که همه مردم از او وحشت داشتند.فضیل بعد ازشنیدن آیه: «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ …»متحول شد این آیه همچون تیرى بر قلب آلوده «فضیل» نشست و تصمیم نهائى گرفت، و از صف اشقیا بیرون پرید، و در صفوف سُعدا جاى گرفت(1)
یکی دیگر از افرادی که می توان نام برد حکیم جهانگیرخان قشقایی است. استاد قدسی به نقل از جلال الدین همایی، دربارة جریان آشنایی حکیم قشقایی با همای شیرازی در ابتدای ورودش به اصفهان مینگارد:
«در برخوردی که بین همای شیرازی با حکیم قشقایی پیش میآید. حکیم قشقایی از مرحوم همای شیرازی نشانی تارساز را جویا میشود. ایشان ضمن راهنمایی وی به سوی تارساز، در اثنا سؤال و جواب متوجه میشود که (این مرد میان سال) آیتی از هوش و درایت و ذکاوت است.
به وی میگوید: با این استعداد حیف است ضایع شوی. میل داری درس بخوانی؟ جهانگیر خان پاسخ میدهد: از خدا میخواهم. بدین ترتیب حکیم قشقایی( به راهنمایی همای شیرازی در چهل سالگی راهی مدرسه طلاب میگردد و در سلک دانشوران علوم دینی جای میگیرد»[2] صفای باطن و فطرت پاک آن حکیم الاهی بود که چنین تحول غیرقابل تصوری را خداوند در زندگی وی به وجود آورد. حکیم جهانگیر خان بعد از نصیحت «هما» به او میگوید: «نیکو گفتی و مرا از خواب غفلت بیدار نمودی. اکنون بگو چه باید کنم که خیر دنیا و آخرت در آن باشد؟»[3] آن عارف فرزانه چنان که گفته شد، وی را توصیه به فراگیری دانش میکند.[4] همت بلند حکیم قشقایی سبب میشود که بعد از گذشت 40 سال ـ که بهار جوانیش در ایل قشقایی سپری شده بود ـ بقیة عمر شریفش را به یادگیری علوم مختلف ـ به ویژه فلسفه، حکمت، عرفان، فقه، اصول، ریاضی و هیئت، بگذراند.[5] یکی دیگر از این شخصیت ها بشر حافی است .روزی امام کاظم علیه السلام از کوچه های بغداد می گذشتند. از یک خانه ای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود، و صدای پایکوبی می آمد. اتفاقا یک خادمه ای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغالهایی همراهش بود و گویا می خواست بیرون بریزد تا مامورین شهرداری ببرند. امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ سؤال عجیبی بود. گفت: از خانه به این مجللی متوجه نشدی؟ این خانه «بشر» است، یکی از رجال، یکی از اشراف، یکی از اعیان، معلوم است که آزاد است. فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده می بودآقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقه ای طول کشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل کردی؟ گفت: یک مردی مرا به حرف گرفت. گفت: چه گفت؟ گفت: یک سؤال عجیبی از من کرد. چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت: بله، آزاد است، اگر بنده می بود که این سر و صداها بیرون نمی آمد. گفت: آن مرد چه نشانه هایی داشت؟ علائم و نشانه ها را که گفت، فهمید که موسی بن جعفر است. گفت: کجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد، برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند. پای برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد. ) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد: شما چه گفتید؟ امام فرمود: من این را گفتم. فهمید که مقصود چیست. گفت: آقا! من از همین ساعت می خواهم بنده خدا باشم، و واقعا هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.
آنچه که در مورد علامه طباطبایی فرمودید نیز صحت ندارد چرا که ایشان از همان سنین کودکی از هوشی سرشار برخوردار بودند وحتی یکی از دلایل مهاجرت ایشان به نجف همین تشنگی وعلم خواهی ایشان بودومی گفتند باید در نزد استادان بهتری در نجف تحصیل کنم واین حکایت از ظرفیت بالای علمی ایشان در همان سنین جوانی است.
1 اقتباس از سفینه البحار ج2 ص369
2 شعوبیه، ص 113.
