035

موضوع: احکام نوع و کلیت و جزئیت

علامه در این فصل بعضی از احکام نوع را بیان می کند و آخرین حکمی که برای نوع بیان می فرماید این است که انواع بر دو قسم اند. قسم اول انواعی اند که افراد زیادی دارند و یا اینکه می توانند افراد زیادی داشته باشند. این انواع، انواعی هستند که یک نوع رابطه با ماده دارند. مثلا سنگ مرمر یک مفهوم کلی نوعی است که می تواند مصادیق و افراد زیادی داشته باشد همچنین است مفهوم انسان که یک ماهیت تامه و نوعی از حیوان است و مصادیق و افراد بسیاری دارد. این قسم و وجود آن از واضحات است ولی آنی که احتیاج به توضیح دارد قسم دوم است.

قسم دوم عبارت است از نوعی که در فرد منحصر است یعنی یک فرد بیشتر ندارد و محال است در خارج بیش از یک فرد داشته باشد. بله عقلا فرض صدقش بر کثیرین محال نیست. این نوع مخصوص به انواعی است که تجرد تام داشته باشند یعنی هم مجرد باشند و هم هیچ رابطه ای با ماده نداشته باشند. از نظر فلسفی به آن عقل می گوید (که هم ذاتا و هم در مقام فعل با ماده هیچ ارتباطی ندارد.)

به همین سبب عقلِ اول یک مصداق بیشتر ندارد. موجود دومی که معلول عقل اول است که آن هم یک مورد بیشتر نیست.

علت آن این است که اگر چیزی بخواهد کثرت داشته باشد از چهار حال خارج نیست به این معنا که کثرت یا ذاتی نوع است و یا از ذات آن خارج است و در جایی که ذاتی باشد یا تمام ذات است یا بعضی از ذات. در جایی هم که خارج از ذات باشد یعنی بر ذات عارض شده باشد یا باید عرض لازم باشد و یا عرض مفارق.

با این بیان اگر عقل که یک مفهوم نوعی است زیرا یکی نوع از جوهر است بخواهد کثیر باشد یکی از چهار احتمال فوق در آن راه دارد. اما سه احتمال اول در هیچ جا ممکن نیست زیرا نمی توان گفت که چیزی هست که تمام ذاتش کثرت باشد. مثلا همان طور که تمام ذات انسان، حیوان ناطق است که امری واحد است چیزی را باید بتوان پیدا کرد که تمام ذاتش کثیر باشد. همچنین نمی توان گفت که بعضی از ذات چیزی می تواند کثیر باشد. مثلا جنسش و یا فصلش کثیر باشد. همچنین لازم ذات چیزی نمی تواند کثیر باشد. هر سه مورد در این امر شرکیند که کثرت هرگز نباید از آنها جدا شود و لازمه اش این است که آن چیز، فرد نداشته باشد زیرا کثیر بودن اگر تمام ذات چیزی باشد، یک فرد کثیر نیست پس نمی تواند جزء ذات آن باشد. چنین ماهیتی قابل صدق بر هیچ فردی نیست یعنی این ماهیت هرگز نمی تواند فرد داشته باشد چون هر فردی واحد است و این ماهیت نمی تواند از کثرت جدا شود. چنین ماهیتی که نمی تواند حتی یک فرد داشته باشد دیگر به طریق اولی نمی تواند بر کثیرین صدق کند. (بر خلاف ماهیات مادی که بر افراد مختلف صدق می کرد مانند ماهیت انسان که بر زید، عمرو و غیره صدق می کند.)

بنا بر این فقط احتمال چهارم باقی می ماند و آن اینکه کثرت عرض مفارق آن است. یعنی این ماهیت هم می تواند کثیر باشد و هم واحد. به این معنا که اگر افراد کثیر دارد کثیر می شود و اگر یک فرد بیشتر ندارد واحد می باشد. اگر خداوند برای آن یک فرد خلق کند، واحد می شود و اگر چند فرد خلق کند کثیر می شود.

حال اگر ماهیتی بخواهد کثرت داشته باشد و کثرت عرض مفارق آن باشد، این نکته پیش می آید که کثرت به (ما به الامتیاز) احتیاج دارد زیرا هر دو فرد، افراد یک ماهیت هستند بنا بر این باید چیزی در یک فرد باشد که در فرد دیگر نباشد تا موجب شود این دو فرد، دو تا شوند و الا هر دو در ماهیت شریکند.

ما به الامتیاز در اینجا عبارت از مشخصات هر فرد است مثلا زید در اینجا نشسته است و عمرو در آنجا و زید به شکلی و عمرو به شکلی دیگر است. این در حالی است که در مجردات، عروض معنا ندارد زیرا عروض به این معنا است که آن شیء آمادگی داشته باشد که چیزی به آن عارض شود و این در حالی این است که این آمادگی مربوط به امور مادی است که می تواند صور مختلفی را پذیرا باشد اما امر مجرد، قابلیت تغییر، تحویل و پذیرفتن چیزی را ندارد. این برای این است که استعداد فقط در ماده وجود دارد ولی مجرد همه چیز را بالفعل دارد و استعداد در آن معنا ندارد این رو نمی تواند تحت زمان واقع شود، مکانی را اشغال کند و یا شکلی داشته باشد. چون نمی توان مشخصه ای داشته باشند که ما به الامتیاز یک فرد از فرد دیگر باشد و چون ما به الامتیاز در آن امکان ندارد کثرت هم در آن راه ندارد زیرا کثرت فرع ما به الامتیاز است. بنا بر این هر نوع که افراد کثیره دارد باید ماده داشته باشد و الا واحد خواهد بود.

قضیه ی کل نوعی کثیر الافراد فهو مادی، عکس نقیضش عبارت است از: کل ما لیس بمادیّ فهو لیس بکثیر الافراد.

عکس نقیض عبارت است از اینکه نقیض موضوع را محمول و نقیض محمول را موضوع قرار دهیم. جهت آن هم طبق قانونی که در عکس نقیض است تغییر می کند بنا بر این، عکس نقیض در موجبه ی کلیه همان موجبه ی کلیه می باشد.

همچنین گفته شده است که هر قضیه ای که خودش صادقه باشد، عکس نقیضش هم صادقه خواهد بود. بنا بر این اصل قضیه را ثابت کردیم که هر چیز که کثیر الافراد است باید مادی باشد بنا بر این عکس نقیضی هم باید صادق باشد یعنی هر چیز که مادی نیست نباید کثیر الافراد باشد. نتیجه اینکه هر نوع مجرد فقط یک فرد دارد.

 

ثم (حکم دیگر از احکام نوع این است که نوع ها بر دو نوع اند یعنی) إن من الماهيات النوعية ما هي كثيرة الأفراد (بعضی ماهیات نوعیه کثیرة الافراد هستند) كالأنواع التي لها تعلق ما بالمادة، مثل الانسان، (و آنها نوع هایی هستند که یک نوع رابطه ای با ماده دارند. مانند انسان. مراد از یک نوع رابطه یعنی گاه هم ذاتا و هم فعلا با ماده در ارتباطند مانند موجودات بی جان که روح ندارند. مثلا صورت سنگی و آبی در ذات و فعل به همان ماده وابسته اند. یا اینکه ذاتا به ماده وابسته نیستند ولی فعلا وابسته اند. مانند انسان که روحی دارد که ذاتا از ماده مجرد است ولی در مقام فعل به ماده وابسته است و باید با آن کار کند. هر دو مورد کثیر الافراد هستند.)

ومنها ما هو منحصر في فرد (ولی بعضی از ماهیات نوعیه فقط یک فرد دارند) كالأنواع المجردة – تجردا تاما – من العقول، (مانند انواع مجردی که کاملا مجرد اند یعنی هیچ رابطه ای با ماده ندارند نه ذاتا و فعلا و نه فعلا به تنهایی از این دسته می توان به عقول اشاره کرد. عقل در اینجا همانی است که در فلسفه اراده شده است و مراد شعوری که در انسان است نیست، زیرا عقل انسان یکی از مراتب انسان است و به ماده ارتباط دارد. مراد از عقل همان موجود مجردی است که فوق انسان است و به اذن الله تمام امور ماده به آن وابسته است و همان چیزی است که می گویند اولین خلق خداوند بوده است و در لسان شرع به ملک تعبیر می شود. اینها هر کدامشان یک فرد برای یک نوع خاص اند و دو فرد از یک نوع در آنها معنا ندارد.) وذلك لأن كثرة أفراد النوع إما أن تكون تمام ماهية النوع أو بعضها أو لازمة لها، (علت اینکه اینها فقط یک فرد می توانند داشته باشند و بالضرورة محال است که بیش از یک فرد داشته باشند این است که کثرت افراد نوع یا تمام ماهیت نوع را تشکیل می دهد یا اینکه کثرت، بعض آن یعنی یا جنس آن و یا فصل آن است و یا خارج از ذات بوده و عرض است ولی این عرض ملازم آن است و هرگز از آن جدا نمی شود.) وعلى جميع هذه التقادير لا يتحقق لها فرد، (بر اساس هر سه فرض فوق، ماهیت نمی تواند حتی یک فرد داشته باشد زیرا چیزی که تمام ذات یا جزء و یا لازم ذاتش کثرت است دیگر نمی تواند بر یک فرد قابل انطباق باشد) لوجوب الكثرة في كل ما صدقت عليه، ولا كثرة إلا مع الآحاد، هذا خلف، (زیرا واجب است در هر چیزی که این ماهیت بر آن صادق است کثرت وجود داشته باشد و این در حالی است که هیچ کثرتی نمی تواند محقق شود مگر اینکه افرادی داشته باشد. یعنی باید این ماهیت بر یک فرد صادق باشد و بعد بر فرد دیگری هم صادق باشد تا بتوان گفت این ماهیت کثیر است. ولی ماهیت مزبور حتی بر یک فرد هم نمی تواند صادق باشد در نتیجه نمی تواند افراد کثیر داشته باشد و این خلف است. زیرا فرض این است که کثیر باشد و افرادی داشته باشد و حال آنکه نمی تواند فرد داشته باشد.) وإما أن تكون لعرض مفارق يتحقق بانضمامه وعدم انضمامه الكثرة، (قسم چهارم این است که کثرت خارج از ذات ماهیت باشد و عرض مفارق آن باشد. یعنی این ماهیت گاه می تواند آن عرض را پذیرا باشد و به همین دلیل دارای افراد می شود و گاهی هم می تواند از این عرض جدا شود.) ومن الواجب حينئذ أن يكون في النوع إمكان العرض والانضمام، (این قسم هم اگر فرض شود مشکلش این است که در این هنگام باید در نوع استعداد عروض و انضمام باشد یعنی بتوان عرض را به آن ملحق کرد. بنا بر این اگر چیزی مجرد است و گفتیم مجرد استعداد عروض را ندارد پس عرض مفارق هم بر آن عارض نمی شود) ولا يتحقق ذلك إلا بمادة، كما سيأتي، (و بعد خواهیم گفت که این عارض شدن فقط در چیزهایی است که با ماده سر و کار داشته باشد و الا ماهیت مجرد، فوق زمان و مکان و شکل و مانند آن است. ماده در اینجا به معنای قابیل پذیرش صورت و اعراض است نه جسم.) ف‌ (كل نوع كثير الأفراد فهو مادي)، (نتیجه این شد که هر نوعی که افراد زیادی دارد مادی است. زیرا وقتی افراد زیادی دارد باید اعراض مختلفی به آن عارض شود تا موجب شود که یک فرد با فرد دیگر متفاوت شود.) وينعكس إلى أن ما لا مادة له – وهو النوع المجرد – ليس بكثير الأفراد، وهو المطلوب. (عکس نقیض این قضیه این است که پس چیزی که ماده ندارد یعنی نوع مجرد است، نمی تواند افراد متعدد داشته باشد و مطلوب ما هم همین است.)

 

فصل هفتم: مفهوم کلی و جزئی

بحث در این است که اختلاف در مفهوم کلی و جزئی آیا در نحوه ی ادراک است یعنی خودشان با هم اختلافی ندارند و یک شیء هستند و اختلاف در آنها به تفاوت در درک ما است (کما اینکه بعضی به آن قائل شده اند.) یا اینکه خودشان فی نفسه با هم اختلاف دارند یعنی مُدرَک گاهی کلی است و گاه جزئی.

بنا بر این در این فصل بحث می کنیم که آیا مُدرک دو نوع است یا اینکه نحوه ی درک ما از آن دو نوع می باشد.

بعضی مانند هیوم و امثال آن گفته اند که کلیت و جزئیت به تفاوت در ادراک ما از یک شیء بر می گردد. مثلا کتاب را می توان به دو گونه درک کرد. گاه ادراکی روشن و شفاف از آن داریم و آن زمانی است که چشم ما سالم باشد و در نور کافی و با توجه کامل به کتاب نگاه کنیم در این حالت است که صورتی از آن کتاب نزد من حاصل می شود. این ادراک جزئی است و قابل انطباق بر چیز دیگری نیست.

ولی گاه همان تصوری که از آن کتاب در ذهن دارم به مرور زمان کم رنگ می شود در نتیجه در آن زمان که آن صورت در ذهن من قوی بود دیگر بر غیر آن قابل انطباق نبود ولی الآن که کمرنگ شده است و خصوصیات آن را به خوبی به یاد نمی آورم قابل انطباق بر موارد مشابه است. در این حال قابل انطباق بر کثیرین است و حال آنکه مُدرک همان یک چیز بیشتر نبوده است.

همچنین گاه ما چیزی که جزئی است را در تاریکی و یا بدون دقت می بینیم که با اینکه صورت یک شیء جزئی است ولی در ذهن ما قابل انطباق بر افراد مختلف است مانند اینکه چهره ی فردی را سریع می بینیم و بعد افراد بسیاری را که می بینیم تصور می کنیم که شاید همان فرد باشد.

بنا بر این، ادراک کلی در واقع یک فرد بیشتر ندارد و این کلی بودن خیالی است.

هیوم و همه ی کسانی که در مقام تصورات، حس گرا هستند به همین حرف باید اعتقاد داشته باشند. زیرا اگر کسی بگوید همه ی ادراکات ما از راه حس است چاره ای ندارد مگر اینکه کلی را از این طریق توجیه کند.

اشکال این حرف این است که لازمه اش این است که هر حکمی کلی که در علوم ادعا می شود بالکل دروغ و غلط باشد. مثلا می گویند: هر مثلثی دارای زوایایی است که مساوی با دو زاویه ی قائمه است. مطابق ادعای فوق، این قانون فقط به تصور ما و به خیال ما قابل انطباق بر کثیرین است و در واقع همان مثلثی است که در جایی مثلا روی تخت سیاه دیده ام که صورت آن کمرنگ شده است و خیال می کنم بر کثیرین قابل انطباق است مثلا تصور می کنم که در دفتر دیده باشم یا در روز دیگری و در جایی دیگر. نتیجه اینکه این قضیه نسبت به یک مثلث فقط صادق است و نسبت به سایر مثلث ها باید کاذب باشد.

حال اگر قضایای کلیه از بین برود، علم هم از بین می رود زیرا علم عبارت است از مجموعه ای از قواعد که روی یک محور به نام موضوع پیاده می شود. مثلا در علم فیزیک نمی توان گفت که حرارت موجب انبساط می شود زیرا فقط این قانون کلی یک مصداق بیشتر ندارد که همان فلزی است که من در آزمایشگاه آن را حرارت دادم.

حق این است که ما دو گونه مُدرَک داریم و آن اینکه گاه من فقط یک کتاب را می بینم و یک صورت جزئی از آن در ذهن من نقش می بندند و ساعت بعد و در زمانی بعد کتابی دیگر می بینم که همه جزئی هستند. این صورت ها هیچ کدام قابل انطباق بر کثیرین نیست. بعد که من کتاب های مختلفی را دیده ام یک مفهوم کلی در ذهن خود می سازم یعنی جسمی را تصور می کنم که دارای اوراقی است که چیزهایی در آن نوشته شده است و جلد دارد. در اینجا دیگر با تصویر خارجی کار نداریم بلکه با مفهومی کلی که قابل انطباق بر کثرین است سر و کار داریم. بنا بر این، صورت ها جزئی و مفهوم ها کلی می باشند. عقل در این موارد مشترکات را می گیرد و سایر خصوصیات را حذف می کند.

 

الفصل السابع في الكلي والجزئي ونحو وجودهما (فصل هفتم در کلی و جزئی و کیفیت وجود کلی و جزئی است.)

ربما ظن: (أن الكلية والجزئية إنما هما في نحو الإدراك، (چه بسا گمان شده است که کلیت و جزئیت در نحوه ی ادراک است و آنها در واقع با هم فرقی ندارند) فالإدراك الحسي لقوته يدرك الشئ بنحو يمتاز من غيره مطلقا، (به این معنا که ادراک حسی چون قوی است درک می کند یک شیء را به گونه ای که به تمام معنا از غیرش متمایز می شود و هرگز قابل انطباق بر غیر نیست.) والإدراك العقلي لضعفه يدركه بنحو لا يمتاز مطلقا ويقبل الانطباق على أكثر من واحد، (و ادراک عقلی به سبب اینکه قوی نیست و ضعیف می باشد، همان شء را درک می کند ولی به گونه ای که به طرز مطلق ممتاز از قبل نمی شود. قید به طرز مطلق ممتاز شدن برای این است که من این مفهوم را از مفاهیم دیگر جدا می کنم مثلا صورت سنگ را به آب تطبق نمی کنم ولی صورت زید را به عمرو، بکر و انسان های همان نوع و انواع مشابه تطبیق می کنم. به هر حال وقتی این صورت در ذهن ضعیف باشد صورت یک شیء جزئی را بر اکثر از واحد تطبیق می کند.) كالشبح المرئي من بعيد، المحتمل أن يكون هو زيدا أو عمرا أو خشبة منصوبة أو غير ذلك، (این مانند شبحی که از راه دور می بینیم که هر چند جزئی است ولی من احتمال می دهم که زید باشد و یا عمرو و یا حتی چوب و مانند آن.) وهو أحدها قطعا، (این شبح در واقع جزئی است و یکی از این افراد کثیره می باشد و فقط من به سبب ضعف ادراک آن را به افراد کثیره قابل الانطباق می دانم) وكالدرهم الممسوح القابل للانطباق على دراهم مختلفة). (یا مانند درهمی که مسح شده است و خطوط آن از بین رفته است که قابل انطباق بر افراد مختلف است مثلا درهم مزبور که در سالی مشخص ضرب شده است می تواند به زعم من درهمی باشد که سال های دیگر ضرب شده باشد. در حالی که در واقع در سال خاصی ضرب شده است و جزئی است)

ويدفعه: (این توهم مردود است زیرا) أن لازمه أن لا تصدق المفاهيم الكلية كالإنسان – مثلا – على أزيد من واحد من أفرادها حقيقة، (لازمه ی آن این است که مفاهمیم کلی مانند انسان بر بیش از یکی از افرادش صدق نکند و بر بیش از آن صدق نکند) وأن يكذب القوانين الكلية المنطبقة على مواردها اللامتناهية إلا في واحد منها، (لازمه ی آن این است که قوانین کلیه که منطبق بر مصادیق غیر متناهی است کذب باشد و فقط بر یک فرد قابل تطبیق باشد. مثلا اگر می گوییم فلان قانون در مثلث است این قانون تا هر مقدار مثلثی که وجود دارد و به وجود بیاید را باید شامل شود و حال آنکه قائل به قول فوق این را باید دروغ بدان.) كقولنا: (الأربعة زوج)، (مانند اینکه می گوییم: هر چهاری زوج است) و (كل ممكن فلوجوده علة) (و یا اینکه هر ممکنی به سبب وجود علتش چنین شده است.) وصريح الوجدان يبطله، (و حال آنکه صریح وجدان آن را باطل می کند) فالحق أن الكلية والجزئية نحوان من وجود الماهيات. (بنا بر این حق این است که کلیت و جزئیت دو نحو از وجود ماهیت است یعنی ماهیت گاه با صورت در ذهن موجود است که جزئی است و گاه به صورت مفهوم و فارغ از خصوصیات خارجی در ذهن موجود است که کلی می شود.)

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد