▪ واقعیت این است که مردم کشور ما در طول تاریخ ارتباط بیشتری با متون ادبی داشته اند. همه مردم ما حافظ و فردوسی را میشناسند . داستانها، افسانه ها و اسطوره ها جایگاه ویژه ای نزد ایرانیها دارد. از آنچه در کارهای متاخرتان میبینیم شما به جستجو در این اسطوره ها می پردازید. چه چیزی را میخواهید بگویید؟ از بستر این اسطوره ها به دنبال کشف و بازنمایی چه چیزی هستید؟
. برای ما هر موضوع کوچک به یک درام تبدیل میشود. ما با قصه گویی بزرگ میشویم. یا حداقل نسل ما اینچنین بود. قصه های شاهنامه که آنهم سینه به سینه نقل شده است. به همین صورت ما درگیر آیینها، سنتها و آداب و رسومی هستیم که با اسطوره های ایرانی درآمیخته و یکی شده اند. من هم از دل اين جامعه مى آيم و روايتگر مردمی با همین آئينها، سنتها وآداب و رسوم هستم. شايد بتوانم به جرعت بگويم ما ايرانيها به ذات داستانسرا هستيم. با کمی دقت در مى يابيم كه موضوع اكثر افسانه ها، اسطوره ها و اشعار كهن در ایران مربوط مى شود به روش و منش ارتباط بين افراد، در اسطوره ها از نوعى عشق و شفقت يا عدم آن صحبت مى شود. از طرفى شايد بد نباشد كه بگويم من اولين آموزشهاى نقاشى را با مينياتور آغاز كردم و پرواضح است كه از همان ابتدا چطور نقاشى براى من با قصه گویی از داستانهاى كهن، اشعار، افسانه ها و اسطوره ها گره خورد. البته اين تنها شروع ماجرا بود چرا كه در طى اين سالها وامگيرى از اسطوره ها و ادبيات در آثارم ادامه پيدا كرد اما با رنگ و بويى متفاوت.
▪ آیا میتوانید از روند شکلگیری کارهایتان و این دوره ها بگویید؟
بله به گذشته كه نگاه مى كنم مى توانم آثارم را به سه دوره تقسيم كنم. سالهاى شروع كه با فراگيرى مينياتور نزد استادم خانم صديقى كه از شاگردان استاد بهزاد بودند آغاز شد. من به سرعت تكنيكهاى مينياتور را آموختم و توانستم چند ماه پس از شروع آموزش، مقام اول رشته مينياتور را در سطح آموزشگاههاى كشور كسب كنم. اما خيلى زود با آن به مشكل برخوردم! كپى كردن از آثار بزرگان كه پر بود از فيگورهاى طناز با فضاهايى پر از بوته، گل و مرغ كه هيچ شباهتى به آن سالهاى پس از جنگ و مردمى كه تحت فشار تحريم ها بودند نداشت، از طرفى محدوديتهاى دست و پا گير كه با ذهن و روح آن روزهاى من جور نبود. بنابراين با ورود به دانشگاه همه آنها را يك جا پاك كردم تا از صفر شروع كنم.
دوره اول نقاشي هاى حرفهايم با مجموعه “طبيعت بى جان” سال ١٣٨٨شروع شد. پرتره هايى از چهره پدر و مادرم، سندهايى کاملاً شخصی از زندگی من. كم كم موضوعات اجتماعى به دغدغه كاريم بدل شد. مسائل تلخى كه خودم با آنها روبرو مىشدم. سندسازى از موضوعاتى كه معمولاً در همان دوره يا ناديده گرفته مى شدند يا به سادگى از آنها رد مى شدند. من آنها را به شكل كاملاً دقيق در فضاى جديد -گالرى يا موزه- باز خلق مى كردم تا اين بار كسى نتواند به راحتى از كنارشان رد شود. مثل مجموعه “شهر شطرنجى”سال١٣٨٣.
كه تشكيل شده بود از سه مجسمه شبيه سازى شدهِ سه كارتن خواب از جنس موم كه در سومين دوسالانه هنر مفهومى و سپس در صحن مجلس شوراى اسلامى به نمايش درآمد يا اثر “ببين چى پيدا كردم!” سال ١٣٨٦ كه مجسمه مومی بود از جنازه يك زن که ميان زباله ها دفن شده بود در گالرى تهران . و پس از آن مجموعه “سرباز گمنام” كه در چند شكل متفاوت ساخته شد. نخست؛ مجموعه عكسهايي هستند از مجسمه پايي از سربازی گمنام از جنس موم كه در نقاط دور افتاده شهرهاى مختلف ایران چيدمان می شد. دومى دوجعبه به شکل تابوت بودند كه بخشهایی از بدن تكه تكه شده دو سرباز را نشان می داد که میان خاک مدفون شده بودند. من درون خاكي كه اين مجسمه ها در آن قرار گرفته بودند، تخم چمن كاشته بودم در نتيجه در طول نمايشگاه خاک به آرامي سبز مى شد و بدن اين سربازان گمنام ناپديد مى شدن در موزه جنگ و ساخت چند ویدئو و پرفورمنس با نام “اسناد رامين اعتمادى بزرگ”، “اسناد يك تراژدى” و … هم بودند كه هر کدام سندهايى از يك واقعيت تلخ اجتماعی بودند. اين روند تا حدود سال هشتاد و نه ادامه داشت.
▪ آنچنان که در روند کارهایتان میبینیم از تلخی به یک تلطیف رسیده اید؟
بله دوره بعد به شكل عجيبى آغاز شد. در آن سال دنياى اطرافم در حال تغيير و دگرگونى بود، جهان پر شده بود از جنگ و خشونت. من هى از خودم مى پرسيدم چه چيز باعث اين همه خوشونت و بى مهريست؟ شايد تنها جواب اين بود “كمبود عشق”. اين جواب بسيار تكان دهنده بود. ناگهان موضوع كارهايم تغيير كرد. سعى كردم به جاى بازنمايى خود چيزها به ريشه هايشان بپردازم و كمبودها را يادآورى كنم، چيزى كه حالا حس مى كردم آدمها دارند ناديده مى گيرند و يا به سادگى از آن رد مى شوند و نتيجه آن جهانى بود پر از جنگ و بى مهرى. عاشقانه ها شروع شدند؛ سه مجموعه مجسمه. مجموعه های “ما عشق را رعايت كردهايم” و”ويس و رامين” كه هر دو در گالرى محسن به نمایش در آمدند و مجموعه سوم كه هم اكنون در حال ساختاش هستم. البته بايد اين را اضافه كنم که در طول تمام اين دوره ها يک چيز در تمام آثارم ثابت مانده است:”سندسازی”، من مدام از هر چيز سند مى سازم.
▪ چرا اسطوره ها اينچنين با شما و روند کارهایتان در هم تنیده اند؟
براى پاسخ به اين سوال بايد برگردم به دليل بوجود آمدن اسطوره ها. به اعتقاد من اسطوره ها ساخته شده اند تا كمبودهای موجود در زمانه خويش را گوشزد كنند. با نگاهى عميقتر در مى يابيم كه موضوع بيشتر اسطوره ها و افسانه ها در ايران دعوت به “شفقت” و “عشق” است. پس من مى توانم نتيجه بگيرم اين بى مهرى و عدم شفقت در ميان ما ايرانيان امريست تاريخى و ريشه در گذشته دارد. درست همان چيزى كه من امروز از كمبود آن رنج مى برم. اينجاست كه در آثارم اسطوره، از جهان كهن و من، از جهان معاصر مثل تار و پودى به هم گره مى خوريم و روايتى جديد مى سازيم .
▪ “بدن هنرمند” برای شما به مثابه مفهومی تکرار شونده در تمام کارهایتان دیده میشود. خصوصاً دوره سوم، این موضوع بیانگر چیست؟
بدن در هنر هميشه نقش مهمى بازى كرده است. اما مى توان گفت بعد از تحولات دهه شصت ميلادى بدن و مخصوصاً بدن خود هنرمند نقش اصلى و محورى را در ارائه مفاهيم هنرى به عهده گرفته است. خصوصاً در هنرهاى مفهومى بدن تبديل به فرمى معنادار مى شود. در پرفورمنس بدن هنرمند محور و قصه گوى جريان است.در چیدمان بدن مکانی ست برای انتقال مفهوم. اگر به مجسمه سازى معاصر دقت كنيم استفاده از خود بدن به جاى مجسمه، قالبگيرى مستقيم و دقيق از فيگور، استفاده ا ز اجزاى بدن و عناصرى مثل مو، پوست، خون و… بسيار رايج و كارساز است. براى مثال هنرمندی همچون “هانا ويلكه ” در زمانى كه دچار بيمارى سرطان بود روى موضوع فرسايش بدنش كار مى كند (موهايش) يا “مارک كوئين” كه هر پنج سال از سر خود قالبگيرى مى كند و بوسیله خون منجمد شده خودش پرتره خودش را مى سازد. در تمام آثار متاخر من، بخشى از بدنم در آثارم هست زيرا من چيزهايى را بازخلق مى كنم كه همگى در ارتباط مستقيم با خود من اتفاق افتاده اند و بدنم روايتگر ماجراست. بدن برای من فکت است مکانی برای یاداوری خاطره ها. بدنها از نگاه من خنثی نیستند بلکه دارای جنسیت، نژاد، تاریخ و عواطفند. من در بيشتر آثارم از قالبگيرى دقيق استفاده مى كنم زيرا بدنها نقشِ “سند” را برايم دارا هستند كه ثبت میشود وخود تبديل به امضاى من هم شده است. درمجموعه مجسمه های”ما عشق را رعايت كردهايم” بدن خودم را به اسطوره و در مجموعه مجسمه های”ويس و رامين” اسطوره را امروزى مى كنم. چنانکه مجموعه ی نخست از جنس برنز است که در طول تاریخ ماندگار مانده و مجموعه دوم مجسمه هایی از جنس فایبرگلاس، داستان “ویس و رامین” را با دستهایم که امروزی شده اند روایت میکنم. انتخاب بخشى از بدن و دقيق بودن مجسمه ها به آثارم خاصيتى دو پهلو مى دهد از طرفى انتزاعى به نظر مى رسند چرا كه در ذهن تماشاگر كامل مى شوند و از طرفى سندى از بدن هنرمند هستند، پس اثر دائم در مرز بين خود هنرمند و يا هر كس، در نوسان است .
▪ شناختن این نوع نگاه به هنر، نیازمند تحقیق و دانش است. شما در دانشگاه نقاشی خوانده اید، چطور در جریان هنر مفهومی قرار گرفتید؟ اساساً فکر میکنید دانشگاه چه تاثیری در آموزش هنری و یا حتی هنرهای مفهومی دارد؟
بايد اعتراف كنم كه تا سالهاى آخر دانشگاه مثل همه هنرجويان ديگر يک روند نااميد كننده مرسوم را طى مى كردم و بهتر است بگويم حداقل در يک مورد آدم خوش شانسى هستم، آشنايى با آدمهاى بى نظيرى كه مسير زندگى من را تغيير دادند.مثلاً آشنايى و همكارى با استاد حميد شانس و دكتر محمد باقرضيايى فضاى ديگرى را در دنياى هنر برايم باز كرد و بعد شاگردىِ معلمى بى نظير همچون استاد حميد سورى همه چيز را تغيير داد. شايد اين تنها مزاياى روزهاى دانشجويى بود. اين باعث شد جرات كنم از فضاى نقاشى با تعريف كلاسيكش خارج شوم٠ امروز من رها از معيارهاى دست و پا گير مرسوم، هنر خلق مى كنم. از نقاشى و مجسمه گرفته تا اجرا و چيدمان و ويدئو به فراخور موضوع پيش مى روم، چيزى كه دانشگاه هميشه ما را از آن منع مى كرد و هنوز هم رويكردى به آن ندارد. در مورد دانشگاههاى هنر در ايران بايد با تاسف عرض كنم به دلايل متعدد توان لازم براى انتقال صحيح مفاهيم و تكنيکهاى هنرى را به هنرجو ندارند. در حال حاضر دانشكدههاى هنر كمترين سهم را در ساخت و پرداخت بستر هنرى و هنرمند دارا هستند. به گمانم آموزشگاهها وآتليه ها دارند اين بار سنگين را به دوش مى كشند. اما فراموش نكنيم كه در همه جای دنيا، دانشگاه ها تنها مهیاگر بستري براي رشد هنر وهنرمند میباشند و دانشجو بودن به ذات امريست فوقالعاده. خود هنرجو بايد از اين موقعيت به بهترين شيوه استفاده كند. كاش باور كنيم كه بايد بالاخره تعصب هاى گذشته را دور بريزيم و تغييرات را باور كنيم تا بتوانيم همگام و پهلو به پهلوى هنر جهان حركت كنيم.
▪ آقای اعتمادی چقدر از وقتتون را صرف خلق آثارتان میکنید؟
زندگي من به دو بخش اصلى تقسيم مى شود اول توليد ایده و ساخت اثر. من تقريباً به طور متوسط هر روز بين شش تا دوازده ساعت كار مى كنم. بايد اعتراف كنم هنر براى من يك كار تمام وقت و لذت بخش است . شايد تفاوت اينجاست.” مارينا آبراموويچ” در يكى از كلاسهاى خود به نكته جالبى اشاره مى كند که هر شخص كه ايده اى دارد و تلاش مى كند آن را به طريقى با وسواس مرئى كند، دارد كار هنرى مى كند. اما اين با هنرمند حرفه اى بودن فرق دارد. هنرمند حرفه اى و بزرگ پيچيدگى هايى در كارش وارد مى كند كه در توان هر كس نيست و این یک روند بی وقفه و همیشگی ست.بنا براين من نياز دارم كه دائم و هر لحظه در كارم غرق باشم. آزمون و خطا كنم، تحقيق كنم وآماده اتفاقات جديد باشم.ناخودآگاه تمام ارتباطات و زندگيم تحت الشعاع این شیوه زندگی قرار مى گيرد و دومی سفر است. خلق و سفر انتخابهاى من براى زندگى هستند چرا كه هر دو شناخت و عشق ايجاد مى كنند.
گفتگو: عسل عباسیان