خانه » همه » مذهبی » فصل ششم : همراهان و مخالفان

فصل ششم : همراهان و مخالفان


فصل ششم : همراهان و مخالفان

۱۳۹۵/۰۳/۲۹


۵۱۶ بازدید

ابوذر غفاری؛ ثابت قدم و استوار  جایگاه ابوذر غفاری چگونه است و نوع رابطه او با امیرمؤمنان(علیه السلام) چگونه بود؟
جُندب بن جُناده[۱] یا همان ابوذر غفاری، که پیش از اسلام نیز از پرستش بت ها کناره می گرفت، با نزول دین اسلام بدان گروید[۲] و تا آخر عمر بر صراط مستقیم استوار ماند. ابوذر را در پارسایی، راستگویی، علم و عمل سرآمد همگان دانسته اند. او حق را بیان می کرد و در راه خدا از سرزنش نکوهندگان نمی هراسید.[۳]پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در وصف ابوذر می فرمود:
«هر کس دوست دارد سیرت و صورتی همانند عیسی پسر مریم ببیند، به ابوذر بنگرد».[۴]

ابوذر غفاری؛ ثابت قدم و استوار  جایگاه ابوذر غفاری چگونه است و نوع رابطه او با امیرمؤمنان(علیه السلام) چگونه بود؟
جُندب بن جُناده[1] یا همان ابوذر غفاری، که پیش از اسلام نیز از پرستش بت ها کناره می گرفت، با نزول دین اسلام بدان گروید[2] و تا آخر عمر بر صراط مستقیم استوار ماند. ابوذر را در پارسایی، راستگویی، علم و عمل سرآمد همگان دانسته اند. او حق را بیان می کرد و در راه خدا از سرزنش نکوهندگان نمی هراسید.[3]پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در وصف ابوذر می فرمود:
«هر کس دوست دارد سیرت و صورتی همانند عیسی پسر مریم ببیند، به ابوذر بنگرد».[4]ابوذر غفاری، پس از رحلت رسول اللّه (صلی الله علیه و آله و سلم) از راه آن حضرت منحرف نشد؛ بر دفاع از ولایت علی(علیه السلام) پای فشرد و هرگز از وی جدا نگردید.[5] پایبندی بر سنت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و پیروی از امیرمؤمنان(علیه السلام) ویژگی محوری ابوذر تا پایان حیات او بود که در قطعات ذیل آن را مرور می کنیم:
ابوذر آشکارا از امام دفاع می کرد، علی(علیه السلام) را «قوام دین» می دانست[6] و می گفت: از رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که فرمود: پس از این فتنه ای خواهد بود؛ اگر گرفتارش شدید، «فعلیکم بکتاب اللّه و علی»؛ و «علی اوّل مؤمن به من است و نخستین کسی است که روز قیامت با من مصافحه خواهد کرد».[7]در دوران خلافت عثمان، خلیفه ابوذر را از فتوا نهی کرد؛ اما او گفت: اگر تیغ بر گلویش گذارند، از نقل سخنان رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) خودداری نخواهد کرد.[8] یاور پاکدل رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) خطاب به مردم می گفت: ای امتی که پس از رسول متحیر مانده اید، اگر کسی را که خدا مقدم داشته بود، مقدم و کسی را که خدا مؤخر داشته بود، مؤخر می داشتید و ولایت و وراثت را در اهل بیت پیامبرتان می نهادید، از همه نعمت ها از هر سوی بهره مند می شدید.[9]ابوذر کوشید عثمان را از اسراف باز دارد. خلیفه او را به فتنه گری متهم کرد و گفت: دوست داری میان ما فتنه افکنی.[10] ابوذر، با استناد به آیه کنز،[11] بر عثمان سخت می تاخت.[12] عثمان نیز درباره مسائل مالی خود با ابوذر درگیر شد.[13] عثمان، در پرتو فتوای کعب الاحبار، چنان می اندیشید که بیت المال مِلک خلیفه است و او می تواند هر کار بخواهد با آن انجام دهد.[14]عثمان، برای خاموش ساختن فریاد یار نامی پیامبر، او را به شام فرستاد. ابوذر در آن جا نیز از اعتراض و انتقاد باز نایستاد و تصرفات معاویه در اموال عمومی را نادرست خواند. معاویه، چون عثمان،[15] اموال بیت المال را «مال اللّه » می خواند تا تصرف در آن را به خود اختصاص دهد. ابوذر در اعتراض به او گفت: چرا «مال‌المسلمین» را «مال اللّه » می خواند.[16] او معتقد بود که معاویه قصد آن دارد نام مسلمانان را از همه چیز محو سازد[17]. معاویه از اعتراضات ابوذر به خشم آمد و به عثمان چنین نگاشت: ابوذر ولایت شام را تباه کرد و دل های مردمان را از دوستی ات بگردانید. او گفتار و کردارت را نادرست می شمارد. حضورش در ولایت شام و مصر و عراق عرب مصلحت نیست. عثمان چنین پاسخ داد: او را بر مرکبی درشت روی بر نشان و با راهنمایی خشن گسیل دار. راهنما، ابوذر را که دراز بالا و نحیف و کهنسال بود، بر شتری بی جهاز نشاند و شتابان سمت مدینه برد؛ به گونه ای که ران هایش مجروح شد.[18]در مدینه عثمان در حضور اصحاب، ابوذر را، به سبب نقل حدیثی که خوشایندش نبود، دروغگو خواند. حضرت علی(علیه السلام) به دفاع برخاست و از رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) چنین نقل کرد: آسمان سبز بر هیچ کس سایه نیفکند و زمین تیره هیچ کس را برنگیرد که راستگوی تر از ابوذر باشد.[19]سخن امام علی(علیه السلام) خشم عثمان را برانگیخت. او به امام جسارت کرد[20] و دستور داد ابوذر را، بی آن که کسی بدرقه اش کند، به ربذه تبعید سازند. امام، پس از اطلاع از این ستم، بر ابوذر گریست؛[21] همراه فرزندانش و یارانی چون عمّار و عقیل و عبداللّه جعفر، به بدرقه اش[22] شتافت و فرمود: ابوذر، همانا تو برای خدا به خشم آمدی؛ پس امید به کسی بَند که به خاطر او خشم گرفتی. این مردم بر دنیای خود از تو ترسیدند و تو بر دینِ خویش از آنان ترسیدی. پس آن را که به خاطرش از تو ترسیدند، بدیشان واگذار و با آنچه از آنان بر آن ترسیدی رو به گریز در آر. بدان چه آنان را از آن بازداشتی، چه بسیار نیاز دارند و چه بی نیازی تو بدان چه از تو باز می دارند. به زودی می دانی فردا سود برنده کیست و آن که بیش تر بر او حسد بَرَند، چه کسی است. اگر آسمان ها و زمین بر بنده ای ببندد و او از خدا بترسد، برای وی میانِ آن دو برون شوی (محل خروج) نهد. جز حق مونس تو مباشد و جز باطل تو را نترساند. اگر دنیای آنان را می پذیرفتی، تو را دوست می داشتند و اگر از آن به وام می گرفتی، امینت می انگاشتند.[23] ابوذر گفت: وقتی تو و فرزندانت را می بینم به یاد سخن رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) درباره شما می افتم و می گریم.[24]
عثمان از بدرقه ابوذر توسط علی(علیه السلام) ناخشنود شد و از امام توضیح خواست. امیرمؤمنان(علیه السلام) فرمود: آیا هر چه تو دستور می دهی، حتی اگر مخالف حکم خدا و حق باشد، باید پیروی کنیم؟! به خدا سوگند، چنین نیست.[25] چون امام به تبعید ابوذر و برخورد ناشایست خلیفه با وی اعتراض کرد. عثمان به او گفت: تو خود سزاوار تبعیدی و نخست باید تو را از شهر بیرون کرد![26]ابوذر در سال 32 هجری در ربذه وفات یافت[27] و توسط نیک مردانی چون مالک اشتر که از آن محل می گذشتند به خاک سپرده شد. مالک، پس از دفن ابوذر، چنین گفت: خدایا، او بر جاده اسلام ثابت قدم بود و شعائر شرع تو را دگرگون نساخت. چیزی خلاف طریق سنّت و جماعت دید و انکار کرد. او را آزردند، حقیر شمردند، از دولت همسایگی دوستت محروم ساختند و از شهر بیرونش کردند تا در غربت وفات یافت.[28] 

سلمان فارسی؛ همراه امین
سلمان در دوره پس از رحلت پیامبر چه نقشی ایفا کرد؛ در این مقطع رابطه اش با امیرمؤمنان(علیه السلام) چگونه بود؟
ابو عبدالله سلمان فارسی، از تبار ایرانی با اصالت اصفهانی است[29] که همواره در جستجوی حقیقت بود و در مدینه به حضور پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و اسلام آورد[30] و تمام توان خود را برای پیشرفت دین و دفاع از کیان آن صرف کرد. پیشنهاد حفر خندق در جنگ احزاب از این صحابی بزرگ، دستاورد خوبی برای مسلمانان برای جلوگیری از ورود مشرکان به شمار می آمد[31].
سلمان به دانش و دانشمندان محبت می ورزید[32] و دانش او را نیز پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) این‌گونه توصیف می فرمود:
«سلمان دریای علم است که نمی توان به عمق آن رسید.»[33].
سلمان فارسی در نهایت زهد می زیست و فقرا را دوست می داشت و آنان را بر صاحبان ثروت و قدرت ترجیح می داد[34]، او خانه ای نداشت و برای تهیه آن نیز دست و پا نزد، خود، کار می کرد؛ حصیر و زنبیل می بافت و از تلاش خویش روزی کسب می کرد. وقتی کسی به او اعتراض کرد که چرا تو کار می کنی در حالی که امیری، و رزق و روزی برایت سرازیر است، گفت: من می پسندم که از دست رنج خود ارتزاق کنم.[35]سلمان پس از رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) بر حفظ حریم حق پای فشرد و بر محوریت امیرمؤمنان(علیه السلام) و جایگاه ممتاز ایشان تأکید داشت و این ویژگی را تا پایان عمر (سال 35 هجری)[36] حفظ کرد؛ نکات ذیل، گواه همراهی سلمان با امیرمؤمنان(علیه السلام) است:
سلمان، بهترین فرد این امت را علی(علیه السلام) می دانست[37]. او پس از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، در شمار اصحاب علی(علیه السلام) و از مؤمنان به جانشینی او بود و در واکنش به غصب خلافت، در دفاع از حق، ایستاد و در مسجد نبوی لب به سخن گشود و از حق خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) دفاع کرد.[38] سلمان در مسجدالنبی(صلی الله علیه و آله و سلم) به اعتراض برخاست و نخست به فارسی گفت «کردید و نکردید»[39] و با این دو کلمه به آنان یادآور شد تصمیمی برای خلافت گرفتید اما خطا کردید و به بیراهه رفتید؛ سپس به عربی اعتراض خود را به ابوبکر رساند. سلمان فارسی قبل از آمدن به مسجد به دلیل خودداری از بیعت با ابوبکر به شدت مضروب شده بود[40]سلمان در روزهای سخت هجوم به خانه وحی، همراهی امین برای امیرمؤمنان(علیه السلام) و همسر گرامیشان بود؛ او از افراد نادری بود که توفیق حضور در خانه پیامبر و زهرا(سلام الله علیها) را یافت و بر پیکر مطهر آن بانو شهیده نماز خواند و در خاکسپاری ایشان در نیمه های شب شرکت جست[41]سلمان به علی(علیه السلام) عشق می ورزید و بر این ویژگی شهره بود و در پاسخ فردی که درباره علت این شدت محبت پرسیده بود، به این سخن پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) استناد کرد که: «هرکس علی را دوست بدارد همانا مرا دوست داشته و هرکس او را دشمن دارد، همانا مرا دشمن داشته است»[42].
امام صادق(علیه السلام) در پاسخ منصور بزرج، یکی از رازهای ماندگاری سلمان را برخورداری وی از این خصلت می دانست؛ آن که او خواسته امیرمؤمنان(علیه السلام) را بر هوای نفس خود ترجیح می داد[43]سلمان در خلافت عمر، به حکومت مدائن منصوب شد؛ پذیرش مسئولیت از سوی او و برخی از یاران برجسته دیگر امیرمؤمنان(علیه السلام) همچون حذیفه و عمار، برای خواص مایه دل گرمی و برای عوام، آرامش آفرین بود. هر چند که با محنت، شماتت، محدودیت، توبیخ و حتی برکناری همراه بود زیرا در آن عصر، هیبت و شوکت امارت افرادی چون معاویه دوام داشت و سلوک ساده و عدالت محور سلمان، به توبیخ می انجامید؛ چون از سلمان پرسیدند چرا دیگر کار نمی کنی؟ در پاسخ به ممانعت خلیفه اشاره کرد؛ آن که به او نوشتم بگذار به حال خود باشم، او دوبار نهی کرد و بار سوم به تهدیدم پرداخت![44]امیرمؤمنان(علیه السلام)، همواره از سلمان و شخصیت ممتاز او یاد می کرد و او را لایق نگهداری اسرار می دانست[45] و سلمان را دریایی می دانست که قعرش دست نایافتنی است.[46]
 
عمّار یاسر؛ نشان اهل ولاء
عمار به هنگام صفین شاخصی برای حق و باطل به شمار می رفت؛ درباره تاریخ زندگی و جایگاه او در صفین توضیح دهید؟
عمّار از پیشگامان پذیرش اسلام است و مادرش سمیه نخستین شهید اسلام به شمار می آید.[47] او با رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) و خاندانش ارتباطی نزدیک داشت. این پیوند پس از رحلت حضرت نیز حفظ شد. عمار تا پایان عمرش در کنار امام باقی ماند[48] و همراه حضرت بر پیکر مطهر زهرا(سلام الله علیها) نماز گزارد.[49]عمّار، در عهد عمر، مدتی بر شهر کوفه حکم راند و در فتح برخی از مناطق شرکت جست.[50] او در ماجرای شورای شش نفره گزینش خلیفه، در جهت اصلاح افکار عمومی و هدایت آن به سوی علی(علیه السلام) بسیار کوشید حتی در برابر عبدالرحمان بن عوف که در پی خلافت عثمان بود، فریاد زد: ای مردم، خداوند ما را به پیامبر کرامت بخشید و با دین او عزیز گرداند. چرا خلافت را از «اهل بیت» او دور می سازید؟![51] عمّار رفتار ناشایست خلیفه سوم را برنتابید و به مخالفت با او برخاست.[52] به فرمان عثمان، آن قدر وی را زدند که از هوش رفت.[53]ابن اعثم می گوید: جمعی از اصحاب پیامبر نامه ای به خلیفه نوشتند و تخلف ها و ضعف هایش را برشمردند. عمّار، نامه را به دست عثمان داد، و گفت: نیکخواه تواَم و هدفم نصیحت است. خلیفه خشمگین شد؛ عمّار را دشنام داد و به غلامانش گفت گوشمالی اش دهند. عمّار زیر ضربات آن ها بر زمین فرو افتاد. آن گاه خود پیش آمد و با پای افزار بر شکم وی زد. عمّار رنجور و بی هوش شد.[54]پس از رحلت ابوذر، عثمان از اعتراض عمّار خشمگین شد و دستور داد او را به ربذه، تبعیدگاه ابوذر، گسیل دارند. علی(علیه السلام) عثمان را از این اقدام بازداشت و فرمود: این طریق نیکو نیست. از خدای بترس و دست از عمّار بدار و صحابه رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) را چنین مرنجان.[55]عمار یاسر که پس از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) همواره در خدمت امیرمؤمنان(علیه السلام) قرار داشت در مقطع خلافت امام نیز در رکاب حضرت قرار گرفت؛ بندهای ذیل بخشی از لحظه های حیات و جایگاه اوست:
– پس از قتل عثمان، عمّار در مسجد رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فریاد زد: ای جماعت انصار و ای گروه مهاجر! عثمان را نیکو نگریستید که در میان شما چگونه زیست. خویشتن را دریابید که با چون اویی مواجه نگردید. اینک علی مرتضی(علیه السلام) در میان شما است. قربت او را با رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) شناخته اید و سبقت او را در اسلام دانسته اید. از تفرقه جماعت بپرهیزید و در بیعت او سرعت کنید.[56]– عمّار در جنگ جمل حضوری پر شکوه داشت و حضورش در صفین نیز برای بسیاری نشان تشخیص حق به شمار می آمد؛ زیرا رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) درباره او فرموده بود:
«تقتلک الفئة الباغیة»[57]؛ «تو به دست فرقه ای تجاوزپیشه کشته خواهی شد».
ماجرای ذیل نشان از جایگاه شکوهمند او در صفین است؛ اسماء بن حکیم فزاری گوید: ما در صفین در صف علی(علیه السلام) و زیر پرچم عمار بن یاسر بودیم، نزدیک ظهر زیر یک پارچه سرخ قرار گرفته بودیم که مردی نزدیک آمد و صف ها را از هم شکافت و گفت: کدام یک از شما عمار بن یاسر هستید؟ عمار خود را معرفی کرد و گفت من عمار هستم منظور شما چیست؟ مرد سائل گفت: من کاری با شما دارم آن را علنی بگویم و یا مخفی، عمار گفت: اختیار دست خودت می باشد هرگونه می خواهی انجام بده، گفت: پس آشکارا خواهم گفت، او بعد از این اظهار داشت: من از میان خاندان خود با بصیرت و شناخت حق بیرون شدم، و یقین داشتم که ما بر حق هستیم و اینان در گمراهی و ضلالت می باشند. امشب برای من تردید حاصل شده من امشب در خواب مشاهده کردم منادی آمد و اذان گفت: و به حقانیت خداوند و رسالت حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) گواهی داد، و مردم را به طرف نماز فراخواند، و از طرف آنها هم همین عمل تکرار شد و آنها هم مانند ما نماز گذاردند و بعد هم مانند یک دیگر قرآن تلاوت کردیم و یک نظر داشتیم. در اینجا برای من شکی حاصل شد و من شب را تا روز در شک و تردید بودم، صبح خدمت امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسیدم و داستان خود را با او در میان گذاشتم، علی(علیه السلام) فرمودند: آیا تاکنون عمار را دیده ای؟ گفتم: خیر او را تاکنون ندیده ام، فرمودند نزد عمار بروید و این مطلب را با او در میان گذارید، هرچه او گفت قبول کن. اینک آمده ام تا پاسخ مرا بدهی. عمار گفت: صاحب این پرچم سیاه را می شناسی که اکنون در مقابل ما قرار گرفته است، او پرچم عمرو بن عاص است، من با این پرچم سه بار در کنار رسول(صلی الله علیه و آله و سلم) جنگ کرده ام، و اینک چهارمین بار است که با آن جنگ می کنم، و این بار هم مانند گذشته است، و از آنها بهتر نیست، بلکه اکنون از آن سه بار بدتر است. آیا شما خود جنگ بدر، احد و حنین را دیدی و یا پدرانت آنها را برایت تعریف کرده اند، گفت: خیر چیزی در این باره نشنیده ام و خود نیز در آن جنگ ها نبوده ام. عمار بن یاسر گفت: جایگاه ما امروز همان جایگاه رسول(صلی الله علیه و آله و سلم) می باشد. امروز همان روز بدر، احد و حنین است، صاحبان پرچم ها همان ها هستند که آن روز بودند اینک شما این لشکر را مشاهده می کنی، به خداوند سوگند جماعتی که اکنون در مقابل ما قرار گرفته اند و با ما جنگ می کنند و با عقیده ما مخالف می باشند، اگر به صورت یک انسان بودند من او را سر می بریدم و پاره پاره اش می کردم. به خداوند سوگند خون همه آنها نزد من حلال تر از خون یک گنجشک می باشد، آیا اگر کسی خون گنجشکی را بریزد کار حرام کرده است؟ گفت: خیر حلال است، عمار گفت: خون این جمعیت نیز حلال است، آیا متوجه شدی برایت چه گفتم و مقصود مرا دریافتی؟ مرد گفت: آری روشن کردی فرمود: اکنون هر کاری می خواهی انجام بده. او به طرف پایگاه خود رفت عمار او را صدا کرد و گفت: آنها به زودی با شمشیرهای خود شما را مضروب خواهند کرد، در این هنگام اهل باطل به شک و تردید گرفتار خواهند شد و خواهند گفت: اگر آنها بر حق نبودند بر ما پیروز نمی شدند، به خداوند سوگند آنها به اندازه دیدگان یک پشه هم اهل حق نیستند، به خداوند سوگند اگر آنها با شمشیرهای خود ما را بزنند و تا نخلستان های بصره هم ما را تعقیب کنند، ما علم داریم که حق با ما است و آنها باطل می باشند.[58]عمّار در میدان کارزار صفین به شهادت رسید. امیرمؤمنان(علیه السلام) بر بالین عمّار آمد؛ سرش را بر زانو نهاد و فرمود: خدای بر عمّار رحمت کند آن ساعت که او را از خاک برانگیزند.[59]امام علی(علیه السلام) هنگام بی وفایی یاران می گریست و از عمّار و دیگر شهیدان چنین یاد می کرد: کجاست عمّار؟ کجایند همانندان ایشان از برادرانشان که با یکدیگر به مرگ پیمان بستند و سرهای آنان را به فاجران هدیه کردند؟![60] 

کمیل بن زیاد؛ محرم راز
وقتی نام کمیل را می شنویم ذهن ما به دعای کمیل راهنمایی می شود؛ راستی کمیل کیست و چه ارتباطی با امام علی(علیه السلام) داشت و این دعا را چگونه آموخت؟
کمیل بن زیاد نَخَعی از تابعیان بود[61] هر چند که در دوره رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) او جوانی هیجده ساله بود[62] اما به دلیل حضور نداشتن نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و ندیدن ایشان، وی را صحابی نمی شمارند. او از نَخَعیان یمن بود؛ گروهی منشعب از قبیله «مذحج» که در کوفه اقامت داشتند[63].
در سال 33 کمیل به همراه جمعی از بزرگان کوفه مانند مالک اشتر و عمرو بن حمق در اعتراض به عثمان و والی او، به سمت شام رانده شدند؛ معاویه حضور آنان را تاب نیاورد و آنان را بازگرداند و آن گاه ایشان را به حمص تبعید کردند[64].
کمیل از بزرگان و رؤسای شیعیان به شمار می رفت[65] و در خاندان و قبیله خود فرمان روا بود.[66]از روزهای نخست خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) در صف یاران او قرار گرفت و یکی از نامورترین اصحاب محسوب می شد[67]. درباه جلوه های حضور کمیل در کنار مراد خود، به نکات ذیل اشاره می شود:
کمیل در ماه های نخست خلافت، در مدینه حضور داشت و به هنگام جنگ افروزی پیمان شکنان، امام همگان را در رفع این فتنه دعوت کرد و کمیل نخعی را نزد عبدالله بن عمر فرستاد تا همراه سپاه گردد که سران پسر عمر به شام فرار کردند[68].
موقعیت ویژه کمیل نزد امیرمؤمنان(علیه السلام) به گونه ای بود که او را از نزدیک ترین یاران امام شمرده اند[69]؛ او یکی از ده نفری بود که به عنوان افراد مورد اعتماد امام به شمار می آمدند.[70]کمیل را محرم اسرار امام می شمارند و خود وی چنین نقل می کند که: با علی(علیه السلام) در مسجد کوفه بودم. نماز عشاء را به جای می آوردیم که حضرت دست مرا گرفت و از مسجد خارج شدیم. او راه را در پیش گرفت تا اینکه به بیرون شهر رسیدیم. در این مدّت، حضرتش هیچ سخنی با من نگفت. چون به بیابان رسیدیم، حضرت نفسی تازه کرد و فرمود: ای کمیل! این قلب ها ظروفی هستند و بهترینشان با ظرفیت ترین آنهاست. آنچه را می گویم به خاطر بسپار! مردم بر سه قسمند: دانشمندانِ هدایت یافته از جانب خداوند، فراگیرندگان دانش که راه نجات را در پیش گرفته اند و افراد نادانی که به هر سو متمایل و هر بانگی را پیروی می نمایند. آنها، هم جهت بادند و هرگز به فروغ علم، نورانی نگشته و به ملجأ مورد اعتمادی نیز پناه نبرده اند… ای کمیل! علم از مال بهتر است؛ چرا که دانش، تو را حفظ می کند؛ امّا تو نگهبان ثروت هستی. مال با پرداخت، کاسته می گردد؛ ولی علم با انفاق، افزون می شود… آن گاه اشاره به سینه مبارک خود کرد و فرمود: آه! آه! در اینجا علوم فراوانی است؛ ولی حاملی برای آنها نمی یابم[71]…
کمیل در سه پیکار مهم جمل، صفین و نهروان شرکت جست،؛ حکایت ذیل نشان از رمز گشایی امیرمؤمنان(علیه السلام) از سیمای واقعی اهل نهروان است.
شبی علی(علیه السلام) به همراه کمیل از مسجد کوفه عازم منزل بودند؛ در میان راه به در خانه مردی رسیدند که در آن وقت از شب با صدایی زیبا و محزون این آیات قرآن را تلاوت می کرد: «آیا کسی که در ساعات شب به عبادت مشغول است و در حال سجده و قیام، از عذاب آخرت می ترسد و به رحمت پروردگار خود امیدوار است [با ارزش تر است یا کسانی که کفر نعمت می ورزند…]؟! بگو آیا عالمان و جاهلان یکسانند؟! تنها خردمندان متذکر می گردند.»[72] کمیل بدون آن که سخنی بگوید، صدا و حالت خوش آن مرد، بسیار او را تحت تأثیر قرار داده بود؛ در این هنگام، علی(علیه السلام) رو به کمیل کرد و فرمود: صدای این مرد تو را متعجّب نسازد؛ چرا که او اهل آتش است و من در آینده تو را آگاه خواهم نمود!» کمیل که هم از اطلاع حضرت از باطن خود و هم دوزخی بودن آن مرد، بسیار شگفت زده شده بود، در فکر فرو رفت و ساکت ماند. مدّت زیادی گذشت تا آن که ماجرای «نهروان» پیش آمد و خوارج که بسیاری حافظ قرآن بودند، به جنگ امیرمؤمنان(علیه السلام) پرداختند و این داستان با پیروزی حضرت خاتمه یافت. پس از پایان نبرد، کمیل همراه علی(علیه السلام) در میان کشتگان خوارج قدم می زدند تا آنکه حضرت، نوک شمشیر را روی سر یکی از آنها گذاشت و فرمود: «یا کمیل! اَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیلِ ساجِداً وَ قائِماً»؛ یعنی «این، همان شخصی است که آن شب با چنان حالتی مشغول تلاوت قرآن بود و تو را به تحسین واداشت». در این هنگام، کمیل بر قدم های حضرت افتاد و پاهای مبارکش را بوسید و از خداوند طلب مغفرت نمود[73].
دعای معروف به کمیل، یکی از یادگارهای انس و ارادت او با امیرمؤمنان(علیه السلام) است؛ کمیل بن زیاد می گوید: با مولایم علی(علیه السلام) در مسجد بصره نشسته بودیم و جمعی از اصحاب آن حضرت نیز حضور داشتند. یکی از آنها خطاب به علی(علیه السلام) راجع به این آیه مبارکه «فِیهَا یُفْرَقُ کُلُّ أَمْرٍ حَکِیمٍ»[74] سؤال کرد. حضرت فرمود: مقصود، شب نیمه شعبان است. آن گاه فرمود: قسم به کسی که جان علی به دست اوست، هیچ بنده ای نیست مگر اینکه جمیع مقدّراتی که تا سال آینده بر او جاری می شود از خیر و شر، در شب نیمه شعبان برای او تقدیر می گردد. و هیچ بنده ای نیست که این شب را احیا بدارد و دعای خضر(علیه السلام) را بخواند مگر آن که دعایش مستجاب شود. مجلس پایان یافت و حضرت به منزل تشریف برد. من شبانه درِ خانه علی(علیه السلام) را زدم. حضرت فرمود: چه چیز (در این وقت شب) تو را به اینجا آورده؟ عرض کردم: ای امیرمؤمنان، دعای خضر. فرمود: بنشین ای کمیل، اگر این دعا را حفظ کنی و هر شب جمعه، یا در ماه، یا در سال، یا در عمرت یک مرتبه بخوانی، کفایت و یاری می شوی و مشمول رزق قرار می گیری و مغفرت الهی شامل حالت خواهد شد. ای کمیل، مصاحبت طولانی تو با ما، سبب گردید تا پاسخ تو را بگویم. حضرت سپس فرمود: بنویس:
«اللّهمّ انّی اسألک برحمتک الّتی وسعت کلّ شی ء…»[75].
کمیل مدتی والی هیت بود؛ شهری در کنار فرات که میانه عراق و شام قرار داشت. پس از نبرد صفین، و به سال 38 هجری به دستور معاویه برخی از شهرهای عراق هدف دستبرد سپاهیان شام قرار می گرفت وقتی کمیل خبر یافت که جمعی از شامیان برای یورش به هیت راهی آن شهر شده اند؛ مردی از اصحاب خویش را با پنجاه پیاده در هیت بگذاشت و بیرون رفت که جلو لشکر شام را بگیرد. چون کمیل از شهر هیت برفت، سفیان بن عوف در رسید و هیت و اطراف آن را غارت کرد. زمانی که امیرمؤمنان(علیه السلام) از این بی تدبیری و شکست خبردار شد؛ این نامه را برای او ارسال کرد:
«پس از یاد خدا و درود! سستی انسان در انجام کارهایی که بر عهده اوست، و پافشاری در کاری که از مسؤولیت او خارج است، نشانه ناتوانی آشکار، و اندیشه ویرانگر است. اقدام تو به تاراج مردم «قرقیسا» در مقابل رها کردن پاسداری از مرزهایی که تو را بر آن گمارده بودیم و کسی در آنجا نیست تا آنجا را حفظ کند، و سپاه دشمن را از آن مرزها دور سازد، اندیشه ای باطل است. تو در آنجا پلی شده ای که دشمنان تو از آن بگذرند و بر دوستانت تهاجم آورند، نه قدرتی داری که با تو نبرد کنند، و نه هیبتی داری که از تو بترسند و بگریزند، نه مرزی را می توانی حفظ کنی، و نه شوکت دشمن را می توانی در هم بشکنی، نه نیازهای مردم دیارت را کفایت می کنی، و نه امام خود را راضی نگه می داری»[76]در یورش بعدی شامیان، کمیل با تعقیب دشمن بر آنان ظفر یافت و پس از مراجعت، امیرالمؤمنین(علیه السلام) را از کیفیت حال با خبر کرد. امام هم در نامه ای به کمیل بن زیاد چنین مرقوم فرمود:
«مددی که تو مسلمانان را دادی و معونتی که کردی و طریق فرمان برداری امام و مقتدای خویش مسلوک داشتی معلوم شد، همیشه گمان من به تو همین بوده و هر حساب که در انتظام مهمّات از تو گرفته ام، لایق بوده است. خدای تعالی جزای تو خیر کناد و جماعتی که به یاری تو آمدند و بذل جان نمودند خدا آنها را جزای نیکو دهد. این نوبت که بی اجازت و استیذان من آن کار کفایت کردی، خود نیکو بود امّا می باید که بعد از این هر مهمّ که پیش آید و هر کاری که در آن قدم خواهی نهاد نخست مرا از کیفیت آن خبر دهی و دستوری خواهی تا آنچه صلاح کار باشد بازگویم و از نیک و بد آن تو را خبر دهم».[77]
کمیل بن زیاد در سال 83 هجری و 90 سالگی به شهادت رسید. امیرمؤمنان(علیه السلام) از شهادت کمیل توسط حجاج ثقفی و کیفیت آن، خبر داده بود.[78] 

مالک اشتر؛ سردار بی مانند 
آیا مالک اشتر نخعی از اصحاب پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به شمار می رفت؛ از چه زمانی در زمره یاران امیرمؤمنان(علیه السلام) قرار گرفت و تاریخ درباره موقعیت ممتاز او چه روایت می کند؟
مالک فرزند حارث نخعی از تابعان به شمار می رفت و او را از صحابه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) نمی شمارند. او در کوفه می زیست. نخستین حضور ثبت شده او، جنگ یرموک و فتح دمشق است. در این نبرد، تیری گوشه چشم وی[79] را مجروح ساخت و از آن پس «اشتر» شهرت یافت.[80] او قامتی بلند، سینه ای فراخ و زبانی گویا داشت و از هیبت، ابهت، حیا و مزایای اخلاقی بسیار بهره می برد.[81]مالک در دوران خلافت عثمان، در برابر گزافه‌گویی ها و فزون‌خواهی های سعید بن عاص، حاکم کوفه، برآشفت و چنین گفت: تو را نرسد که عراق را بوستان خویش سازی. سعید بی درنگ به عثمان چنین نگاشت: با حضور مالک اشتر، در کوفه کاری پیش نمی رود. خلیفه مالک را به شام تبعید کرد. مالک همچنین به دستور معاویه مدتی در حبس به سر برد.[82] او با این که در قیام علیه عثمان رهبری کوفیان معترض را به عهده داشت[83] امّا، به فرمان امام(علیه السلام)، کوشید عثمان را از محاصره نجات دهد، ولی توفیق نیافت.[84]
درباره ابعاد شخصیتی مالک در دوران خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) نکات ذیل ارائه می شود:
مالک پس از قتل عثمان، مردم را به بیعت با علی(علیه السلام) دعوت کرد و گفت: ای مردم، او وصی اوصیا و وارث علم انبیا است.[85] آن گاه تمام توان خود را در خدمت امام(علیه السلام) قرار داد.
امام مالک را بسیار دوست می داشت؛ دیدگاه هایش را محترم می شمرد و حتی به توصیه او، ابوموسی اشعری را بر حکومت کوفه ابقا کرد.[86]
هنگام بسیج مردم برای شرکت در جنگ جمل، چون ماجرای سستی و کارشکنی اشعری به گوش مالک رسید، بی درنگ به کوفه شتافت؛ مرکز حکومت را تصرف کرد و ابوموسی را از آن جا برون راند.[87] فرزند حارث در جنگ جمل دلاوری های بسیار نشان داد. نقش وی چنان بود که وقتی با عبداللّه بن زبیر درگیر شد و او را تا مرز هلاکت پیش برد، عبداللّه به دوستانش گفت: ما را با هم بکشید.[88]پس از پایان جنگ جمل، مالک به دستور امام به جزیره[89] رفت و با ضحاک بن قیس، حاکم منصوب از سوی معاویه، درگیر شد و بر این منطقه چیرگی یافت.[90]
امیرمؤمنان(علیه السلام)، در آستانه جنگ صفین، فرمان امیری به مالک داد و به دو تن از فرماندهان سپاهش چنین نگاشت:
«من، مالک اشتر پسر حارث را بر شما و سپاهیانی که در فرمان شماست، امیر کردم. گفته او را بشنوید و از وی فرمان برید. او را چون زره و سپر نگهبان خود کنید که مالک را نه سستی است و نه لغزش؛ و نه کندی کند آن جا که شتاب باید و نه شتاب گیرد آن جا که کندی شاید».[91]فرزند حارث، محور جنگجویان صفین بود و نبردش روح حماسه در سپاهیان می دمید.[92] نقش او در تشویق و ترغیب سپاه استثنایی بود. چون سپاه معاویه قرآن ها را بر نیزه ها آویختند و فریب خوردگان با تهدید از امام خواستند اشتر را بازخواند، مالک که نزدیک خیمه فرماندهی معاویه شمشیر می زد، به فرستاده امام گفت: آثار فتح پدید آمده، همین لحظه ظفر خواهیم یافت، توقف فرمای و مرا باز مخوان. سرانجام به وی چنان خبر دادند که امنیت جانی امیرمؤمنان(علیه السلام) به خطر افتاده است. مالک شمشیر افکند و گفت: «واللّه که من همه جهان در زیر فرمان خویش نخواهم، چون امیرالمؤمنین(علیه السلام) را نخواهم دید». آن گاه بازگشت و به اشعث و هوادارانش که خیمه امام را محاصره کرده بودند، گفت: «افسوس که شما را بفریفتند و شما فریفته شدید. شما را در کار این جنگ به حق در غلط انداختند و شما را موافق افتاد ترک جنگ گفتن! ما پنداشتیم که آثار سجود بر پیشانی شما آثار زهادت است در دنیا و شما را بدین شرفی خواهد بود در آخرت و موجب رضای باری تعالی خواهد بود؛ لیکن امروز چون آفتاب معلوم گشت که شما طالبان دنیایید و در دست شهوت گرفتار. لعنت بر شما باد که میان ما و شما دوری افتاد».[93]پس از طغیان جمعی از سپاه برای پذیرش حکمیت، مالک همراه گروهی از یاران اعلام وفاداری کرد و به امام چنین گفت: «جایی که تو باشی، ما را نرسد که رأیی بزنیم و مصلحتی بیندیشیم. اگر این قضیه را که می گویند قبول می کنی، تو امامی رشید و خلیفه ای بزرگوار؛ حُکم تو را است و اگر آن را کراهیت می داری، شمشیر می زنیم و از خدای مدد و معاونت می خواهیم و با ایشان جنگ می کنیم و می نگریم تا حکم باری تعالی چه باشد.»[94]مالک، پس از بازگشت از صفین، دیگر بار به حکومت جزیره گماشته شد. چون کار بر محمد بن ابی بکر در مصر تنگ شد، امام مالک را فراخواند:
 «تو از کسانی هستی که من به کمک آنان دین را به پای می دارم و نخوت سرکشان را قلع و قمع می کنم و خلأهای هولناک را پر می کنم. هر چه زودتر خود را به ما برسان تا آنچه را که باید انجام گیرد، بررسی کنیم؛ و فرد مورد اعتمادی را جانشین خود قرار ده».[95]با آمدن فرزند اشتر، امیرمؤمنان(علیه السلام) بی درنگ فرمان معروف «عهدنامه مالک» را به او داد و وی را به حکومت مصر منصوب کرد. افزون بر این، حضرت به مردم مصر چنین نوشت:
«من بنده ای از بندگان خدا را به سوی شما فرستادم که در روزهای بیم نخوابد و در ساعت های ترس از دشمن روی برنتابد. بر بدکاران، تندتر بود از آتش سوزان. او مالک پسر حارث مَذْحجی است. آن را که حق بود سخن او را بشنوید و او را فرمان برید که او شمشیری از شمشیرهای خداست. نه تیزی آن کند شود و نه ضربت آن بی اثر بود. اگر شما را فرمان کوچیدن دهد، کوچ کنید و اگر گوید بایستید، بر جای مانید که او نه بر کاری دلیری کند و نه باز ایستد و نه پس آید و نه پیش رود، جز که من او را فرمایم. در فرستادن او، من شما را بر خود برگزیدم چه او را خیرخواه شما دیدم و سرسختی او را برابر دشمنانتان پسندیدم».[96]چون معاویه از خبر انتصاب مالک آگاه شد، به مسؤول خراج ناحیه قلزم نوشت مالک را از میان بردارد و در برابر، باقی مانده خراج را نپردازد. او نیز مالک را به وسیله عسل مسموم ساخت.[97] وقتی خبر شهادت مالک به کوفه رسید، حضرت بسیار اندوهناک شد؛ با صدای بلند گریست و تا چند روز آثار غم بر چهره اش نمایان بود:
«خداوند چه نیکی ها که به مالک داده بود! مالک، چه مالکی! اگر کوه می بود، کوهی عظیم بود؛ اگر سنگ می بود، سنگی سخت بود. آری، به خدا سوگند ای مالک! مرگ تو بسیاری را لرزانید و بسیاری را خوشدل کرد. گریندگان باید بر چونان تویی بگریند. اینَ مثلُ مالک؟ آیا مردی چونان مالک هرگز توان یافت؟»[98]امیرمؤمنان(علیه السلام)، بر فراز منبر، از مصیبت بزرگ شهادت مالک چنین یاد کرد:
«انّا للّه و انّا الیه راجعون؛ ستایش خداوندی را سزا است که پروردگار جهانیان است. خدایا، من مصیبت اشتر را در راه تو حساب می کنم؛ زیرا مرگ او از مصائب بزرگ روزگار است. رحمت خدا بر مالک باد. او به پیمان خود وفا کرد و عمر خود را به پایان رساند و پروردگار خود را ملاقات کرد. با این که پس از پیامبر خود را آماده ساخته بودیم بر هر مصیبتی صبر کنیم، با این حال می گوییم مصیبت مالک از بزرگ ترین مصیبت ها است».[99]امام از مالک خشنود بود و می فرمود:
«خدایش بیامرزد، روزگارش را به سر آورد و با مرگ خود دیدار کرد و ما از او خشنودیم. خدا خشنودی خود را نصیب او کند و پاداشش را دو چندان گرداند».[100]معاویه پس از شنیدن خبر قتل مالک گفت: علی دو دست داشت. یکی را در صفین قطع کردیم که عمّار بود و دیگری مالک که اینک قطع شد.[101] 

عبداللّه بن عباس؛ خادم سیاستمدار
سیمایی که از عبدالله بن عباس ترسیم شده است؛ مبهم و غیرشفاف است؛ درباره شخصیت او به خصوص در دوران خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) توضیح دهید؟
عبداللّه بن عباس عموزاده امیرمؤمنان(علیه السلام) سه سال پیش از هجرت در مکه زاده شد. او در سال هشتم هجرت به مدینه رفت و با عنایت پیامبر روبه رو شد.[102] پس از رحلت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)، به خلیفه دوم گفت: قریش، به سبب حسد و ستم، خلافت را از علی(علیه السلام) دور کردند.[103] عبداللّه ، در برابر این سخن عمر «سبب عدم انتخاب علی(علیه السلام) این بود که قریش کراهت داشت خلافت و نبوت در یک خاندان باشد»، گفت: آن ها آنچه را خدا نازل کرده بود، کراهت داشتند.[104]ابن عباس به دلیل شاگردی مکتب علی(علیه السلام) در تفسیر، حدیث و فقه به مرتبه ای والا دست یافت.[105] او در دوران خلافت علی(علیه السلام) در دو حوزه سیاست و جنگ خدمت کرد. ابن عباس در جنگ جمل شرکت داشت و از سوی امام، برای مذاکره نزد طلحه و زبیر و عایشه گسیل شد.[106]
عبدالله بن عباس با تمام توان در خدمت امام بود و پس از شهادت حضرت نیز تلاش نمود بر خط استوار امیرمؤمنان(علیه السلام) باقی بماند. درباره این شخصیت بزرگ چند نکته لازم به یادآوری است:
ابن عباس پس از پایان جنگ جمل، حاکم بصره گردید.[107] امیرمؤمنان(علیه السلام)، رفتار نیک حاکم با قبایل نامی بصره را مهم می دانست و به ابن عباس چنین نگاشت:
«بدان که بصره فرود آمدنگاه شیطان است و رستنگاه آشوب و عصیان. پس، دل مردم آن را با نیکویی روشن ساز و گره بیم را از دل آنان باز. به من خبر داده اند با تمیمیان درشتی کرده ای و به آنان سخن سخت گفته ای، حال آن که مهتری از بنو تمیم در نگذشت جز آن که مهتری به جای او نشست و در جاهلیت و اسلام کسی هماوردشان نگشت و آنان با ما هم پیوندند و نزدیک و خویشاوند. ما در رعایت این خویشاوندی پاداش داریم و در بریدن آن گناهکار. پسر ابوالعباس، خدایت بیامرزد در آنچه بر زبان و دست تو جاری گردد، خوب باشد یا بد. کار به مدارا کن که من و تو در آن شریک خواهیم بود. چنان کن که گمانم به تو نیکو گردد و اندیشه بد درباره ات نرود».[108]برخی از تاریخ نگاران چنان نگاشته اند که ابن عباس به بیت المال دست‌اندازی کرد و با تصرف دو میلیون از بیت المال بصره، سمت مکه رهسپار شد.[109] این سخن با شأن و جایگاه این یار نامی علی(علیه السلام) سازگار نمی نماید و گویا ساخته و پرداخته امویانی است که از محبت ابن عباس به امام خشمگین بودند. بی تردید اگر این ادعا درست بود، امام او را از حکومت بصره برکنار می کرد؛ چنان‌که بدون مصلحت‌اندیشی کارگزاران دیگر را کنار زد. ابن عباس تا هنگام شهادت امیرمؤمنان(علیه السلام) بر بصره حکم می راند.[110]
چنان‌که به نوشته برخی از تاریخ نویسان، امام(علیه السلام) گزارشی دریافت کرد که نشان می داد ابن عباس دست اسراف به بیت المال دراز کرده است. بنابراین، نامه ای نگاشت و ماجرا را جویا شد. حاکم بصره گزارش را «دروغ و بهتان» خواند و چنین تصریح کرد: «به خدا که اگر جمله زر و سیم که در روی زمین است به دست من باشد و در آن تصرف نامشروع کنم و (حال آن که) در عرصه قیامت از عهده حساب آن بیرون باید، تا این زمان و غایت، چنان که توانستم بدین عمل که مرا فرموده بودید، قیام نمودم؛ اکنون نمی توانم که شرایط این عمل را به جای آرم»
امیرمؤمنان(علیه السلام) در پاسخ وی چنین نگاشت:
«اما بعد، ما این قدر که نوشته بودیم از غایت اعتمادی بود که بر کمال شفقت و حُسن اخوّت و صدق مناصحت تو می داشتیم. بدین قدر در خشم نبایست شد و ترک عمل بصره نباید گفت. ما را چون آفتاب معلوم است که آن سخن که نوشته بودند و تقریری که کرده بودند، دروغ محض است. دل فارغ باید داشت و بر قرار معهود بر سر شغل و عمل خویش می باید بود که ما را در جهان، رضای تو باید. والسلام».[111]عبداللّه بن عباس در صفین فرماندهی کوشا بود و چون جنگ به حکمیت انجامید، امام(علیه السلام) او را نماینده خود، خواند و فرمود: «سینه عمرو عاص را با مشت گره کرده عبداللّه بن عباس بشکنید».[112] اشعث و همراهان طغیان گرش عبداللّه را چون علی(علیه السلام) شمردند؛ [113] پیشنهاد حضرت را نپذیرفتند و ابوموسی اشعری را برگزیدند.
با شکل گیری خوارج و غوغای نهروانیان، ابن عباس بارها به نمایندگی از سوی امام، در نهروان حاضر شد و با سران آنان به گفت وگو پرداخت.[114]
پس از شهادت امیرمؤمنان(علیه السلام)، ابن عباس مردم را به سوی امام مجتبی(علیه السلام) فراخواند و گفت: او فرزند پیامبر شما و وصی امام شما است؛ با وی بیعت کنید.[115]
عبداللّه بن عباس به وقت حماسه امام حسین(علیه السلام) از همراهی با امام معذور بود؛ او هر چند همچون عبدالله بن جعفر و محمد حنفیه، امام را از رفتن به عراق برحذر می داشت[116]؛ اما در قیام کربلا، گویا مشکل بینایی و حتی نابینایی، توفیق همراهی را از او سلب کرد[117].
ابن عباس در سال 68 در طائف به سرای جاودانگی پر کشید.[118] او هنگام وفات این دعا را زمزمه می کرد: «اللّهم انّی أتقرب الیک بولایة علی بن ابی طالب»[119]؛ «پروردگارا، به وسیله ولایت علی(علیه السلام) به تو تقرب می جویم».
 

میثم تمار؛ یار سر به دار
میثم تمار نزد امیرمؤمنان(علیه السلام) چه جایگاهی داشت و زندگی او پس از امام چگونه بود؟
میثم بن یحیی، برده زنی از بنی اسد بود که توسط امیرمؤمنان(علیه السلام) در کوفه خریداری و آزاد شد. او به دلیل پیشه خرما فروشی خود، به تمار معروف بود. میثم در میان یاران صمیمی و وفادار امام شاخص بود؛ آن گونه که او را از حواریون علی(علیه السلام) می دانستند[120] و حضرت اسرار و علوم بسیار به او آموخت و از برخی امور غیبی و حتی کیفیت شهادتش آگاه ساخت.[121]میثم به گونه ای در مکتب امام تربیت یافت که بعدها به ابن عباس می گفت: پسر عباس، هر آنچه درباره تفسیر قرآن می خواهی، از من بپرس؛ همانا من تنزیل قرآن را در مکتب امیرمؤمنان(علیه السلام) آموخته ام و او مرا با تأویل آن آشنا ساخته است. ابن عباس نیز بی درنگ قلم و کاغذی تهیه کرد و گفته های وی را نگاشت.[122]
میثم پس از شهادت امیرمؤمنان(علیه السلام)، در رمضان سال 40 هجری، پیروی از ولایت را در اطاعت از امام حسن(علیه السلام) و سپس امام حسین(علیه السلام) به اثبات رساند و سرانجام به دستور عبیداللّه بن زیاد در شهر کوفه به دار آویخته شد.[123] او در نزد اهل بیت جایگاه ممتازی داشت و به گفته فیض کاشانی، امام باقر میثم تمار را بسیار دوست می داشت[124].
جلوه هایی از همراهی میثم با امام به قرار ذیل است:
نام میثم، پیش‌تر سالم بود و وقتی امیرمؤمنان(علیه السلام) به نام واقعی او که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) از آن خبر داده بود؛ اشاره کرد، وی شگفت زده، آن را تصدیق کرد. امام از وی خواست که نام سالم را ترک گوید و نام میثم را برای خود بازگرداند؛ همان نامی که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بدان اشاره نموده بود[125].
علی(علیه السلام) میثم را نزد خود فرا خواند و فرمود: ای میثم چه خواهی کرد هنگامی که عبید الله بن زیاد، زنازاده بنی امیه، تو را نزد خود طلب کند، و از تو بخواهد که از من برائت حاصل کنی، او گفت: یا امیرالمؤمنین من هرگز از تو برائت نخواهم کرد، امام فرمودند: در این هنگام تو را خواهند کشت، و به دارت خواهند آویخت، میثم عرض کرد: من صبر خواهم کرد، فرمود: در این صورت در مقام من با من خواهی بود[126].
میثم تمار به عمرو بن حریث می گفت من به زودی با تو همسایه خواهم شد و با من به نیکی رفتار کن! عمرو خیال می کرد میثم در نظر دارد نزدیک منزل او خانه ای خریداری کند، عمرو می گفت امیدوارم نزد ما بیایی، بعد از آن که میثم از سفر حج سال 60 هجری به کوفه برگشت، ابن زیاد او را دستگیر کرد. او از میثم پرسید: از علی بن ابی طالب(علیه السلام) تبری کن، گفت: اگر از وی برائت نجویم چه می کنی؟ ابن زیاد گفت: تو را خواهم کشت، میثم گفت: علی بن ابی طالب(علیه السلام) به من فرمود: تو مرا خواهی کشت و در کنار خانه عمرو بن حریث مرا به دار خواهی زد، و روز چهارم از دماغ من خون تازه خواهد آمد، ابن زیاد دستور داد او را در کنار منزل عمرو بن حریث مصلوب کردند، میثم فریاد زد: ای مردم بیایید و سخنان تازه از من بشنوید. مردم پیرامون او جمع شدند، او آن چه را که از علی(علیه السلام) شنیده بود برای مردم گفت: و از حوادث و جریان ها مطالبی اظهار داشت، و از فتنه هایی که پدید خواهد آمد مردم را مطلع ساخت، در این هنگام از طرف ابن زیاد آمدند و دهان او را لجام بستند تا سخن نگوید، و او نخستین کسی است که لجام بر دهانش نهاده شد؛ ابن زیاد ابتداء وی را مصلوب ساخت و بعد دستور داد او را به شهادت برسانند، میثم تمار ده روز قبل از ورود امام حسین(علیه السلام) به عراق در کوفه به شهادت رسید و جنازه مطهرش مدت ها بر سر دار بود[127]
 
مغیرة بن شعبه؛ حیله‌گر شرور  
آیا مغیره از صحابه راستین پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بود؟ با تبیین جایگاه او در صدر اسلام، از نوع رفتار وی با امام علی(علیه السلام) نکاتی را ترسیم کنید.
مغیرة از قبیله بنی ثقیف[128]، در سال پنجم هجری اسلام آورد؛ زمانی که به دلیل کشتن جمعی از قوم خود و ربودن اموال آنان، فراری بود[129]. البته از وقتی که اسلام آورد هیچ کس در او خضوع و خشوعی ندیده است[130] و نوعی بی اعتمادی نسبت به وی فراهم آورده بود، به گونه ای که زمان ورود نمایندگان ثقیف به مدینه، پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) پیشنهاد مغیرة را برای پذیرایی از آنان رد کرد.[131]از ابوذر روایت شده که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)، مغیرة بن شعبه را هامان این امت می دانست.[132] او به دلیل آشنایی با ابوبکر، تلاش می کرد خود را به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) نزدیک سازد و در ردیف کاتبان و راویان قرار گیرد؛ گویا کتابت او صرفاً به موارد خاصی چون آب ها و دام ها منحصر بود.[133]
مغیرة از دوران پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به علی(علیه السلام) بغض می ورزید[134] و در ماجرای سقیفه از جمله کسانی بود که در جلوگیری از بیعت با علی(علیه السلام) و استقرار امر خلافت در دست ابوبکر نقش فعال داشت.[135] همو از کسانی بود که در پی عمر و گروهی بر در خانه فاطمه آمد[136] و به دستور عمر در را به شکم زهرا(سلام الله علیها) زد چنان که محسن را سقط کرد و آن گاه علی(علیه السلام) را به مسجد بردند.[137]مغیرة در دوره خلافت عمر به دلیل توجه خلیفه، به مناصب حکومتی دست یافت و نخستین کسی بود که لقب امیرالمؤمنین را در زمان خلافت عمر به کار برد[138]. همو نخستین کسی است که در اسلام رشوه داده است؛ او به غلام عمر رشوه داد تا بتواند در زمانی که هیچ کس نتوانسته بر عمر وارد شود با او ملاقات کند.[139] مغیرة در فتوح شام حضور داشت و یک چشم خود را در جنگ یرموک (در سال 15هجری) از دست داد[140].
مغیرة ثقفی در دوره خلیفه دوم، با تصدی امارت بر بصره، به دلیل فسق و رابطه نامشروع[141] با زنی به نام ام جمیل عزل شد، اما به جای مجازات و اجرای حد[142]، امارت کوفه را به دست گرفت[143]، ازاین رو علی(علیه السلام) او را به اجرای حد الهی تهدید کرد و فرمود: اگر قدرتی به دست آورم مغیرة را رجم می کنم[144].
عملکرد مرموزانه مغیرة در دوران خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) و همکاری ویژه وی با معاویه تا پایان عمر (سال 50هجری) را در محورهای ذیل پی می گیریم:
مغیرة ثقفی در روزهای آغازین خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) به ارزیابی وضعیت جدید و راه نفوذ به حکومت پرداخت و نخست ابقای معاویه را بر ولایت شام و سپس خلع او را پیشنهاد داد. اما امام درخواست او را نپذیرفت[145] و فرمود که خداوند به من رخصت نداده است که گمراهان را بازوی اقتدار خود سازم.[146]
به گفته زهری، مغیرة بن شعبه در میان کسانی بود که با علی بیعت نکردند[147] و اندکی پس از دیدارش با علی(علیه السلام) مدینه را ترک کرد و در پی اصحاب جمل به جنگ با امیرمؤمنان(علیه السلام) رفت اما پس از شکست، کناره گرفت و برای رصد یک فرصت بهتر و حیله ای کاراتر، در طائف مستقر شد.[148]
امام علی(علیه السلام) در توصیف او می فرمود:
«به خدا قسم! همواره حق را به باطل می آمیزد و باطل را حق جلوه می دهد و از دین آن را پذیرفته است که با دنیا موافق است»[149]مغیرة تحولات و درگیری های عراق و شام را پی می گرفت و زمانی که پیکار صفین به حکمیت انجامید خود را به مذاکرات دومةالجندل به شام کشاند و ضمن این که معاویه را به شکست اشعری بشارت داد وی را از احتمال حیله های عمرو عاص بر حذر داشت.[150]مغیرة در تحمیل صلح بر امام حسن(علیه السلام) نقش داشت و سبب دگرگونی و ضعف سپاه امام شد[151]. به گزارش ابن همام اسکافی (متوفی 36ق)، مغیرة پس از شهادت امام مجتبی(علیه السلام) از عایشه درخواست کرد که از دفن سبط اکبر در جوار پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) ممانعت کند.[152]مغیرة با حیله و مکر در کنار زیاد بن ابیه و عمروعاص، اساسی ترین نقش را در استقرار و استمرار حکومت معاویه ایفا کرد و سپس در سال 41 هجری با تصدی امارت کوفه، پاداش خود را از معاویه ستاند.
مغیرة در کوفه به محدود کردن شیعیان پرداخت و به دستور معاویه، ضمن جلوگیری از نشر فضایل امیرمؤمنان(علیه السلام)،[153] حملات تند و موهن به امام را مدیریت کرد.[154] او که به عیب گویی علی(علیه السلام) معروف بود،[155] در کار جعل و نشر حدیث به نفع معاویه و بر ضد علی(علیه السلام) کوشید[156]. او برای خوشامد معاویه گفت: پیامبر که دختر خود را به علی داد از جهت دوستی نبود بلکه از آن رو بود که می خواست نیکی های ابی طالب را در حق خود جبران کند.[157] همچنین او 160حدیث از پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) نقل کرده است که به دلیل اتهام به دروغ گویی، او را نمی توان ثقه پنداشت[158].
مغیرة در خدمت به معاویه دو کار را انجام داد؛ زیاد بن ابیه را به پذیرش برادری نامشروع معاویه راضی کرد[159] و سپس علاوه بر پیشنهادی ولایت عهدی یزید، زمینه تبلیغ و تثبیت آن را نیز فراهم آورد.[160]
 
ابوموسی اشعری؛ نابخرد نافرمان 
پیشینه و سوابق ابوموسی اشعری چیست؛ فرجام او کجا انجامید؟
عبداللّه بن قیس، مشهور به ابوموسی اشعری، اهل یمن بود. او در مکه مسلمان شد و در شمار اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) جای گرفت.[161] ابوموسی به دستور پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) بر برخی از مناطق یمن سرپرستی کرد[162] و در دوران خلافت عمر، والی بصره گردید. او در سال های فرمانروایی اش بر بصره، بسیاری از مناطق ایران مانند اهواز، شوشتر، قم و اصفهان را تصرف کرد.[163] در عهد عثمان از کار برکنار شد و با شورش مردم کوفه علیه والی اموی شهر، به استانداری آن منطقه منصوب گردید.[164]نمونه ای از کژی و نابخردی ابوموسی را در فرازهای ذیل پی می گیریم:
او در آغاز خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) با تأکید و توصیه مالک اشتر در مقام خود ابقا شد.[165]ابوموسی در جنگ جمل، با حمایت مردم کوفه از امام موافق نبود. او که دل به سوی امیرمؤمنان نداشت،[166] اجازه نداد مردم، به حمایت از امام علی(علیه السلام) بشتابند. وی در تجویز کناره گیری از این نبرد، خفته در فتنه را، از حاضر در آن، بهتر شمرد[167] و هاشم بن عتبه فرستاده امام را تهدید کرد و مردم را به خون خواهی عثمان تحریک نمود. امام آن گاه فرزندش حسن مجتبی(علیه السلام) و عمار را نزد کوفیان فرستاد.[168]
امام در واکنش به نافرمانی ابوموسی، نامه ای چنین نگاشت و وی را از استانداری کوفه عزل کرد:
«از تو به من سخنی رسید که به سود و زیان تو است. چون فرستاده آن نزد تو آید، دامن خود را به کمر در آر و کمرت را استوار دار و از سوراخ خود پای بیرون گذار[169] و آن را که همراه تو است[170]، فراهم آر. اگر حق را [با من] دیدی بپذیر و اگر دو دل ماندی کناره گیر! به خدا سوگند، هر جا باشی تو را بیارند و به حال خود نگذارند. چندان که در کارت سرگردان مانی و چپ را از راست ندانی؛ و از جایت به شتاب برخیزانند و از پیش رویت چنان ترسان شوی که از پشت سرت هراسان. کار نه چنان است که پنداری آسان است، که بلایی بزرگ [و نمایان] است. باید بدان سوار شد و درشتی اش را هموار کرد و سختی اش را خوار. پس خرد خود را به فرمان آر و کار خود را در ضبط در آر [و به سوی ما بیا] و بهره ات را از طاعت امام خود بردار؛ و اگر خوش نداری از کار [ما] کناره گیر بی هیچ سپاسی و یا تقدیر. دیگران کار تو را عهده دار شوند، چنان که باید و تو در خواب خفته و از تو نپرسند کجاست و به کجا رفته. به خدا سوگند که این پیکار به حق است و به فرمان کسی است که حق با او است؛ و ما را باکی نبود که ملحدان چه کردند.»[171]ابوموسی پس از نافرمانی و عزل، توسط مالک اشتر از کوفه اخراج شد.[172]
اشعری در پیکار صفین نیز کناره گرفت و امام را یاری نکرد. چون فرجام جنگ به حکمیت انجامید، اشعث بن قیس و شماری از سپاه، او را نماینده خود خواندند، امام افرادی چون مالک اشتر و عبدالله بن عباس را می پسندید[173] و ابوموسی را در برخورد با حیله های عمرو عاص هماوردی زیرک نمی دانست.[174] سرانجام، با اصرار این گروه، وی حَکم شد و در دام فریب و نیرنگ فرزند عاص گرفتار آمد.[175] اشعری، پس از این ماجرا، به مکه رفت و در سال 42 هجری درگذشت.[176]
 
