۱۳۹۳/۱۲/۱۹
–
۲۷۵ بازدید
زنده باد تساوى!
برنده کیست؟!
ما به مردها گفتیم: مى خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار مى کنید، قبول و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند. وقتى به خود آمدیم، عین آنها شده بودیم؛ کیف چرمى یا سامسونت داشتیم و اوراقى که باید به اش رسیدگى مى کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایى که مهم بودند. با رئیس، دعوایمان مى شد و اخم و تَخمش را مى آوردیم خانه سر بچه ها خالى مى کردیم. ماشین ما هم خراب مى شد. قسط وام هاى ما هم دیر مى شد …
دیگر با هم مو نمى زدیم. آنها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختى هاى بى پایان یک مرد را بخشیده بودند. همه کارهایمان مثل آنها شده بود؛ فقط، نه، خداى من! سلاح نفیس اجدادى که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود؛ شمشیر دسته طلا؟ تپانچه ماشه نقره اى؟ چاقوى غلاف فلزى؟ نه، ما پنبه اى که با آن سر مردها را مى بریدیم، گم کرده بودیم؛ همان ارثیه اى که هر مادرى به دخترش مى داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است. آن گلوله الیافى لطیفى که قدیمى ها بهش مى گفتند: عشق؛ یک جایى توى راه از دستمان افتاده بود یا اگر به تئورى توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهاى باز، نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روى هم بودیم؛ در دوئلى ناجوانمردانه و مهارتى که با آن مردهاى تنومند را به زانو درمى آوردیم، در عضله هاى روحمان جارى نبود. سال ها بود حسودى شان مى شد. چشم نداشتند ببینند فقط ما مى توانیم با ذوقى کودکانه، به چیزهاى کوچک عشق بورزیم. فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله اى که پایاپاى نبود، شرکت کنیم. مى توانستیم بدهیم و نگیریم؛ ببخشیم و از خودِ بخشیدن، کیف کنیم. بى حساب و کتاب دوست بداریم. در هستى، عناصر ریزى بودند که مردها با چشم مسلح هم نمى دیدند و ما مى دیدیم … زنانگى، فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضى از ما این را مى دانستیم.
مادربزرگ من زیبایى زن بودن را مى دانست. وقتى زنى از شوهرش از بى ملاحظگى ها و درشتى هاى شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه مى کرد، مادر بزرگ خیلى آرام مى گفت: مرد است دیگر؛ از مرد بودن، مثل عیبى حرف مى زد که قابل برطرف شدن نیست. مادربزرگ مى دانست مردها از بخشى از حقایق هستى محرومند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان، لطیف است. مادربزرگ مى گفت کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میان برى بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست مى رفت نزدیک خدا. شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمى مان گم کردیم. به هر حال، ما الان این جاییم و داریم از خوشبختى خفه مى شویم. رئیس شرکت به ما بن فروشگاه … داده و ما خیلى احساس شخصیت مى کنیم. ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونى خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را مى بریم و با بقیه همکارهاى شرکت که آنها هم بن داشته اند وخوشبختى، داریم غیبت رئیس کارگزینى را مى کنیم و اداى منشى قسمت بایگانى را درمى آوریم و بلندبلند مى خندیم و بارهایمان را مى کشیم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه مى شست و مى پخت. حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادى شیرینى دست یافتیم. ما چقدر رشد کردیم. افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم. هم ترشى مى اندازیم و هم مهندس معدن هستیم و مرباى انجیرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر مى شویم. مردها مهارت جمع بستن ما را خیلى تجلیل مى کنند. ما مى توانیم
همه کار را با همه کار انجام دهیم. وقتى مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توى اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست بچه را مى گیریم و با دست دیگر خریدها را؛ گوشى تلفن همراه بین گردن و شانه و کارهاى اداره را راست و ریس مى کنیم.
افتخارآمیز است! [1]
منبع: آرما، وبلاگ گروهى دانشجویان دختر دانشگاه صنعتى امیرکبیر
پی نوشت:
[1] نهاد نمایندگى مقام معظم رهبرى در دانشگاه ها (معاونت آموزشى و پژوهشى استادان و دروس معارف اسلامى)، ویژه نامه پرسمان، 23جلد،
مؤسسه فرهنگى و هنرى ابناء الرسول (ص) – تهران، چاپ: اول، 1392.
ما به مردها گفتیم: مى خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار مى کنید، قبول و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند. وقتى به خود آمدیم، عین آنها شده بودیم؛ کیف چرمى یا سامسونت داشتیم و اوراقى که باید به اش رسیدگى مى کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایى که مهم بودند. با رئیس، دعوایمان مى شد و اخم و تَخمش را مى آوردیم خانه سر بچه ها خالى مى کردیم. ماشین ما هم خراب مى شد. قسط وام هاى ما هم دیر مى شد …
دیگر با هم مو نمى زدیم. آنها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختى هاى بى پایان یک مرد را بخشیده بودند. همه کارهایمان مثل آنها شده بود؛ فقط، نه، خداى من! سلاح نفیس اجدادى که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود؛ شمشیر دسته طلا؟ تپانچه ماشه نقره اى؟ چاقوى غلاف فلزى؟ نه، ما پنبه اى که با آن سر مردها را مى بریدیم، گم کرده بودیم؛ همان ارثیه اى که هر مادرى به دخترش مى داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است. آن گلوله الیافى لطیفى که قدیمى ها بهش مى گفتند: عشق؛ یک جایى توى راه از دستمان افتاده بود یا اگر به تئورى توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهاى باز، نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روى هم بودیم؛ در دوئلى ناجوانمردانه و مهارتى که با آن مردهاى تنومند را به زانو درمى آوردیم، در عضله هاى روحمان جارى نبود. سال ها بود حسودى شان مى شد. چشم نداشتند ببینند فقط ما مى توانیم با ذوقى کودکانه، به چیزهاى کوچک عشق بورزیم. فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله اى که پایاپاى نبود، شرکت کنیم. مى توانستیم بدهیم و نگیریم؛ ببخشیم و از خودِ بخشیدن، کیف کنیم. بى حساب و کتاب دوست بداریم. در هستى، عناصر ریزى بودند که مردها با چشم مسلح هم نمى دیدند و ما مى دیدیم … زنانگى، فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضى از ما این را مى دانستیم.
مادربزرگ من زیبایى زن بودن را مى دانست. وقتى زنى از شوهرش از بى ملاحظگى ها و درشتى هاى شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه مى کرد، مادر بزرگ خیلى آرام مى گفت: مرد است دیگر؛ از مرد بودن، مثل عیبى حرف مى زد که قابل برطرف شدن نیست. مادربزرگ مى دانست مردها از بخشى از حقایق هستى محرومند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان، لطیف است. مادربزرگ مى گفت کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میان برى بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست مى رفت نزدیک خدا. شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمى مان گم کردیم. به هر حال، ما الان این جاییم و داریم از خوشبختى خفه مى شویم. رئیس شرکت به ما بن فروشگاه … داده و ما خیلى احساس شخصیت مى کنیم. ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونى خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را مى بریم و با بقیه همکارهاى شرکت که آنها هم بن داشته اند وخوشبختى، داریم غیبت رئیس کارگزینى را مى کنیم و اداى منشى قسمت بایگانى را درمى آوریم و بلندبلند مى خندیم و بارهایمان را مى کشیم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه مى شست و مى پخت. حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادى شیرینى دست یافتیم. ما چقدر رشد کردیم. افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم. هم ترشى مى اندازیم و هم مهندس معدن هستیم و مرباى انجیرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر مى شویم. مردها مهارت جمع بستن ما را خیلى تجلیل مى کنند. ما مى توانیم
همه کار را با همه کار انجام دهیم. وقتى مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توى اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست بچه را مى گیریم و با دست دیگر خریدها را؛ گوشى تلفن همراه بین گردن و شانه و کارهاى اداره را راست و ریس مى کنیم.
افتخارآمیز است! [1]
منبع: آرما، وبلاگ گروهى دانشجویان دختر دانشگاه صنعتى امیرکبیر
پی نوشت:
[1] نهاد نمایندگى مقام معظم رهبرى در دانشگاه ها (معاونت آموزشى و پژوهشى استادان و دروس معارف اسلامى)، ویژه نامه پرسمان، 23جلد،
مؤسسه فرهنگى و هنرى ابناء الرسول (ص) – تهران، چاپ: اول، 1392.