3 . زندگانی حکیم جهانگیر خان قشقایی، ص 23.
4 . تاریخ حکما، ص 84.
5. اصفهان، لطف الله هنرفر، ص 299.
یکی دیگر از افرادی که می توان نام برد حکیم جهانگیرخان قشقایی است. استاد قدسی به نقل از جلال الدین همایی، دربارة جریان آشنایی حکیم قشقایی با همای شیرازی در ابتدای ورودش به اصفهان مینگارد:
«در برخوردی که بین همای شیرازی با حکیم قشقایی پیش میآید. حکیم قشقایی از مرحوم همای شیرازی نشانی تارساز را جویا میشود. ایشان ضمن راهنمایی وی به سوی تارساز، در اثنا سؤال و جواب متوجه میشود که (این مرد میان سال) آیتی از هوش و درایت و ذکاوت است.
به وی میگوید: با این استعداد حیف است ضایع شوی. میل داری درس بخوانی؟ جهانگیر خان پاسخ میدهد: از خدا میخواهم. بدین ترتیب حکیم قشقایی( به راهنمایی همای شیرازی در چهل سالگی راهی مدرسه طلاب میگردد و در سلک دانشوران علوم دینی جای میگیرد»[2] صفای باطن و فطرت پاک آن حکیم الاهی بود که چنین تحول غیرقابل تصوری را خداوند در زندگی وی به وجود آورد. حکیم جهانگیر خان بعد از نصیحت «هما» به او میگوید: «نیکو گفتی و مرا از خواب غفلت بیدار نمودی. اکنون بگو چه باید کنم که خیر دنیا و آخرت در آن باشد؟»[3] آن عارف فرزانه چنان که گفته شد، وی را توصیه به فراگیری دانش میکند.[4] همت بلند حکیم قشقایی سبب میشود که بعد از گذشت 40 سال ـ که بهار جوانیش در ایل قشقایی سپری شده بود ـ بقیة عمر شریفش را به یادگیری علوم مختلف ـ به ویژه فلسفه، حکمت، عرفان، فقه، اصول، ریاضی و هیئت، بگذراند.[5] یکی دیگر از این شخصیت ها بشر حافی است .روزی امام کاظم علیه السلام از کوچه های بغداد می گذشتند. از یک خانه ای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود، و صدای پایکوبی می آمد. اتفاقا یک خادمه ای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغالهایی همراهش بود و گویا می خواست بیرون بریزد تا مامورین شهرداری ببرند. امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ سؤال عجیبی بود. گفت: از خانه به این مجللی متوجه نشدی؟ این خانه «بشر» است، یکی از رجال، یکی از اشراف، یکی از اعیان، معلوم است که آزاد است. فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده می بودآقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقه ای طول کشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل کردی؟ گفت: یک مردی مرا به حرف گرفت. گفت: چه گفت؟ گفت: یک سؤال عجیبی از من کرد. چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت: بله، آزاد است، اگر بنده می بود که این سر و صداها بیرون نمی آمد. گفت: آن مرد چه نشانه هایی داشت؟ علائم و نشانه ها را که گفت، فهمید که موسی بن جعفر است. گفت: کجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد، برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند. پای برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد. ) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد: شما چه گفتید؟ امام فرمود: من این را گفتم. فهمید که مقصود چیست. گفت: آقا! من از همین ساعت می خواهم بنده خدا باشم، و واقعا هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.
آنچه که در مورد علامه طباطبایی فرمودید نیز صحت ندارد چرا که ایشان از همان سنین کودکی از هوشی سرشار برخوردار بودند وحتی یکی از دلایل مهاجرت ایشان به نجف همین تشنگی وعلم خواهی ایشان بودومی گفتند باید در نزد استادان بهتری در نجف تحصیل کنم واین حکایت از ظرفیت بالای علمی ایشان در همان سنین جوانی است.
1 اقتباس از سفینه البحار ج2 ص369
2 شعوبیه، ص 113.
3 . زندگانی حکیم جهانگیر خان قشقایی، ص 23.
4 . تاریخ حکما، ص 84.
5. اصفهان، لطف الله هنرفر، ص 299.