ریشههای تاریخی این بیماری سیاسی را باید در بدو شکلگیری مدرنیتهی ایرانی جست. زمانی که گروههایی از نخبگان ایرانی به فکر حل مسائل بیشمار یک نظام سیاسیاجتماعی ناکارآمد در شرایط نوین جهان افتادند. مواجههی ناخواسته با «دیگران» ـ که به تدریج صور متکثر آن ذیل مفهوم سادهانگارانهی «غرب» و صفت یکسانسازانهی «غربی» خلاصه شد ـ نخبگان ایرانی را در موقعیت چالشبرانگیز چارهاندیشی قرار میداد. آنان باید بین نابودی یا پیدا کردن راه حل برای (دست کم) دو مسئلهی حیاتی یکی را انتخاب میکردند: مسئلهی سیاست یا ادارهی زندگی عمومی و مسئلهی اقتصاد یا ارضای نیازهای عمومی.
در میان رویکردهای مختلف به چارهاندیشی و پاسخ به این مسائل مهم، برخی بر آن بودند که چارهی کار ما ایرانیان تنها تقلید از «غرب» است. تجربهی کشورهای مترقی الگوهایی برای حل مسائل سیاسی و اقتصادی پدید آورده بود که از نظر طرفداران تقلید ناگزیر بودیم برای حفظ بقای خویش در جهان جدید بی تردید و استثنا آنها را در کشور پیاده کنیم. این رویکرد از همان ابتدا مخالفین سرسختی داشت. برخی معتقد بودند که ما صاحب فرهنگ و تمدنی متمایز از «غرب»یم و سعادت ما نه در تقلید و پیروی از آن، بلکه در حفظ آنچه هستیم و داریم، یعنی سنتهای آبا و اجدادی است. عدهای هم با مفروضاتی نسبتن مشابه معتقد به ابداع روشهای جدید ایرانی برای مسائل سیاسی و اقتصادی بودند.
در کنار همهی این رویکردها ـ که طبقهبندیشان نیاز به دقت بسیار بیشتر و مطالعات کاملتری دارد ـ از ابتدای دلمشغولی ایرانیان به این مسائل، یک راه حل وسوسهانگیز دیگر هم پا گرفت که در طول تاریخ معاصر ایران هرگز از روی میز امکانها و انتخابها برداشته نشد: از تمدن غربی مدرن آنچه «خوب» است و کارامد برداریم و آنچه با منافع و علایق و اعتقاداتمان جور در نمیآید کنار بگذاریم. در طول تاریخ معاصر ایران شهوت و وسوسهی عملی کردن این راه حل آخر بیش از همهی راه حلها ایرانیان را به آزمودن مسیرهای عجیب و غریب واداشته است.
عامل مهمی که بیشک در تقویت رویکرد اخیر در مدرنیتهی ایرانی سهیم بوده و به نظرم هنوز هم نقش قابل توجهی دارد، تصور غلط و سادهانگارانه از «غرب» به عنوان یک پدیدهی واحد و هماهنگ و یکسان فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است. به زبان ساده، گویی که یک کشور «خارج» وجود دارد که تجربیات فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسیاش در ویترینی چیده شده و ما میتوانیم با گشت و گذارهایی در آن و ضمن تجربهی خریدهایی لذتبخش، چیزهایی که دوست داریم و دلمان میخواهد، محصولات زیبا و خواستنی را از ویترین برای خودمان برداریم و به خانه بازگردیم.
این تصور گزینشی از مدرنسازی ایران دودمان پهلوی را بر باد داد. گوشهای از دستاوردهای دولت پهلوی ـ به ویژه پهلوی دوم ـ تلاش غمانگیز و نافرجام برای «تلفیق» توسعهی اقتصادی و صنعتی با حکومت مستبد شاهانه بود. اما من گمان میکنم نقطهی اوج این توهم گزینش از «غرب» یا خارج خیالی در تاریخ معاصر ما دولت جمهوری اسلامی است.
دولت جمهوری اسلامی نه تنها فرایند تلفیق و گزینش پهلوی را متوقف نکرد، بلکه جنبههای متعدد و بسیار پیچیدهتری بدان افزود. نظام جمهوری اسلامی در عرصه نظر و ایدئولوژی مساوی است با جمع و تلفیق همهی «خوبیها»ی نه تنها جهان دنیوی ایرانی و خارجی، بلکه جمع و تلفیق همهی سعادتهای دنیوی و اخروی که همه و همه بنا بود با تأسیس یک دولت جدید محقق شود: جمع یکجای آنچه خوبان همه دارند؛ معجونی از تلفیق همه چیز، تلفیق «محاسن» روشنگری و سوسیالیسم و ملیگرایی و اسلام و تشیع و سنن ایرانی و کنار گذاشتن «معایب» همهشان. این چیزی بود که در شعار و ایدئولوژی دل بسیاری از ایرانیان را ربود، اما در عمل به شکلگیری شیر بی یال و دم و اشکمی انجامید که امروز پس از چهل سال ناامیدیهای بسیار به بار آورده است.
دولت در ایران امروز پدیدهی عجیبی است که میخواهد همزمان کلکسیون عناصر اصلی فرانسهی انقلابی، دولت رفاه اسکاندیناوی، دولت کوچک آمریکای کاپیتالیستی، مدینهالنبی، عدل علوی و جهاد حسینی باشد. ماشینی عظیم و پیچیده که توان و انرژیاش گاهی فقط تا آنجا میرسد که تضادها و تناقضهای درونی خودش را موقتن، هر روز و هر ساعت، رفع و رجوع کند. این تاوانی است که چند نسل ایرانی میپردازند برای فهم این نکتهی ساده که نمیتوان جواب سؤالهای پیچیدهی سیاسی و اقتصادی را با گزینش و تلفیق خوشباشانه و شاعرانهی همهی آنچه به نظر «خوب» میآید داد. امیدوارم آیندگان به قدر کافی از تجربههای مشقتبار چند نسل عبرت بگیرند.
سالار کاشانی