زبیر بن عوام، در دام دنیاخواهی 
زبیر از خویشان علی(علیه السلام) بود؛ سوابق او را در اسلام کمتر کسی دارد؛ راز این فراز و فرود چیست؟
زبیر عمه زاده پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) و امام علی(علیه السلام) بود و از پیشگامان پذیرش اسلام به شمار می آمد.[177] او در تمام جنگ های عهد رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) حضور داشت و بارها مجروح شد.[178] زبیر، پس از رحلت رسول اللّه (صلی الله علیه و آله و سلم) از بیعت با ابوبکر امتناع کرد؛ در شمار اصحاب خاص علی(علیه السلام) جای گرفت و در خاک سپاری حضرت زهرا(سلام الله علیها) حضور داشت.[179]زبیر داماد ابوبکر شد[180] و همچنان ارتباط خود را با علی(علیه السلام) محفوظ داشت، وقتی پسرش عبداللّه بزرگ شد، میان او و امام علی(علیه السلام) جدایی افکند[181].
«زبیر پیوسته خود را از ما به حساب می داشت تا آن که فرزند نافرخنده اش عبداللّه پا به جوانی گذاشت»[182]زبیر یکی از اعضای شش نفره منتخب عمر برای تعیین خلیفه سوم بود و در عهد عثمان ثروت بسیار به چنگ آورد.[183] او یکی از راهبران شورش علیه عثمان بود. اوج جدایی زبیر از امیرمؤمنان(علیه السلام) را می توان از مقابله حضرت با دنیاخواهی او و در نهایت بیعت شکنی و مقابله وی با حضرت دانست که به اختصار از آن یاد می شود:
پس از قتل عثمان، زبیر با علی بن ابی طالب(علیه السلام) بیعت کرد. او گمان داشت امام فرمانروایی عراق را به او می سپارد.[184] بر خلاف انتظار، علی(علیه السلام) وی را منصب و امارتی نداد و حتی از امتیازات گذشته اش نیز محروم ساخت.
زبیر همراه دوستش طلحه، بیعت شکنی کرد و بنای مخالفت و شورش نهاد. او قبل از فرار از مدینه، در مجمع عمومی قریش چنین گلایه کرد: آیا این است سزای ما؟ ما بر ضدّ عثمان قیام کردیم و وسیله قتل او را فراهم ساختیم، در حالی که علی در خانه نشسته بود. وقتی زمام کار را به دست گرفت، کار را به دیگران واگذار کرد.[185]زبیر از امام جدا شد و همراه طلحه و گروهی از ناکثان به عراق رفت. وی برای توجیه پیمان شکنی خود، گفت: من با دستم با علی بیعت کردم نه با دل. امام در پاسخ او فرمود: «پندارد با دستش بیعت کرده است، نه با دلش. پس بدانچه به دستش کرده، اعتراف می کند و به آنچه به دلش بوده ادعا. پس بر آنچه ادعا می کند دلیلی روشن باید، یا در آنچه بود [جمع مسلمانان] و از آن بیرون رفت، در آید».[186]مهم ترین شعار زبیر و دوستانش خون خواهی عثمان بود. آن ها، با این بهانه، شوریدند و در سال 36 هجری، نبرد جمل را سامان دادند.
امیرمؤمنان(علیه السلام) برای آن که با او اتمام حجت کرده باشد نامه مشترکی توسط صعصعه به زبیر و طلحه فرستاد، و چنین مرقوم داشت:
«اما بعد؛ دانستید، هر چند پوشیده داشتید که من پی مردم نرفتم تا آنان به من روی نهادند؛ و من با آنان بیعت نکردم تا آنان دست به بیعت من گشادند؛ و شما دو تن از آنان بودید که مرا خواستند و با من بیعت کردند؛ و مردم با من بیعت کردند نه برای آن که دست قدرت گشاده بود یا مالی آماده. پس اگر شما از روی رضا با من بیعت کردید تا زود است بازآیید و به خدا توبه نمایید؛ و اگر به نادلخواه با من بیعت نمودید، با نمودن فرمان برداری و پنهان داشتن نافرمانی راه بازخواست را برای من بر خود گشودید؛ و به جانم سوگند که شما از دیگر مهاجران در تقیه و کتمان سزاوارتر نبودید. از پیش بیعت مرا نپذیرفتن برای شما آسان تر بود تا به آن گردن نهید و پس از پذیرفتن از بیعت بیرون روید. پنداشتید من عثمان را کشتم!؟ پس میان من و شما از مردم مدینه آن کس داوری کند که سر از بیعت من برتافته و به یاری شما هم نشتافته. آن گاه هر کس را بدان اندازه که در کار داخل بوده برگردن آید، و از عهده آن برآید. پس ای دو پیرمرد، از آنچه اندیشیده اید بازگردید که اکنون بزرگ تر چیز – که دامنتان را گیرد – عار است؛ و از این پس شما را هم عار است و هم آتش خشم کردگار»[187]امیرمؤمنان(علیه السلام) در مرحله بعد، نامه ای به ابن عباس داد تا به زبیر رساند[188] امام به فرزند عباس فرمود: به سر وقت زبیر رو، که خویی نرم تر دارد؛ و بدو بگو دایی زاده ات گوید: در حجاز مرا شناختی و در عراق نرد بیگانگی باختی، چه شد که بر من تاختی؟[189]ابن عباس از ملاقات خود با زبیر چنین یاد می کند: علی(علیه السلام) به من سفارش کرده بود با زبیر نیز گفت و گو کنم، حتی المقدور تنها به دیدارش شتابم و فرزند وی عبداللّه در آن جا نباشد. بدین منظور دوباره مراجعه کردم، ولی او را تنها نیافتم. بار سوم او را تنها دیدم. او از خادم خود «شرحش» خواست به هیچ کس اجازه ورود ندهد. من رشته سخن را به دست گرفتم. ابتدا او را خشمگین یافتم، ولی به تدریج رام کردم. وقتی خادمش از تأثیر سخنان من آگاه شد، بی درنگ فرزندش را خبر کرد. چون او وارد مجلس شد، من سخن خود را قطع کردم. فرزند زبیر، برای اثبات حقانیت قیام پدرش، خون خلیفه و موافقت امّ المؤمنین (عایشه) را عنوان کرد. من در پاسخ گفتم خون خلیفه بر گردن پدر تو است؛ یا او را کشته یا دست کم یاری اش نکرده است. موافقت امّ المؤمنین هم دلیل بر استواری راهش نیست. سرانجام به زبیر گفتم: سوگند به خدا، ما تو را از بنی هاشم می شمردیم. تو فرزند صفیه خواهر ابوطالب و پسر عمّه علی هستی. چون فرزندت عبداللّه بزرگ شد پیوند خویشاوندی را قطع کردی.[190]تلاش های ابن عباس ها ناکام ماند و زبیر از میدان کناره نگرفت. امیرمؤمنان(علیه السلام) خود تصمیم گرفت با زبیر گفت و گو کند امام پرسید: علت این سرکشی چیست؟ زبیر پاسخ داد: تو را برای این کار شایسته تر از خود نمی دانم. امام فرمود: آیا من شایسته این کار نیستم؟! آیا به خاطر داری روزی که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) از قبیله بنی غنم عبور می کرد، به من نگریست و خندید و من نیز خندیدم. تو به پیامبر گفتی علی از شوخی اش دست بر نمی دارد. پیامبر به تو گفت: به خدا سوگند، تو ای زبیر با او می جنگی، در آن حال ستمگر خواهی بود. زبیر گفت: صحیح است و اگر این ماجرا را به خاطر داشتم، هرگز به این راه نمی آمدم.[191]زبیر، پس از سخنان امام، از میدان گریخت و راه بیابان پیش گرفت و سرانجام توسط ابن جرموز[192] کشته شد.[193] امیرمؤمنان(علیه السلام) چون شمشیر را دید، آن را در دست گرفت وقتی تیغ را از نیام بیرون کشید فرمود: آری شمشیری است که آن را می شناسم و به خدا سوگند مکرر با همین شمشیر در التزام رکاب پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) جنگ کرده است ولی چه می توان کرد از مرگ و سرانجام نکوهیده و کشته شدن های ناپسند[194]
 
طلحةبن عبیداللّه ؛ امتیازخواه فرصت‌ طلب 
طلحه نخستین فردی است که با امیرمؤمنان(علیه السلام) بیعت کرد، تاریخ درباره بیعت شکنی و عملکرد او چه قضاوتی دارد؟
او از نامداران صحابه رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) بود[195] و پیش از هجرت به مدینه، با زبیر پیمان برادری بست.[196] پس از رحلت رسول اللّه (صلی الله علیه و آله و سلم)، خلفا جایگاهش را پاس می داشتند، طلحه از سوی عمر، در شورای شش نفره تعیین خلیفه شرکت داده شد و در عهد عثمان، به ثروت کلان دست یافت. خلیفه سوم اموال و دارایی های بسیار به او داد و پنجاه هزار درهم بدهی اش را بخشید؛[197] دارایی او به وقت مرگ حدود سی میلیون درهم برآورد شد.[198]عثمان با طلحه پیوند دوستی داشت؛ مرور زمان علاقه آن ها را به کدورت تبدیل کرد. تا جایی که تاریخ نگاران طلحه را دشمن عثمان[199] نگاشته اند. او برای به چنگ آوردن خلافت که سخت بدان علاقه داشت،[200] نامه هایی به بصره، کوفه و شهرهای مختلف فرستاد و مردم آن سامان را به کشتن عثمان ترغیب کرد.[201] طلحه، هنگام محاصره خانه عثمان، رئیس محافظان خانه بود و اجازه ورود اشخاص و آذوقه و آب نمی داد.[202] وقتی آب را بر عثمان بستند، امام(علیه السلام) طلحه را دید و درباره اجازه ورود آب به خانه عثمان با وی سخن گفت. طلحه نپذیرفت.[203] عثمان در پی امام علی(علیه السلام) فرستاد و چنان پیام داد که طلحه مرا با عطش می کشد، در حالی که قتل با شمشیر نیکوتر است.[204]طلحه از آغاز خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) سر ناسازگاری نهاد و امتیاز خواهی در مال و مقام، عرصه را برای فرصت طلبی او فراهم آورد. روایت ریزش این پیشکسوت و صحابی نامور را مرور می کنیم:
با مطرح شدن امام علی(علیه السلام) برای تصدی خلافت، طلحه نخستین فردی بود که با وی بیعت کرد، بدان امید که امتیازات ویژه از وی ستاند. او در پی فرمان روایی یمن بود.[205] رفتار عادلانه امام در قطع مزایای ویژه، طلحه را چون دوستش زبیر، به پیمان شکنی و سرانجام جنگ جمل کشاند.
خون خواهی عثمان، مهم ترین بهانه طلحه بود. علی(علیه السلام) که طلحه را فردی مکار و حیله گر می دانست،[206] در افشای بهانه او چنین فرمود: «به خدا طلحه بدین کار نپرداخت و خون خواهی عثمان را بهانه نساخت جز از بیم آن که خونِ عثمان را از او خواهند، که در این باره متّهم می نمود و در میانِ مردم آزمندتر از او به کشتن عثمان کس نبود. پس خواست تا در آنچه خود در آن دست داشت مردمان را به خطا دراندازد و کار را به هم آمیزد و شک پدید آرد و حقیقت را مشتبه سازد. به خدا، آنچه درباره عثمان نمود یکی از سه کار بود: اگر پسر عفّان ستمکار بود – چنان که می پنداشت – سزاوار می نمود که به یاری کشندگان او برخیزد و یا آن که یاوران او را برانَد و با آنان بستیزد؛ و اگر مظلوم بود، سزاوار بود شورشیان را از او باز دارد و در آنچه متّهمش ساخته بودند، از جانب او عُذری آرَد؛ و اگر دو دل بود که این است یا آن، بایست از او کناره می گزید و در گوشه ای می آرمید و او را وا می گذاشت با مردمان. او هیچ یک از این سه کار را نکرد و کار تازه ای پیش آورد که – میان امّت – شناخته نبود و چیزهایی را بهانه کرد که درست نمی نمود.[207]پیش از آغاز جنگ، صعصعه نامه ای از سوی امام به طلحه داد. ابن عباس نیز مأموریت یافت با وی گفت و گو کند. البته امام این اقدام ها را بی نتیجه می دانست و درباره طلحه می فرمود:
«گاوی را مانَد شاخ ها راست کرده، به کارِ دشوار پا گذارَد و آن را آسان پندارد».[208]ابن عباس در دیدارش با طلحه، از واقعیات گذشته پرده برداشت و در پایان چنین گفت: «شگفتا، تو در خلافت سه خلیفه پیشین ساکت و آرام بودی، اما نوبت به علی(علیه السلام) که رسید از جای کنده شدی! به خدا سوگند، علی(علیه السلام) کم تر از شماها نیست».[209]پس از بازگشت ابن عباس، امام مصمم شد خود با طلحه سخن گوید. بنابراین، در میدان جنگ وی را فرا خواند و فرمود: آیا با من بیعت نکردی؟ طلحه گفت: شمشیر بر سرم بود! امام فرمود: مگر نمی دانی من هیچ کس را بر بیعت وادار نکردم؟ اگر وادارکننده به بیعت بودم، سعد وقاص، ابن عمر، محمد بن مسلمة را مجبور می ساختم. آنان از بیعت کناره گرفتند، من نیز آنان را رها کردم.[210]امام(علیه السلام) از همراه آوردن عایشه توسط ناکثین گله داشت و بر این عقیده بود که طلحه و همفکرانش حرم رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) را، مانند کنیزکی، با خود این سو و آن سو کشاندند.[211] طلحه، حضور عایشه را «اصلاح طلبانه» می خواند.
 امام فرمود:
«به خدا سوگند، او به کسی که راه و روش [انحرافی اش] را اصلاح کند نیازمندتر است».[212]
ای ابومحمد، یاد داری که رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) درباره من فرمود: «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه»؟ تو اوّل کسی هستی که با من بیعت کردی و سپس پیمان شکستی. «فَمَن نَّکثَ فإنَّما ینکثُ عَلی نَفْسِهِ»[213].[214] طلحه استغفار کرد و گفت: اگر به خاطر آورده بودم، خروج نمی کردم.[215]زمانی که جنگ آغاز شد، طلحه نخستین قربانی بود. مروان بن حکم، با آن که در جنگ جمل همراه طلحه بود، طلحه را به قتل رساند و انتقام عثمان را از وی گرفت![216] 

اشعث بن قیس؛ منافقی نامطمئن 
اشعث یکی از سران سپاه امیرمؤمنان(علیه السلام) بود، اما گویا رفتاری منافقانه با امام داشت؛ از زندگی پر رمز و راز او بنویسید.  
اشعث کندی از بزرگان یمن و یکی از اصحاب پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)  بود.[217] او پس از رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) از دین برگشت و به اسارت درآمد.[218] ابوبکر او را عفو کرد و خواهر خویش را به ازدواج وی درآورد.[219]
چشم اشعث در نبرد یرموک که در عهد این خلیفه با روم صورت گرفت، آسیب دید[220]. او به سال 34 هجری از سوی عثمان به حکومت آذربایجان منصوب گردید. این امر بعد از ازدواج پسر عثمان و دختر اشعث تحقق یافت.[221] عثمان سالانه یکصد هزار درهم به اشعث می بخشید.[222]
اشعث در دوران خلافت علی بن ابی طالب(علیه السلام) حضوری نامطمئن و آکنده از دردسر و مزاحمت داشت؛ به نمونه های ذیل بنگرید:
پس از کشته شدن عثمان، امام علی(علیه السلام) او را از استانداری آذربایجان عزل کرد و ضمن درخواست محاسبه اموال، به مدینه فراخواند.
«کاری که به عهده تو است نانخورش تو نیست بلکه بر گردنت امانتی است. آن که تو را بدان کار گمارده، نگهبانی امانت را به عهده ات گذارده. تو را نرسد که آنچه خواهی به رعیت فرمایی و بی دستوری به کاری دشوار در آیی. در دست تو مالی از مال های خدا است عزّوجل و تو آن را خزانه داری تا آن را به من بسپاری. امیدوارم برای تو بدترین والیان نباشم».[223]اشعث خواست به شام بگریزد؛ زیرا از نامه امام و ذکر مال آذربایجان ناخشنود بود. شرم از اطرافیان و مخالفت آن ها با این اقدام سبب شد تا بایستد و رهسپار کوفه شود[224].
او در نبرد صفین ریاست قبیله کنده را به عهده داشت. وقتی امام او را از ریاست قبایل یمنی برکنار کرد، نخستین اختلاف را در سپاه امام پدید آورد. این ماجرا با گماردن وی بر قسمت چپ سپاه عراق خاتمه یافت.[225]
زمانی که قرآن ها به نیزه آویخته شد،[226] اشعث بن قیس با گستاخی تمام به امام گفت: باید در پی مالک اشتر فرستی تا از جنگ باز ایستد. در غیر این صورت، چنان که عثمان را کشتیم، تو را نیز خواهیم کشت.[227]اشعث و کسانی که بعدها در شمار خوارج درآمدند، امام را مجبور کردند ابوموسی اشعری را نماینده سازد.[228]نقش او در شکل گیری خوارج و جنگ نهروان، تردیدناپذیر است. اشعث خود را در شمار سپاه امام می دانست؛ ولی به گفته ابن ابی الحدید، همه فسادها و اضطراب ها و اختلاف های سپاه امام در وی ریشه داشت.[229] او حتی یک بار حضرت را به قتل تهدید کرد.[230]
امام علی(علیه السلام)؛ اشعث را انسانی حسود، متکبّر، ترسو و منافق شمرده و لعن کرده است:
«لعنت خدا و لعنت کنندگان بر تو باد… سزاوار است که خویشِ وی، دشمنش دارد و بیگانه بدو اطمینان نیارد».[231]به نوشته برخی از تاریخ نگاران، ابن ملجم به خانه اشعث آمد و شد داشت و شب 19 رمضان در آن جا به سر برد.[232]
اشعث بن قیس کندی در سال 40 هجری در گذشت[233]. فرزندانش دشمنی با خاندان علی(علیه السلام) را ادامه دادند: دخترش جعده، امام حسن(علیه السلام) را مسموم کرد، پسرش محمد به دستگیری مسلم بن عقیل پرداخت و پسر دیگرش قیس همراه سپاه ابن سعد با امام حسین(علیه السلام) جنگید.[234]

 
حرقوص بن زهیر؛ تفسیر کژفهمی 
نقش حرقوص در سپاه امیرمؤمنان(علیه السلام) چگونه بود؛ او چه ارتباطی با خوارج داشت؟
حرقوص به عنوان صحابی رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)، در جنگ های صدر اسلام شرکت داشت،[235] از نمادهای کژفهمی شمرده می شود.
به گزارش بسیاری از مورخان، حرقوص بن زهیر بجلی معروف به ذوالثدیه هنگام تقسیم غنائم «حنین»[236] زبان به اعتراض گشاد[237] و به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: عدالت کن! رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) در پاسخ فرمود: وای بر تو، اگر عدالت نزد من نباشد، کجا خواهد بود؟ عمر خواست او را گردن زند. رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: رهایش کنید که پیروانی خواهد داشت و همچون تیر که از کمان می جهد، از دین بیرون خواهند رفت.[238]در عهد عمر، او به دستور خلیفه، شورش هرمزان در خوزستان را سرکوب کرد.[239] در دوران خلافت عثمان، در اعتراض به سعید بن عاص، والی کوفه، با شماری از قاریان معروف شهر هم آواز شد و به دستور خلیفه به شام تبعید گردید.[240]
ابن زهیر در سال 35 هجری در رأس بصریان شورید و با شورشیان مصر و کوفه علیه خلیفه به پا خاست.[241] پاره ای از حضور پرملال حرقوص در سپاه امام به شرح ذیل است:
حرقوص پس از به عهده گرفتن منصب خلافت از سوی امیرمؤمنان(علیه السلام)، در شمار یاران حضرت قرار گرفت[242] و در جنگ جمل حضور یافت. او از تیررس گروهی از اصحاب جمل که در کمین اش بودند، گریخت.[243]
ابن زهیر و برخی از هوادارانش در پیکار صفین، در دام فریب عمرو عاص افتادند و آن گاه به حکمیتی که خود طالب آن بودند، اعتراض کردند، او گستاخانه از امام علی(علیه السلام) خواست توبه کند.[244]فرجام تفکر حرقوص و دوستانش، مانند عبداللّه بن وهب،[245] به پیدایش خوارج انجامید. آنان با فتنه گری و کشتن برخی از مسلمانان در نهروان جمع شدند؛ حرقوص بن زهیر ریاست سواران آنان بود. سپاه امام در برابر آنان صف آرایی نمود.
امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) فرمود که رایتی در موضع معین نصب کردند و دوهزارکس را به محافظت آن علم مأمور گردانیده، فرمان داد تا ندا کردند که هر کس از مخالفان به سوی آن علم شتابد، امان یابد و هرکس به جانب کوفه رود نیز ایمن ماند. در آن اثنا چند طایفه از خوارج جدا شدند و تنها قریب چهارهزار کس باقی ماند.[246]امیرمؤمنان(علیه السلام) سال 38 هجری فتنه آنان را در نهروان خشکاند و حرقوص به درک واصل شد.[247] پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) پیش تر از کشته شدن ذوالثدیه خبر داده بود.[248] 

ابن ملجم مرادی؛ جنایتکار تاریخ
ابـن ملجـم که بـود و با چـه انگیزه ای به شهـادت امیرمؤمنان(علیه السلام) اقدام کرد؟ آیا افراد دیگری نیز با او همکاری داشته اند؟
عبدالرحمن بن ملجم مرادیّ، در سال بیست هجری در فتح مصر شرکت کرد و با اشراف آن خطه در آمیخت. خلیفه دوم سفارش وی را به عمرو عاص کرد و از حاکم مصر خواست خانه ابن ملجم را در جوار مسجد قرار دهد تا او که به ظاهر از عباد دانسته شده[249] و در پیشیانی اش اثر سجود است![250] به مردم قرآن و فقه بیاموزد.[251]
مرادی بعد از شهادت محمدبن ابی بکر، والی منصوب امیرمؤمنان(علیه السلام)، مصر را ترک گفت و راهی کوفه شد[252] و در پیکار صفین در سپاه امام شرکت کرد و پس از جنگ در صف خوارج در نهروان به جنگ با امیرمؤمنان(علیه السلام) رفت و از بازماندگان این پیکار بود. پس از پایان نبرد نهروان، بقایای خوارج مورد ملاطفت امام قرار گرفتند و حتی چهل مجروح خارجی به دستور حضرت به کوفه منتقل شده و مورد مداوا قرار گرفتند و پس از بهبودی مرخص شدند[253]، اما برخی از ایشان همچون ابن ملجم مرادی بر دشمنی خود باقی ماندند. مرادی راهی مکه شد و یک سال و پنج ماه پس از جنگ نهروان، امیرمؤمنان(علیه السلام) را در مسجد کوفه به شهادت رسانید[254]. این توطئه شوم از سوی ابن ملجم با حاشیه هایی همراه بود که درنگ در آن پاسخی به این پرسش خواهد بود.
با پایان موسم حج در سال 39 هجری سه نفر از خوارج در مجاور خانه خدا گرد آمدند؛ آنان که به ظاهر از نتیجه حکمیت در جنگ صفین ناراضی بودند تصمیم گرفتند امیرمؤمنان(علیه السلام) و دو نفر از شامیان را در یک روز مشخص به قتل برسانند؛ عبدالرحمن بن ملجم مرادی قتل امیرمؤمنان(علیه السلام) را به عهده گرفت؛ حجاج بن عبدالله که به بُرَک معروف بود کشتن معاویه را پذیرفت؛ عمرو بن بکر نیز کشتن عمرو بن عاص را عهده دار شد. آنان پس از عمره ماه رجب، مکه را ترک گفتند.[255]
ابن ملجم به کوفه آمد و در خانه اشعث بن قیس مستقر شد[256]. او در انجمن قبیله تیم الرباب در محفل خوارج از هنگام نماز صبح تا نزدیک ظهر می نشست ، اما نقشه خود را از دوستانش پنهان می داشت[257]. مرادی نزد امام علی(علیه السلام) می رفت و حضرت نیز با او مهربانی می کرد حضرت شرّ و بدی را در رخسار او می دید و در این باره می فرمود: «من خواستار زندگی اویم و او خواهان کشتن من»[258]. او شمشیری را به هزار درهم خرید و آن را زهر داد. روزی امیرمؤمنان(علیه السلام) وی را که در حال سم‌آلود کردن شمشیرش بود، دید و علت را جویا شد، او نیز به دروغ گفت آن را بر علیه دشمنم و دشمن تو آماده می سازم.[259]ابن ملجم در قبیله تیم الرباب دلباخته زنی زیبا به نام قطام بنت شجنة گردید که از خوارج بود، پدر و برادر این زن در نهروان کشته شده بودند. مرادی از او خواستگاری کرد و قطام کابین خویش را سه هزار درهم، یک غلام و یک کنیز و کشتن علی بن ابی طالب(علیه السلام) قرار داد! ابن ملجم درباره کشتن امام پرسید و قطام گفت: باید او را غافل گیر کنی. اگر او را کشتی آرزوی خویش و مرا بر آورده ای و عیش با من تو را خوش باد. اگر کشته شدی آنچه پیش خدا هست از دنیا و زیور و مردم دنیا بهتر و پاینده تر است. ابن ملجم گفت: به خدا سوگند، جز برای کشتن علی(علیه السلام) نیامده ام. آنچه خواستی برایت مهیا خواهم کرد[260].
ابن ملجم مرادی ضمن برخورداری از حمایت اشعث بن قیس؛ دو دستیار را نیز برای اجرای نقشه شوم خود، همراه داشت: وردان بن مجالد که عموزاده قطام بود و به دستور آن زن، به ابن ملجم پیوست[261]. شبیب بن شجره نیز درخواست مرادی را برای همراهی در این قتل پذیرفت[262]در شب حادثه، ابن ملجم در مسجد کوفه مستقر گردید. او با اشعث بن قیس کندی آهسته گفت وگو می کرد و آن گاه با نزدیکی طلوع سپیده دم، همراه شبیب و وردان، مقابل دری که امیرمؤمنان(علیه السلام) می آمد؛ به کمین نشستند[263].
به روایت امام حسن(علیه السلام)، چون علی(علیه السلام) به مسجد آمد و خفتگان را بیدار کرد. با پایش به ابن ملجم زد و او خود را در عبایی پیچیده بود. بدو گفت: «برخیز! می بینم که تو همان کسی باشی که به گمانم می رسد.»[264] پس از اذان، امام نماز صبح را آغاز کرد. دو شمشیر فرود آمد؛ شمشیر شبیب به طاق نشست اما شمشیر ابن ملجم بر فرق سر علی(علیه السلام) برخورد کرد و آن را چنان شکافت که تا مغز و بالای پیشانی نفوذ کرد[265].
پس از این فاجعه، اشعث خود را در پس چهره منافقانه خویش کتمان کرد و در همان سال مرد[266]. وردان به خانه خود گریخت و توسط فردی از قبیله اش کشته شد. شبیب در تاریکی ناپدید شد و بعدها به درک واصل شد.[267] ابن ملجم نیز دستگیر گردید و مردم او را به حضور امیرمؤمنان(علیه السلام) آوردند که فرمود: به او خوراک خوب بدهید و بر بستر ملایم باشد[268]، اگر زنده ماندم، خود درباره او تصمیم خواهم گرفت. و اگر کشته شدم، او را مثله نکنید و هم چنان که مرا کشته است بکشید[269]. گویا ضربت ابن ملجم کشنده نبود ولی زهر در فرق سر امام اثر کرد[270]؛ ام کلثوم دختر امام، به ابن ملجم که دست بسته ایستاده بود، گریان گفت: ای دشمن خدا! به علی آسیبی نخواهد رسید و خداوند تو را خوار خواهد ساخت. ابن ملجم گفت: پس برای چه می گریی؟ به خدا سوگند، این شمشیر را به هزاردرهم خریده ام و چهل روز آن را آماده کرده ام، اگر این ضربت بر مردم شهری فرود می آمد یک تن زنده نمی ماند[271].
پس از شهادت امیرمؤمنان(علیه السلام)، قاتل امام کشته شد[272]. از رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) روایت شده است که ایشان به علی(علیه السلام) فرمود: آیا می دانی شقی ترین اولین و آخرین چه کسی است؟ علی گفت: خدا و رسول اوآگاه ترند. پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: شقی ترین اولین کسی است که شتر صالح را پی کرد و شقی ترین آخرین کسی است که بر تو زخم زند. پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) با دست خود اشاره کرد که جای زخم کجاست. [273]

 
پی نوشت ها:
[1]. محمد بن احمد ذهبی: سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 378.
[2]. ابونعیم اصفهانی: حلیة الاولیاء، ج 1، ص 158؛ ابن اثیر: اسد الغابه، ج 1، ص 563.
[3]. محمد بن احمد ذهبی: سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 379.
[4]. محمد بن سعد: الطبقات الکبری، ج 4، ص 228.
[5]. شیخ مفید: الاختصاص، ص 6.
[6]. محمود بن عمر زمخشری: الفائق فی غریب الحدیث، ج 2، ص 108.
[7]. احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 4، ص 118؛ ابن شهر آشوب: مناقب آل ابی طالب، ج 2، ص315.
[8]. ر.ک: رسول جعفریان: تاریخ خلفا، ص 163 و 164.
[9]. ابوسعید آبی: نثر الدرر، ج 5، ص 77.
[10]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 322.
[11]. «وَالذّینَ یکنِزُونَ الذّهَبَ و الفِضّة و لایُنفِقُونَها فی سبیلِ اللّه فبَشِّرهُم بِعذَابٍ ألیم؛ و کسانی که زر و سیم را گنجینه می کنند و آن را در راه خدا هزینه نمی کنند، ایشان را از عذابی دردناک خبر ده». (توبه، آیه 34).
[12]. ابن ابی الحدید: شرح نهج البلاغه، ج 8، ص 255.
[13]. جلال الدین سیوطی: الدرر المنثور، ج 3، ص 232.
[14]. رسول جعفریان، تاریخ خلفا، ص 151.
[15]. همان، ج 4، ص 580.
[16]. محمدبن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 4، ص 83.
[17]. رسول جعفریان: تاریخ خلفا، ص 152.
[18]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 321.
[19]. همان، ص 322.
[20]. همان، ص 323.
[21]. شیخ مفید: الامالی، ص 165.
[22]. احمدبن محمدبن خالد برقی: المحاسن، ج 2، ص 94.
[23]. نهج البلاغه، خطبه 130.
[24]. احمد بن محمد یعقوبی: تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 173.
[25]. علی بن حسین مسعودی: مروج الذهب، ج 2، ص 341؛ ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 324.
[26]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 328.
[27]. محمدبن احمد ذهبی: سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 397.
[28]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 325 و 326.
[29]. تاریخ مدینه دمشق، ج21، ص 376؛ سیر اعلام النبلاء، ج1، ص 515.
[30]. تاریخ مدینه دمشق، ح21، ص 383.
[31]. در ماجرای جنگ خندق، که در سال پنجم هجری رخ داد و به پیشنهاد سلمان پیرامون شهر خندق کندند. هر گروهی می خواست سلمان با آنها باشد؛ مهاجران می گفتند: سلمان از ما است. انصار می گفتند: او از ما است. پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «سلمان منا اهل البیت ؛ سلمان از اهل بیت ما است. (مجمع البیان، ج8، ص534). البته این پیوند نسبی نیست بلکه بر اساس صفات عالی انسانی است. (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 18، ص 36).
[32]. بحارالانوار، ج 22، ص 337.
[33]. اختصاص شیخ مفید، ص 222.
[34]. بحارالانوار، ج 22، ص 337.
[35]. الاستیعاب، ج 2، ص 193.
[36]. همان، ج 2، ص 197
[37]. اعیان الشیعه، ج 7، ص 287.
[38]. الخصال، ص 463.
[39]. بلاذری این عبارت را اینگونه ضبط کرده است: «کرداذ و ناکرداذ». (انساب الاشراف، ج1، ص 591). در عبارت مجلسی این جمله نیز وجود دارد: «و ندانید که چه کردید». (بحار الأنوار، ج 28، ص 193).
[40]. الشافی فی الإمامة، ج 3، ص 257؛ شرح نهج البلاغة لابن أبی الحدید، ج 6، ص 43؛ طبرسی، الاحتجاج، ج1، ص 76.
[41]. خصال، ص 361.
[42]. «من احب علیا فقد احبنی و من ابغض علیا فقد ابغضنی». المستدرک علی الصحیحین، ج3، ص 141.
[43]. محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج 22، ص 337.
[44]. سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 342.
[45]. بحار، ج 22، ص 331.
[46]. سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 342.
[47]. محمدبن احمد ذهبی: سیر اعلام النبلاء، ج 3، ص 252.
[48]. ابومنصور احمدبن علی طبرسی: الاحتجاج، ج 1، ص 195.
[49]. شیخ طوسی: الخصال، ص 361.
[50]. احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 1، ص 185؛ محمدبن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 4، ص 41 و 90.
[51]. ابن شبه: تاریخ المدینه المنوره، ج 2، ص 929.
[52]. ابن عساکر: تاریخ مدینه دمشق، ج 43، ص 473.
[53]. احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 4، ص 580.
[54]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 320.
[55]. همان، ص 328.
[56]. همان، ص 389.
[57]. احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 2، ص 312.
[58]. وقعه صفین، ص 321.
[59]. انساب الاشراف، ج 2، ص 645.
[60]. نهج البلاغه، خطبه 182.
[61]. تاریخ مدینة دمشق، ج 50، ص 251.
[62]. «فیکون قد أدرک من الحیاة النبویّة ثمانی عشرة سنة». الإصابة، ج 5، ص 486.
[63]. الانساب، سمعانی، ج 5، ص 473.
[64]. المنتظم، ج 5، ص 40؛ تاریخ مدینة دمشق، ج 11، ص 305.
[65]. «کمیل بن زیاد هو من رؤساء الشیعة». تاریخ مدینة دمشق، ج 50، ص 251.
[66]. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج 6، ص 217 ؛ ج 8، ص 299.
[67]. مزی، تهذیب الکمال فی اسماء الرجال، ج 24، ص 218.
[68]. تاریخ ابن خلدون، ترجمه متن، ج 1، ص 595.
[69]. «کان خصیصا بعلی بن أبی طالب». نهایة الأرب فی فنون الأدب، ج 21، ص 246.
[70] وسایل الشیعه، شیخ حرّ عاملی، ج 30، ص 235؛ فیض کاشانی، نوادر الأخبار فی ما یتعلق بأصول الدین،  ص193.
[71]. الامالی، شیخ مفید، ص 250 – 247.
[72]. «امَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیلِ ساجِداً وَ قائِماً یَحْذَرُ اْلاخِرَةَ وَ یَرْجُو رَحمَةَ رَبِّهِ قُلْ هَلْ یَسْتَوی اَلّذینَ یَعْلَمُونَ وَ الّذینَ لایَعْلمُونَ اِنَّما یَتَذَکَّرُ اُولُواْلاَلْبابِ». زمر، آیه 9.
[73]. ارشاد القلوب، حسن بن محمد الدّیلمی، ج 2، ص 226.
[74]. دخان، آیه 4.
[75]. اقبال الاعمال، سید بن طاووس، ص 707. شیخ طوسی از کمیل بن زیاد نقل می کند که وی مشاهده کرد امیرمؤمنان(علیه السلام) در سجده این دعا را می خواند. (طوسی، مصباح المتهجّد، ص 774).
[76]. نهج البلاغه، نامه 61.
[77]. الفتوح، ترجمه، ص 716.
[78]. شیخ مفید، الارشاد، ج 1، ص 328؛ تاریخ مدینة دمشق، ج 12، ص 127.
[79]. همان، ص 144.
[80]. ابن عساکر: تاریخ مدینه دمشق، ج 56، ص 380.
[81]. نصربن مزاحم منقری: وقعة صفین، ص 255؛ شمس الدین ذهبی: تاریخ الاسلام، ج 3، ص 594.
[82]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 339 – 335.
[83]. یوسف المزّی: تهذیب الکمال، ج 27، ص 127؛ احمد بن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 6، ص 219.
[84]. ابن شبه: تاریخ المدینه المنوره، ج 3، ص 1313.
[85]. احمد بن محمد یعقوبی: تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 179.
[86]. همان.
[87]. محمد بن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 4، ص 487؛ شیخ مفید: الجمل، ص 253.
[88]. ابوحنیفه دینوری: اخبار الطوال، ص 150.
[89]. شامل موصل، نصیبین، دارا، سنجار، آمد، هیت و انات. ر.ک: رسول جعفریان: تاریخ خلفا، ص 279.
[90]. نصر بن مزاحم منقری: وقعة صفین، ص 13.
[91]. نهج البلاغه، نامه 13.
[92]. نصر بن مزاحم منقری: وقعة صفین، ص 196 و 430.
[93]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 675 – 677.
[94]. همان، ص 692.
[95]. جعفر سبحانی: فروغ ولایت، ص 679.
[96]. نهج البلاغه، نامه 38.
[97]. علی بن حسین مسعودی: مروج الذهب، ج 2، ص 420.
[98]. ابواسحاق ابراهیم بن محمد ثقفی کوفی: الغارات، ترجمه عبدالمحمد آیتی، ج 1، ص 265.
[99]. ابن ابی الحدید: شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 77.
[100]. نهج البلاغه، نامه 34.
[101]. ابواسحاق ابراهیم بن محمد ثقفی کوفی: الغارات، ترجمه عبدالمحمد آیتی، ج 1، ص 264.
[102]. محمد بن احمد ذهبی: سیر اعلام النبلاء، ج 4، ص 439 و 440.
[103]. محمد بن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 4، ص 223.
[104]. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 53.
[105]. ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، ج 12، ص 301.
[106]. شیخ مفید، الجمل، ص 313؛ و ر.ک: نهج البلاغه، خطبه 31.
[107]. احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 4، ص 39؛ نهج البلاغه، نامه 76.
[108]. نهج البلاغه، نامه 18.
[109]. ر.ک: محمدبن عمرکشی: رجال الکشی، ج 1، ص 279.
[110]. شیخ مفید: الارشاد، ج 2، ص 9؛ محمد بن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج5، ص 141.
[111]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 732 – 735.
[112]. نهج البلاغه عبده، خطبه 233؛ جعفر سبحانی: فروغ ولایت، ص 589.
[113]. ابوحنیفه دینوری: اخبار الطوال، ص 192.
[114]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 742 و 743.
[115]. شیخ مفید: الارشاد، ج 2، ص 8.
[116]. معالی السبطین، محمد مهدی حائری، ج 1، ص 246.
[117]. تنقیح المقال، ج 2، ص 191؛ طبسی، الامام الحسین(علیه السلام) فی مکة المکرمة، ج 2، ص 244 و 245.
[118]. ابوعبداللّه حاکم نیشابوری: المستدرک علی الصحیحین، ج 3، ص 626؛ محمد بن احمد ذهبی: سیراعلام النبلاء، ج 4، ص 456.
[119]. ابوجعفر طبری: بشارة المصطفی، ص 239.
[120] الوافی، ج 11، ص 79.
[121]. الارشاد، ج 1، ص 321؛ تاریخ الیعقوبى، ج 2، ص214.
[122]. منتهى الامال، ج 1، ص 400.
[123]. بحار الانوار، ج 41، ص 343.
[124]. الوافی، ج 11، ص 79.
[125]. الإصابة، ج 6، ص250.
[126]. الغارات، ج 2، ص797.
[127] الإصابة، ج 6، ص250؛ الغارات، ج 2، ص797؛ الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 230.
[128]. این قبیله مقیم در طائف، در جاهلیت سابقه خوبی نداشتند؛ آنان ابرهه را هنگامی که قصد رفتن به مکه و تخریب کعبه داشت راهنمایی کردند (تاریخ طبری، ج4، ص 96) و پس از بعثت با تحریک و حتی مشارکت در فشارها و جنگ ها بر علیه اسلام، مشرکان را یاری کردند و تا توانستند در برابر پذیرش اسلام مقاومت نمودند و پس از غزوه حنین و محاصره طائف، به ناچار به اسلام گردن نهادند. (طبقات الکبری، ج1، ص313).
[129]. تاریخ مدینه دمشق، ج60، ص 23.
[130]. امیرمؤمنان(علیه السلام) فرمود: چه مغیره ای! علت اسلامش گناه و خیانت بود، گروهی از قوم خود را کشت و فرار کرد و به سوی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) آمد مثل اینکه به اسلام پناه آورده باشد. آگاه باشید که او از ثقیف است؛ فرعون هایی که قبل از قیامت به سوی حق میل کنند! (و تا آخر بر باطل اصرار دارند) آتش جنگ را می افروزند و ستمگران را یاری می کنند… همانا مرد صالح در ثقیف غریب است». شرح نهج البلاغه، ج4، ص80؛ ترجمه الغارات، ص 196.
[131]. واقدی، مغازی، ص 733.
[132]. «هامان هذه الامه المغیرة بن شعبه». ابن شاذان، الایضاح، ص 66. هامان وزیر معروف فرعون بود و تا به آن حد در دستگاه او نفوذ داشت که در آیه 6 سوره قصص، از لشکریان مصر تعبیر به لشکریان فرعون و هامان می کند (تفسیر نمونه، ج 16، ص 17). نام هامان شش بار در قرآن مجید آمده است (ر.ک: قصص، آیه6، 8، 38؛ غافر، آیه24 و 36؛ عنکبوت، آیه 39؛ غافر، آیه 23و24.
[133]. نویری، نهایة الارب، ج3، ص210.
[134]. «کان المغیرة بن شعبه یبغض علیا(علیه السلام) منذ ایام رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) و تاکدت بغضته الی ایام ابی بکر و عمر و عثمان». (شرح نهج البلاغه، ج16، ص 101).
[135]. تاریخ یعقوبی، ج1، ص 524؛ ابن قتیبه، الامامه و السیاسه، ج1، ص21.
عبدالجلیل رازی (زنده در 560ق) می نویسد: «بو بکر و عمر در مسجد رسول بهم بودند مغیره درآمد و گفت: چه خواهی کردن ؟ – عمر گفت: ننتظر هذا الشّابّ حتّی نبایعه، گوش بعلی می داریم تا بر وی بیعت کنیم مغیره که او را «أدهی العرب» گفتندی گفت: زنهار بر علی بیعت مکنی و دیگری را اختیار کنی که کفایت است رسالت در بنی هاشم تا ایشان بسقیفه رفتند و بر بو بکر بو قحافه بیعت کردند». (نقض، ص 66)
[136]. تفسیرالعیاشی ج: 2، ص 67؛ الاختصاص ص 186؛ بحارالأنوار ج: 28 ص 227.
[137]. جلاء العیون، المجلسی، ص 193.
امام مجتبی(علیه السلام) در دوره معاویه این نکته را به مغیره یاد آور شد که: «أَنْتَ الَّذِی ضَرَبْتَ فَاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ ص حَتَّی أَدْمَیْتَهَا وَ أَلْقَتْ مَا فِی بَطْنِهَا؛ تو همان هستی که فاطمه دخت گرامی رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) را زدی تا آنجا که خون آلود شده و فرزند در شکمش را سقط کرد». الإحتجاج علی أهل اللجاج، ج 1، ص 278.
[138]. تاریخ یعقوبی، ج2، ص36؛ ذهبی، تاریخ الاسلام، ج2، ص256.
عمر پس از تصدی خلافت چنین گفت: به ابوبکر خلیفه رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) گفته می شد، پس به من خلیفه خلیفه خواهند گفت؛ این جمله طولانی است! آنگاه مغیره به او گفت: انت امیرنا و نحن المؤمنون، فانت امیرالمؤمنین. (الاستیعاب، ج3، ص 150؛ تاریخ مدینه دمشق، ج44، ص 9.
[139]. اسد الغابة، ج4، ص 407.
[140]. الطبقات الکبری، ج 6، ص 98.
[141]. ابومنصور ثعالبی شافعی(متوفی 429ق) ابوسفیان و مغیرة بن شعبه را از مشاهیر زنادقه و از زنات مثل شمرده است . (ثعالبی، لطائف المعارف، صص 99- 102.
به گفته ابن ابی الحدید، مغیره زناکارترین فرد در عصر جاهلی بود که پس از پذیرش اسلام، دین او را محدود کرد(شرح نهج البلاغه، ج12، ص 239) او همچنین حرص فراوانی به ازدواج و طلاق داشت؛ مورخان تعداد زنان او را هفتاد، سیصد و حتی هزار زن دانسته اند! (سیر اعلام النبلاء، ح3، ص 31؛ اسدالغابه، ج5، ص238).
[142]. چهار شاهد وجود داشت و با شهادت آنان، بر اساس حکم الهی مغیره می بایست سنگسار می شد؛ سه شاهد علیه مغیره به زنا شهادت دادند و عمر به شاهد چهارم تلقین کرد که از شهادت خودداری کند و به او گفت: چهره مردی را می بینم که خداوند به دست او مسلمانی را بی آبرو نمی کند. آن مرد در شهادت خود به تردید افتاد و از هوس خویش پیروی کرد، آن گاه عمر شهود را حد زد و از مجازات مغیره صرف نظر کرد! (المستدرک علی الصحیحین، ج 3 ص 448؛ وفیات الأعیان، ج 2، ص 455؛ تاریخنامه طبری، بلعمی، ج3، ص 486؛ أسد الغابة ج 4 ص 407،؛ الإصابة ج 3 ص 452؛ شرح نهج البلاغة لابن أبی الحدید، ج 12، ص237؛ نهج الحق، ص 280). 
[143]. به گزارش محمد بن سیرین، مردی به دیگری چنین می گفت: غضب الله علیک کما غضب امیرالمؤمنین علی المغیرة؛ عزله عن البصره، فولاه الکوفه؛ خدا بر تو غضب کند آن سان که خلیفه بر مغیرة غضب کرد؛ او را از امارت بصره عزل کرد و آنگاه امارت کوفه را بدو سپرد. (ابن قتیبه، عیون الاخبار،؛ تاریخ مدینه دمشق، ح60، ص 41؛ سیر اعلام النبلاء، ج3، ص 28). 
[144]. ترجمه الغارات، ص195. 
[145]. تاریخ طبری، ج4، ص438؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص77. 
[146]. وقعة صفین، ص 52؛ ابن قتیبه، الامامة و السیاسة، ج 1، ص 157- 158. 
[147]. طبری، ج 1، ص 3070. 
[148]. الکامل، ج 3، ص 107. 
[149]. امالی، مفید، ص218. 
[150]. تاریخ طبری، ج4، ص164. 
[151]. تاریخ یعقوبی، ج2، ص142. 
[152]. منتخب الأنوار فی تاریخ الأئمة الأطهار(علیه السلام)، ابن همام الإسکافی، ص61.
[153]. مغیرة بن شعبه خطاب به صعصعة بن صوحان گفت: مبادا از تو بشنوم که چیزی از فضایل علی برای من می گویی. من از تو به آن آگاه تر هستم، امّا حکومت از ما خواسته است که عیب او را برای مردم بگوییم. الکامل فی التاریخ، ج 3، ص430؛ تاریخ الامم و الملوک، ج 4، ص144. 
[154]. تاریخ یعقوبی، ج 2، ص162. 
[155]. ترجمه الغارات، ص195. 
[156]. شرح نهج البلاغه، ج4، ص63.
[157]. همان، ص70.
[158]. نهایة الارب، ج2، ص725؛ الکامل، ج2، ص 225.
[159]. «استلحاق نسب زیاد بن ابیه به ابوسفیان». مروج الذهب، ج 3، ص7؛ الکامل، ج 3، ص207.
[160]. الکامل، ج3، ص249؛ شخصیت سیاسی و نقش مغیرة در تاریخ اسلام، محمد علی بیک، مقالات و بررسی ها، دفتر67، تابستان 79، ص185-206.
[161]. ابن عساکر: تاریخ مدینه دمشق، ج 32، ص 14؛ یوسف المزّی: تهذیب الکمال، ج 15، ص 447.
[162]. ابن عبدالبر: الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج 3، ص 104.
[163]. محمد بن احمد ذهبی: سیرالاعلام النبلاء، ج 2، ص 390؛ محمد محمدی ری شهری: موسوعة الامام علی بن ابی طالب(علیه السلام)، ج 12، ص 41.
[164]. ابن حجر عسقلانی: الاصابه، ج 4، ص 182؛ احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج6، ص 159.
[165]. احمد بن محمد یعقوبی: تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 179.
[166]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 413.
[167]. ابوحنیفه دینوری: اخبار الطوال، ص 145.
[168]. مستوفی، تاریخ گزیده، 193.
[169]. این استعارتی است لطیف که ابوموسی را چون روباه حیله گر می خواند. نهج البلاغه، ترجمه جعفر شهیدی، ص533.
[170]. مردم کوفه.
[171]. نهج البلاغه، نامه 63.
[172]. شیخ مفید: الجمل، ص 253.
[173]. نصر بن مزاحم منقری: وقعة صفین، ص 500.
[174]. امام فرمود: «آگاه باشید که مردم شام برای خود کسی (عمروعاص) را گزیدند که بدانچه دوست می دارند از همه نزدیک تر است، و شما کسی را گزیدید که بدانچه ناخوش می شمارید از همه نزدیک تر». (نهج البلاغه، خطبه 238).
[175]. نصربن مزاحم منقری: وقعةصفین، ص 546؛ علی بن حسین مسعودی: مروج الذهب، ج2، ص 410.
[176]. ابن سعد: الطبقات الکبری، ج 6، ص 16؛ ابن اثیر: الکامل فی التاریخ، ج 2، ص397.
[177]. ابن اثیر: اسد الغابه، ج 2، ص 307.
[178]. همان.
[179]. محمدباقر مجلسی: بحارالانوار، ج 43، 183.
[180]. ابن عساکر: تاریخ مدینه دمشق، ج 18، ص 429.
[181]. شیخ مفید: الجمل، ص 389.
[182]. نهج البلاغه، حکمت 453.
[183]. محمد بن سعد: الطبقات الکبری، ج 3، ص 107. گویند او به هنگام مرگ، پنجاه هزار دینار، هزار اسب، هزار عبد و کنیز از خود به جای گذارد. علی بن حسین مسعودی: مروج الذهب، ج 2، ص 342.
[184]. ابن قتیبه دینوری: الامامة و السیاسة، ج 1، ص 49.
[185]. همان.
[186]. نهج البلاغه، خطبه 8.
[187]. نهج البلاغه، نامه 54.
[188]. شیخ مفید: الجمل، ص 313.
[189]. نهج البلاغه، خطبه 31.
[190]. شیخ مفید: الجمل، ص 313؛ ابن عبد ربه: العقد الفرید، ج 3، ص 314.
[191]. ر.ک: ابوحنیفه دینوری: اخبارالطوال، ص 147؛ جعفر سبحانی: فروغ ولایت، ص 402.
[192] ابن جرموز در سپاه عایشه بود زمانی که زوال و شکست این سپاه ظاهر شد، به احنف بن قیس که خود و قبیله اش نقش بی طرف را در بصره ایفا می کردند! پیوست و پس از کشتن زبیر سر و شمشیر وی را نزد احنف آورد. ابن جرموز بعد در جمع خوارج جای گرفت. مفید، الفصول المختاره، ص 144 و 145.
[193]. ر.ک: شیخ مفید: الجمل، ص387 و 390.
[194]. الجمل، ص 389.
[195]. ابن عساکر: تاریخ مدینه دمشق، ج 25، ص 54.
[196]. همان، ص 66.
[197]. محمد بن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 4، ص 405.
[198] یوسف المزّی: تهذیب الکمال، ج 13، ص 423.
[199]. ابن شبه: تاریخ المدینه المنوره، ج 4، ص 1169.
[200]. شیخ مفید: الارشاد، ج 1، ص 264.
[201]. احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 6، ص 196.
[202]. شیخ مفید: الجمل، ص 141.
[203]. ابن شبه: تاریخ المدینه المنوره، ج 3، ص 1169.
[204]. همان، ص 1202.
[205]. ابن قتیبه دینوری: الامامة و السیاسة، ج 1، ص 49؛ جعفر سبحانی: فروغ ولایت، ص367.
[206]. «امکر الناس؛ طلحة بن عبیداللّه ؛ لم یدرکه ماکر قطّ». (شمس الدین ذهبی: تاریخ الاسلام، ج3، ص 499).
[207]. نهج البلاغه، خطبه 174.
[208]. همان، خطبه 31.
[209]. شیخ مفید: الجمل، ص 315.
[210]. ابن قتیبه دینوری: الامامة و السیاسة، ج 1، ص 95.
[211]. نهج البلاغه، خطبه 172.
[212]. «فقال طلحة: انما جاءت للاصلاح!. قال علی(علیه السلام) : هی لعمراللّه الی من یصلح لها امرها احوج».
[213]. «پس هر که پیمان شکنی کند، تنها به زیان خود پیمان می شکند». (فتح، آیه 10).
[214]. علی بن حسین مسعودی: مروج الذهب، ج 2، ص 373؛ ابوعبداللّه حاکم نیشابوری: المستدرک علی الصحیحین، ج 3، ص 419.
[215]. رسول جعفریان: تاریخ خلفا، ص 269.
[216]. تاریخ خلیفه بن خیاط، ص 185؛ رسول جعفریان: تاریخ خلفا، ص 158. مروان بعدها به این مسئله افتخار می کرد. شیخ مفید: الجمل، ص 383.
[217]. ابن عساکر: تاریخ مدینه دمشق، ج 9، ص 116 و 119.
[218]. علی(علیه السلام) می فرماید: «…ای متکبّر متکبّر زاده، منافق کافر زاده! یک بار در عهد کفر اسیر گشتی، بار دیگر در حکومت اسلام به اسیری درآمدی؛ و هر دوبار نه مال تو تو را سودی بخشید و نه تَبارت به فریادت رسید. آن که کسان خود را به دم شمشیر بسپارد و مرگ را به سر آنان آرد…». نهج البلاغه، خطبه19.
[219]. گویا خلیفه بعدها از این کار متأسف بود. (احمدبن محمد یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 132 و 137).
[220]. یوسف المزّی: تهذیب الکمال، ج 3، ص 288.
[221]. نصربن مزاحم منقری: وقعة صفین، ص 20؛ ابوحنیفه دینوری: اخبار الطوال، ص 156.
[222]. محمدبن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 5، ص 130.
[223]. نهج البلاغه، نامه 5.
[224]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 458. البته گفته شده است که اشعث «از زمانی که امام او را از آذربایجان فرا خواند و دستور داد تا اموال او را محاسبه کنند، با معاویه مکاتبه برقرار کرد». احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 3، ص 80.
[225]. همان، ص 555.
[226]. یعقوبی ارتباط او را با معاویه در جریان بالا بردن قرآن ها گوشزد کرده است. احمد بن محمد یعقوبی: تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 188.
[227]. محمد بن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 5، ص 50.
[228]. تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 5، ص 51.
[229]. ابن ابی الحدید: شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 279.
[230]. ابن عساکر: تاریخ مدینه دمشق، ج 9، ص 139؛ ابوالفرج اصفهانی: مقاتل الطالبیین، ص47.
[231]. نهج البلاغه، خطبه 19. ر.ک: ابن ابی الحدید: شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 286.
[232]. شیخ مفید: الارشاد، ج 1، ص 19؛ ابن ابی الدنیا: مقتل الامام امیرالمؤمنین(علیه السلام)، ص 36.
[233]. ابن اثیر: اسد الغابه، ج 1، ص 251.
[234]. محمدبن یعقوب کلینی: الکافی، ج 8، ص 167؛ شیخ مفید: الارشاد، ج 2، ص 58؛ محمدبن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 5، ص 422 و 453.
[235]. ابن اثیر: اسد الغابه، ج 1، ص 714.
[236]. پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) برای تألیف قلوب مشرکان تازه مسلمان، سهم بیش تری به آنان داد.
[237]. آیه 58 سوره توبه درباره او نازل شد: «وِ مِنهُمْ مَّنْ یَلمِزُکَ فِی الصَّدَقَاتِ فَانْ أُعطُوا مِنْهَا رَضُوا و إن لَّمْ یُعطَوا مِنهَآ رَضُوا إذا هُم یَسخَطُونَ». و برخی از آنان در تقسیم صدقات بر تو خرده می گیرند پس اگر از آن به ایشان داده شود، راضی شوند و اگر از آن به ایشان داده نشود، ناگاه به خشم می آیند. (طبرسی: مجمع البیان، ج3، ص 40).
[238]. «یَمْرقُون مِنَ الدّینِ ما یَمْرقُ السهمُ مِنَ الرّمیة». (ابن هشام: السیرة النبویة، ج 2، ص 497؛ شیخ مفید: الارشاد، ج 1، ص 148؛ طبرسی: اعلام الوری، ج 1، ص 387؛ محمد باقر مجلسی: بحارالانوار، ج 33، ص327).
[239]. ابن اثیر: اسد الغابه، ج 1، ص 714.
[240]. ر.ک: احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 4، ص 39 – 43.
[241]. محمد بن جریر طبری: تاریخ الطبری تاریخ الامم و الرسل و الملوک، ج 3، ص 386.
[242]. محمد محمدی ری شهری: موسوعة الامام علی بن ابی طالب(علیه السلام)، ج 6، ص 309.
[243]. ابن حجر عسقلانی: الاصابه، ج 2، 44.
[244]. ابن شهرآشوب: مناقب آل ابی طالب، ج 3، ص 388؛ بحارالانوار، ج 33، ص 388.
[245]. رهبری خوارج به عبداللّه بن وهب سپرده شد، او ضمن ممنوعیت گفت وگو با امام، شنیدن سخنان آن حضرت را برای خوارج ممنوع اعلام کرد. وی در لحظات آغازین نبرد نهروان به هلاکت رسید.
علی بن حسین مسعودی: مروج الذهب، ج 2، ص 405؛ احمدبن یحیی بلاذری: انساب الاشراف، ج 3، ص134.
[246]. الفتوح، ص 745.
[247]. ابن اعثم کوفی: الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، ص 744 – 747؛ جعفرسبحانی: فروغ ولایت، ص 647؛ محمد محمدی ری شهری: موسوعة الامام علی بن ابی طالب(علیه السلام)، ج 6، ص 313.
[248]. الإصابة، ج 2، ص 44.
[249] تاریخ الإسلام،ج 3،ص:653
[250] البدایةوالنهایة،ج 8،ص:15
[251] تاریخ الإسلام،ج 3،ص:653
[252] البلدان،ص:253
[253] أنساب الأشراف،ج 2،ص:487 .
[254]. التنبیه والإشراف، ص257.
[255]. أنساب الأشراف، ج 2، ص 486؛ الامامه و السیاسه، ج1، ص179.
بُرَک در شام با شمشیر به معاویه حمله کرد و تنها ران وى را شکافت. به دستور معاویه، بُرَک را گرفتند دستها و پاهایش را بریدند و او را رها کردند. نفر سوم، عمرو بن بکر در مصر به قصد کشتن عمرو بن عاص حرکت کرد. در شب موعود عمروعاص به دلیل بیماری، فردی به نام خارجة بن عدوى را به جاى خود فرستاد و ابن بکر نیز به گمان این که وى، ابن عاص است به وى حمله کرد و وى را کشت. (الاستیعاب، ج 3، ص1124 ؛ البدء والتاریخ، ج 5، ص 231).
[256]. البلدان، ص 253.
[257]. أسدالغابة، ج 3، ص 617.
[258]. البدءوالتاریخ، ج 5، ص 232.
[259]. الاستیعاب، ج 3، ص1124 و 1125 و1127.
[260]. تاریخ الطبری،ج 5،ص:145؛ البدءوالتاریخ، ج 5، ص 232؛ تاریخ ابن خلدون، ج 2، ص647.
[261]. تجارب الأمم، ج 1، ص 567.
[262]. أسدالغابة، ج 3، ص 617.
[263]. همان؛ البدایةوالنهایة، ج 7، ص327.
[264]. البدءوالتاریخ، ج 5، ص232.
[265]. الطبقات الکبرى، ج 3،ص 26.
[266]. اسد الغابه، ج 1، ص 251.
[267]. تاریخ ابن خلدون، ج 2، ص 647.
[268]. الطبقات الکبرى، ترجمه، ج 3، ص26.
[269]. الاستیعاب، ج 3، ص1124 و 1125؛ تاریخ ابن خلدون، ج 2، ص 647.
[270]. البدءوالتاریخ، ج 5، ص232.
[271]. تاریخ ابن خلدون، ج 2، ص647.
[272]. البدءوالتاریخ، ج 5، ص232.
[273]. الامامه و السیاسه، ج1، ص181.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد