طلسمات

034

موضوع: احکام فصل و نوع

در این فصل، بعضی از احکام فصل را بیان می کنیم. حکم اول این بود که فصل تقسیم می شود به منطقی و اشتقاقی.

حکم دوم این است که نوع فصل های زیادی دارد و این فصل ها در طول هم هستند و نه در عرض هم. یعنی انسان اول جسم بوده است و بعد جسم نامی شده است (زمانی که غذا در بدن پدر تبدیل به سلول زنده شد یعنی نطقه و علقه و مضغه شد) و بعد حساس متحرک بالاراده شد (زمانی که جنین شد و در شکم مادر دست و پا می زد و حرکت بالاراده داشت) بعد آخرین فصل به آن ملحق شد که همان نفس ناطقه است و انسان محقق شد. فصل حقیقی انسان و فصل اخیر انسان همان نفس ناطقه است.

علامه می فرماید: در این نوع ها که چند فصل دارد، روشن است که آنچه که مقوّم نوع است و نوع را می سازد همان فصل اخیر است به این معنا که وقتی که جسم بود، انسان نبود و هکذا هنگامی که نامی بود و هکذا. انسانیت انسان به همان نفس آخر است که نفس ناطقه می باشد. بنا بر این انسان اگر برای بعدهای دیگرش تلاش کند این کار به تکامل انسانی اش منجر نمی شود مثلا اگر تلاش کند و جسم خود را تقویت کند انسانیت او بیشتر نمی شود هکذا اگر خوب بفهمد و احساس و ادراکش خوب باشد باز هم کمال انسانی او بیشتر نیست همچنین اگر در حرکات تردست و زبردست باشد و خیلی از کارها و حرکات را بلد باشد.

البته مخفی نماند که همان طور که قبلا گفتیم، فصل اخیر همان نوع است و چیز جداگانه ای از آن نیست. فصل آخر که باشد یعنی فصل های قبلی همه موجودند زیرا فصل، محصّل جنس است و ابهام جنس را برطرف می کند. بنا بر این حقیقت نوع توسط فصل به وجود می آید بر این اساس حقیقت انسان همان روح است که اگر نباشد، بدن فقط جسمی بی جان است و حتی نامی نیست و احساس و ادراک ندارد.

نتیجه اینکه تا فصل اخیر هست، نوع هم هست هرچند جنس های قبلی در تحول و در حال تبدیل باشند. مثلا انسان، از زمانی که روح انسانی در آن دمیده می شود صد سال هم بگذرد باز هم انسان است و حال آنکه هرچند سال یک بار همه ی جنسش عوض می شود و سلول های بدنش تجدید می شوند. جنس، آن به آن در حال تحول است ولی حقیقت انسان کما کان محفوظ است این علامت آن است که حقیقت انسان به جنسش نیست بلکه به فصل است که همواره محفوظ می باشد.

حتی اگر فصل، از جنس مجرد شود (یعنی صورت، از ماده مجرد شود) و روح از بدن جدا شود مانند زمانی که انسان می میرد. حقیقت انسان از بین نمی رود زیرا حقیقت انسان به فصلش است از این رو اگر اجناس و فصل های دیگر را رها کند باز انسان است.

حکم دیگر فصل این است که هیچ فصلی نمی تواند مرکب باشد و نمی تواند تحت جنسش مندرج باشد.

توضیح اینکه هر جنسی یک جنس بالاتر دارد تا به جنس عالی می رسد. مثلا حیوان مندرج تحت جسم نامی است. جسم نامی هم مندرج تحت جسم است.

فصل، دیگر مندرج تحت جنس نیست. مثلا ناطق تحت جسم، جوهر و مانند آن نیست. یعنی در تعریف نفس ناطقه نمی توان گفت که جوهری است که فلان فصل را دارد. یا جسمی نامی است که کلیات را درک می کند و هکذا. فصل، یک مفهوم بسیط است و در تعریف آن نمی توان دو مفهوم را استعمال کرد.

اگر قرار بود که فصل مرکب از جنس و فصل باشد یعنی خودش به فصل دیگر احتیاج داشت و بعد خود آن فصل باید مرکب از جنس و فصل باشد و به تسلسل می انجامد که محال است زیرا لازمه اش این است که در مفهوم ناطق تا بی نهایت حاوی مفهوم باشد و لازمه ی آن این است که اصلا نتواند مفهوم باشد و مورد فهم قرار گیرد چون غیر متناهی است و به جایی محدود نیست تا تحت فهم در آید و قابل درک باشد.

 

ثم إن حقيقة النوع هي فصله الأخير، (حقیقت هر نوع، همان فصل اخیرش است نه جنس هایش و نه فصل های ما قبل اخیرش) وذلك لأن الفصل المقوم هو محصل نوعه، (زیرا فصل که مقوّم نوع است در واقع محصّل و به وجود آورنده ی نوع است. یعنی انسان تا روح ناطقه که فصل اخیرش است به آن ملحق نشود انسان به وجود نمی آید.) فما أخذ في أجناسه وفصوله الاخر على نحو الإبهام مأخوذ فيه على وجه التحصل. (پس آنچه که در اجناس نوع و فصول غیر اخیر نوع به نحو ابهام اخذ شده است همه ی آنها در فصل اخیر به نحو تحصّل اخذ شده است. یعنی فصل اخیر است که به همه ی آنها که مبهم بودند و قابل انطباق بر انواع مختلف قابل تطبیق بودند تشخّص می دهد و از ابهام در می آورد) ويتفرع عليه: أن هذية النوع به، (بر این مطلب این نکته متفرع می شود که این بودن نوع (مانند انسان بودن و یا فرس بودن یک چیز) به همان فصل اخیر است.) فنوعية النوع محفوظة به، ولو تبدل بعض أجناسه، (بنا بر این نوعیت نوع به همان فصل اخیر است هرچند اگر بعضی از اجناسش در حال تبدیل باشد. مثلا بدنش در هر حال آن در حال تبدیل است و سلول هایی از آن می میرد و سلول هایی به آن اضافه می شود ولی انسانیت انسان تغییر نمی کند.) وكذا لو تجردت صورته التي هي الفصل بشرط لا عن المادة التي هي الجنس بشرط لا، بقي النوع على حقيقة نوعيته، (حتی اگر صورت انسانیت که همان فصل است که به شرط لا اخذ شده است از ماده که همان جنسی است که بشرط لا اخذ شده است جدا شود) كما لو تجردت النفس الناطقة عن البدن. (یعنی اگر انسان بمیرد و روح از بدنش مفارقت کند باز حقیقت نوع یعنی انسانیت به قوت خود باقی است. به همین سبب در قرآن از مرگ به توفّی تعبیر می شود و می فرماید: حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا[1]
توفّی به معنای اخذ کامل یک چیز است و معنای آیه این است که فرستادگان ما کاملا آن را می گیرند. این یعنی تمام انسان همان روح است زیرا فرستادگان خداوند روح انسان را می گیرد.)

ثم إن الفصل غير مندرج تحت جنسه (مسأله ی دیگر این است که فصل تحت جنس خودش مندرج نیست. یعنی این فصل که فصل برای جنس است خودش مندرج تحت جنس نیست.) بمعنى أن الجنس غير مأخوذ في حده، (یعنی جنس در تعریف فصل اخذ نشده است بنا بر این اگر بخواهیم فصل را معنا کنیم تعریف آن مرکب از جنس و فصل نیست) وإلا احتاج إلى فصل يقومه، (اگر قرار بود فصل، جنسی داشته باشد آن جنس به فصل دیگری احتیاج داشت تا بتواند آن را قوام دهد زیرا جنس امری است مبهم و بدون فصل محقق و مشخص نمی شود.) وننقل الكلام إليه ويتسلسل بترتب فصول غير متناهية. (اگر چنین باشد ما نقل کلام به همان فصل می کنیم که باز خودش به جنس و فصل دیگری احتیاج دارد و این کار به تسلسلی که انتهاء ندارد می انجامد و لازمه اش این است که یک مفهوم مرکب از مفاهیم غیر متناهی باشد و این خلف در مفهوم بودن است زیرا معنایش این است که چنین مفهومی قابل فهم نباشد.)

 

فصل ششم: در نوع و احکام آن

علامه بعد از آنکه بیان کرد که نوع مرکب از جنس و فصل است می فرماید: جنس و فصل در خارج به یک وجود موجود می شوند. یعنی این گونه نیست که در مورد انسان، حیوان و نفس ناطقه هر کدام مستقل باشند. اگر چنین بود دیگر یک چیز به نام انسان نداشتیم بلکه دو چیز دیگر داشتیم.

علت اینکه اجزاء انسان به یک وجود موجود می شوند این است که جنس و فصل دو چیز نیستند جنس و فصل هر کدام همان نوع می باشند و به همین دلیل حمل جنس بر نوع و حمل فصل بر نوع به حمل اولی انجام می شود. از این رو چون نوع در خارج یک وجود مستقل دارد و از آن طرف جنس و فصل نیز همان نوع است پس جنس و فصل هم باید در خارج به یک وجود واحد موجود باشند و الا لازمه اش آن است که نوع که یکی است دو تا باشد.

بعد علامه می فرماید: جنس و فصل در این امر با هم فرق دارند که جنس، مبهم است و فصل، متحصل. به همین دلیل گفتیم که حمل جنس بر فصل حمل اولی نیست زیرا مبهم هرگز نمی تواند عین متحصل باشد.

مسأله ی دیگر این است که حال که جنس و فصل در خارج به یک وجود موجودند واضح است که باید این دو به هم نیاز داشته باشند و الا هر کدام مستقل می بودند و به یک وجود موجود نمی شدند.

در مقابل ترکیب حقیقی ترکیب صناعی و اعتباری است. ترکیب حقیقی به این معنا است که دو چیز به گونه ای با هم ترکیب می شوند که یک شیء ثالث بوجود می آید. یعنی مرکّب مجموع این دو با هم نیست بلکه حقیقت جدیدی است که این دو در آن هضم شده اند. بر این اساس ماده و صورت با هم ترکیب می شود و چیزی به نام سنگ، آهن و یا انسان ساخته می شود. در این اشیاء، ماده را نمی توان از صورت جدا کرد به گونه ای که ماده را از صورت جدا کرد و سنگ باز هم سنگ باقی بماند.

ترکیب صناعی مانند عکس است که از چوب، میخ، کاغذ، رنگ و غیره ترکیب شده است. ترکیب اینها به گونه ای نیست که شیء ثالثی به وجود آمده باشد. چوب و سایر اجزاء در چیزی مستهلک نشده است و فقط صانعی آنها را در کنار هم گذاشته است.

ترکیب اعتباری آن است که مثلا می گوییم: یک لشکر که از افراد بسیاری تشکیل شده است. ما همه را یک موجود فرض می کنیم ولی این کار صرف اعتبار و فرض است و افراد این مرکب قبل و بعد از اعتبار هیچ فرقی نکرده اند. این ترکیب از سست ترین ترکیب هاست.

 

الفصل السادس في النوع وبعض أحكامه (فصل ششم در نوع و بعضی از احکام آن است.)

الماهية النوعية توجد أجزاؤها في الخارج بوجود واحد، (اجزاء ماهیت نوع در خارج به وجود واحد به وجود می آیند. البته مخفی نماند که تعبیر به اجزاء مسامحه است زیرا گفتیم که اجزاء نوع عین نوع هستند و دیگر جزء به حساب نمی آیند. مراد از جزء در اینجا این است که آنها اجزاء حد و تعریف نوع اند.) لأن الحمل بين كل منها وبين النوع أولي، والنوع موجود بوجود واحد، (زیرا حمل بین هر یک از اجزاء و بین نوع، حمل اولی است. از آن سو چون نوع در خارج یک وجود دارد پس جنس و فصل که همان نوع هستند دو وجود نمی توانند داشته باشند.) وأما في الذهن فهي متغايرة بالإبهام والتحصل، (اما جنس و فصل، در ذهن با هم تغایر دارند به این گونه که جنس، مبهم است و فصل، متحصل) ولذلك كان كل من الجنس والفصل عرضيا للآخر، زائدا عليه – كما تقدم-. (به همین دلیل گفتیم که جنس و فصل با هم فرق دارند و بر هم عارض می شوند زیرا ابهام غیر از تحصل است و دو چیز متغایر نمی تواند عین هم باشد.)

 

ومن هنا ما ذكروا: أنه لابد في المركبات الحقيقية – أي الأنواع المادية المؤلفة من مادة وصورة – أن يكون بين أجزائها فقر وحاجة من بعضها إلى بعض (به همین سبب است که گفته اند که در مرکبات حقیقیه که انواع مادیه ای است که از ماده و صورت ترکیب شده است، باید بین اجزائش فقر و حاجت باشد به این گونه که اجزاء به یکدیگر احتیاج داشته باشند) حتى ترتبط وتتحد حقيقة واحدة، (تا بتوانند به هم پیوند پیدا کنند و بتوانند به صورت یک حقیقت واحده در آیند.) وقد عدوا المسألة ضرورية لا تفتقر إلى برهان. (و گفته شده است که این مسأله ضروری است و احتیاج به برهان ندارد. با این حال برهانش این است که چون اجزاء هر کدام عین نوع هستند و نوع چون به یک وجود موجود است این اجزاء هم باید به یک وجود واحد موجود باشند و اگر فقر و حاجت بین آنها نباشد در این صورت دو وجود مستقل می شوند یعنی نوع، که یکی است باید متعدد باشد.) ويمتاز المركب الحقيقي من غيره بالوحدة الحقيقية، (مرکب حقیقی از غیر حقیقی یعنی از مرکب صناعی و اعتباری امتیاز پیدا می کند به اینکه مرکب حقیقی واقعا یک چیز است.) وذلك بأن يحصل من تألف الجزئين مثلا أمر ثالث غير كل واحد منهما، (وحدت حقیقی به این است که حاصل شود از ترکیب دو جزء مثلا که همان ماده و صورت است (مثلا را برای این گفته است که گاه یک ماده با چند صورت ترکیب می شود. اگر ماده ی اولی باشد آن با یک صورت ترکیب شود ولی گاه ماده ی اولی که صورتی گرفته است خودش ماده برای صورت بعدی می شود و این سلسله گاه تا چندین مرحله ادامه می یابد.) امر سومی که غیر از آن دو تا است) له آثار خاصة غير آثارهما الخاصة، (که آثار خاص خودش را دارد که با آثار اجزاء ترکیبی خودش فرق دارد.) كالأمور المعدنية التي لها آثار خاصة غير آثار عناصرها، (قدیم معتقد بودند که آب و باد و خاک و آتش عناصر اربعه اند یعنی جسم های بسیط اند که می گفتند اگر چند تا از آنها ترکیب شود جسم معدنی به وجود می آید یعنی جسمی که مرکب است. بنا بر این به اعتقاد آنها چیزی مانند آهن، هم آتش دارد و هم خاک و آب. اما الآن آب را جسمی مرکب می دانند که از اکسیژن و هیدروژن ترکیب یافته است که این دو خودشان بسیط اند. به هر حال آب، دارای آثار خاصی است که با آثار اکسیژن و هیدروژن متفاوت است.) لا كالعسكر المركب من أفراد، (نه مانند لشکری که مرکب از افراد است که ترکیب لشکر اعتباری است.) والبيت المؤلف من اللبن والجص وغيرهما. (و نه مانند خانه ای که ترکیب شده است از خشت ها و گچ و غیر این دو که ترکیب در آن صناعی است.)

ومن هنا أيضا، (همین این مسأله روشن می شود که) يترجح القول بأن التركيب بين المادة والصورة إتحادي لا انضمامي – كما سيأتي -.(ترکیب بین ماده و صورت اتحادی است نه انضمامی یعنی ماده و صورت این گونه نیست که در کنار هم قرار بگیرند و به هم منضم شوند بلکه با هم وحدت می یابند و یکی می شوند و یکی در دیگری مندک و هضم می شود. البته رجحان در کلام علامه به معنای لزوم است. البته این بحث در مبحث ماده و صورت توضیح داده می شود.)

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد