تكبّر بر وزن تفعّل از ريشه «ك ـ ب ـ ر» صفتى نفسانى و ناپسند و منشأ بسيارى از رذايل اخلاقى است[1] و تا اظهار نشده باشد به آن كبر اطلاق مى شود و چون اظهار شود، تكبّر گفته مى شود، از اين رو درعلم اخلاق تكبر زاييده كبر دانسته شده است، چنان كه كبر خود نيز، از نتايج عجب است، زيرا اگر كسى براى خويش صفت كمالى ببيند و به سبب آن از خودش خوشش بيايد به اين حالت عجب گفته مى شود و اگر افزون بر آن خود را با ديگرى مقايسه كرده و خويش را برتر ببيند به آن كبر گفته مى شود.[2]
در برابر «كبر»، «ذلّت» يا «ضعة» است كه آن نيز صفت ناپسند نفسانى است و به معناى كوچك كردن خود در برابر ديگرى است در جايى كه روا نيست. حدّ اعتدال ميان آن دو نيز «تواضع» است.[3]
به نظر برخى فرد متكبّر گاهى استحقاق تكبّر را دارد و گاهى شايستگى آن را ندارد و تنها بزرگى را به خود مى بندد[4]، از همين رو اگر به حق تكبر ورزد آن، عزت و از صفات پسنديده است[5]؛ مانند تكبر نيازمند در برابر ثروتمند به جهت بى نياز دانستن خويش از دارايى وى در پرتو احساس نياز به خداوند يا تكبر ورزيدن در برابر متكبر كه صدقه است[6] و نيز تكبر بر فاسقان، كافران، بدعتگذاران، باطلگرايان[7] و دشمنان خدا.[8]
استكبار* نيز از همين ماده به معناى برترى طلبى[9] و لازمه طلب آن است كه شخص برترى نداشته و در پى برترى ادّعايى است و از همين رو همواره مذموم است و بر خداوند اطلاق نمى شود.[10] برخى نيز كبر، تكبر و استكبار را در معنا نزديك به يكديگر دانسته اند.[11]
گفتنى است وقار و زيبا بودن لباس از مصاديق تكبر نيست، مگر اينكه شخص بخواهد از اين طريق خود را از ديگران برتر نشان دهد، به همين جهت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) در پاسخ برخى از اصحاب ضمن نفى تكبر از آن، تكبر را ردّ كردن حق از روى عناد و كوچك شمردن مردم و اهانت به آنان دانستند[12]؛ همچنين در صورتى كه انسان از جنبه صفات ظاهرى پسنديده اى كه دارد مانند علم، عبادت، سخاوت، عدالت، پرهيز از مال حرام و… خود را ممتاز ببيند، تكبر نيست، بلكه تكبر آن است كه انسان در واقع خود را بهتر از ديگرى و داراى حسن عاقبت، قرب به خدا و سعادت آخرت بداند.[13]
عالمان اخلاق براى درمان كبر دو راه علمى و عملى ذكر كرده اند: راه علمى، شناخت درست خود و خدا و نيز يادآورى آيات و رواياتى است كه در نكوهش كبر يا مدح تواضع وارد شده اند. راه عملى نيز، تواضع در عمل براى همه و مواظبت بر اخلاق متواضعان است.[14]
تكبّر گاهى نه در برابر ديگر انسان ها بلكه در برابر خدا و به معناى خوددارى از پذيرش حق و اذعان به عبادت براى اوست.[15] و البته در علم اخلاق رويكرد غالب بحث، اظهار برترى بر انسان هاست، گرچه تكبر برابر خدا نيز مطرح شده است[16]؛ ولى در قرآن با نگاهى به آيات مربوط، مى توان دريافت كه عمده مباحثِ مربوط به آن در تكبر برابر خداست.
واژه كبر ـ به معناى مورد نظر ـ در قرآن يك بار (غافر/40، 65) و متكبر به صورت مفرد و جمع 7 بار (مانند غافر/40، 27 ، 35) كه يك مورد آن از اسما و صفات الهى است (حشر/59، 23) و به صورت فعل دو بار (اعراف/7، 13 ، 146) به كار رفته است؛ همچنين با تعابير ديگرى مانند «اَستَكبَرتَ» (ص/38، 75)، «ثانِىَ عِطفِهِ» (حجّ/22، 9)، «اَخَذَتهُ العِزَّةُ» (بقره/2،206)، «مُختالاً فَخُوراً» (نساء/4، 36) و «الفَرِحين» (قصص/28، 77) به نوعى موضوع تكبر مطرح شده است.
عوامل و زمينه هاى تكبر:
برخى عوامل تكبر عبارت اند از:
1. توهم برترى در آفرينش:
شيطان با توهم برترى خود به سبب خلقت از آتش، گرفتار تكبر شد و از فرمان الهى سرپيچيد:«قالَ يـاِبليسُ ما مَنَعَكَ اَن تَسجُدَ لِما خَلَقتُ بِيَدَىَّ اَستَكبَرتَ اَم كُنتَ مِنَ العالين * قالَ اَنا خَيرٌ مِنهُ خَلَقتَنى مِن نار وخَلَقتَهُ مِن طين» (ص/38، 75 – 76)؛ «قالَ ما مَنَعَكَ اَلاّ تَسجُدَ اِذ اَمَرتُكَ قالَ اَنا خَيرٌ مِنهُ خَلَقتَنى مِن نار وخَلَقتَهُ مِن طين * قالَ فَاهبِط مِنها فَما يَكونُ لَكَ اَن تَتَكَبَّرَ فيها…». (اعراف/7، 12 – 13) بسيارى از مفسران استكبار را در آيه 75 ص / 38 به معناى تكبّر گرفته اند.[17]
2. قدرت مالى و توان اقتصادى:
توانگرى مالى مى تواند منشأ بروز تكبر باشد، چنان كه قارون بر اثر داشتن نعمت ها و دارايى فراوان از ناحيه خدا[18] متكبرانه آن را به دانش و درايت خود نسبت داده، خود را برتر از ديگران مى دانست، در حالى كه مؤمنان قوم وى او را پند داده و از او خواسته بودند كه تكبر را ترك كند، زيرا خدا متكبران را دوست ندارد[19]: «اِنَّ قـرونَ كانَ مِن قَومِ موسى فَبَغى عَلَيهِم وءاتَينـهُ مِنَ الكُنوزِ ما اِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنواُ بِالعُصبَةِ اولِى القُوَّةِ اِذ قالَ لَهُ قَومُهُ لا تَفرَح اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الفَرِحين * … قالَ اِنَّما اوتيتُهُ عَلى عِلم عِندى اَو لَم يَعلَم اَنَّ اللّهَ قَد اَهلَكَ مِن قَبلِهِ مِنَ القُرونِ مَن هُوَ اَشَدُّ مِنهُ قُوَّةً واَكثَرُ جَمعـًا ولا يُسـَلُ عَن ذُنُوبِهِمُ المُجرِمون» . (قصص/28، 76 ، 78)
اوصاف متكبّران :
برخى از اوصاف متكبّران عبارت اند از:
1. خوددارى از پذيرش آيات خدا:
بدترين تكبّر، تكبّر در برابر خداوند است كه با تأثير سوء بر روح و فكر، انسان را در برابر آيات و حجت هاى الهى همچون سنگى خارا موجودى انعطاف ناپذير و غير قابل نفوذ درمى آورد كه نه به اندرز ناصحان گوش مى سپارد و نه به هشدارهاى الهى اعتنايى دارد و پيوسته با غرور و نخوت در مسير خلاف قدم برمى دارد[20]: «واِذا قيلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ اَخَذَتهُ العِزَّةُ بِالاِثمِ فَحَسبُهُ جَهَنَّمُ…». (بقره/2،206) انسان متكبر بر اثر تكذيب آيات الهى[21] بر قلبش مهر زده مى شود، به گونه اى كه ديگر در آيات الهى تفكر نمى كند و از آن ها عبرت نمى گيرد[22] و بر كفر و تكذيب اصرار مىورزد[23] و در نتيجه تبهكارى خود از قابليت هدايت خارج مى شود و به رغم مشاهده آيات الهى از تسليم در برابر آن امتناع ورزيده، بر سر دو راهى هدايت و ضلالت، گمراهى را در پيش مى گيرد: «سَاَصرِفُ عَن ءايـتِىَ الَّذينَ يَتَكَبَّرونَ فِى الاَرضِ بِغَيرِ الحَقِّ واِن يَرَوا كُلَّ ءَايَة لا يُؤمِنوا بِها و اِن يَرَوا سَبيلَ الرُّشدِ لا يَتَّخِذوهُ سَبيلاً…». (اعراف/7، 146) با توجه به سياق آيه، قيد «بِغَيرِ الحَقِّ» توضيحى است[24]، گرچه برخى با احترازى دانستن آن، تكبر به غير حق را در آيه در برابر تكبر به حق و بجا دانسته[25] و برخى ديگر نيز بر اين باورند كه قيد «بِغَيرِ الحَقِّ» براى تأكيد است، زيرا تكبر در ميان انسان ها جز به غير حق نيست و تكبر به حق، ويژه خداى متعالى است.[26]
انسان هاى متكبر بدون هيچ حجتى درباره نشانه هاى خداوند به مجادله مى پردازند و اين گونه خداوند بر دل هر متكبر زورگويى مُهر مى نهد: «اَلَّذينَ يُجـدِلونَ فى ءايـتِ اللّهِ بِغَيرِ سُلطـن اَتـهُم كَبُرَ مَقتـًا عِندَ اللّهِ وعِندَ الَّذينَ ءامَنوا كَذلِكَ يَطبَعُ اللّهُ عَلى كُلِّ قَلبِ مُتَكَبِّر جَبّار». (غافر/40، 35) آنان از سر نخوت در بيراهه گمراهى پيشتازند: «و مِنَ النّاسِ مَن يُجـدِلُ فِى اللّهِ بِغَيرِ عِلم ولا هُدًى ولا كِتـب مُنير * ثانِىَ عِطفِهِ لِيُضِلَّ عَن سَبيلِ اللّهِ لَهُ فِى الدُّنيا خِزىٌ ونُذيقُهُ يَومَ القِيـمَةِ عَذابَ الحَريق». (حجّ/22، 8 – 9) «ثانِىَ عِطفِهِ» كنايه از تكبر و اعراض از حق است[27]، زيرا «ثَنْى» به معناى كسر، برگردانيدن و پيچاندن و «عِطف» به معناى پهلوست و شخص اعراض كننده گويا شانه خود را به نشانه اعتراض مى پيچاند.[28] گفته شده: آيه در شأن ابوجهل نازل شده است كه در برابر آيات الهى و پيام رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از روى نادانى و تكبر برخورد مى كرد.[29]
براساس آيه 56 غافر/40 مجادله با پيامبر درباره نشانه هاى خدا تنها برخاسته از كبر است[30]: «اِنَّ الَّذينَ يُجـدِلونَ فى ءايـتِ اللّهِ بِغَيرِ سُلطـن اَتـهُم اِن فى صُدورِهِم اِلاّ كِبرٌ ما هُم بِبــلِغيهِ فاستَعِذ بِاللّهِ اِنَّهُ هُوَ السَّميعُ البَصير». (غافر/40، 56)
تكبّر حجاب علوم و معارف است[31] و قلب انسان متكبر كه مى توانست ظرف حقايق باشد مانند زمين سخت و نفوذناپذير گشته، هيچ حكمت و كلام حقى در آن اثر نمى كند، چنان كه قرآن كريم درباره نهايت تكبر[32] و امتناع ورزيدن كافران از پيروى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ايمان به وى مى فرمايد[33]: «ص والقُرءانِ ذِى الذِّكر * بَلِ الَّذينَ كَفَروا فى عِزَّة و شِقاق». (ص/38، 1 – 2) عزّت از أرض عَزاز به معناى زمين محكم و نفوذناپذير گرفته شده است.[34] در شأن نزول آيه ياد شده آمده است كه گروهى از سران قريش از جمله ابوجهل نزد ابوطالب آمده، از وى خواستند تا از برادرزاده خود بخواهد كه از مخالفت با خدايان آن ها دست بردارد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: آيا حاضريد در يك جمله با من توافق كنيد تا در سايه آن بر عرب حكومت كنيد؟ آنان فوراً پذيرفتند. پيامبر فرمود: بگوييد: «لا إله إلاّ الله». آنان با شنيدن اين جمله چنان هراسان شدند كه از بيم تأثير آن انگشت هايشان را در گوش خود فرو برده، با سرعت از آنجا خارج شدند.[35]
2. بخل و كتمان نعمت:
متكبران در برابر انفاق، به بخل و به جاى قدردانى از نعمت به كتمان آن فرمان مى دهند[36]: «… اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ مَن كانَ مُختالاً فَخورا * اَلَّذينَ يَبخَلونَ و يَأمُرونَ النّاسَ بِالبُخلِ و يَكتُمونَ ما ءاتهُمُ اللّهُ مِن فَضلِهِ…». (نساء/4، 36 و 37) مختال به معناى گرفتار خُيَلاء يعنى تكبر براساس فضيلت موهوم است[37] و فَخُور نيز كسى است كه مناقب و خوى هاى خود را از راه كبر و خودنمايى برمى شمارد.[38] گفته شده: از آنجا كه متكبر، با نعمت هاى الهى مانند اموالى كه به او عنايت شده بر ديگران تكبّر مىورزد براى تداوم بخشيدن به تكبّر خويش، با بخل تلاش مى كند اموالش را حفظ كند و آن گاه كه مى بيند انفاق كنندگان، نزد مردم شهرت و موقعيت پيدا مى كنند، آنان را نيز به بخل دعوت مى كند و هرگاه تحت تأثير افكار عمومى مجبور به انفاق شود، براى حفظ اموالش آن ها را پنهان كرده، به فقر تظاهر مى كند.[39] برخى گفته اند: مختال متكبّرى است كه اثر كبر او در حركات و اعمالش ظاهر مى شود و فخور متكبرى كه اثر كبرش در گفتار وى آشكار مى شود.[40]
3. ريا:
تكبر مى تواند در انگيزه انسان نيز اثر سوء گذاشته، موجب شود تا اعمال وى از جمله انفاق صرفاً براى كسب شهرت و مقام و نه رضاى خدا صورت گيرد، چنان كه برخى براى دستيابى به سود دنيوى انفاق مى كنند؛ نه بر اساس استحقاق و نياز ديگران به انفاق:[41]«والَّذينَ يُنفِقونَ اَمولَهُم رِئاءَ النّاسِ ولا يُؤمِنونَ بِاللّهِ و لا بِاليَومِ الأخِرِ و مَن يَكُنِ الشَّيطـنُ لَهُ قَرينـًا فَساءَ قَرينا». (نساء/4، 38)
4. رفتارهاى غرورآميز:
تكبر به شكل هاى گوناگون گاه در نحوه راه رفتن و گاه در چهره ـ به صورت رخ برتابيدن از مردم ـ در رفتار آدمى آشكار مى شود. قرآن كريم اندرز حكيمانه لقمان به فرزند خود در وانهادن اين گونه رفتار غرورآميز[42] را اين گونه نقل مى كند: از روى تكبر از مردم روى مگردان[43] و در زمين با تكبّر راه نرو[44] زيرا خداوند، متكبّر فخرفروش را دوست ندارد[45]: «ولا تُصَعِّر خَدَّكَ لِلنّاسِ و لاتَمشِ فِى الاَرضِ مَرَحـًا اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُختال فَخور» (لقمان/31، 18)؛ همچنين قرآن كريم در بيان علت اينكه انسان نبايد با تكبر روى زمين راه برود[46] ضعف او را به وى گوشزد كرده و فرموده است: تو هرگز نمى توانى زمين را بشكافى[47] يا تمام آن را با راه رفتن بپيمائى[48] و بلندى قامتت هيچ گاه به كوه ها نمى رسد: «ولا تَمشِ فِى الاَرضِ مَرَحـًا اِنَّكَ لَن تَخرِقَ الاَرضَ ولَن تَبلُغَ الجِبالَ طولا». (اسراء/17، 37)
اين آيه كنايه از عجز و ضعف انسان و احاطه موجوداتى قوى تر و بزرگ تر از او بر وى است[49]، بنابراين قدرت و عظمتى كه متكبر براى خود قائل است توهّمى بيش نيست[50] و توجيهى براى تكبر او وجود ندارد.[51] ذكر دو مورد فوق در تعليل آيه از آن روست كه انسان با فراوانى قدرت و بزرگى جثه اش تكبر مىورزد[52] يا بدين معناست كه تكبر براى متكبر هيچ فايده اى ندارد و هيچ گاه وى را به خواسته اش نمى رساند، چنان كه انسان هيچ گاه زمين را نمى شكافد و بلندى قامت او به كوه ها نمى رسد.[53] البته مفاسد تكبر تنها دامن متكبر را نمى گيرد، بلكه گاه به ديگران نيز سرايت مى كند، از اين رو حضرت موسى(عليه السلام) آن گاه كه شنيد فرعون قصد كشتن او را دارد از شرّ او و هر متكبرى كه به روز حساب ايمان ندارد به پروردگار پناه برد: «و قالَ موسى اِنّى عُذتُ بِرَبّى ورَبِّكُم مِن كُلِّ مُتَكَبِّر لا يُؤمِنُ بِيَومِ الحِساب». (غافر/40،27)[54]
فرجام متكبّران :
براى متكبّران در قرآن به دو فرجام اشاره شده است:
1. محروميت از رحمت و محبّت ويژه الهى:
رحمت الهى فراگير و عام است؛ ولى تكبر موجب محروميّت از رحمت خاص الهى و رانده شدن از درگاه خداست، چنان كه شيطان بر اثر تكبر، از مقام قرب الهى رانده و مشمول لعن خداوند شد[55] و از آسمان يا بهشت يا از صورت فرشتگان يا از درجه و منزلتى كه در آن بود سقوط كرد[56]، زيرا زمين يا آتش دوزخ محل استقرار عاصيان متكبر است[57] و ابليس به سبب تكبّرش، نزد خدا و اولياى الهى پست و كوچك است[58]: «قالَ ما مَنَعَكَ اَلاّ تَسجُدَ … * قالَ فَاهبِط مِنها فَما يَكونُ لَكَ اَن تَتَكَبَّرَ فيها فَاخرُج اِنَّكَ مِنَ الصّـغِرين». (اعراف/7، 12 – 13) متكبر از محبت ويژه حق نيز دور است: «… اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ مَن كانَ مُختالاً فَخورا» (نساء/4، 36 و نيز لقمان/31، 18)، زيرا وى به خداوند دلبسته نيست، بلكه قلب او به مال (نساء/4، 37) و جاه (نساء/4، 38) تعلق و محبت فراوان دارد.[59]
2. گرفتار شدن به ذلت دنيا[60] و عذاب آخرت:
قرآن كريم به اين حقيقت اشاره دارد كه شخص متكبر در دنيا جز خوارى نصيبش نخواهد شد: «… لَهُ فِى الدُّنيا خِزىٌ ونُذيقُهُ يَومَ القِيـمَةِ عَذابَ الحَريق» (حجّ/22، 8 – 9)، چنان كه در روايات نيز تصريح شده است كه هر كس تكبّر ورزد كوچك و پست مى شود.[61] پستى و حقارت متكبر در چشم ديگران امرى طبيعى و عكس العمل تكبّر وى از سوى ديگران است، زيرا همان نفْسى كه متكبر دارد ديگران نيز دارند و هيچ كس دوست ندارد ديگرى بر او تكبر ورزيده، او را تحقير كند.[62] از آيه اى بر مى آيد كه حتّى قوم ثمود نيز با اينكه خود مردمى تبهكار بودند، تكبّر را ناپسند دانسته و حضرت صالح(عليه السلام) را دروغگويى متكبر مى پنداشتند كه مى خواست از راه ادعاى نبّوت بر آنان برترى يابد: «اَءُلقِىَ الذِّكرُ عَلَيهِ مِن بَينِنا بَل هُوَ كَذّابٌ اَشِر» (قمر/54،25)؛ ولى خداوند چنين پاسخ مى دهد كه آنان در قيامت خواهند دانست چه كسى دروغگو و متكبر است: «سَيَعلَمونَ غَدًا مَنِ الكَذّابُ الاَشِر». (قمر/54،26)[63] خداوند در آخرت نيز به متكبران عذاب آتش سوزان را خواهد چشاند و جهنم جايگاه آنان خواهد بود «و يَومَ القِيـمَةِ تَرَى الَّذينَ كَذَبوا عَلَى اللّهِ وُجوهُهُم مُسوَدَّةٌ اَلَيسَ فى جَهَنَّمَ مَثوًى لِلمُتَكَبِّرين» (زمر/39،60)؛ «اُدخُلوا اَبوبَ جَهَنَّمَ خــلِدينَ فيها فَبِئسَ مَثوَى المُتَكَبِّرين». (غافر/40، 76 و نيز بقره/2، 206؛ نحل /16، 29؛ زمر /39،72)، چنان كه در آيه اى بهشت به كسانى اختصاص يافته كه در زمين در پى تكبّر و برترى طلبى نباشند: «تِلكَ الدّارُ الأخِرَةُ نَجعَلُها لِلَّذينَ لايُريدونَ عُلُوًّا فِى الاَرضِ…» (قصص/28،83)[64] و در روايتى از امام باقر و امام صادق(عليها السلام) نيز آمده است: كسى كه در قلبش به اندازه ذرّه اى كبر باشد وارد بهشت نمى شود.[65]
نویسنده: سيدرضا اسحاق نيا تربتى
_________________________________
پی نوشت:
[1]. معراج السعاده، ص 238.[2]. احياء علوم، ج 3، ص 343 – 344؛ جامع السعادات، ج 1، ص 379 – 381؛ اربعين حديث، ص 82.
[3]. جامع السعادات، ج 1، ص 397؛ كشاف اصطلاحات الفنون، ج 2، ص 1358.
[4]. مفردات، ص 697 – 698؛ بصائر ذوى التميز، ج 4، ص 325، «كبر».
[5]. كشاف اصطلاحات الفنون، ج 2، ص 1358.
[6]. اخلاق ناصرى، ص 339.
[7]. كشف الاسرار، ج 3، ص 749؛ التفسير الكبير، ج 5، ص 366؛ مفردات، ص 698.
[8]. الميزان، ج 8، ص 29.
[9]. مفردات، ص 697؛ بصائر ذوى التميز، ج 4، ص 325، «كبر».
[10]. الميزان، ج 12، ص 266؛ الفروق اللغويه، ص 49.
[11]. مفردات، ص 697؛ اساس البلاغه، ص 533؛ اقرب الموارد، ج 4، ص 508، «كبر».
[12]. الدر المنثور، ج 5، ص 121 – 122؛ تفسير المنار، ج 5، ص 96.
[13]. جامع السعادات، ج 1، ص 387.
[14]. احياء العلوم، ج 3، ص 358 – 360؛ جامع السعادات، ج 1، ص 386 – 392.
[15]. مفردات، ص 697، «كبر».
[16]. احياءالعلوم، ج 3، ص 345؛ جامع السعادات، ج 1، ص 384.
[17]. مجمع البيان، ج 8 ، ص 758؛ تفسير قرطبى، ج 15، ص 148؛ الميزان، ج 17، ص 225 – 226.
[18]. روح المعانى، ج 20، ص 166؛ تفسير گازر، ج 7، ص 195؛ مخزن العرفان، ج 9، ص 449.
[19]. تفسير ابن كثير، ج 3، ص 410؛ تفسير مظهرى، ج 7، ص 187 – 189.
[20]. مجمع البيان، ج 4، ص 735؛ الميزان، ج 2، ص 97؛ نمونه، ج 2، ص 75؛ ج 6، ص 367.
[21]. جامع البيان، ج 9، ص 81؛ تفسير قرطبى، ج 7، ص 283.
[22]. الكشاف، ج 2، ص 117.
[23]. الميزان، ج 8، ص 247.
[24]. الميزان، ج 8، ص 246.
[25]. كشف الاسرار، ج 3، ص 749؛ التفسير الكبير، ج 5، ص 366؛ مفردات، ص 698.
[26]. روض الجنان، ج 8، ص 402؛ الكشاف، ج 2، ص 159؛ مجمع البيان، ج 4، ص 736.
[27]. التفسير المبين، ج 1، ص 434.
[28]. التحقيق، ج 2، ص 33، «ثنى»؛ الميزان، ج 14، ص 349؛ نثر طوبى، ص 118.
[29]. التحريروالتنوير، ج 17، ص 207.
[30]. الميزان، ج 17، ص 341 – 342.
[31]. الجواهر، ج 3، ص 218.
[32]. منهج الصادقين، ج 8، ص 34.
[33]. الميزان، ج 17، ص 118.
[34]. مفردات، ص 563، «عزّ».
[35]. نورالثقلين، ج 4، ص 441 – 443.
[36]. جامع البيان، ج 5، ص 119؛ تفسير قرطبى، ج 5، ص 125 – 126؛ الميزان، ج 4، ص 355.
[37]. الميزان، ج 16، ص 219.
[38]. نثر طوبى، ج 2، ص 248، «فخر».
[39]. من هدى القرآن، ج 2، ص 80ـ 81.
[40]. تفسير المنار، ج 5، ص 95.
[41]. التحريروالتنوير، ج 5، ص 53؛ نمونه، ج 3، ص 383.
[42]. جامع البيان، ج 21، ص 89 – 90.
[43]. روض الجنان، ج 15، ص 291؛ تفسير مراغى، ج 21، ص 85؛ الصافى، ج 4، ص 146.
[44]. التبيان، ج 8، ص 280؛ تفسير قرطبى، ج 14، ص 48.
[45]. مجمع البيان، ج 8، ص 500؛ الجديد، ج 5، ص 391.
[46]. تفسير بيضاوى، ج 3، ص 359؛ فتح القدير، ج 3، ص 228 – 230.
[47]. روض الجنان، ج 12، ص 221؛ مجمع البيان، ج 6، ص 641؛ تبيين القرآن، ص 297.
[48]. تفسير قمى، ج 2، ص 19؛ تفسير ثعلبى، ج 6، ص 100؛ التسهيل، ج 1، ص 446.
[49]. تفسير قرطبى، ج 11، ص 170؛ التفسير المبين، ص 369؛ الكاشف، ج 5، ص 45.
[50]. الميزان، ج 13، ص 97.
[51]. فتح القدير، ج 3، ص 228؛ تفسير مراغى، ج 15، ص 47؛ تفسير قرطبى، ج 11، ص 170.
[52]. تفسير مراغى، ج 15، ص 47؛ روح المعانى، ج 15، ص 75؛ مجمع البيان، ج 6، ص 641.
[53]. روح المعانى، ج 15، ص 75؛ تفسير المظهرى، ج 5، ص 441؛ الصافى، ج 3، ص 193.
[54]. مجمع البيان، ج 8، ص 810؛ الميزان، ج 17، ص 328؛ الجديد، ج 6، ص 210.
[55]. مجمع البيان، ج 3، ص 620؛ الكشاف، ج 2، ص 90؛ الميزان، ج 8، ص 30.
[56]. تفسير ماوردى، ج 2، ص 204؛ مجمع البيان، ج 4، ص 620؛ الجواهر، ج 3، ص 142.
[57]. الكشاف، ج 2، ص 90؛ مجمع البيان، ج 4، ص 620.
[58]. الكشاف، ج 2، ص 90.
[59]. الميزان، ج 4، ص 353 – 355.
[60]. جامع البيان، ج 24، ص 100.
[61]. الكافى، ج 1، ص 142؛ ج 2، ص 122؛ ج 8، ص 19 – 20.
[62]. ر.ك: اربعين حديث، ص 86.
[63]. روض الجنان، ج 18، ص 224؛ مجمع البيان، ج 9، ص 289؛ فتح القدير، ج 5، ص 126.
[64]. مجمع البيان، ج 7، ص 420؛ فتح القدير، ج 4، ص 217؛ التحرير والتنوير، ج 20، ص 89، 190.
[65]. الكافى، ج 2، ص 310.
دائرة المعارف قرآن کریم، (جلد 8)