تعریف دیالکتیک-دیالیکتیک از دیدگاه جامعه شناسی
۱۳۹۴/۰۱/۱۴
–
۱۴۷۲ بازدید
دیالیکتیک از دیدگاه جامعه شناسی یعنی چه؟
با عرض سلام خدمت پرسشگر گرامی
ضمن تشکر ازارتباط شما با این مرکز، ابتدا بگوییم که مکتب تضاد در جامعه شناسی که بر اساس دیالکتیک پایه نهاده شده است یکی از مکاتبی است که بحث های عمده ای را در جامعه شناسی به خود اختصاص داده است اساسی شکل گیری این مکتب در دوران معاصر در تقابل و نقد بر مکتب فونکسیونالیسم یا کارکردگرایی شکل گرفته است. اصحاب این مکتب که محوری ترین آنان مارکس می باشد ، وارثان فکری فیلسوفان یونان باستان و هگل هستند.
پرسشگر گرامی، دیالکتیک در لغت به معنای گفت و گو و مکالمه است اما در مفهوم چیز دیگری است. دیالکتیک به معنای در حرکت بودن و تغییرات مداوم است و آن چیزی است که در برابر متافزیک که تفکری ساکن و بی تحرک است قرار می گیرد. در متافیزیک حرکت جهان را حرکتی دایره وار می دانند که به نقطه آغازین خود باز می گردد اما دردیالکتیک حرکت جهان را حرکتی مارپیچی و رو به جلو فرض می کنند. به عبارت دیگر دیالکتیک یعنی تنشی در یک نظام ، فرایندی که بوسیله ی آن تغییراتی براساس همان نقش و تضادهای حاصله رخ می دهد . و در تعریفی دیگر « دیالکتیک یعنی علم قوانین بسیار عمومی که بر گسترش و تکامل طبیعت ، جامعه و فکر حاکم است و به نظر هگل ؛ دیالکتیک زندگی و روح گسترش علمی است . » به عبارتی دیگر وقتی کلمۀ دیالکتیک را بهصورت مصدر به کار میبریم، معنای آن مذاکره و صحبت و مجادلهکردن میباشد؛ و وقتی آنرا بهصورت صفت به کار میبریم، معنای آن چیزی استکه مربوط به مباحثه است و مخصوصاً مجادلهای است که بین دو نفر باشد؛ و وقتی بهصورت اسم به کار رود، مفهوم آن فنّ مباحثه و مجادله میباشد. بنابراین دیالکتیک از کلمۀ دیالوگ و به معنای گفتن و نطق است؛ از اینرو، برخی علم کلام را ترجمۀ دیالکتیک میدانند، مانند منطق که ترجمۀ لوژیک است.
و امّا معنای اصطلاحی آن، رسیدن به حقایق و اثبات هدف از طریق کشف و تعقیب تناقضها در فکر و سخن است. مشهورترین مباحثۀ دیالکتیک روش سقراط است؛ سقراط با این شیوه تناقضات سخن حریف را کشف میکرد و بر او پیروز میگشت.
بعد از ارسطو، این اصطلاح گاهی در معنایی نزدیک به ارسطو و گاهی در معنایی عامتر که شامل روشهای اثباتی و برهانی هم میشده است به کار رفته است و داستانی دراز پیدا کرده است.
هگل در مباحث خود، تناقض را وارد مفهوم دیالکتیک کرد و از نظر هگل تناقض شرط اساسی فکر و موجودات است؛ یعنی دیالکتیک جریانی استکه تمام هستی را در بر میگیرد، هم جریان فکر دیالکتیکی است و هم جریان طبیعت، و تناقض نیز شرط اساسی این جریان است. بنابراین دیالکتیک هگل عبارتست از: فهم پدیدههای عالَم و فعل و انفعالات هستی بر اساس کشف قانون تناقض و تضاد، و اعتقاد به این اصل که از جنگ میان دو نقیض یک پدیدۀ تازه میزاید؛ و اعتقاد به این که جنگ میان أَضداد أَبدی و همه جایی است و هر پدیده نقیض خودش را جبراً در خود پدید میآورد.
بنابر نظر هگل، دیالکتیک بر یک سهپایه مبتنی است:
1) تز
2) آنتیتز
3) سنتز
یعنی هر تزی نقیض خود را که آنتیتز است، به وجود میآورد و از جنگ آن دو یک پدیده تازه بهوجود میآید که سنتز است. برای مثال: مرغ و تخممرغ؛ تخممرغ تزی است که وقتی آن را زیر مرغ میگذاریم یک ضدّ تخممرغ در آن پدید میآید، بنابراین روز دوّم ما زیر تخممرغ یک «نه تخممرغ» داریم و در روز سوّم این «نه تخممرغ» رشد میکند و تخممرغ را پس میزند و نفی میکند و روزهای بعدی «نه تخممرغ» قویتر شده و روز بیستم پدیدۀ نه تخممرغ از بین رفته و دیگر تناقض از بین میرود و جوجه حاصل میشود؛ و دوباره این روند ادامه مییابد.
نمونۀ دیگر جامع سیاسی فرانسه است که مرحلۀ تز آن نظام سلطنتی در کشور فرانسه بود و مرحلۀ بعد که آنتیتز نیاز داریم انقلاب کبیر فرانسه رخ داد و مرحلۀ سوّم که سنتز است همان امپراطوری ناپلئون بود؛ یعنی خود نظام سلطنتی، ضدّ خود را پرورش میدهد که همان انقلاب باشد و سنتز آن، امپراطوری ناپلئون شد. به این ترتیب دیالکتیک در دوران هگل مفهوم جدیدی پیدا کرد و دیالکتیک به قدیم و جدید تقسیم شد که وجه تمایز آن دو ردّ یا قبول اجتماع ضدّین است.
دیالکتیک قدیم عدم اجتماع ضدّین را قانون مطلق اشیاء و ذهن میداند. ولی، دیالکتیک جدید امکان ضدّیت است را در اشیاء میداند که اشیاء هم هستند و هم نیستند و این ضدّیت پایه و اساس فعالیّت موجودات است و بدون این ضدّیت، اشیاء ساکن و بیحرکتند.
در ادامه برای اصطلاح دیالکتیک، مارکس هم تفسیری خاصّی از آنرا مطرح کرد. او اصول دیالکتیک هگلی را بهصورت (اثبات، نفی و نفی در نفی) پذیرفته است ولی مبنای فلسفی آنرا نمیپذیرد. از نظر مارکس و پیروانش فلسفۀ هگل یک فلسفۀ ایدهآلیستی است ولی فلسفۀ مارکس یک فلسفۀ مادّی است.( http://www.pajoohe.com/fa/index.php?Page=definition&UID=27059)
ضمن تشکر ازارتباط شما با این مرکز، ابتدا بگوییم که مکتب تضاد در جامعه شناسی که بر اساس دیالکتیک پایه نهاده شده است یکی از مکاتبی است که بحث های عمده ای را در جامعه شناسی به خود اختصاص داده است اساسی شکل گیری این مکتب در دوران معاصر در تقابل و نقد بر مکتب فونکسیونالیسم یا کارکردگرایی شکل گرفته است. اصحاب این مکتب که محوری ترین آنان مارکس می باشد ، وارثان فکری فیلسوفان یونان باستان و هگل هستند.
پرسشگر گرامی، دیالکتیک در لغت به معنای گفت و گو و مکالمه است اما در مفهوم چیز دیگری است. دیالکتیک به معنای در حرکت بودن و تغییرات مداوم است و آن چیزی است که در برابر متافزیک که تفکری ساکن و بی تحرک است قرار می گیرد. در متافیزیک حرکت جهان را حرکتی دایره وار می دانند که به نقطه آغازین خود باز می گردد اما دردیالکتیک حرکت جهان را حرکتی مارپیچی و رو به جلو فرض می کنند. به عبارت دیگر دیالکتیک یعنی تنشی در یک نظام ، فرایندی که بوسیله ی آن تغییراتی براساس همان نقش و تضادهای حاصله رخ می دهد . و در تعریفی دیگر « دیالکتیک یعنی علم قوانین بسیار عمومی که بر گسترش و تکامل طبیعت ، جامعه و فکر حاکم است و به نظر هگل ؛ دیالکتیک زندگی و روح گسترش علمی است . » به عبارتی دیگر وقتی کلمۀ دیالکتیک را بهصورت مصدر به کار میبریم، معنای آن مذاکره و صحبت و مجادلهکردن میباشد؛ و وقتی آنرا بهصورت صفت به کار میبریم، معنای آن چیزی استکه مربوط به مباحثه است و مخصوصاً مجادلهای است که بین دو نفر باشد؛ و وقتی بهصورت اسم به کار رود، مفهوم آن فنّ مباحثه و مجادله میباشد. بنابراین دیالکتیک از کلمۀ دیالوگ و به معنای گفتن و نطق است؛ از اینرو، برخی علم کلام را ترجمۀ دیالکتیک میدانند، مانند منطق که ترجمۀ لوژیک است.
و امّا معنای اصطلاحی آن، رسیدن به حقایق و اثبات هدف از طریق کشف و تعقیب تناقضها در فکر و سخن است. مشهورترین مباحثۀ دیالکتیک روش سقراط است؛ سقراط با این شیوه تناقضات سخن حریف را کشف میکرد و بر او پیروز میگشت.
بعد از ارسطو، این اصطلاح گاهی در معنایی نزدیک به ارسطو و گاهی در معنایی عامتر که شامل روشهای اثباتی و برهانی هم میشده است به کار رفته است و داستانی دراز پیدا کرده است.
هگل در مباحث خود، تناقض را وارد مفهوم دیالکتیک کرد و از نظر هگل تناقض شرط اساسی فکر و موجودات است؛ یعنی دیالکتیک جریانی استکه تمام هستی را در بر میگیرد، هم جریان فکر دیالکتیکی است و هم جریان طبیعت، و تناقض نیز شرط اساسی این جریان است. بنابراین دیالکتیک هگل عبارتست از: فهم پدیدههای عالَم و فعل و انفعالات هستی بر اساس کشف قانون تناقض و تضاد، و اعتقاد به این اصل که از جنگ میان دو نقیض یک پدیدۀ تازه میزاید؛ و اعتقاد به این که جنگ میان أَضداد أَبدی و همه جایی است و هر پدیده نقیض خودش را جبراً در خود پدید میآورد.
بنابر نظر هگل، دیالکتیک بر یک سهپایه مبتنی است:
1) تز
2) آنتیتز
3) سنتز
یعنی هر تزی نقیض خود را که آنتیتز است، به وجود میآورد و از جنگ آن دو یک پدیده تازه بهوجود میآید که سنتز است. برای مثال: مرغ و تخممرغ؛ تخممرغ تزی است که وقتی آن را زیر مرغ میگذاریم یک ضدّ تخممرغ در آن پدید میآید، بنابراین روز دوّم ما زیر تخممرغ یک «نه تخممرغ» داریم و در روز سوّم این «نه تخممرغ» رشد میکند و تخممرغ را پس میزند و نفی میکند و روزهای بعدی «نه تخممرغ» قویتر شده و روز بیستم پدیدۀ نه تخممرغ از بین رفته و دیگر تناقض از بین میرود و جوجه حاصل میشود؛ و دوباره این روند ادامه مییابد.
نمونۀ دیگر جامع سیاسی فرانسه است که مرحلۀ تز آن نظام سلطنتی در کشور فرانسه بود و مرحلۀ بعد که آنتیتز نیاز داریم انقلاب کبیر فرانسه رخ داد و مرحلۀ سوّم که سنتز است همان امپراطوری ناپلئون بود؛ یعنی خود نظام سلطنتی، ضدّ خود را پرورش میدهد که همان انقلاب باشد و سنتز آن، امپراطوری ناپلئون شد. به این ترتیب دیالکتیک در دوران هگل مفهوم جدیدی پیدا کرد و دیالکتیک به قدیم و جدید تقسیم شد که وجه تمایز آن دو ردّ یا قبول اجتماع ضدّین است.
دیالکتیک قدیم عدم اجتماع ضدّین را قانون مطلق اشیاء و ذهن میداند. ولی، دیالکتیک جدید امکان ضدّیت است را در اشیاء میداند که اشیاء هم هستند و هم نیستند و این ضدّیت پایه و اساس فعالیّت موجودات است و بدون این ضدّیت، اشیاء ساکن و بیحرکتند.
در ادامه برای اصطلاح دیالکتیک، مارکس هم تفسیری خاصّی از آنرا مطرح کرد. او اصول دیالکتیک هگلی را بهصورت (اثبات، نفی و نفی در نفی) پذیرفته است ولی مبنای فلسفی آنرا نمیپذیرد. از نظر مارکس و پیروانش فلسفۀ هگل یک فلسفۀ ایدهآلیستی است ولی فلسفۀ مارکس یک فلسفۀ مادّی است.( http://www.pajoohe.com/fa/index.php?Page=definition&UID=27059)