توکل سید آزادگان به حضرت زهرا هنگام شکنجه
۱۳۹۵/۰۲/۰۷
–
۱۱۳ بازدید
بعثیِ بیادب،او را به جلو فرا خواند و با یک سوت،سربازانش را به حملة مجدد دستور داد.آنها هم هیچ کم نگذاشتند.در میان ضربههای فراوان و نامنظم،میگفتند:به خمینی توهین کن!و سید سکوت کرده بود و تحمل میکرد.بچهها با چشمهای اندوهبارشان نگاه میکردند و سختترین لحظههای اسارت را غریبانه مینگریستند…
تحمل، ایثار و فروتنی رهبر
تحمل، ایثار و فروتنی رهبر
در بیستوهشتم فروردین سال۶۳ هنگامی که در اردوگاه موصلدو، از اسرا آمار عصر را گرفتند و همه به آسایشگاهها داخل شدند، ناگهان دربِ اردوگاه باز شد و حدود پنجاه اسیر داخل شدند. عراقیها اسرای تازه وارد را در آسایشگاه سیزده جای دادند. آنها دو روز پیش، آن اتاق را خالی کرده بودند. ساعتی از این واقعه گذشته بود که خبری در همة اتاقها نفوذ کرد؛ خبری بسیار آرامبخش و شادیآفرین؛
«حاجآقا هم در میان اسرای تازه وارد است».
بیشتر اسرا آن شب را با دلی شاد و به امید دیدار رهبر محبوب خویش، خوابیدند. صبح، همین که درهای اتاقها باز شد، صفی طولانی در جلوی اتاق سیزده بسته شد. هر کس به نوبت دست در گردن حاجآقا میانداخت و او را از صمیم دل میبوسید. جمعیت، مشتاقانه هجوم آوردند. همه فراموش کرده بودند که عراقیهای کینهتوز ممکن است حساس گردند و دردسرساز شوند. کار به جایی رسید که آنها سر رسیدند و بچهها را متفرق ساختند. آن روز؛ یعنی۲۹ فروردین، به غروب نزدیک شد و بیشتر بچهها موفق شده بودند، لحظاتی چشمانشان را به دیدار آن «انسان ملکوتی» آرام کنند.
وقتی اسرا در آسایشگاههای خود قرار گرفتند و درها قفل شد، بعثیهای کینهتوز دستهجمعی به سوی اتاق سیزده رفتند. «ضابط احمد»، ستوانیار قد کوتاه و شکمگنده، ابتدا صحبت کرد: ما به شما احترام گذاشتیم؛ ولی شما امروز با اجتماعتان از مقررات اردوگاه تخلف کردید و باید مجازات شوید!
او دستور حمله را صادر کرد و عراقیهای آماده، با کابل، چوب، نبشی و مشت و لگد به اسرای تازه وارد یورش بردند. آنقدر زدند که خودشان هم خسته شدند و همه را خونآلود کردند. اما این مرحلة اول بود. در مرحلة دوم، ضابط احمد فریاد زد: ابوترابی کیست؟
حاجآقا با آن چهرة آرام و چشمان محجوب و نجیب و بدنی لاغر و استخوانی، ایستاد و گفت: «من هستم».
بعثیِ بیادب، او را به جلو فرا خواند و با یک سوت، سربازانش را به حملة مجدد دستور داد. آنها هم هیچ کم نگذاشتند. در میان ضربههای فراوان و نامنظم، میگفتند: به خمینی توهین کن! و سید سکوت کرده بود و تحمل میکرد. بچهها با چشمهای اندوهبارشان نگاه میکردند و سختترین لحظههای اسارت را غریبانه مینگریستند.
وقتی فشارها زیاد شد، رهبر اسرا سکوت را شکست و با فریاد «یا زهرا، یا زهرا»، توان خویش را برای تحمل ضربههای ناجوانمردانة بنی سقیفه مضاعف کرد. کابلها بر پیکر نحیف سید فرود میآمد و او تنها فریاد میزد: یا زهرا! گویا پاتکی را آغاز کرده بود تا به تنهایی، به جای آنکه شکسته شود، دشمن را درهم بشکند.
در این میان، یکباره خون از سینة سید فوران زد. لباس او پر از خون شد و باز، فریاد «یا زهرایش» قطع نمیشد. عراقیها با مشاهدة پیکر خونآلود او، دست از حملة ناجوانمردانهشان برداشتند. یکی از بچهها، به سرعت، حاجآقا را بغل کرد و به سوی بهداری اردوگاه دوید. پزشک ایرانی ـ که حاجآقا را از روی چهره نمیشناخت ـ فوراً پیراهنش را درآورد. معلوم شد که تیغی در جیب او بوده و یکی از ضربههای کابل، تیغ را در سینة حاجآقا فرو برده و سینهاش شکافته شده است.
دکتر، بیدرنگ و بدون بیحسی موضعی، زخم را بخیه کرد. پس از آنکه خون، بند آمد و مقداری حال سید بهتر شد، از او پرسید: ببخشید آقا! آیا حاجآقا ابوترابی را هم زدند؟
حاجآقا تبسمی کرد و فرمود: بله، حالش را هم جا آوردند که مزاحم شما شد و الآن هم در خدمت شما است.
دکتر تا فهمید که او حاجآقا ابوترابی است بیحال شد و نزدیک بود غش کند؛ اما حاجآقا او را آرام کرد.
فردا صبح، جمعیت عظیمی پشت پنجرة بهداری تجمع کردند. اما از داخل به اسرا اعلام شد: حال حاجآقا خوب است. کسی تجمع نکند!
چند روزی را سید با بدنی کاملاً کبود و زخمی بر سینه در بهداری ماند. او اینگونه به اردوگاه موصل دو وارد شد و پس از آنکه از بهداری مرخص شد، بیوقفه و با تدبیر، فعالیتهایش را آغاز کرد. مدتی ارشد آسایشگاه شانزده شد. بچهها را تشویق کرد تا در باغچة بسیار کوچک جلوی آسایشگاهها سبزی بکارند و این کار، در بیستم اردیبهشت یعنی ۲۲ روز پس از ورودش، آغاز شد. در ابتدای خرداد، ورزش را در اتاق شانزده راهاندازی کرد. چند روز بعد، زمینهای فراهم نمود که عراقیها برای اسرا «یخ» آوردند و این کار، بسیار شگفتآور بود. خوردن آب یخ در تابستانهای گرم عراق، شرایطی استثنایی محسوب میشد. (هر چند که عراقیها هر قالب یخ را به چهارصد فلس میفروختند و البته این کار تا چند روز بیشتر دوام نیافت). در تاریخ ۱۲ اسفند سال ۱۳۶۲ زمانی که سرگرد خمیس ارشد اردوگاه بود، سید را به عنوان ارشد و فرماندة اردوگاه تعیین کرد. با تصدی این مسئولیت توسط حاجآقا، اردوگاه آرام و احترام به افراد، حاکم گردید. اذیت و آزار غیرمذهبیها و حتی جاسوسان نیز بسیار کم شد. ورزش به تدریج فراگیر و نمایشهای هنری نیز با تشویق سید گستردهتر شد. شعرا فعالتر شدند و به مناسبتهای مختلف به اجرای برنامههای روحیهبخش و طراوتزا روی آوردند. چندین مورد گروههای سی یا پنجاه نفره از اسرای تازه وارد، به اردوگاه داخل شدند و مورد استقبال سید و بچههای اردوگاه قرار گرفتند. در برخی اتاقهای مذهبیون، به تشویق حاجآقا، سفرههای وحدت گسترده شد و حتی خرج اتاق یکی شد؛ اما بعثیها احساس خطر کردند و در اول خرداد سال ۱۳۶۴ (اول رمضان)، حاجآقا را که ارشد و فرمانده بود، به بغداد تبعید کردند. نوزده روز بعد، او را دوباره به اردوگاه برگرداندند؛ اما فردا شب آن؛ یعنی شب بیستویکم ماه رمضان، سید را به بغداد و ادارة استخبارات بردند و سرانجام در ۲۹ خرداد؛ یعنی شب عید فطر، جشن و سرور اسرای اردوگاه برای حلول عید فطر، با شادمانی دیدار سید دو چندان گردید.
سید از همان آغاز ورودش بچهها را تشویق کرد تا زبانهای خارجی را فرا گیرند و خود نیز با وجود انبوه مشکلات، به کلاس درس زبان انگلیسی روی آورد. مدتی طولانی و منظم به آموختن زبان پرداخت و کاملاً آموزش دید. از اقدامات مهم او سفرههای وحدت بود که در شبهای جمعه و روزهای تعطیل در آسایشگاهها گسترده میشد و کدورتها بدین وسیله رفع میگشت. همچنین او از سال۶۴ روزهای پنجشنبه را «روز صلة رحم» تعیین کرد. در آن روز همة فعالیتها و کلاسها تعطیل میشد و اسرا به دیدار همدیگر میرفتند. برنامههای فرهنگی به ویژه سخنرانیهای او در بالا بردن روحیة معنوی و اخلاقی بسیار کارساز بود. تجلیل از زحمتکشان اردوگاه نیز از برنامههایی بود که هر از چند مدت انجام میپذیرفت. پس از آنکه سید را از بغداد به اردوگاه آوردند از مسئولیت اردوگاه کنار گذاشته شد و آن روحانی مهربان و دلسوز، مسئولیت آشپزخانه را پذیرفت. او عالِم ایثارگری بود که عملاً درسهای زیادی میآموخت. بیماران را بسیار زیر نظر میگرفت و تا میتوانست با همان ارزاق ناچیز، غذایی مناسب و در خور آنها برایشان آماده میکرد. آشپزهای ایرانی که زیر دست او بودند، از صمیم دل حرفهایش را میشنیدند. آنها در اتاقی کوچک، جداگانه میخوابیدند تا سحرگاه به آشپزخانه پا نهند و به پختن آش (شوربای اسارت) بپردازند. سید چنان مهربان بود که ذکر این خاطره بسیار پندآموز است:
یکی از آشپزها تعریف میکرد: آن زمانی که حاجآقا مسئول آشپزخانه بود و در اتاق آشپزها که حدود دوازده نفر بودند، میخوابید. یک بار نزدیکیهای سحر بیدار شدم که به آشپزخانه بروم؛ چون نوبت من بود که آش صبح را آماده کنم. وقتی بلند شدم، دیدم که حاجآقا در گوشة اتاق کز کرده و سرش را روی زانویش گذاشته، طوری که نشان میداد، خوابیده است. دوستی که قرار بود با من به آشپزخانه بیاید، آرام گفت: نکند حاجآقا مریض شده باشد!
صدایش زدم: حاجآقا! مثل اینکه سر جایت نخوابیدهای!
یک مرتبه سرش را بلند کرد و آهسته فرمود: هیس! چیزی نگو. کبوتر اینجاست. نگاه کردم و دیدم همانطور که پتوهایش جمع شده، یک بچه کبوتر (معمولاً چند تا کبوتر داشتیم) سر جایش خوابیده و او دلش نیامده است آن را کنار بزند و جای خود را پهن کند و بخوابد. او از شب تا سحر همینگونه کز کرده و سر بر زانو خوابیده بود؛ اما کبوتر را بیدار نکرده بود.
مدتی مسئول آشپزخانه بود. سپس به یکی از آسایشگاهها بازگشت و همچنان به راهنمایی و خدمت صادقانه ادامه داد. اردوگاه در وضع مطلوبی قرار گرفته بود. امور ورزشی، فرهنگی، ایجاد وحدت و بالا رفتن روحیة ایثار گذشت و تحمل در اردوگاه حاکم شده بود، که ناگهان در تاریخ ۱۳اردیبهشت سال ۱۳۶۶ سید را با سیزده نفر دیگر از اسرا به اردوگاه شمارة پنج صلاحالدین تبعید کردند.
با رفتن او غم و اندوهی عمیق و فراگیر بر همة اردوگاه سایه افکند.
برگرفته از : کتاب پاک باش و خدمتگزار