موضوع: اقسام واحد و حمل اولی ذاتی
این فصل در اقسام واحد است و گفتیم که در تقسیم اول، واحد به حقه و غیر حقه تقسیم می شود.
واحد حقه آنی بود که ذاتش نفس وحدت است نه اینکه بین ذات و صفتش به عنوان وحدت دوگانگی باشد. اما در وحدت غیر حقه ذاتی است که موصوف به وحدت است یعنی صفتی در کار است و موصوفی.
وحدت حقه اقسام ندارد و فقط یک قسم است ولی وحدت غیر حقه اقسامی دارد و آن اینکه یا واحد است بالخصوص و یا واحد است بالعموم.
واحد بالخصوص یعنی یک چیز خاص است مانند اینکه زید یک انسان خاص است ولی واحد بالعموم یعنی چیزی که یک واحد است ولی گسترده است و قابلیت آن را دارد که بر کثرات صدق کند. مانند مفهوم نوعی انسان که هرچند یک مفهوم بیشتر نیست ولی قابل انطباق بر کثیرین است و به زید و عمرو که هر کدام یک واحد بالخصوص اند صدق می کند. به واحد بالخصوص واحد بالعدد نیز می گویند زیرا این شیء خاص اگر واحد شود اگر دو تا از آنها کنار هم قرار بگیرد عدد تشکیل می شود. این واحد چون سازنده ی عدد است به آن واحد بالعدد نیز می گویند. (سابقا هم گفتیم که عدد از دو به بالا را شامل می شود و یک را شامل نمی شود زیرا عدد از اقسام مقدار است و مقدار یعنی چیزی که ذاتا قابل قسمت است و یک قابل قسمت نمی باشد.)
واحد بالخصوص خود بر دو قسم است یعنی گاه وحدت که عارض موضوع شده است آن موضوع خودش فی حد نفسه قابل انقسام نیست. توضیح اینکه آن موضوع با وصف وحدت طبیعی است که قابل انقسام نباشد ولی با قطع نظر از وحدت بر دو قسم است یعنی یا با قطع نظر از وحدت باز هم قابل انقسام نیست یا قابل انقسام هست.
جایی که قابل انقسام نباشد خود به اقسام دیگری تقسیم می شود و آن اینکه گاه موصوف ما خود وحدت است که متصف به وحدت شده است مانند جایی که می گوییم: الوحدة واحد. مانند اینکه می گوییم: ابیض که بر هیچ حمل می شود به سبب این است که بیاض دارد ولی اگر به خود بیاض حمل شود ابیض بودن برای آن ذاتی است: البیاض ابیض بالذات ولی القرطاس ابیض به واسطه ی بیاش. در ما نحن فیه هم الوحدة واحد بالذات. بله ممکن است در عرف کسی نگوید الوحدة واحد و یا مثلا به بیاض نگوید که البیاض ابیض ولی در فلسفه که دقی است این بحث ها مطرح می شود. در اینجا وحدت به عنوان وصف واحد قابل انقسام نیست و با قطع نظر از آن چون موصوف، وحدت است باز قابل انقسام نیست.
گاه موصوف غیر وحدت است ولی باز قابل انقسام نیست مانند نقطه با وصف وحدت. واضح است که با وصف وحد یعنی النقطة واحدة قابل انقسام نیست ولی بدون واحدة هم باز قابل انقسام نیست زیرا نقطه به چیزی گفته می شود که نه طولا و نه عرضا و نه عمقا قابل قسمت نیست. چیزی مانند نقطه که واحد بالذات است و غیر قابل انقسام می شود قابل اشاره است و به آن وحدت وضعی می گویند. علت اینکه قابل اشاره است این است که می توان به ابتداء و انتهاء خط اشاره کرد و گفت اینجا نقطه است. (این وضع بر خلاف وضعی است که در مقولات عشر به آن اشاره می شود)
گاه موصوف به وحدت حتی قابل اشاره ی حسی هم نیست و این خود بر دو قسم است گاه با ماده رابطه دارد مانند نفس که موجود واحد است حتی اگر بدون وصف وحدت باشد زیرا مجرد است و مجرد قابل انقسام نیست و طول و عرض و عمق و عدد ندارد و قابل اشاره ی حسی هم نیست.
گاه به طور کلی هیچ ارتباطی با ماده ندارد مانند عقل در اصطلاح فلسفه که همان فرشتگان هستند که هم مجرد است که قابل اشاره و قسمت نیست و تعلق به ماده هم ندارد.
اینها همه مربوط به جایی است که واحد بالخصوص، معروضش با قطع نظر از وصف وحدت قابل انقسام نباشد.
قسم دوم واحد بالخصوصی است که معروض آن با قطع از وصف وحدت قابل انقسام هست. چنین چیزی یا قابل انقسام است در طول و عرض و عمق مانند جسم واحد. جسم واحد با وصف وحدت قابل انقسام نیست ولی بدون وصف وحدت چون جسم است و از اجزاء کوچکتر تشکیل شده است قابل انقسام است. هکذا سطح که در طول و عرض و خط که در طول قابل انقسامند (البته اگر بدون وصف وحدت لحاظ شوند.)
والواحد بالوحدة غير الحقة إما واحد بالخصوص، وإما واحد بالعموم، (آنی که واحد به وحدت غیر حقه است یعنی ذاتی دارد و وصف وحدت جدای از ذاتش است که بر آن عارض می شود گاه واحد بالخصوص است یعنی یک شیء خاص است و یا واحد بالعموم یعنی مصادیق مختلف دارد) والأول هو (الواحد بالعدد) (اولی همان واحد بالعدد است. این واحد، بالخصوص است چون شیء خاص است و واحد بالعدد است چون) وهو الذي يفعل بتكرره العدد، (قابل تکرار است و می تواند یک شیء خاص دیگر از نوع خودش در کنارش قرار گیرد و وقتی تکرار شود عدد را تشکیل می دهد. از این رو زید یک انسان است و عمرو که یک انسان خاص است در کنار آن قرار گیرد دو می شود و عدد تشکیل می شود.) والثاني (اما دومی که واحد بالعموم است) كالنوع الواحد (مانند نوع واحد است مانند انسان که یک نوع است در مقابل فرس که یک نوع دیگر است نه انسان خارجی که مصداقی از یک نوع است.) والجنس الواحد. (و یا جنس واحد مانند حیوان و یا جوهر و یا جماد) والواحد بالخصوص إما أن لا ينقسم من حيث الطبيعة المعروضة للوحدة أيضا (واحد بالخصوص یا به گونه ای است که از حیث طبیعتی که معروض وحدت است تقسیم نمی پذیرد یعنی موصوف با قطع نظر از صفت نیز قابل قسمت نیست) كما لا ينقسم من حيث وصف وحدته، (کما اینکه با وصف وحدتش هم تقسیم نمی پذیرد و به همین دلیل متصف به وصف وحدت شده است.) وإما أن ينقسم، (یعنی از حیث طبیعتی که موصوف به وحدت است قابل قسمت می باشد.) والأول: (اولی یعنی جایی که خود موصوف بدون وصف وحدت قابل تقسیم نیست.) إما نفس مفهوم الوحدة وعدم الانقسام، (یا نفس مفهوم وحدت و عدم انقسام است مانند جاییکه می گوییم: الوحدة واحد. این وصف در نگاه فلسفی صحیح است زیرا هر چیزی به سبب وحدت داشتن واحد است در نتیجه وحدت به طریق اولی باید واحد باشد ولی واحد بودن برای وحدت ذاتی است و برای غیر خودش عرضی به هر حال وحدت فی حد ذاته حتی اگر بدون وصف واحد باشد قابل تقسیم نیست.) وإما غيره، (یا غیر نفس مفهوم وحدت است.) وغيره: إما وضعي (و غیر وحدت یا وضعی است یعنی قابل اشاره ی حسیه است.) كالنقطة الواحدة، (که قابل اشاره است مثلا در اول یا آخر خط است ولی بدون وصف وحدت هم قابل تقسیم نیست زیرا طول و عرض و عمق ندارد.) وإما غير وضعي (یا غیر قابل اشاره ی حسیه است) كالمفارق، (مانند موجود مجرد) وهو: إما متعلق بالمادة بوجه كالنفس، (موجود مجرد یا به نحوی تعلق و وابستگی به ماده دارد (قید بوجه برای این است که در نفس نظرات مختلف است که رابطه ی نفس با بدن به چه گونه است آیا مثل رابطه ی کشتی و ناخدای کشتی است یا رابطه ای بالاتر و رقیق تر و دقیق تر است. این مطلب در بحث نفس مطرح شده است. بعضی مانند دکارت قائل است که رابطه ی اینها رابطه ی موازات است یعنی دو موجود مستقل از هم هستند که به موازات هم می باشند و پیوستگی ذاتی بین این دو نیست مانند دو انسانی که در کنار هم راه می روند. البته فلسفه ی اسلامی این را قبول ندارد.) وإما غير متعلق كالعقل. (و یا هیچ ارتباطی به ماده ندارد مانند عقل در اصطلاح فلسفه که همان فرشته است که موجودی مجرد ذاتا و فعلا البته عقل در فلسفه به معانی مختلفی می آید و یکی از آنها همین است که گفتیم. یکی دیگر از معانی عقل قوه ای است که می تواند مفاهیم کلیه را درک کند که در این معنا از مراتب نفس است.) والثاني – وهو الذي يقبل الانقسام بحسب طبيعته المعروضة – (و دومی که چیزی است که به حسب طبیعتش که معروض وحدت است قابل انقسام است یعنی چیزی که موصوف با قطع نظر از وصف وحدت قابل انقسام است.) إما أن يقبله بالذات كالمقدار الواحد، (یا ذاتا قابل قسمت است مانند مقدار واحد مانند عدد پنج در کم متصل و یا زمان در کم متصل غیر قارّ و یا مانند سطح و حجم و خط در کم متصل قارّ. اینها با وصف وحدت قابل انقسام نیستند ولی بدون آن چون از اجزاء کوچک تری تشکیل شده اند قابل انقسام اند.) وإما أن يقبله بالعرض (و یا اینکه بالعرض قابل قسمت است. بالعرض یعنی خودش فی حد ذاته قابل قسمت نیست ولی به سبب اینکه مقدار دارد و مقدار، قابل قسمت است آن هم قابل قسمت می شود. مانند اینکه چون آب در ناودان جریان می یابد، جریان را به ناودان هم نسبت می دهیم.) كالجسم الطبيعي الواحد من جهة مقداره. (مانند جسم طبیعی مانند سنگ که به جهت مقداری که دارد قابل تقسیم است. سنگ بما اینکه سنگ است قابل تقسیم نیست ولی به سبب اینکه حجم دارد و طول و عرض و عمق و حجم بالذات قابل تقسیم است می گویند که سنگ هم قابل تقسیم است. بنا بر این سنگ به سبب حجمش قابل تقسیم است نه ذاتا.)
تقسیمات واحد بالعموم:
واحد بالعموم گاه مفهومی است و گاه غیر مفهومی. گاه مفهومی است یعنی مفهومش عام است ولی این مفهوم عام یک مفهوم بیشتر نیست. مثلا مفهوم انسان یک مفهوم بیشتر نیست ولی مفهومی است که قابل انطباق بر افراد کثیر است. این خود اقسامی دارد و آن اینکه این مفهوم واحد گاه مفهوم جنسی است و گاه مفهوم نوعی است و گاه مفهوم عرضی است که به شکل خاصه یا عرض عام می باشد.
گاه چیزی واحد است و وحدتش هم بالعموم است ولی نه به عموم مفهومی بلکه به معنای گستردگی وجود است کما اینکه می گویند: هستی را خداوند خلق کرده است. هستی مخلوق یک هستی بیشتر نیست ولی یک هستی است که روی همه ی موجودات گسترده شده است. گستردگی هستی به این نیست که مفهومی باشد که بر چیزهای مختلف صدق کند. (بله می توان آن را برای مفهوم وجود قرار داد ولی در این حال از اقسام واحد بالعموم مفهومی می شود. ولی سخن در این است که هستی به معنای حقیقت وجود باشد نه مفهوم آن که سابقا هم گفتیم که حقیقت وجود واحد است. حقیقت وجود به معنای عینیت خارجی و حقیقت هستی. هستی واحد است ولی گسترده. مفهوم چیزی است که در ذهن است و خارج در ذهن نیست.)
والواحد بالعموم إما واحد بالعموم المفهومي، (واحد بالعموم خود اقسامی دارد و آن اینکه گاه واحد بالعموم مفهومی است) وإما واحد بالعموم بمعنى السعة الوجودية، (و یا واحد بالعموم است به معنای سعه ی وجودی. عام است یعنی گسترده است و همه چیز را فرا گرفته است.) والأول إما واحد نوعي كوحدة الانسان، (اولی یا واحد نوعی است مانند مفهوم انسان که یکی است در عین اینکه عام است و افراد مختلفی را شامل می شود.) وإما واحد جنسي كوحدة الحيوان، (و یا واحد جنسی است مانند وحدت حیوان) وإما واحد عرضي كوحدة الماشي والضاحك. (و یا واحد عرضی است مانند وحدت ماشی که عرض عام است و یا ضاحک که عرض خاص است.) والواحد بالعموم – بمعنى السعة الوجودية – كالوجود المنبسط. (و اما واحد بالعموم که به معنای سعه ی وجودی است مانند وجود گسترده ای است که تمام هستی را فرا گرفته است. این وجود گسترده که مخلوق خداوند است در عین اینکه یک واحد است ولی اشیاء گوناگون را شامل شده است. این واحد، مفهوم هم نیست بلکه در خارج است و عینیت دارد. این وجود گسترده تمامی هستی ها را با وحدت خود شامل می شود.)
اما واحد غیر حقیقی:
واحد غیر حقیقی یعنی چیزی که موصوفش واقعا متصف به وحدت نیست بلکه متصف به وحدت یک واسطه ای که آن واسطه حقیقتا متصف به وحدت است و وحدت از آن مجازا به این موضوع سرایت می کند. مانند اینکه می گویند انسان و فرس یکی اند به این معنا که در حیوانیت یکی اند. حیوان که جنس آنها است یکی است حقیقتا ولی خودشان حقیقتا یکی نیستند. مانند اینکه می گویند رودخانه طغیان کرده است و حال آنکه آب رودخانه طغیان کرده است.
این خود اقسامی دارد و آن اینکه اگر دو چیز در جنس مشترکند و به خاطر اینکه جنسشان یکی است به آنها واحد می گویند به آنها تجانس می گویند که به معنای هم جنس بودن است. (هم جنس بودن در فارسی به معنای هم نوع بودن منطقی است و هم جنس بودن در منطق به معنای دقیقی منطقی و فلسفی است یعنی جنسشان یکی است.)
اگر نوعشان یکی باشد مانند زید و عمرو که یکی اند چون هر دو انسان هستند به آن تماثل می گویند.
اگر مقدارشان یکی باشد مثل اینکه می گویند این یک متر مکعب سنگ با آن یک متر مکعب از آهن یکی اند به آن تساوی می گویند.
اگر کیفشان یکی باشد مانند اینکه می گویند عمامه با کاغذ یکی است یعنی هر دو سفید است. به آن تشابه می گویند.
اگر در وضع یکی باشند مانند اینکه می گویند این طرف میز با آن طرف میز یکی است به آن توازی می گویند.
اگر در اضافه یکی باشند مانند اینکه می گویند: این و آن یکی اند یعنی این برادر آن و آن برادر آن است به آن تناسب می گویند.
والواحد غير الحقيقي ما اتصف بالوحدة بعرض غيره، (واحد غیر حقیقی چیزی است که که واسطه در عروض دارد یعنی چیزی که متصف به وحدت شده است بالعرض و واسطه ی غیر یعنی غیری واسطه شده است که به این هم واحد بگویند و حال آنکه خودش حقیقتا واحد نیست و آن واسطه است که واحد است حقیقتا.) بأن يتحد نوع اتحاد مع واحد حقيقي، (به اینکه یک نوع اتحادی با واحد حقیقی داشته باشد که آن واحد حقیقی بالذات واحد است و بالعرض آن دو چیز هم واحد شده اند.) كزيد وعمرو، فإنهما واحد في الانسان، (مانند زید و عمرو که واحد اند چون نوع آنها که انسان است واحد است و الا خودشان در حقیقت واحد نیستند.) والإنسان والفرس، فإنهما واحد في الحيوان. (یا مانند انسان و فرس که در حیوان وحدت دارند. البته مخفی نماند که باید اتحادی بین دو چیز باشد و الا اگر در رودخانه مثلا آب راه نیفتند نمی گویند که رودخانه راه افتاد و یا طغیان کرد از این رو انسان یا فرس چون با حیوان اتحاد دارند می توان چنین حملی را انجام داد.) وتختلف أسماء الواحد غير الحقيقي باختلاف جهة الوحدة بالعرض، (واحد غیر حقیقی به اختلاف جهت وحدت دارای اسامی مختلفی می شود.) فالوحدة في معنى النوع، تسمى: (تماثلا)، (وحدت در نوع را تماثل می نامند) وفي معنى الجنس: (تجانسا)، (و اگر دو چیز در جنس وحدت داشته باشند به آن تجانس می گویند) وفي الكيف: (تشابها) (و در کیف تشابه گفته می شود) وفي الكم: (تساويا)، (و در کم تساوی گفته می شود.) وفي الوضع: (توازيا)، (و در وضع توازی گفته می شود.) وفي النسبة: (تناسبا). (و در نسبت یعنی در اضافه اگر اتحاد وجود داشته باشد به آن تناسب می گویند بنا بر این اگر بگویند زید و عمرو یکی اند یعنی یک نسبت با هم دارند و هر دو برادر هم هستند.) ووجود كل من الأقسام المذكورة ظاهر، كذا قرروا. (وجود داشتن هر یک از اقسامی که ذکر شده است روشن است و پیشینیان چنین گفته اند و ما هم نقل کرده ایم.)
فصل سوم:
این فصل به مناسبت اینکه بحث، بحث وحدت است مطرح شده است و در مورد حمل است زیرا حمل به معنای این است که این همان است یعنی این با آن یکی است بنا بر این حمل از عوارض وحدت می باشد زیرا هر جا دو چیز یکی باشند از خواصش این است که می توان آن را بر این و این را بر آن حمل کرد کما اینکه هر جا که کثرت باشد از عوارض و آثارش این است که این دو غیر هم هستند.
اینکه برای حمل لازم است که وحدتی در کار باشد از واضحات است ولی باید توجه داشت که در حمل باید یک نوع غیریت هم باشد زیرا وقتی می گوییم این آن است باید دو چیز که این و آن است باید باشد یعنی باید بتوانیم موضوع و محمولی داشته باشیم. اگر هیچ نوع کثرتی نباشد دیگر دو چیزی وجود ندارد که یکی را بر دیگری بار کنیم. بنا بر این در حمل هم به وحدت احتیاج است تا بتوانند بر هم حمل شوند و هم کثرت احتیاج است که بتوانند دو چیز را تشکیل دهند.
چون وحدت و کثرت مقابل هم هستند باید وحدت از یک جهت و کثرت از جهت دیگر تا اجتماع متقابلین لازم نیاید. در نتیجه ی لازمه ی اینکه قوام حمل به وحدت و کثرت است این است که هر جا که وحدتی در کار است باید حمل صحیح باشد. زیرا وقتی دو چیز داریم یعنی کثرت را داریم و به خاطر وحدت هم باید بتوانیم آنها را بر هم حمل کنیم.
با این حال متعارف این است که دو نوع حمل بیشتر نداریم و همین دو حمل مصطلح است ولی حمل های دیگری هم هست که در کتب دیگر در بحث مسائل دقیق مطرح می شود مثلا می گویند که علت را بر معلول و معلول را بر علت می توان حمل کرد.
آن دو حمل متعارف عبارتند از اینکه این موضوع و محمول گاه هم از لحاظ مفهوم اتحاد دارند و هم از لحاظ مصداق. وقتی مفهوم دو چیز یکی بود علامت آن است که یک مفهوم در کار است و یک مفهوم مصداق مختلف ندارد در نتیجه مصداق ها هم یکی است بنا بر این اگر در مفهوم وحدت بود، در مصداق هم وحدت است ولی عکس آن صحیح نیست.
الانسان انسان و یا الانسان حیوان ناطق از این قبیل حمل است. حال باید دید که اختلاف در آنها و کثرت در آن چگونه است.
اختلاف در آنها به یکی از دو نحو است. یا به اجمال و تفصیل است مانند: الانسان حیوان ناطق.
گاه اختلاف صرفا فرضی است یعنی اول کسی توهم می کند که مثلا انسان می شود که انسان نباشد مانند پیروان هگل که می گویند از اصول فلسفه ی ما این است که شیء می تواند از خودش سلب شود. و حال آنکه یکی از اصول منطق ارسطویی این است که سلب شیء از نفس محال است. چون هگل این توهم را کرده است همین توهم اختلاف شیء و نفسش و اینکه انسان می تواند غیر انسان باشد موجب می شود که حمل الانسان انسان صحیح باشد. در این مثال موضوع و محمول یکسان هستند یا هر دو مجمل هستند مانند مثال فوق و یا هر دو مفصل هستند مانند الحیوان الناطق حیوان ناطق. اختلاف آنها در این است که وقتی کسی توهم کرده است که شیء با خودش غیریت دارد همین توهم و فرض موجب صحت حمل می شود.
این گونه حمل ها را حمل اولی ذاتی می گویند. اولی است چون این حمل از اولیات است یعنی جزء بدیهیات اولیه است که اگر محمولی با موضوع اتحاد مفهومی داشت بالبداهة باید بتواند بر آن حمل شود. همچنین به آن ذاتی می گویند برای اینکه در این نوع حمل، محمول باید ذاتی موضوع باشد و الا اگر ذاتی موضوع نباشد مفهومش با آن یکی نخواهد بود.
الفصل الثالث الهوهوية وهو الحمل (فصل سوم در هوهویت است که عبارت از حمل می باشد.)
من عوارض الوحدة الهوهوية، (از آثار وحدت این همانی است یعنی وقتی بین دو چیز وحدت بود یعنی این همان است و آن این است) كما أن من عوارض الكثرة الغيرية. (همچنین از آثار کثرت، غیریت است) ثم الهوهوية هي الاتحاد في جهة ما، مع الاختلاف من جهة ما، (این همانی عبارت است از اینکه از یک جهت اتحاد باشد که بتوان گفت این همان است و اختلاف باشد از جهتی دیگر که بتوان این و آن را داشت که بتوان گفت این همان است.) وهذا هو الحمل، (و معنای حمل همین است.) ولازمه صحة الحمل في كل مختلفين بينهما اتحاد ما (و لازمه ی این اتحاد و اختلاف این است که در هر دو چیز مختلفی که بینشان یک نوع اتحادی وجود دارد حمل باید صحیح باشد.) لكن التعارف خص إطلاق الحمل على موردين من الاتحاد بعد الاختلاف: (ولی متعارف بین عرف این است که اختصاص داده است اطلاق حمل را بر دو مورد از جاهایی که اتحاد و اختلاف دارند که عبارت از حمل اولی ذاتی و حمل شایع صناعی.) أحدهما: أن يتحد الموضوع والمحمول مفهوما وماهية، (اول حملی است که در آن موضوع و محمول از نظر مفهوم و ماهیّت اتحاد دارند. مفهوم همان چیزی است که از شیء فهمیده می شود که همان معنای آن است یعنی چیزی که ما در ذهن از آن داریم و ماهیّت عبارت است از همانی که حد شیء را نشان می دهد و چیستی آن را بیان می کند. بین مفهوم و ماهیّت از یک لحاظ عموم و خصوص من وجه است بعضی از مفهوم ها ماهیّت اند مانند مفهوم انسان که نزد ذهن است که هم مفهوم است یعنی فهمیده می شود و هم ماهیّت است یعنی وجود خارجی را نشان می دهد ولی بعض از مفاهیم ماهیّت نیست مانند مفهوم وجود و صفات وجود و همچنین بعضی از ماهیّت ها مفهوم نیستند مانند ماهیّت به وجود خارجی یعنی ماهیّتی که در خارج است مانند زید در خارج. بنا بر این موضوع و محمول در این نوع حمل باید مفهوما و ماهیتا و یا فقط مفهوما (مانند الوجود وجود) و یا فقط ماهیتا با هم اتحاد داشته باشند.) ويختلفا بنوع من الاعتبار، (و اختلاف آنها به نوعی از اعتبار و لحاظ است و الا وقتی مفهوما یکی باشند مصداقا هم یکی هستند.) كالاختلاف بالاجمال والتفصيل في قولنا: (الانسان حيوان ناطق)، (مانند اختلاف به اجمال و تفصیل در اینکه می گوییم: الانسان حیوان ناطق) فإن الحد عين المحدود مفهوما، وإنما يختلفان بالإجمال والتفصيل، (که محدود که انسان است با حد آن که مفهوم حیوان ناطق است یکی است. و اختلاف بین آنها در اجمال و تفصیل است.) وكالاختلاف بفرض انسلاب الشئ عن نفسه، فتغاير نفسه نفسه، (یا اینکه اختلاف به این می تواند باشد که اول فرض می شود که شیء شاید بتواند از خودش هم سلب شود و خودش با خودش مغایر باشد) ثم يحمل على نفسه لدفع توهم المغايرة، (سپس در این حمل، شیء را بر خودش حمل می کنیم تا این توهم را رد کنیم. در اینجا توهم سلب شیء از خودش موجب مغایرت می شود و موجب می شود که حمل صحیح باشد.) فيقال: (الانسان انسان)، (در نتیجه در مقابل هگل و مانند او که سلب شیء از نفس را جایز می دانند می گوییم الانسان انسان.) ويسمى هذا الحمل ب (الحمل الذاتي الأولي) (و این حمل را حمل ذاتی اولی می گوییم که وجه تسمیه ی آن را نیز توضیح دادیم.)