طلسمات

042

موضوع: احتیاج ماده و صورت به هم و اثبات نفس

سخن در این است که هم صورت در دو جهت احتیاج به ماده دارد و هم ماده احتیاج به صورت دارد. همچنین گفتیم که ماده چون قوه ی محض است و از خودش فعلیتی ندارد، باید فعلیتی باید که در قالب آن موجود شود. همچنین گفتیم این صورت هر چه که باشد فرقی ندارد یعنی لازم نیست حتما ماده در قالب صورت سنگی موجود شود و یا صورت خاک و مانند آن.

به این عبارت اشکال شده است که شما می گویید که این صورت هر چه که باشد فرقی ندارد.

اشکال اول: این اشکال احتیاج به مقدمه دارد:

مقدمه ی اولی این است که بعدا می گوییم که واحد، اقسامی دارد و یک قسم آن واحد شخصی یا واحد بالعدد است. این واحد فقط یک شخص خاص است که می تواند یکی دیگر در کنار آن بگذارند و عدد دو را تشکیل دهند و هکذا عدد سه و بیشتر. مانند اینکه می گوییم زید، واحد است و یا این کتاب، یکی است. (البته بعدا می گوییم که یک، عدد نیست و تعریف عدد بر یک صادق نیست. بر این اساس می گویند که یک سازنده ی عدد است و اگر دو چیز باشد از آن به دو و عدد تعبیر می کنند.)

یک نوع واحد دیگر هم داریم که به آن واحد بالعموم می گویند که مراد از آن یک مفهوم واحد است نه شخص خاص. این مفهوم واحد قابل انطباق بر کثیرین است مانند مفهوم انسان که مفهومی واحد است و قابل انطباق بر اشیاء کثیره می باشد. این مفهوم در عین اینکه واحد است ولی عام می باشد زیرا اختصاص به یک شیء ندارد.

البته اقسام واحد بیش از این دو مورد است ولی ما با سایر اقسام، فعلا کاری نداریم.

مقدمه ی ثانیه این است که واحد بالخصوص در مقام وجود از واحد بالعموم اقوی است زیرا واحد بالعموم، صرف مفهوم کلی است و کلی بما هو کلی نمی تواند در خارج موجود شود و باید در قالب فردش موجود شود. کلی طبیعی عبارت از مقسم است که اگر یکی از اقسامش در خارج موجود شود خود کلی هم موجود می شود. کلی طبیعی تقسیم می شود به بشرط لا، بشرط شیء و لا بشرط. اگر بشرط شیء در خارج موجود شود همان کلی هم در خارج موجود می شود. بنا بر این واحد بالعموم وابسته به واحد بالخصوص است.

بیان بیان اشکال مستشکل را بیان می کنیم و آن اینکه او می گوید فلاسفه تصریح می کنند که همه ی عالم ماده یک هیولی بیشتر ندارد و مراد ایشان شخص خاص از هیولی است. هیولایی که سنگ است با آنی که در آب است یکسان است و اینکه می گوییم هر جسمی ماده ای دارد و صورتی، این مستلزم آن نیست که هیولی کثیر بالعدد باشد زیرا می گوییم: هیولی واحد بالعدد است به این معنا که اگر کثرتی برایش ایجاد می شود این کثرت مربوط به ذاتش نیست بلکه به سبب آن است که صورت هایش کثیر می باشد. هیولی در واقع به معنای ماده ی محض و صرف الشیء است و قاعده ی آن این است که صرف الشیء لا یتثنی و لا یتکرر. بنا بر این اگر هیولی دو چیز شده است این به سبب عرضی است که بر آن بار می شود که همان صورت می باشد. بنا بر این کثرت از آن صور است و این کثرت را مجازا به هیولی نسبت می دهیم و حال آنکه هیولی یک چیز بیشتر نیست و این مطلب، برهانی است و برهان آن همان صرف بودن آن است که اگر دو تا شود این خلف در صرف بودن آن می باشد.

بعد مستشکل ادامه داده می گوید: شما گفتیم که صورت شریکة العلة برای هیولی است و این صورت هر چیزی می تواند باشد.

نتیجه این می شود که واحد بالعموم (صورة ما) باید علت برای واحد بالعدد باشد و حال اینکه محال است چنین باشد زیرا علت باید اقوی از معلول باشد ولی در اینجا معلول اقوی از علت است زیرا واحد بالعدد از واحد بالعموم اقوی است.

اشکال دوم: از اشکال اول هم اگر اغماض کنیم، در اینکه شما گفتیم هر ماده ای احتیاج به صورتی دارد و این صورت هر چه که باشد اشکال ندارد خود مستلزم اشکال دیگری است و آن اینکه اگر صورت، شریکة العلة برای ماده باشد (یعنی اگر علت تامه ی ماده بخواهد موجود شود صورت هم باید باشد زیرا صورت جزئی از آن علت تامه است) در این صورت تا صورت نباشد ماده محقق نمی شود. حال اگر صورتی روی ماده بود مثلا ماده، صورت آبی داشت اگر این صورت بخواهد برود و صورت دیگری به جایش بیاید نباید مشکلی ایجاد شود زیرا این عالم، عالم تبدل و تحول است. مشکل این است که اگر صورت آبی برود، معنایش این است که علت تامه دیگر تام نباشد و ناقص شود زیرا علت تامه مرکب از فاعل، شرط، عدم مانع و معدّ است. مرکب هم با انتفاء یکی از اجزایش منتفی می شود از این رو شرط که همان صورت است اگر از بین برود علت تامه از بین می رود و علت تامه اگر نباشد خود شیء که معلول آن است نیز از بین می رود. بنا بر این اگر صورت شرط تحقق ماده است لازمه اش این است که ماده را نفی کنید. مثلا اگر صورت چوبی در خارج محقق شود و بعد آن را بسوزانند چون صورت چوبی را از دست می دهد باید ماده، نابود باشد از این رو خاکستری که پیدا شده باید بی ماده باشد. به همین دلیل می گویند که انتقال عرض از محالات است زیرا عرض متکی به موضوع است بنا بر این اگر رنگ به جسم احتیاج دارد دیگر نمی تواند از این جسم به جسم دیگر منتقل شود زیرا همان حال انتقال، با نابودی کشیده می شود.

 

واعترض عليه: (بر این حرف که وجود ماده، بر صورت متوقف است و صورت، شرط وجود ماده است اشکال شده است که) بأنهم ذهبوا (فلاسفه این قول را قبول کرده اند) إلى كون هيولى عالم العناصر واحدة بالعدد، (که هیولی در عالم عناصر واحد بالعدد است زیرا صرف الشیء است و صرف الشیء نه متعدد می شود و نه متکرر.) فكون صورة ما – وهي واحدة بالعموم – (پس وجود این صورت که واحد بالعموم است یعنی هر صورتی که باشد فرقی ندارد) شريكة العلة لها (که شریکة العلة برای ماده است) يوجب كون الواحد بالعموم علة للواحد بالعدد (موجب می شود که واحد بالعموم که همان صورت است علت برای واحد بالعدد باشد) وهو أقوى وجودا من الواحد بالعموم، (این در حالی است که واحد بالعدد از نظر وجودی اقوی از واحد بالعموم است زیرا هر واحد بالعددی در وجودش به واحد بالعدد متوقف است زیرا کلی موجود نمی شود مگر با وجود فردش که همان واحد بالعدد است.) مع أن العلة يجب أن تكون أقوى من معلولها. (این در حالی است که علت باید اقوی از معلول باشد ولی در اینجا عکس شده است.)

ولو أغمضنا عن ذلك، (حتی اگر از این اشکال هم صرف نظر کنیم ) فلا ريب أن تبدل الصور يستوجب بطلان الصورة السابقة وتحقق اللاحقة في محلها، (شکی نیست که تبدل صور اقتضا دارد که صورت سابقه باطل شود و صورت لاحقه ای به جا آن محقق شود. عالم هم محل تبدل است یعنی صورت چوبی می رود و صورت خاکستر شدن به جا آن می آید و روی همان ماده ی قبلی قرار می گیرد. البته مخفی نماند که بطلان در فلسفه به معنای پوچ شدن است) وإذ فرض أن الصورة جزء العلة التامة للمادة، (و چون فرض شده است که صورت جزء علت تامه برای ماده است زیرا صورت شرط است) فبطلانها يوجب بطلان الكل (پس از بین رفتن صورت موجب می شود که علت تامه نیز از بین برود زیرا مرکب با انتفاء یکی از اجزایش از بین می رود و علت تامه که مرکب از فاعل، شرط، مانع و معد است با از بین رفتن صورت که شرط است از بین می رود.) – أعني العلة التامة – ويبطل بذلك المادة، (کل همان علت تامه است که با رفتن صورت که جزء است از بین می رود و به بطلان آن ماده نیز از بین می رود زیرا شیء در حدوث و بقاء به علت احتیاج دارد) فأخذ صورة ما شريكة العلة لوجود المادة يؤدي إلى نفي المادة. (پس اینکه صورة ما شریکة العلة برای وجود ماده باشد زیرا شرط وجود ماده است، این کار به منجر به نفی ماده در این چیز جدید می شود زیرا صورت قبلی که از بین رفت در همان حال ماده هم از بین رفته است و این صورت جدید دیگر ماده ای ندارد که بر آن بار شود.)

جواب آن این است که این تبدل در عالم ماده همه از باب بحث های عرفی و یا از باب مسامحه است که می گویند یک صورت می رود و صورتی دیگر به جای آن می آید و الا در عالم این گونه نیست که صورتی از بین رود و صورتی دیگر به جای آن بنشیند. تمامی صورت هایی که یک ماده می پذیرد همه یک صورت است و البته متحرک می باشد. حرکت در صورت به این معنا است که این صورت ها همه در یک زمان جمع نیست بلکه حرکت دارد و صورتی سیال است. مثلا اگر سنگی از بالا به پائین پرت شود در همه ی نقطه ها که هست در واقع حد قبلی را رها کرده و هنوز حد بعدی را نپذیرفته است. بله در مثال سنگ، ذات سنگ هنگام پرت شدن تغییر نمی کند بلکه رابطه ی آن با مکان که اسم آن را أین می گذارند و عرضی برای سنگ است، تغییر می کند.

همچنین گاه کمّ در یک جسم تغییر می کند مثلا سیبی که هنوز شکوفه است حجم بسیار کمی دارد و بعد از مثلا شش ماه به اندازه ی سیب کامل می شود اینکه بزرگتر می شود، یعنی کمّ آن تغییر می کند و این گونه نیست که حجم اول را رها کند و ناگهان به حجم بعدی منتقل شود بلکه از حجم اول به حجم دوم در حرکت است، حرکت یک واحد است که البته سیال می باشد نه اینکه چندین واحد باشد که قبلی از بین برود و بعدی محقق شود. اگر قرار بود واحدها متعددی باشد همان حرفی است که زنون به آن قائل است که می گوید سنگ هنگام پرت شدن آن به آن در نقطه ی قبلی معدوم می شود و در نقطه ی بعدی موجود می شود.

تا به حال در این دو مثال سخن از عوض شدن اعراض بود حال در ما نحن فیه سخن در حرکت جوهری است. یعنی یک صورت کش دار در روی ماده وجود دارد و به همین دلیل، شیء گاه نطفه است و گاه مضغه و همچنین تا انسان کامل می شود. تمامی این موارد در واقع یک صورت است که روی ماده است و حرکت می کند یعنی تمام اجزائش در یک آن، روی ماده موجود نیست و هر حد جدیدی که دارد، حد قبلی معدوم می شود و حد جدید هم هنوز نیامده است. به عبارت دیگر، گاه بعضی از موجودات به گونه ای هستند که از اول تا آخر آنها با هم موجود که به آن موجود بالفعل می گویند و گاه بعضی به گونه ای اند که به تدریج موجود می شوند که به آن موجود بالقوة یا حرکت می گویند.

بله ما این امر واحد را در ذهن تقسیم می کنیم و هر حدی از حد آن را یک جزء جداگانه تصور می کنیم ولی این در حالی است که در خارج یک واحد بیشتر نیست. حال که یک صورت بیشتر نیست می گوییم: تعبیر به (صورة ما) از باب مسامحه است زیرا یک صورت بیشتر نیست و اگر ما می گوییم: هر صورتی، این به سبب آن است که ما در ذهن اینها را صورت هایی جداگانه می پنداریم و بعد برای آن یک مفهوم جامعی انتزاع می کنیم که به آن (صورة ما) می گوییم و حال آنکه یک فرد از صورت بیشتر نیست و هرگز افرادی از صورت وجود ندارد از این رو صورت واحده علت ماده است نه (صورة ما).

 

والجواب: أنه سيأتي في مرحلة القوة والفعل أن تبدل الصور في الجواهر المادية ليس بالكون والفساد (جواب این است که بعدا در بحث قوه و فعل خواهیم گفت که تبدّل صورت ها در جوهرهای مادی و اینکه چوب مثلا تبدیل به خاکستر می شود از قبیل متکوّن شدن یک جدید و فاسد شدن قدیم نیست) وبطلان صورة وحدوث أخرى، (و این گونه نیست که یک صورت باطل شود و صورت دیگری به وجود آید) بل الصور المتبدلة موجودة بوجود واحد (بلکه ی همه ی این صور یک وجود واحد دارند و کثرتی که تصور می شود کار ذهن است که آنها را متفاوت می پندارد) سيال يتحرك الجوهر المادي فيه، (این یک وجود واحد سیال است یعنی به گونه ای است که حرکت دارد و همه ی اجزایش در یک آن موجود نیست و جوهر مادی که همان ماده است در آن صورت، حرکت می کند. حرکت جوهری به این معنا است که صورت جوهری، سیال است و ماده در آن صورت حرکت می کند کما اینکه حرکت عینی یعنی عین، چیزی ثابتی نیست و سیال است مانند حرکت سنگ به سمت پائین.) وكل واحد منها حد من حدود هذه الحركة الجوهرية، (و هر یک از آن صورت های متبدل حدی از حدود این صورت است یعنی روی هر حد از آن حرکت جوهری که در صورت است اگر دست بگذاریم یک صورت خاص است مانند اینکه در حرکت سنگ که سیال است روی هر نقطه از حرکت آن که دست بگذاریم یک حد خاص و در مکان خاص است.) فهي موجودة متصلة واحدة (پس این صورت ها یک موجود متصل اند نه اینکه یکی از بین برود و دیگری بیاید. بنا بر این این صورت ها یک وجود بیشتر ندارند) بالخصوص (و وحدت آنها بالخصوص است بله واحد بالخصوصی که در حرکت است و همه ی اجزاء و حدودش در یک آن با هم موجود نیستند بلکه هر حدی که می آید حد قبلی اش از بین می رود و حد بعدی اش هنوز نیامده است) وإن كانت وحدة مبهمة (هرچند این وحدت به سبب سیال بودنش مبهم است.) تناسب إبهام ذات المادة التي هي قوة محضة، (بنا بر این با ذات ماده تناسب دارد زیرا آن هم قوه ی محضه است که فعلیتی ندارد و در نتیجه امری است مبهم بنا بر این هر دو اشکال حل شده است. اشکال اول حد شده است زیرا گفتیم که صورت و ماده هر دو واحد بالخصوص است و اشکال دوم هم حل شد زیرا کون و فسادی در این مورد وجود ندارد بلکه یک صورت است که همیشه در روی ماده است. حال علامه به یک اشکال دیگر پاسخ می دهد و آن اینکه اگر یک صورت بیشتر نیست چرا شما به صورة ما تعبیر کرده اید:) وقولنا: (إن صورة ما واحدة بالعموم شريكة العلة للمادة (إنما هو باعتبار ما يطرأ عليها من الكثرة بالانقسام. (اینکه ما به صورة ما تعبیر کردیم به سبب این است که به اعتبار کثرتی است که بر صورت واحد عارض می شود. آن صورت واحد به سبب اینکه یک امر سیال و طولانی است قابل انقسام می باشد و این انقسام به آن کثرت می دهد. البته در بحث حرکت خواهد آمد که این تقسیم خارجی نیست بلکه وهمی است یعنی ذهن آن را تقسیم می کند. وقتی این تقسیم صورت گرفت، ذهن یک امر جامعی برای همه ی این اقسام و صورت مختلفه در نظر می گیرد و ما به آن صورة ما می گوییم.)

 

فصل هشتم: نفس و عقل

گفتیم جوهر پنج قسم است و در این فصل به سراغ اثبات نفس و عقل می رویم.

اما نفس: نفس به معنای موجودی جوهری است که ذاتا مجرد است و فعلا متعلق به ماده است. بنا بر این مدعای ما سه شق دارد یعنی باید سه چیز ثابت شود تا نفس ثابت شود: اینکه موجودی است جوهری، مجرد است ذاتا، وابسته به ماده است فعلا.

دو امر اول در فلسفه اثبات شده است ولی سومی به سبب وضوحش احتیاج به دلیل و اثبات ندارد زیرا خودمان می بینیم که کار ادراکی نفس در دیدن به وسیله ی چشم انجام می شود و یا اگر کسی دستش را حرکت ندهد، نفس نمی تواند قلم را که در کنار بدن است حرکت دهد و چیزی بنویسد.

اما اینجا نفس مجرد است به دلیل این است که برای نفس، علم ایجاد می شود یعنی قبلا چیزی را نمی دانست و بعد می داند مثلا قبلا صورت چراغ مخصوص در ذهنش نبود ولی وقتی آن را در خارج دید صورت آن در نفس نقش می بنند. بعد در بحث علم خواهد آمد که علم، مجرد است زیرا اگر قرار بود علم، مادی باشد لازمه اش انطباق کبیر در صغیر است زیرا ما می توانیم یک صحنه ای که عرض آن حدود ده کیلومتر است را در ذهن تصور کنیم. پس صورت ادراکی، امری است مجرد و روی ماده نمی تواند برود بعد می بینم که من توانستم آن صورت کبیر را تصور کنم، این علامت آن است که آن تصویر، مجرد است و روی بدن من هم نیامده است و چون برای من حاضر است و من آن را درک می کنم، پس من، ماده نیستم و نفس می باشم. اصلا خاصیت ماده حجاب و بی خبری است مثلا یک سنگ نمی تواند ازچیزی باخبر باشد. ماده حتی از خودش خبر ندارد چه رسد به خارج از خودش.

آن مجرد، امری است جوهری چون، فصل انسان است و صورت انسان است و من بودن به آن تحقق می شود و بدن ماده ی آن است. صورت جوهر، باید خودش جوهر باشد (جوهر به امر شایع یعنی هرچند در تعریف آن، جوهر اخذ نمی شود ولی باید جوهر باشد زیرا مرکبی که از جوهر است نمی تواند از عرض تشکیل شود.

 

الفصل الثامن النفس والعقل موجودان (فصل هشتم در این است که نفس و عقل در خارج وجود دارد)

أما النفس – وهي الجوهر المجرد من المادة ذاتا المتعلق بها فعلا – (اما اینکه نفس موجود است که عبارت است از جوهری که ذاتا از ماده مجرد است ولی فعلا به ماده تعلق دارد) فلما نجد في النفوس الانسانية من خاصة العلم، (وجودش به سبب این است که ما در نفوس انسانی خاصیت علم را درک می کنیم) وسيأتي في مرحلة العاقل والمعقول (و در فصل عاقل و معقول می گوییم که) أن الصور العلمية مجردة من المادة (که صورت های علمی مجرد از ماده می باشند) موجودة للعالم حاضرة عنده، (و از آن طرف چون علم اند، در نزد عالم حاضر اند.) ولولا تجرد العالم بتنزهه عن القوة ومحوضته في الفعلية، (حال که علم، مجرد است اگر عالِم مجرد نباشد و مجرد بودن به این است که از قوه منزه باشد و تمام وجودش فعلی باشد. حال اگر عالِم این گونه نباشد و مادی باشد) لم يكن معنى لحضور شئ عنده، (معنا نداشت که چیزی نزد او حاضر باشد و او آن را بیابد و درک کند) فالنفس الانسانية العاقلة مجردة من المادة، (پس نفس عاقله ی انسانی که درک می کند باید از ماده مجرد باشد) وهي جوهر (اما اینکه علاوه بر مجرد بود جوهر هم است برای این است که) لكونها صورة لنوع جوهري، (انسان یک نوع جوهری است و نفس صورت برای آن است) وصورة الجوهر جوهر على ما تقدم. (و صورت جوهر هم باید جوهر باشد و این را قبلا توضیح دادیم که صورت جوهر، به حمل شایع جوهر می باشد.)

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد